قاضی ی شهر شرف
محمد عالم افتخار
مال تاجـر غرق دریا گشـته بود
تاجر آنجا محوِ غم ها گشته بود
مـال تاجـر بـود؛ اَمـانـات کسان
جان تاجـر بر ودیعت ها ضمان
مـردمـان شهر خوبـی و شرف
زود؛ گِـرد بیـنـوا بستـنـد صف
هریکی غمخوار تر ـ دلسوز تر
گفتنش؛ رَو؛ حال نزدِ قاضی بر
تاجـر بدبخت و واژون؛ ناگهان
جسـت از جـا؛ مـثـل اسپندِ تپـان
“قاضی و دریا؟”مگر من اَبله ام
درد دارم؛ لـیک صاحـب کـلٌـه ام
در دیـار ما ـ کـمـی آنـسـوی تر؛
نیـست از قاضی کسی منفـورتر
صد هزاران دادخواهی کرده اند
لیک حاصل “خود تباهی” کرده اند
ریشخـنـدم. ـ ریشـخـنـدم کـم زنـیـد
تا نمک بر زخم؟ـ یک مرهم زنید!
مـردمِ دل رحـم؛ اندوهگین شـدند
عـذر خواهان؛ سایقِ بدبین شدند
بـد نگفـتـنـد قاضی ی بد گفته را
شـهـر تاجـر ـ بـرزخ آشـفـتـه را
لیـک؛ گفتند: امتحانش کن ببین
یک دگر سان آسمان و سرزمین
مرد تاجر؛ مات و هاج و واج شد
رفـت آنـجا؛ حُکـمی استخراج شد
حُکم قاضی؛ نزد دریا بُرد و بس
مـوجـی آمـد؛ مـال تاجـر داد پس
تاجـر بیـچاره؛ بس حیران و شاد
بهر شکران و سپاس از این مراد
تکه ها و سکه ها بگرفت و تاخت
سوی قاضی؛ لیک وضعی تازه یافت
قاضـی در دم اَبــر را احـضـار کرد
با غـضـب از اَبــر استـفسـار کرد:
تـو؛ اگـر بر مُـلک اینـان بگـذری؛
آب رحمت بهر شان می گستری؟!
ابر گفتا:
نـی پشیمانم نـه مـنکر؛ قاضیا!
مـی روم بـا بـارِ وافـر؛ قاضیا!
لیک هنگامی که باریدن بلاست
یکسره حکـم مجازات قضـاست
بارشِ من؛ سیل و توفان میشود
هرچه آبادیست ویران می شود
هرچه نعمت از زمین دزدیده اند
از هوا و نور و نـم؛ کاهیده اند
بـاز گـردانـم به خـاک سوخـتـه
اینچنین یـزدان به من آموخـته
قاضـی؛ ردِ هـدیهِ تاجـر نـمـود
دستوراتی هم به او صادر نمود
زان میان اینکه دگر با این ضلال
نـایـد و نـالایـد ایـن مُـلـک حـلال
……………………………
تاجر آمـد سوی شهـر خـویشتن
لیک ناشاد و پُر از درد و مِـحن
سالیانِ سال چون قِـطران و دود
در سکـوت سهمگینی می غنود
مردمـش گفتند: یک چیزی بگـو
گفت:آتش چون براید از گلو؟!*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*
من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر؛
من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدنش
افغانستان ـ اسد 1401 هـ ش