ترجمه داستان «کفشهای خوشبختی»
نویسنده «هانس کریستیان آندرسن»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»
1- سرآغاز:
جشن بسیار بزرگی در یکی از خانههایی که چندان دور از بازارچه جدید شهر “کپنهاگ” نبود، برگزار میشد. در این راستا آنچنان که مرسوم است، برخی از دعوت شدگان از پذیرش دعوتنامه امتناع ورزیدند ولیکن اکثریت اشخاص مورد نظر دعوت به جشن را پذیرفتند و در آن شرکت جُستند.
نیمی از اعضاء شرکت کننده بر روی میزهای بازی حضور داشتند و نیمی دیگر در انتظار مشاهدۀ اوّلین حضور بانوی مسئول برگزاری جشن بودند.
بانوی مسئول برگزاری جشن پس از حضور در بین مدعوین گفت:”اینک اجازه بدهید تا ببینیم که چه کاری را میتوانیم برای سرگرم کردن خودمان انجام بدهیم.”
شرکت کنندگان دور همدیگر جمع شده بودند و مکالمه آنها تازه گل انداخته بود. آنها در مورد مسائل کلی جهان تا جریانات پیش پا افتادۀ منطقهای به مجادله با همدیگر میپرداختند.
در میان سایر چیزها، آنها در مورد سالهای تاریخ میانه نیز صحبت کردند. برخی افراد از آن دوران به خوبی یاد میکردند و آن را میستودند. لحن آنها بیش از آنکه عاقلانه باشد، شاعرانه بود.
بازرس “ناپ” یکی از حاضرینی بود که از این نظریه با شدّت و حدّت حمایت مینمود بطوریکه بانوی مهماندار نیز به فوریت از جانب خودش آن را پذیرفت و دلایل آن را به شیوائی بیان کرد.
بازرس “ناپ” سرسختانه اظهار داشت که دورۀ فرمانروائی پادشاه “هانس” در فاصله سالهای 1513-1482 میلادی بسیار با شکوه تر و شادمانهتر از دیگر دورههای تاریخی کشور دانمارک بوده است.
زمانیکه صحبتها به اینجا کشیده شد، سخنان حاضرین برای یک لحظه با آوردن روزنامهای که هیچ چیز با ارزشی برای خواندن نداشت، موقتاً از هم گسیخته گردید.
ما قدم به داخل اتاق کفش کن میگذاریم، جائیکه ردا، بارانی، عصا، چتر و کفشهای شرکت کنندگان در آنجا نهاده میشوند. در آنجا دو بانو حضور داشتند که یکی از آنها زنی جوان و دیگری یک زن مُسن بودند. هر کسی ممکن است در وهلۀ اوّل تصوّر کند که آنها خدمتکارانی هستند، که برای همراهی و کمک به
کدبانوی خانه آمدهاند امّا زمانیکه از فاصله نزدیکتری به آنها نگاه میکردند، بزودی متوجّه میشدند، که به دشواری میتوان آنها را فقط خدمتکار به حساب آورد. شکل ظاهری آنها بسیار جدید و مدرن بود. آنها پوست بسیار نرم و ظریفی داشتند و لباسهایی با چینهای بسیار عمیق پوشیده بودند.
آنها دو پیشخدمتهای آن خانه بودند. پیشخدمت جوانتر در حقیقت زن خوشبختی نبود و بسیار افسرده به نظر میآمد امّا پیشخدمت دوّم وضعیت بهتری داشت و کاملاً مراقب اوضاع زندگی خویش بود. او همواره بطور جدّی به تجارب و امکانات خودش توجّه داشت و در این راه از شایستگی لازم برخوردار بود.
آنها مدام با همدیگر به گفتگو میپرداختند و ایدههای محرمانه بسیاری با یکدیگر مبادله مینمودند و این کار را در طی روز دائماً انجام میدادند. آنها پیامهای خوشبختی زندگی خصوصی خود را با هم در میان میگذاشتند و از آرزوها و خواستههایشان میگفتند.
بانوی جوانتر گفت: من اخیراً کلاه بزرگی خریدهام، تا با گذاردن آن بر سرم از بارش بارانها مصون بمانم امّا هنوز چیزهای غیر معمول زیادی برای خریدن در نظر دارم.
