نخستین زندان
![](https://mashal.org/media/logo_new.jpg)
خسرو باقری
نمیدانم رنگم پریده است یا نه، اما دلم تاپ تاپ میزند و دهانم خشک شده است. پدرم جلویم ایستاده وماموران زندان شناسنامهاش را کنترل میکنند. «چه خوب که نفهمید.» پاسبان دیگری بازرسی بدنیش میکند. از جیبش چند کلید و مقداری پول در میآورد و روی میز میریزد. پاسبان، هیکل درشتی دارد و پدرم ریز اندام است. به پدرم میگوید: «کفشاتو در بیار؛ جوراباتم در بیار.» پدرم همین کار را میکند. کفشهای پدرم را به طرف زمین برمیگرداند و تکان میدهد و میگوید: «خیل خب برو.» انگار کارشان تمام شده است. اما یکباره داد میزند: «وایسا بینم! اون کتت رو بده بینم.» پدرم کتش را در آورده و در دستش گرفته بود. هوا خیلی گرم بود و ما چند ساعت بود که زیر تابش تند آفتاب کنار دیوار زندان ایستاده بودیم. پدرم کتش را به او داد. پاسبان دستش را توی جیبهای پدرم کرد. «این چاقو چیه؟ هان؟» یک لحظه رنگ پدرم پرید اما زود به خود آمد: «برا میوه س سرکار.» پاسبان نگاهی به چاقو انداخت و گفت: «خیل خب برو. وقتی در اومدی میگیریش.» من همیشه پدرم را دوست داشتم. اما آن لحظه فکر کردم که چقدر بیشتر دوستش دارم. امروز پیراهن آبیش را پوشیده است؛ یا آبی میپوشد یا سفید. موهای سرش یکدست سفید است. موهای دستهایش هم سفید سفید است. حالا که فکر میکنم میبینم آن وقتها پنجاه سالش هم نمیشد. اما از وقتی یادم میآید همه موهایش سفید بود.
پدرم که رد شد پاسبان با انگشت به من اشاره کرد و گفت: «بیا بینم.» شناسنامهام را کنترل کرد. هنوز عکس نداشت. جیبهای مرا هم گشت. چیزی نداشتم. گفت: «برو.» خودم را به پدرم رساندم و دستش را گرفتم. دستم را فشار داد و من معنی این کار را فهمیدم. از دروازههای زندان که وارد شدیم، آمدیم توی دالانی که تاریک بود و با روشنایی لامب کم سویی روشن میشد و میانههای دالان بود که پاسبانها ایستاده بودند. دالان سقف قوسی بلندی داشت و دیوارهای آجری نمدار کهنه. پنکههای سفید رنگ سقفی، دالان را خنک میکردند. بوی نم میآمد و اینجا و آنجا تارهای عنکبوت دیده میشد.
وقتی دالان تمام شد، نور آفتاب چشممان را زد. از چند پله قدیمی آجری پایین آمدیم و وارد فضای بازی شدیم که درختهای بلندی داشت اما در باغچههایش چمن یا گلی نبود. «اِ، آقا جان، اوناها صدیق اونجاست.» صدیقه هم ما را دید. شانزده سال بیشتر نداشت، مثل من. پوست گندمگون تیرهای داشت با موهای فرفری سیاه. درست مثل جنوبیها. اما جنوبی نبود، قزوینی بود. دماغ کوچک و قد متوسطی داشت. دامن سورمه ای و پیراهن چهارخانه آبی رنگی به تن داشت با جورابهای سفید و کفشهای بی پاشنهی قهوهای. خیلی با نمک بود، این را همهی فامیل میگفتند. تا ما را دید مثل همیشه خندید. ما هم لبخند زدیم. همانطور که میخندید، با چشمانش گفت: «کلکمان گرفت.» بعد رو به پدرم گفت: «علی آقا از اینجا» او بود که بلد بود. تقریباً ماهی یکبار میآمد.
