حکایت عبرت انگیز
شیر در سیری ندرد جان کس
آدمی از فرط سیری خون خورد
آدم ظالم چو غداری کند
از خلایق جوی خون جاری کند
بود مردی یک زمانی پیش ازین
صادق خدمتگذار و راستین
از قضا روزی بدید اندر شکار
زخمیان آدم شاهین ومار
هر سه را آورد خانه ، آن جوان
بهر درمان کردن زخمهای شان
زخم شانرا مرهم و تیمار کرد
بعد شاهین عزم بر پرواز کرد
چون بیامد پس به منزلگاه خویش
لا کتی آورد با منقار خویش
غلغله انداخت جارچی هرکجا ی
لاکت شاهدخت ما گم گشته های
هرکه آنرا یافت سیم وزر دهیم
تحفه ی پرقیمت وبهتر دهیم
مرد زخمی ی که درمان گشته بود
برد سوی شه خبر از بهر سود
گفت اینک لاکت دخت شما
خانه ی صیاد میباشد شها
شاه بگفتا آورند صیاد را
سر بدار آویختند آن راد را
ناگهان بر گردن آن شاهدخت
مار پیچید نمیشد دور وسست
هرکه کوشید بر نجات جان او
دور نشد مار از تن پیچان او
تا بگفتند بهر سلطان ای فتی
زیر چوب دار داریم آدمی
گفت آریدش مگر زین ماجرا
او تواند دختر ما را رها
مار تا دید آن طبیب خویش را
دور کرد عاجل زدختر نیش را
شاهدخت آزاد گشت از چنگ مار
مرد نیکو رسته شد از چوب دار
زین مثل مهمترین عبرت که هست
مار پیشی کرد از انسان پست
باعرض حرمت
عبدالوکیل کوچی