زن مسن گفت: من میبایست به شما میگفتم که امروز روز تولدم میباشد و به افتخار آن یک جفت گالش توسط شوهرم به من اهدا شده است، تا در زمان پیاده روی آنها را بر روی کفشهایم بپوشم و مشکلی از گل و لای بویژه در روزهای بارانی و برفی نداشته باشم. شوهرم آنها را “کفشهای خوشبختی” میداند و معتقد است که این کفشها از خاصیّت بی مانندی برخوردارند لذا کسی که آنها بر پا داشته باشد، در هر جا یا دورهای بلافاصله به آرزویش دست خواهد یافت. بدین ترتیب هر آرزوئی بدون توجّه به زمان و مکان یا وضعیت میتواند به فوریّت صورت واقعیت به خود بگیرد و به زندگی انسان جلای خوشبختی و شادمانی ببخشد.
بانوی جوانتر با لحنی شماتت آمیز پاسخ داد: آیا شما جداً به این موضوع باور دارید؟
زن مسن گفت: نه، امّا نمیخواهم با نپذیرفتن آن باعث ناراحتی شوهرم بشوم و او را غمگین سازم لذا از هدیهاش تشکر کردم امّا در صدد هستم تا هر چه سریعتر از دست این گالشها خلاص شوم. او آنگاه از روی خشم با خود گفت: شوهر بی احساس و احمق! زن مسن سپس ادامه داد: بهتر است گالشهای اهدائی را همین جا در کنار درب بگذارم. احتمالاً بزودی برخی از مدعوین لزوماً آن را به پا میکنند و به مردی خوشحال تبدیل میشوند.
زنها در اینجا مکالمه خودشان را پایان دادند و برای انجام سایر وظایف از همدیگر جدا شدند.
2- چه اتفاقی برای بازرس افتاد؟
دیر وقت است و بازرس “ناپ” قصد رفتن به خانه را دارد ولیکن ذهن او هنوز عمیقاً با وقایع دورۀ پادشاه “هانس” درگیر میباشد. سرنوشت از بدخواهی جسم او را مدیریت میکند، پس پاهای او به جای پیدا کردن گالشهای خودش، به داخل کفشهای خوشبختی سُر میخورند.
بازرس آنگاه از اتاق کاملاً روشن خارج میشود و وارد خیابان شرقی میگردد ولیکن بر اساس آرزوئی که در سر داشت و با قدرت جادوئی کفشها به دورۀ تاریخی پادشاهی “هانس” قدم میگذارد.
بازرس در یک لحظه احساس میکند که پاهایش در داخل لجنها و فاضلابهای خیابان فرو رفتهاند، چونکه سطح خیابانهای شهر “کپنهاگ” در زمان پادشاه “هانس” هنوز سنگفرش نشده بودند.
بازرس از این وضعیت بسیار متعجب شد لذا آهی کشید و گفت: خوب، این وضعیت بسیار بدی است. اینجا چقدر کثیف است؟
پس چرا هیچ سنگفرشی وجود ندارد؟
من هیچ راه عبور و یا لامپهای روشنائی را در اینجا نمیبینم.
به نظرم میآید که انگار خواب میبینم.
ماه هنوز کاملاً بالا نیامده بود و هوا نسبتاً مه آلود بود بنابراین تاریکی باعث میشد که همه چیز درهم و برهم به نظر آیند و اشیاء و اشخاص به خوبی قابل تشخیص نباشند.
یک لامپ نذری در گوشهای از خیایان در مقابل شمایلی از حضرت مریم آویخته شده بود و نور بسیار کمی داشت امّا از هیچ چیز بهتر بود.
به هر حال بازرس نمیتوانست چیزی از علائم و نوشتههای روی شمایل را ببیند مگر اینکه دقیقاً از نزدیک به آن مینگریست. او در این هنگام چشمانش به رنگهای درخشان تصویر افتاد، که گروه شناخته شدهای از زنان عفیف و پاکدامن را در اطراف کودکی حضرت عیسی نشان میداد.
بازرس اندیشید: این شمایل که به خوبی براق شده است،
احتمالاً مخصوص مراسم مذهبی میباشد لذا به نظر میرسد که مردم در بردن آن تأخیر نموده و یا امیدوارند تا دیگران نیز آن را ببینند. این زمان چند نفر با جامههای رایج در دورۀ پادشاه
“هانس” سریعاً از آنجا گذشتند. آنها چقدر به نظر بازرس عجیب میآمدند. اینطور تصوّر میشد که انگار از یک مراسم بالماسکه (مراسم جشنی که شرکت کنندگان برای ناشناس ماندن از لباسهای مبدّل و نقاب استفاده میکنند) بر میگردند.
