کابل و غارتگران باغ …..!
داکتر عارف پژمان
این سرگذشتِ سرخ، بهاری به خود ندید
این قامتِ بلند، قراری به خود ندید
رودابه ای که بر سر ایوان نشسته بود
گیسوی محشری، شب تاری، به خود ندید
آن برگ تاکِ خاطره انگیز زیر با م
شد زرد زرد، عاشق زاری به خود ندید
کابل ، در انتظار رستم و شور رهاشدن
چشمش سپید گشت، سواری به خود ندید
وارسته گی زقیس، به آهوی دشت ماند:
چون درگذشت، شمع مزاری به خود ندید
ویرانه کرد، بهشتِ وطن را به درهمی
این گونه خصم یار ، دیاری به خود ندید!
رجاله ها به منصب نو ، صف کشیده اند
شهر، این چنین، گرد و غباری ، به خود ندید