داستان «بدگویی»
«فرِد بَدِرزبی»، مجموعه خوبی از خانمهای متاهل داشت و سعی میکرد با آنها بهطور یکسان رفتار کند. بدون داشتن علاقهای به آنها. معمولاً هفتهای یک بار به آنها سرمیزد، که شاید یک ساعتی هم طول میکشید، و سعی میکرد دقیقاً به یک اندازه به همه آنها توجه داشته باشد.
هنوز روزی را به یاد دارد که یکی از آنها ، «آدری بال» ، جلوی او را در خیابان گرفت و گفت:
_شنیدهام که این هفته دو بار به دیدن «اَن» رفته ای و یک بار هم به دیدن من نیامدهای!
البته او سعی کرد حرفهایش شبیه به شوخی بهنظر بیایند. اما شاخکهای حساسِ «فرِد» حسادت را متوجه شدند.
بعد از آن، او همیشه مراقب بود که به آنها به یک اندازه توجه داشته باشد، همانطور که پیشتر از آن بود.
«فرِد» سرزدنهای منظم خود را داشت و «آدری» و «اَن» و «جودی”» و «کارول» را به نوبت ملاقات میکرد، که لزومی ندارد همه آنها گفتهشود؛ نکته این است که همه آنها بسیار به او علاقه داشتند و همیشه از دیدنش بسیار خوشحال میشدند.
یکی گفت:
_سلام ، «فرِد» ! بیا تو! همین الان کتری را گذاشتم، یک فنجان چای میل دارید؟
دیگری گفت:
_آه، «فرِد»، خیلی خوشحالم که شما را میبینم. در فکر این بودم که شما به من کمک کنید تا این نیمکت را حرکت دهیم .
سومی گفت:
_صبح بخیر «فرِد» ببخشید اگر خیلی سرحال نیستم، اما من نگران فرزند کوچکم هستم او سرفه خیلی بدی دارد.
نفر چهارم درددل کرد که:
-سلام «فرِد».
– چطور هستید؟
-کمی خسته هستم، راستش را بخواهید، من و «ریچارد» با هم مشاجره داشتیم.»
همینطور ادامه داشتند…
«فرِد» برای آنها مانند یک مشاور بود. او یک دوست، یک مشاور، یک دکتر، یک کشیش و یک فرد کارآمد بود که همه اینها در یک نفر جمع شده بود.
«فرِد» این را دوست داشت. اول اینکه، در این کار مهارت داشت.
«فرِد» تنها زندگی میکرد، همسرش یکی دو سال قبل مُرده بود. او یک مرد میانسال، قد بلند و نه زیبا، اما گشادهرو و خوشایند به نظر میرسید که مردم را ترغیب میکرد به او اعتماد کنند.
در این کار مهارت داشت زیرا یکی از آن مردهای کمیابی بود که در حقیقت خانمها را دوست دارند.
البته، بیشتر مردها به شما و خودشان میگویند که خانمها را دوست دارند، اما واقعیت این است که تعداد زیادی از مردها در کنار مردهای دیگر احساس آرامش و راحتی بیشتری دارند.
آنها به خانمها به عنوان عاشق و مادر و خانه دار و کسی که تحسینشان کنند، نیاز دارند، اما در کل، آنها را دوست ندارند؛ احتمالاً به این دلیل که واقعاً آنها را درک نمیکنند.
این همان چیزی است که«فرِد» را از بقیه مردها متفاوت میکرد. او از گروه خانمها لذت میبرد و آنها را درک میکرد.
میدانست که توجه داشتن به خانهها و همسرها و فرزندها برای خانمهای متاهل چگونه است، شاید بیست وعده غذا در هفته در اختیار شما باشد، باوجود مشکلها و بیماریهای خود از خانواده پرستاری میکنند، با صبر و حوصله به همسرهایشان گوش میدهند ولی آنها از رئیس یا زمانِ خیلی بدی که آن روز در محل کار داشته اند شکایت میکنند.
باوجود همه اینها، همین زنها سعی میکردند جذاب و سرزنده بمانند.
«فرِد» همه اینها را درک کرد و تمام تلاش خود را میکرد تا دوست خوبی برای خانمهای متاهل باشد.
_اینجا هستی «اَن» ، از گلخانهام برای شما گوجه فرنگی آورده ام.
_ این مدل مو واقعا به شما میآید «آدری»و شما را جذابتر کردهاست.
_سلام «جودی» کمی خسته به نظر میآیی آیا مطمئن هستی که در انجام کارها کمی زیاده روی نمیکنی؟
_«کارول» این یک لباس زیبا است، چی؟ خودت آنرا دوختهای؟ ای کاش من هم چنین استعدادی داشتم .
به مشکلهای آنها گوش میکرد، به فرزندهای شان علاقه نشان میداد، از ظاهر آنها تعریف میکرد، سعی میکرد احساس مهم بودن را در آنها ایجاد کند.
حتی بعضی وقتها با خوشدلی با آنها عشقورزی میکرد که سرگرم کننده بود اما هرگز آنها را آزرده نمیکرد.
به طور خلاصه، تمام کارهایی را که همسرها باید انجام دهند انجام میداد، همسرهایشان اغلب فراموش میکنند چرا که بیشازحد مشغول هستند و خودشان را درگیر کردهاند.