ناگهان صدای طبلها و فلوتها شنیده شدند. شعلههای فروزان یک آتش هر لحظه بیشتر میشد و پرتو گلگون آن به نظر میآمد که در رقابت با رنگ آبی مشعل برخاسته است.
بازرس شگفت زده بر جا ایستاد و حرکت دسته جمعی عابرین را به تماشا نشست. او از آنچه میدید، متحیّر مانده بود.
ابتدا یک دوجین از طبال ها در جلو صف پدیدار شدند. آنها به خوبی از طرز بکار بردن چوبکها بر روی طبلها و طبلک ها آگاهی داشتند و ماهرانه آنها را بکار میبردند.
تبرزین دارها متعاقب طبال ها وارد شدند. آنها ساعدهای خودشان را به حالت ضربدر در جلو سینه نگهداشته بودند.
شخص اصلی در این صفوف را یک کشیش تشکیل میداد لذا بازرس از او پرسید: هدف از این مراسم با شکوه چیست؟
در حقیقت این مراسم برای چه کسی انجام میپذیرد؟
کشیش پاسخ داد: این مراسم را اسقف جزیره “زیلند” ترتیب داده است. جزیرهای که در نزدیکی شهر کپنهاگ (پایتخت کشور دانمارک) قرار دارد.
بازرس آهی کشید، سرش را تکان داد و گفت: پناه بر خدا، چه بر سر اسقف آمده است؟
او مطمئناً نمیتواند یک اسقف باشد. او به نظر میآید که پریشان احوال ترین فرد در کل پادشاهی دانمارک باشد زیرا مردم خنده دارترین داستانها را دربارهاش بر زبان میآورند.
بازرس در واکنش به این مراسم و بدون اینکه مجدداً نگاهی به آنها بیندازد و یا برجا بماند، از میان خیابان شرقی به راه افتاد و سپس خیابان “هابرو-پلاتز” را در نوردید.
بازرس چند بار خیابان را از بالا تا پائین طی کرد امّا پلی را که خیابان را به میدان قصر متصل میکرد، نیافت. احساسی ناشناخته بازرس را فرا گرفت. او به ندرت چنین احساسی را در خود سراغ داشت.
بازرس در ادامۀ گشت و گذار شبانه به کانال کم عمقی رسید. دو مرد در کمال آسودگی خیال بر قایقی سوار بودند و آن را آرام به جلو می راندند. آنها آهسته آواز میخواندند.
قایقرانها وقتی چشمشان به بازرس افتاد، از او پرسیدند: قربان،
آیا شما هم قصد دارید که از گذرگاه “هولم” عبور کنید؟
بازرس با تعجب گفت: از گذرگاه “هولم” عبور نمایم؟! من تا این زمان چیزی در مورد آن نشنیدهام. نه، من قصد دارم به
خانهام در محله “کریستیان شافن” و خیابان بازارچه بروم. هر دو مرد از شنیدن چنین آدرس ناآشنائی تعجّب کردند و بُهت زده او را نگریستند.
بازرس که سرگشتگی آنها را میدید، گفت: فقط به من بگوئید که پُل کجا است؟ این اصلاً قابل پذیرفتن نیست که در اینجا هیچ چراغی قرار ندادهاند. عبور از اینجا بسیار سختتر و کثیفتر از گذشتن از میان آبهای یک مرداب یا لجنهای یک باتلاق شده است.
صحبت بازرس با مردان قایقران به درازا کشید در صورتیکه آنها از لحاظ مفهومی به خوبی لهجههای همدیگر را درک نمیکردند.
بازرس سرانجام با عصبانیت و درحالیکه پشتش را به آنها میکرد، گفت: من لهجه دهاتی شما را درک نمیکنم.
بازرس بار دیگر به جستجوی پُل پرداخت امّا براستی در پیدا کردن آن عاجز مانده بود. او با دقت بیشتری به کاوش در آن حوالی پرداخت امّا هیچ خط آهنی نیز در آن حدود دیده نمیشد.
بازرس غُرغُرکنان گفت: حقیقتاً در بَد مخمصهای گیر کردهام. من حتی نمیدانم که اینجا کجا است.