همین یک ماه پیش بود که یک روز پدرم همانطور که دستم را فشار میداد، گفت: «ببم باید بریم ملاقات اصغرآقا.» این بود که پدرم شناسنامه پدر اصغرآقا و من شناسنامه برادر اصغرآقا را برداشتیم و با صدیقه خواهر کوچکتر اصغرآقا راه افتادیم طرف تهران. «ببین آقاجان! من با راه و روش مبارزه اصغرآقا موافق نیستم اما با مبارزهش موافقم.» توی اتوبوس که میآمدیم، پدرم حرفی نمیزد و فقط جلو را نگاه میکرد. اما من همهاش از خودم میپرسیدم: «اگه بفهمن چی …؟» یک بار هم وقتی از مغازه برمیگشتیم، دستم را فشار داد و گفت: «لنین مخالف راه چریکی اَس پسرم. مِگَد مردم باید انقلاب کنن. کار ما فقط روشن کردن مردم اَس.»
از محوطه بزرگ حیاط زندان گذشتیم. فقط ما نبودیم. خیلیها بودند. جلو ی ما خانم و آقای پیری بودند. مرد، قامت بلندی داشت و موهای سفید پرپشت. عصای خوش دست و خوش آب و رنگی به دست داشت و لنگ لنگان جلوتر از زن که همسرش به نظر میآمد، راه میرفت. زن عصایی نداشت و با پشت خمیده بیشتر زمین را میدید تا آسمان را. ما از آنها پیش افتادیم و به دروازه بزرگی رسیدیم که آهنی بود. در باز شد و ما وارد محوطه سرپوشیدهای شدیم. پاسبان جوانی که مؤدب به نظر میرسید؛ صندلیهای کنار دیوار را نشان داد. صدیقه آشنا بود. به طرف صندلیها رفت، ما هم دنبالش. آن زن و مرد کهنسال هم آمدند و کنار ما نشستند. پدرم به طرف آنها سری تکان داد. آنها هم با لبخند پاسخ دادند. من و صدیقه هم با خجالت زیر لب سلام کردیم.
اصغرآقا دو سال میشد که زندان بود. چهره و قامتش به صورت محوی در ذهنم بود. ما، یعنی همه خانواده ما او را دوست داشتیم. آنقدر که به خاطر میآورم قد کوتاهی داشت مثل پدرش مَشدعلی، چشمان ریزی داشت مثل مَشدعلی و موهای فر سیاهی داشت مثل صدیقه و مَشدعلی. دانشجوی برق دانشگاه آریامهر بود که دستگیر شد. چیز زیادی از اندیشهها و باورهایش نمیدانستم اما چون با افکار پدرم آشنا بودم و پدرم باورهای او را قبول داشت و هر وقت هر جا مهمان بودیم پیش پدرم مینشست و آرام و زیر لب با هم حرف میزدند، دوستش داشتم و دلم میخواست مثل او باشم. کوهنورد بود. من با او کوه نرفته بودم، یعنی هیچ جا نرفته بودم اما عکسی از او داشتم که او را در کوه نشان میداد. عکس از پشت سر گرفته شده بود و چهره او را نشان نمیداد اما قامت او را نمایان میکرد با لباسی ساده و موهای کوتاه فرفری. کوله کوهنوردی بزرگی بر پشت داشت و قمقمهی آبی به کمرش آویزان بود. در برابرش کوه بلندی، شاید دماوند، خودنمایی میکرد که او و دوستانش به سوی آن میرفتند. اصغرآقا برادر زن داییم بود و این عکس را زن داییم به من داده بود. او در حالی که اشکهایش را از چهره جوانش پاک میکرد به من گفت: «این مال تو باشد. مواظبش باش!«
با صدای بلندگوی زندان بود که به خود آمدم. «اصغر سلطانآبادی باجه ۳، اصغر سلطانآبادی باجه ۳، خانوادهی سلطانآبادی باجه ۳» صدیقه ایستاده بود اما من و پدرم نشسته بودیم. با این نام فامیلی آشنا نبودیم. بعد یکباره پدرم گفت: «بری مان، مار ِه مِگد.» ما دستهای پدرم را گرفته بودیم و به طرف راهرویی میرفتیم که خانوادههای دیگر هم به طرف آن میرفتند. دو طرف راهرو را میلههای آهنی سیاهی پوشانده بود و پاسبانها در دو طرف میلهها، ما را زیر نظر داشتند. راهرو پایانناپذیر به نظر میآمد. دلم شور میزد و دهنم تلخ بود. اما احساس غرور میکردم. به صدیقه نگاه کردم. لبخند میزد.
