کارل مارکس، چکیده قرنها کاوش اندیشه اجتماعی نویسنده: ناصر زرافشان برگرفته از : نشریه «دانش و مردم»، شماره تابستان ۱۳۹۷ اندیشه مارکس دریایی است ژرف و گسترده که میتوان در هر گوشه آن به جستوجو پرداخت و این جستوجو غالباً به یافتهها و آموزههایی اساسی میانجامد که فقط پاسخ به یک پرسش یا توضیح یک مسأله اجتماعی نیست. بلکه چون مارکس عمیقترین ریشهها را کاویده و ماهیتها را شناسایی کرده است، هر یک از آموزههای خود چون محک و معیاری برای تمیز سره از ناسره و بازشناسی واقعیت از توهم یا توجیه بهکار میآید، و در هزارتوی نظرات متعدد و رنگارنگ اقتصادی، سیاسی و اجتماعی، چون چراغ یا قطبنما، چون یک معرف شیمیایی حساس و دقیق برای تشخیص و ارزیابی نظرات گوناگونی که در عرصه اندیشه اجتماعی ارائه میشود، بهکار میآید و مانع افتادن پژوهشگر به دام توهمات بیپایه و بیراهههای بیسرانجام میشود. اما اندیشه این فرزانه بزرگ چنان گسترده و فراگیر است که نمیتوان در مجالی چنین کوتاه، تصویری درخور، از کلیت و تمامیت آن ارائه کرد. از اینرو، من در این فرصت محدود میخواهم فقط یک جنبه، یک ویژگی مارکس و نقش و تأثیر او در تاریخ اندیشه اجتماعی را بیان کنم. از آنجا که مارکس بسیاری از بتهای قرون و اعصار گذشته را درهم شکسته است، گروهی او را فقط بدعتآوری تصور میکنند که علیه همه دنیای کهنِ پیش از خود به پا خاسته است. این تلقی، اگرچه از جهتی درست است اما بیانکننده همه واقعیت نیست. مارکس به یک معنا وارونه این تلقی، یعنی وارث بزرگ اندیشه اجتماعی پیش از خود نیز هست. او در همه عرصههای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فلسفی، ادامه و تکامل اندیشه اجتماعی گذشته و بلوغ و قله بلند جستجویی است که اندیشه اجتماعی از چند قرن پیش آغاز کرده بود. نبوغی است که این کندوکاو گذشتگان را ادامه داده، بنبستهایی را که پیشینیان در جستجوی خود قادر نشدهاند از آنها عبور کنند، باز کرده، نظرات آنان را اصلاح و تکامل بخشیده و آنها را در قالب یک نظریه علمی تکامل اجتماعی به نتیجه و سرانجام رسانده است. او در واقع چکیده چند قرن جستجوی اندیشه اجتماعی برای یافتن راه خویش است که سرانجام این جستجو در سده نوزدهم و در او و دستگاه فکری او راه خود را مییابد. خود مارکس در نامهای به آرنولد روگه در مورد دکترین جدید خود و انگلس مینویسد: «… این دقیقاً مزیت این گرایش نوین است که ما جهان را به طور جزماندیشانه پیشبینی نمیکنیم، بلکه فقط میخواهیم جهان نوین را از طریق نقد جهان کهن پیدا کنیم.» این گفته بهروشنی به این معنا و بیانکننده این واقعیت است که دستگاه فکری مارکس، تداوم و تکامل جریانهای گوناگون اندیشهی اجتماعی است، که با تکیه بر کشفیات جدید و تکاندهنده علمی و نبوغ شخصی مارکس به نقطهای میرسند که به تبلور و شکلگیری یک نظریه علمی تکامل اجتماعی بهدست او و انگلس منجر میشود. نظریهای که در صدد است در جامعه کهن آن نیروهای واقعی را کشف کند که میتوانند جامعه نوین را بسازند، و میخواهد تعیین کند که چگونه یک نظام اجتماعی نوین میتواند عملاً از بطن جامعه کهن متولد شود، به ناگزیر و بهطور منطقی باید در ادامه طبیعی اندیشه اجتماعی گذشته و تداوم و تکامل آن پدید آمده باشد. این تحول بزرگ تاریخی از یک سو مرهون دستاوردهای بزرگ نجوم، مکانیک و علوم طبیعی در سدههای هجدهم و نوزدهم است که پرده از روی بسیاری از اسرار طبیعت و قانونمندیهای حاکم بر آنها برمیدارد، بشریت را سرانجام وارد عصر بخار میکند و در آستانه عصر الکتریسیته قرار میدهد، بهویژه نظریه تکامل را در علوم طبیعی مطرح و به کرسی مینشاند، و در نتیجه نگاه انسان را به جهان هستی و چگونگی تحول و تکامل آن دگرگون میسازد، و بر نگرش اندیشه اجتماعی نیز اثر میگذارد، و از سوی دیگر مرهون نبوغ شخصی مارکس و نیروی اندیشه و قدرت تجرید حیرتآور او است که بسیاری از بنبستهای اندیشه اجتماعی را در عرصههای گوناگون آن باز میکند و کندوکاوهایی را که بسیاری از آنها در گذشته آغاز شده اما قادر به حل مسائل پیش روی خود به طریق عینی و علمی نبودهاند، حل میکند. هدف من در این نوشته مروری است بر برخی از مصداقهای این سیر تاریخی. Share on FacebookTweetFollow us