بازرس هرگز اینگونه مضطرب نشده بود. او دائماً با خودش غُرغُر میکرد و به نظر میرسید، که اصلاً از وقایع غروب آن روز راضی نیست.
بازرس با خود اندیشید: من باید یک درشکه کرایهای پیدا نمایم امّا کجا میتوانم آن را بیابم؟ هیچکس در این اطراف دیده نمیشود. شاید بهتر باشد که دوباره به خیابان بازارچه برگردم. در آنجا امیدواری بیشتری دارم که درشکهای پیدا کنم. در غیر این صورت معلوم نیست، بتوانم به موقع به منزلم در “کریستیان شافن” بروم.
بازرس با این نیّت مستقیماً به طرف خیابان شرقی رفت. در زمان نزدیک شدن به انتهای خیابان بود که ابرها بطور کامل از جلو ماه کنار رفتند و ماه تمام رُخ به نور افشانی پرداخت.
بازرس بی اختیار فریاد زد: خداوند نگهدار و حافظ من است.
این زمان او وقتی که با دقّت به دروازۀ خیابان شرقی نگریست، با شگفتی زمزمه کرد: براستی آن داربست چیست، که در آنجا برپا کردهاند؟
او ناگهان چشمش به درب کوچکی افتاد که در یک طرف
خیابان باز مانده بود لذا از آن عبور کرد و قدم به داخل بازارچۀ قدیمی گذاشت. آنجا بسان یک دشت بزرگ مخروبه بود. بوتههای وحشی خاردار در اینجا و آنجا دیده میشدند.
یک کانال شبیه رودخانهای باریک از این طرف تا آن طرف دشت گسترده شده بود. کلبههای محقّر روستائیان و ملوانان فقیر دانمارکی به شکل جعبههای سادهای با نظمی ساختگی در کنارههای رودخانه ساخته شده بودند.
بازرس نالهای کرد: من یا در حال دیدن یک سراب هستم و یا اینکه مَست و بی اختیار شدهام. من از این وقایع و احوالات اصلاً سر در نمیآورم. او بار دیگر به اطراف خویش نظر انداخت و سرانجام خود را متقاعد کرد، که یقیناً مریض شده است.
بازرس با درماندگی برجا ایستاد. او به خیابان قبلی که اینک آن را به خوبی میشناخت، خیره مانده بود. مرد بیچاره از ظاهر عجیب و ناآشنای خانهها تعجّب میکرد. بسیاری از آنها از چوب ساخته شده بودند و برخی از آنها در محوطهها تا حدودی با همدیگر مشترک بودند. برخی از آنها نیز سقف گلی داشتند.
بازرس آهی کشید و با خود گفت: نه، من یقیناً از مسیر اصلی دور شدهام. من نوشیدنی مُسکر چندانی در جشن نخوردهام. البته واقعاً نمیدانم که چه مقدار ماهی قزل آلا و نوشیدنی به عنوان شام خوردهام ولیکن مطئنم که زیاده روی نکردهام. من در این باره باید در اوّلین فرصت بیشتر بیندیشم و در رفتارم تجدید نظر نمایم.
او سپس زمزمه کرد: نیمی از عقل من بر این باور است که باید به عقب برگردم و دستور به تحمّل کردن وضع موجود میدهد امّا نه، این میتواند بسیار احمقانه باشد. تنها خداوند میداند که من اینک در کجا هستم.
بازرس با سماجت بیشتری به جستجوی خانه خودش پرداخت امّا انگار خانه و محلهاش به کلی ناپدید شده بودند. او با لحنی مشوّش نالید: این ماجرا واقعاً اسفناک و دردآور است. من دیگر حتّی قادر نیستم خیابان شرقی را تشخیص بدهم. من در اینجا قادر نیستم، حتی یک مغازه تر و تمیز پیدا کنم. من اینجا هیچ چیز بجز تعدادی کلبۀ کوچک و خانههای محقّر نمیبینم. انگار که من به دورانهای بسیار پیشین برگشته باشم.
