چند شعر کوتاه از زانا کوردستانی
(۱)
دریا دور بود وُ ماهی،
به تنگ کوچکاش دل بست.
دیگر باور نکرد، قصهی دریا را…
(۲)
باورم نمیشود،
غروبی ضخیم در تنت رخنه کند.
***
تو که همیشه همسایهی آفتاب بودی!
(۳)
ماه را، درون باغچه چال کردم!
فردا بر درخت خرمالو
صد فانوسِ گس،
–آویزان بود!
(۴)
بوی دستهی “تبر” میداد،
–{در ذهنش}
نهالی که باغبان کاشت!
(۵)
بین ساختن نیمکت وُ،
هیزم،،،
سردرگم ماندهست نجار
***
درختِ خشکیده
از عشق چه میفهمد؟!
(۶)
پرندهای مغموم
بر درختِ کنج حیاط میخواند،،،
–برای پیراهنهای آویخته بر طناب!
امیدوارست
قلبی درونشان
در تپش باشد!.
(۷)
مانند تاک پیر حیاط
دلتنگی، ریشه دوانده است؛ در من!
***
هر چه با داس میبُرم
باز جوانه میزند!
(۸)
شمعی فروزان،
در هجوم تندباد
تن به صلح نداد وُ
ایستاده شهید شد.
(۹)
زیر ساطور سلاخ،
یا به چنگال گرگ گرسنه!
چه فرق میکند:
[نوازش]، مرگبار است؛
برای گوسفند فلک زده!
(۱۰)
به زوزههای گرگ دل بست؛
میش بخت برگشته،
چوپان که لالایی نمیدانست!
(۱۱)
پای درخت افتاد؛
–سیبِ فاسد!
فرجام همنشینی با نااهلان بود،
–به کِرم دل بستن!
(۱۲)
خسته از کویر،
به کدامین باران پناه باید برد؟!
–وقتی خشکسالی چشمم
قِدمتش؛
به ماقبل کوچ ابرها–بر میگردد!.
(۱۳)
بیهودهست تسلای مترسکی
میان مزرعهای سوخته،
وقتی خودش، با دستهای نداشتهاش
خاکسترش را به باد میسپارد!
(۱۴)
[دیکلوفناک]،،،
نام دیگرِ پدرم بود.
که سالها با دردِ پاهایش؛
–دنبال ما میدوید!
(۱۵)
آرام وُ،
ایستاده، مُردهام…
***
رسم سروها اینگونهست!.
#زانا_کوردستانی