بنابراین «اَن» و «آدری» و «کارول» و بقیه وقتی «فرِد» هر هفته برای جمع آوری حق بیمه میآمد از او تشکر میکردند.
آنها مشتاقانه منتظرِ یک گپ دوستانه، یک دست کمک کننده وقتی که به یک نفر احتیاج دارند، و یا فقط ایجاد یک وقفه از انجام کارهای خسته کننده خانه، بودند. اما «هَدلی» یک روستای کوچک است و مردم شروع به شایعه ساختن کردند.
با دیدن دوچرخه قدیمیِ «فرِد» که به مدت یک ساعت یا بیشتر در مقابل دیوار یا جلویِ خانه «آرم فلتچِر» یا در کنار خانه «کارول» تکیه دادهاست، وقتی همه میدانستند او باید فقط دو دقیقه آنجا باشد، بدگویی در میان خانمهای سالخورده روستا آغاز شد.
_همیشه میگفتم او خوب نیست.
_فکر میکنم این یک رسوایی است. او یک زن متاهل و دارای دو فرزند کوچک است !
_شوهر بیچاره او، او حتی به آنچه اتفاق میافتد شک هم نمیکند !
_ بهنظر من «آرم فلتچِر» است که او را به این کار وسوسه و در واقع تشویق میکند .
بدترین اینها، بیشک بدگویی خانم «سامِرشَم» سالخورده بود.
شوهر او نه تنها مدیر بانک محلی بود، بلکه رئیسِ کلیسای شهرستان «پَریش» هم بود.
در مورد بدگمانیهایش به همسرش گفت، اما به شیوهای غیرمستقیم که بیشتر شبیه نگرانی برای آسایش دیگران به نظر بیاید.
آقای «سامِرشَم» در ابتدا هیچ توجهی نکرد، اما بعد نگران شد. یکی دو مورد دیگر هم از دیگران شنید و سرانجام شروع به باور کردن داستان هایی که درباره «فرِد» گفتهمیشد، کرد.
مدتی فکر کرد و تصمیم گرفت در این مورد با یکی از مردها در خلوت صحبت کند.
همانطور که راه این کارها همیشه این است، طولی نکشید که همسرهای دیگر از بدگوییها در مورد خانمهایشان و «فرِد بَدِرزبی» که گفتنی نیست، باخبر شدند.
خب، البته این مردهای مغرور مطمئن بودند که خانمهایشان به اندازه فرشتهها بیگناه هستند.
اما مشخص بود که این فرشتههای بیگناه در معرض خطر یک مرد زنمردهِ چشمچران با سیرتِ یک سگ ولگرد، قرار دارند.
بنابراین همسرهای «کارول ترنر» و «آرم فلتچِر» و بقیه شروع به حسادت یا عصبانیت یا ترشرویی کردند و با بیمهری شروع کردند به گفتن حرفهای ناشایست و یا بهکنایه حرف زدن در مورد «فرِد بَدِرزبی» به روشی گستاخانه که مردم وقتی نمیخواهند احمق به نظر بیایند اما میخواهند حرف خود را به کرسی بنشانند، رفتار میکنند.
سرانجام، خیلی از مردم از این رسوایی باخبر شدند و انتظار میرفت چیزهایی اتفاقی بیفتد.
آقای «سامرشَم» که از شنیدن این موضوع از زبان همسرش خسته شدهبود، تصمیم گرفت یک بار دیگر با دوست قدیمیاش «پارتِر»، که اتفاقاً مدیرعامل شرکت بیمه ای بود که برای او کار می کرد، در خلوت صحبت کند.
همین گفتگوی پنهانی کافی بود که «فرِد» کمی بعد کار خود را از دست بدهد.
«فرِد» می توانست فضای سرد پیرامون خود را احساس کند و طولی نکشید که اسباب خود را جمع کرد و به دهکده دیگری در چند مایلی دورتر نقل مکان کرد.
خانم سامرشَم» از اتفاق پیشآمده ابراز رضایت کرد، آقای سامرشَم» پیر هم نفس راحتی کشید، همسرهای دلگیر هم آرام گرفتند و آرامش یکبار دیگر به «هَدلی» بازگشت.
مدتی بعد از آن، عجیب ترین اتفاقها برای خانمهای متاهل افتاد. کمی بعد از رفتن «فرِد» ، «آرم فلتچِر» با یک کارمند معاملات ملکی از «استَمفورد» رابطهای عاشقانه داشت (یک رابطه عاشقانه واقعی و جدی).
یک یا دو ماه بعد ، یک روز «آدریبال» به محض بیدارشدن، همسرش را ترک کرد. تقریباً در همان زمان، شایعهای مبنی بر طلاق گرفتن «کارول ترنر» آغاز شد.
و درحالحاضر، حتی پستچی محلی نیز از این موضوع باخبر بود که «جودی اسمیت» دیگر با همسرش، همبستر نبود.
بههرحال، اینها انواع شایعههایی بود که حتی به گوش «فرِد» که در یک خانه کوچکِ سیار در دهکده ای دیگر و چند مایل دورتر زندگی می کرد، رسید.
نه اینکه او به چنین داستان هایی توجه داشته باشد: «فرِد» از آندسته مردهایی است که همیشه از گوش دادن به بدگوییها دوری کردهاست.