او دوباره غُرعُر کنان گفت: آه، حتماً مریض شدهام. من به سختی میتوانم خودم را بیش از این سرپا نگهدارم. براستی این خانۀ خراب شدهام، به کجا ممکن است رفته باشد؟ آن میبایست اینجا و درست در همین مکان قرار داشته باشد. حتی کمترین شباهتی بین این خانهها و خانۀ من وجود ندارد و گرنه مقداری تغییر را میتوان در سیاهی شب پذیرفت. به هر صورت هر
واقعهای هم که رُخ داده باشد، باید با برخی چهرههای آشنا در این حوالی مواجه میشدم. آه، من انگار براستی شدیداً بیمار شدهام.
بازرس از ناچاری به یک درب نیمه باز که از میان شکاف آن نوری کمرنگ به بیرون میآمد، ضربهای وارد کرد. او سپس به آرامی درب را گشود و وارد اتاق شد. آنجا یک خانه عمومی بود که بطور شبانه روزی به مردم خدمات ارائه میداد. اتاقی که وارد آن شده بود، شباهت زیادی به سالن هائی با کف رسی در منطقه “هولستین” داشت.
یک گروه بزرگ از مشتریان شامل: دریانوردان، شهرنشینان معمولی “کپنهاگ”، مسافرین و تعدادی ادیب و دانشور در آنجا نشسته بودند و به گفتگو در مورد ظروف نیکلی (رویی) میپرداختد که به تازگی به بازار عرضه شده بود امّا ناگهان تمامی توجهات به به شخص تازه وارد معطوف شد.
بازرس به بانوی میزبان که از میان شلوغی به طرفش میآمد، گفت: اجازه میدهید. میخواستم به شما عرض کنم که من ناگهان احساس عجیبی پیدا کردهام. آیا شما میتوانید درشکهای برایم صدا بزنید تا مرا به “کریستیان شافن” برساند؟
زن میزبان او را با چشمان حیرت زدهاش برانداز کرد و سرش را متعجبانه تکان داد. او از مشاهده مردی که لباسهای غیر مرسوم پوشیده بود، بر این باور قرار گرفت که با مردی خارجی مواجه است بنابراین شروع به صحبت کردن به زبان آلمانی نمود.
بازرس که تصوّر میکرد، زن زبان دانمارکی را متوجّه نمیشود لذا درخواست خود را به زبان آلمانی تکرار نمود.
زن میزبان فکر میکرد که مرد تازه وارد احتمالاً مریض میباشد بنابراین خواست کمکی کرده باشد لذا برای وی کوزهای آب خنک آورد.
بازرس اندکی از آبِ کوزه را نوشید. آب را اگر چه به تازگی از چاه برداشته بودند امّا مزهای چون آب دریا میداد.
بازرس آنگاه سرش را در میان دستهایش قرار داد و نفس عمیقی کشید و در مورد چیزهای عجیبی که در اطرافش رُخ میدادند، به فکر فرو رفت.
بازرس بی اختیار از زن میزبان که صفحه بزرگ روزنامهای را میگشود، گفت: آیا این روزنامۀ “اخبار روزانه” همین عصر میباشد؟
بازرس قصد داشت از این طریق به گفت و شنود با زن میزبان در مورد اخبار جدید بپردازد امّا زن میزبان بدون هیچ پاسخی روزنامه را تا نمود و به دست وی داد.
آن صفحه از روزنامه همچون قطعهای از تختۀ نازک به نظر میآمد که سطح آن را برق انداخته باشند آنچنانکه پیش از این نظیر آن را فقط در شهر “کلون” دیده بود لذا شروع به خواندن حروف درشت روزنامه نمود.
بازرس با تعجب گفت: این روزنامه بسیار قدیمی است. هر کسی این تکه از روزنامه را بخواند، از حال و هوای دیگری برخوردار میشود و روحیهاش شاد میگردد. گواینکه مطالب آن فقط در مورد مسائل اخلاقی است امّا بسیار جالب میباشند. من در عجبم که این روزنامه از کجا به دستتان رسیده است؟
تصاویر این روزنامه انگار با سنگهای آسمانی برخورد کردهاند. آنها آنچنان تار و مبهم هستند و رنگهای آنها آنچنان در هم رفتهاند، که شفق قطبی را در نظر انسان مجسّم میسازند.
اشخاصی که در نزدیکی بازرس نشسته بودند و صحبتهای او را با زن میزبان میشنیدند، از این ادعا بسیار تعجب نمودند بطوریکه یکی از آنها برخاست، با احترام کلاهش را از سر برداشت و با لحنی مؤدبانه گفت: شما بدون شک فردی آگاه هستید، قربان.
