داستان «مرد جوان و موش»
نویسنده «ويليام سارويان» مترجم «آرزو کشاورزی»
یک هفته نوشیدن مشروب، مرد جوان خیالپرداز را به موش تبدیل کرد، یکه و تنها، موش همه موشها، موش شهر، موش درخشان، نابغه موشها ، موش بزرگ هتل شمالی.
مرد یا موش یک شب مثل سگ شکاری که سر از پا نمیشناسد، خیلی خوشحال از راه رسید.
موش بدون ترس به سراغ مرد جوان آمد و پولی را به پایش انداخت. این پول چهار اسکناس ده دلاری بود که موش در دهانش ماهرانه یا بهتر است بگویم بهطرز شگفتانگیز و خیلی بادقت و احتیاط آوردهبود که حتی جای دندانهایش روی پولها نبود.
مرد جوان پول را با بیتفاوتی برداشت، بررسیاش کرد و موش را برانداز کرد که در هماهنگی کامل با همه چیز ایستادهبود. مرد جوان دو قدم حرکت کرد و او هم در هماهنگی کامل با همه چیز، ایستاد.
و گفت: «خوب، این لذت بخش است. »
بعد با دقت به موش نگاه کرد و گفت:«هی! دزدی کردی؟ »
موش مثل یک دلقک سرش را تکان داد، هروقت انجام گناه کوچک اما لذتبخش را تایید میکند، سرش را تکان میدهد.
مرد جوان گفت: «بسیار خوب. به اعتقاد من هر کسی باید سرش به کار خودش باشد و زندگیاش را بکند. از این راه برایم پول بیاور تا بتوانم زندگی کنم، من هم سعی میکنم اخلاقت را عوض نکنم. بهنظرم مشکلی ندارد، اگر میخواهی دزدی کنی. »
به نظر میرسید برای موش هم خوشایند است، به جستجوی اتاقهای هتل ادامه میداد و به جاهایی که مسافر یا افسرهای بازنشسته ارتش موقع دوشگرفتن، اسکناسهایشان را پنهان میکردند، میرفت. تقریباً هر روز موش به اتاق مرد جوان میآمد تا اسکناسهای مختلف آمریکایی را به او بدهد؛ گاهی دهها دلار، گاهی پنجها دلار، گاهی پنج و چند تا یک دلاری، و یک روز چهار دلار، که برای مرد جوانی که مشروب زیادی میخورد، بحران و ناامیدی تلخی بود.
به موش گفت: «البته که هر کسی باید سرش به کار خودش باشد و زندگیاش را بکند. اما تو میتوانی بهتر از این کار کنی. حالا بگذار توضیح دهم؛ این اسکناس ده دلاری است که خوب است تا جایی که می توانی از این پیدا کن، این پنج دلار است نصف خوب اگر نتوانستی ده دلاری پیدا کنی، از این بیاور. این دو دلاری، بدشانسی است آنها را رها نکن، اما خیلی خوب نیستن، این یک دلاری است خیلی بد و ناخوشایند. برای ده دلاری تلاش کن. »
موش این دستورهای ساده را قبول کرد، به اندازه کافی خوششانس بود که وارد اتاقهایی شود که مهمانهایش دوش گرفته و جایی دراز کشیدهبودند درحالیکه اسکناسهای زیادی داشتند.
به طوریکه برای مدت زیادی مرد جوان تقریباً شبیه یک پادشاه زندگی میکرد. لباس و خرت و پرت خرید، خوب خورد و فوقالعاده خوب نوشید اما موش در جای قدیمیاش، با خوراک خیلی ناچیز روزها را سپری میکرد.
