من خسته تو افسانه، ما را كى دهد دانه؟
من خسته تو افسانه، ما را کی دهد دانه؟
صـــد بار تو را گفتم، ویــران مــکن این لانه
در ملك كنون كس را آسوده نمی بينم
هــر یک بد تر از دیگر بى صورت و سامانه
هـــر لحظه يكى دزدی دارد طلب و مـزدی
چند خاين و دون آن درعشـــرت شاهانه
گاهى بروند دوبى، گاه لندن و در پاريس
در عشق خودند هر يك، با شوخك مستانه
غرق اند به عيش خود هماره بروز و شب
زين شيوه به ما گاهى يك سود رسد يا نه؟
از كاخ بــــرون آيند، اين حال وطن بينند
هر گونه مصيبت را ، كشتارى فجيعانه
اين فقر و عداوت را، تبعييض و بغاوت را
از دست دو سه خاين، چند چاكر بيگانه
از خانه برون رفتم مردى چو به پيش آمد
از هر نظرش خواندم صــــد دردى جدا گانه
گفتـــم : ز کجـــایی تو آهی بکشید و گفت:
نیمیــــم ز گورســــتان ، نيمى ز “ركا خانه”
نیمیـــم ز رنـــج و درد نیمیـــم ز آه ســــرد
نیمى ز لب گــــور و نيمى همه زولانه
گفتـــم که بده دستت ما و تـــو وطنــداریم
“گفتا که نه بشناسم من خویش ز بیگانه”
هر چند به من گوييد سودى ندهد مارا
با نظم و چه در مضمون يا حرف اديبانه
من گشنه و بيمارم ، در رنج گرفتارم
“یک سینه سخن دارم زان شرح دهم یا نه”
زبیر واعظی