سر گردان
محمد عثمان نجیب
ساحل دردام راه من کجاست
می بردم
طوفان غم مرگ من کجاست
موج ها
بی قرار و دریا نا آرام چراست
الها
قدرتی جزء تو نیست برای نجات
نه شوری
در سر دارم نه هوایی در دل
همه در
جدل طغیان سر کش بحرست
نه تن
ره گشاست و نی دستم زبردست
آها ای
الهه ی نجات من، بیا من اینجام
گر به
رهیدن من از کشنده گی آمدی
چرا
فانوسی که نور افکن ظلمت شب بود
خود
آرمید تا سیاه باشد شب سیه مست
طلعت
دیدار صبح گر در صبر من آید پدید
نور روی
او چی جولان کند که درهم شکست
چشمه ی
امید پاس آشنایی در گذر آدمست
دل همی
تا رسیدن به غلمان و حور بهشت
طی طریق کند
تا تقدیر هر چی بر او نوشت
راه آشنا
گذرگاه انسانیت است و سرشت
دیار خورشید
جای گاه تو ای پاکیزه سرشت
صد سبد
خنده و ده بهار توشه ی نوازشت
ناتوانی را
توان دادن کوهی الماسِ کردار تست
نه ابر و نی
صاعقه یی همت هجوم کند بر من
گوشه یی
ز هیبت تست که به عدم می برد مرا
مروارید های
خیال ام همه غرق هیبت تو شدند
در انجماد
عقل از عمل چاره عذر خواستن نیست
تا دیدم
خرد از من کوچیده ز هیبت حضور تست