مرد جوان روزی به موش گفت: «ممکن است این ماجرا همه جا پخش شود ومردم مشکوک شوند اما هیچ قانونی راجعبه دزدی پول توسط موش وجود ندارد و طبق قانون همیشه بی گناه خواهیبود. هیچ هیئت منصفهای در کشور برای محکوم کردنت، وجود ندارد. اما بعضی از آدمهای فضول در جایی ممکن است از این فرصت کم استفادهکنند و تله بگذارند. که بر خلاف ظاهر جذابشان چیزهای وحشتناکی هستند. پنیری در آن گذاشته میشود، باورکن تنها با یکی از این تکههای کاغذی که آوردهای، میتوانم تقریبا20 پوند [1]از بهترین پنیر موجود را بخرم، به جرات میگویم که تو هم آنرا نمیخواهی. آنها سعی میکنند با پنیر ارزان جذبت کنند. ده سنت برای هر پوند یا چیزی مثل آن. چیزی که من ماههاست نخوردهام. احمق نباش و داخل تله نشوعصبانی نشوی و وارد تله شوی چراکه بوی پنیر فوقالعاده است. روی تو حساب میکنم که در سلامت کامل بمانی. »
پنیر؟
تله؟
موش هرگز نشنیدهبود و چیزی راجع به آنها نمیدانست. بنابراین همه اینها بسیار هیجان انگیز بودند.
پول را به دلایلی میشناخت، بوی خوبی نداشت، بیمزه بود ولی با این وجود معتبر بود. مرد جوان ممکن است کمی پنیر به موش بدهد، اما میترسید با اینکار، موش دیگر از هیچ چیز به جز غذا قدردانی نکند. که او اینرا نمی خواست، پس بهتر است موش، مسئول خودش باشد.
خیلی روشن به موش گفت: «از تکههای کوچک پنیر که ماهرانه به وسایلی وصل شدهاند که کاملاً ثابت و بیضرر بهنظر میرسند، دوری کنیکبار بیدار می شوی و میبینی که کارت تمام استکه ممکن است به معنای مرگ باشد. »
مرگ؟
موش نشنیدهبود.
نوشیدن ادامه داشت. بارها موش رفت و با پول برگشت اما یک روز برنگشت.
مرد جوان خیلی زود دوباره فقیر شد. کمی هم نگران شد. اول نگران این شد که چطور میتواند بدون پول ظاهرش را حفظ کند، اما کم کم نگران موش شد.
با قدرت ذهنی یا از روی مستی توانست مسیر موش را از اتاق خود تا جایی که دو روز پیش در تله افتاده بود، ردیابی کند.
اتاق 517 بود، یک طبقه پایین و دومین در سمت چپ.
پیرزنی در آن زندگی میکرد که فرزندانش گاهی وقتها او را تا آخر هفته به لارچمانت[2] میبردند.
از پنجره به داخل رفتن، کمی سخت بود، اما توانست و به اندازه کافی اطمینان داشت که موش در گوشه اتاق بود.
پیرزن در لارچمانت بود مرد جوان ناگهان شروع به گریه کرد.
«بهت گفتهبودم ، میبینی چه اتفاقی افتاد؟ حالا اینجا به خودت نگاه کن، بگذار از این وسیله لعنتی بیرونت بیاورم. »
موش را از تله بیرون آورد و با دقت در کفِ دستِ چپش به سمت اتاقش برد، سوار آسانسور شد و گریه کرد. مسئول آسانسور هم با مرد جوان گریه میکرد، اما گرما و سکوت برای موش توصیه میشود که با کمی پنیر به ارزش پنج سنت (واحد پول خرد در امریکا که برابر است با یک صدم دلار و علامت اختصاری آن c است) برایش فراهم شد، تمایلی به خوردنش نداشت که باعث ترس مرد جوان شد.
دائم میگفت: «آدمهای خدانشناس»
موش پنج روز و پنج شب بی سر و صدا مرد جوان را نگاه کرد و سپس مُرد.
مرد جوان آن را با احتیاط به کاغذهای هتل که سفید بودند، پیچید و به پارک مرکزی برد و در آنجا یک گور کوچک با پنجه کفش راستش کَند و دفن کرد.
به هتل برگشت و تسویه کرد، از مردم جهان خیلی ناراضی بود.
- واحد وزن برابر با 16 اونس یا 454 گرم.
- یک منطقهٔ مسکونی در ایالات متحده آمریکا است که در Mamaroneck واقع شدهاست.