وارد سالن بزرگی شدیم که در سمت راست آن دو ردیف میلههای آهنی بود که با یک فضای یک متر و نیمی از هم جدا میشدند. در این فضا پاسبانها قدم میزدند. به طرف میلهها رفتیم. آن طرف میلهها هنوز کسی نبود. پدرم حرفی نمیزد، صدیقه لبخند میزد و من دلم پیچ میزد. یک دفعه، از آن طرف، از میان تاریکی چند نفر پشت سر هم وارد سالن شدند. پیراهن و شلوار راه راه به تن داشتند و موهایشان کوتاه کوتاه بود. نگاه میکردم ولی اصغرآقا را نمیدیدم. افراد تک تک از صف جدا میشدند و به طرف یکی از باجهها حرکت میکردند. بعد یکی از آنها که کوتاه بود و قامت ورزشکارانه ای داشت به طرف باجه ۳ آمد. لحظهای تردید کرد، چشمانش از فروغ افتاد و چیزی زیر پلک راستش تکان خورد. به پدرم نگاه کردم، هنوز صف را جستجو میکرد. فقط صدیقه بود که لبخند میزد. یکباره چشمان اصغرآقا برقی زد و لبهایش چیزی مانند سلام را زمزمه کرد و بعد انفجار خنده و شادی و اشک. دستها از لای میلهها به طرف هم کشیده شدند اما فقط انگشتها بودند که همدیگر را لمس کردند.
همهمه عجیبی بود، همه با هم حرف میزدند، میخندیدند و گریه میکردند. من از حرفهای پدرم و اصغرآقا چیزی نمیشنیدم. فقط یکبار که سرم را بلند کردم و به صورتش نگاه کردم شنیدم که میگفت: «… اصغر جان کارگرای شهر صنعتی …» اما آن هم با صدای پاسبان توی راهرو قطع شد: «… حرف سیاسی نزنید…» دست پدرم را فشار دادم. او هم دست مرا فشار داد. سرم را بلند کردم و باز هم به صورتش نگاه کردم. بغض کرده بود. همیشه از مهربانی و ستم بغض میکرد و هر وقت بغض میکرد؛ چشمانش تر میشد. بعد پدرم مرا که خجالت میکشیدم به اصغرآقا نشان داد و گفت: «خسرو اَست اصغرجان!» او برگشت و بلند گفت: «چطوری عمو جان؟» من چیزی نگفتم. به صدیقه نگاه کردم، لبخند میزد.
باز هم صدای بلندگو ما را به خود آورد. «ساعت ملاقات تمام شده، سالن را ترک کنید. ساعت ملاقات تمام شده، سالن را ترک کنید.» به دور و بر نگاه کردم. دستها به طرف هم دراز شده بودند اما فقط انگشتها، آن هم به سختی همدیگر را لمس میکردند. پاها میل رفتن نداشتند اما پاسبانها مرتب هشدار میدادند. ما عقب عقب برگشتیم و اصغرآقا عقب عقب برگشت و بعد در تیرگی راهرویی که از آن آمده بود، محو شد. پیر مرد عصا به دست و پیرزن خمیده، چند قدمی جلوتر از ما از راهروی میلهای میگذشتند. از حیاط زندان گذشتیم، چقدر زمان کوتاه بود و چقدر زود گذشت؛ مثل ابری در آسمان در یک روز آفتابی صاف.
صدیقه دست پدرم را رها کرد و به طرف دالان دیگر رفت. من و پدرم هم از دالانی که آمده بودیم، گذشتیم و بیرون ِ در زندان به هم رسیدیم. پدرم دستم را فشار داد. صدیقه هم آمد. «آخ آقاجان یادمان رفت چاقو ر ِه بگیریمان.» من و پدرم خندیدیم. صدیقه زودتر از ما خندیده بود.