بازرس جواب داد: آه، نه. من فردی عادی هستم و فقط میتوانم بطور کلی در مورد این عناوین صحبت نمایم. امروزه هر کسی باید از آنچه در دنیا میگذرد، اطلاع داشته باشد.
آن مرد ادامه داد: فروتنی از خصایص افراد برجسته است. زمانی که شما سخن می گوئید، من و امثالهم باید نظرمان را مکتوم بداریم و فقط در مورد نظریات شما بیندیشم.
بازرس گفت: میتوانم بپرسم که با چه کسی صحبت میکنم؟
مرد با احترام پاسخ داد: من کارشناس علم الهیّات هستم.
این پاسخ بازرس را بسیار خشنود ساخت لذا رشته کلام را در دست گرفت و گفت: یقیناً اینگونه است. بازرس تصوّر میکرد که برخی از مدیران مدارس، بسیاری از افراد عجیب و غریب و از جمله افرادی که در شبه جزیره “ژوتلند” زندگی میکنند، به این خانه عمومی آمدهاند امّا آنجا در حقیقت محل شدن معلمان نبود و این مرد نیز در آغاز راه رسیدن به جایگاه یک مرد روحانی محسوب میشد.
کارشناس الهیّات گفت: اینک از شما جداً خواهش میکنم که از علم خودتان ما را بهره مند سازید. شما بدون شک دانستههای زیادی دارید.
بازرس جواب داد: آه، بله. مطمئن باشید که من مطالعات زیادی داشتهام.
کارشناس الهیّات گفت: من هم اصولاً مطالعه در مورد کارهای مفید را بسیار دوست دارم امّا بیشتر کارهای مدرن را میپسندم،
کارهائی که به راحتی و آسودگی انسان منجر بشوند و کارهائی که به اندازه کافی بتوانند واقعی باشند مثل کتاب “حکایات زندگی روزانه”.
بازرس گفت: بنظرم کتاب داستان بسیار جدیدی است.
کارشناس الهیّات ادامه داد: البته مطالب آن اندکی پیچیده و مبهم است آنچنانکه انتظار مطالعه و درک آن برای عموم نمیرود.
او سپس درحالیکه لبخند میزد، اعلام کرد: آه، لطافت خاصی در بیان مطالب آن بکار رفته است. بعلاوه در کتاب عموماً در مورد عشق و عدالت مثلاً تاریخچه پادشاهی “سر افوین” و مخصوصاً “سر گوادیان” و چگونگی رفتار شاه آرتور با شوالیههای میز گِرد سخن به میان میآید. او آنچنان با آنها به مزاح صحبت میکرد، که انگار رعایای او هستند.
بازرس گفت: من این کتاب داستان را نخواندهام. آن باید کتاب داستان جدیدی باشد و ممکن است اخیراً توسط بنگاه انتشاراتی “هایبرگ” منتشر شده باشد.
کارشناس الهیّاتِ دورۀ پادشاه “هانس” گفت: نه، آن کتاب توسط “هایبرگ” نگاشته نشده است بلکه توسط “گودفری وانگمن” تحریر گردیده است.
بازرس گفت: آه، این نام نویسندهاش است؟ این که یک نام بسیار قدیمی است. بنظرم ایشان از اوّلین نویسندگان کشور دانمارک بوده است.
کارشناس الهیّات سریعاً پاسخ داد: بله، او از اوّلین نویسندگان و ناشرین کشور ما است. تا اینجا همه چیز برای بازرس به خوبی طی شده بود. اینک برخی از افراد از بیماری طاعون وحشتناکی صحبت میکردند، که چندین سال پیش حدوداً در سال 1484 میلادی سراسر کشور دانمارک را فرا گرفته بود امّا بازرس تصوّر میکرد که منظورشان بیماری وبائی است که اخیراً تعدادی را آلوده ساخته لذا مردم در موردش هیاهوی زیادی برپا کرده بودند. سخنان رضایت بخشی نیز در مورد استقلال کشور دانمارک عنوان به میان میآوردند. به عنوان مثال جنگ دزدان دریائی در سال 1490 میلادی آن چنان برایشان جدید بود، که اگر در همان زمان نمیزیستند، هیچگاه نمیتوانستند با چنان دقتی در مورد آن صحبت نمایند. کشتیهای دانمارکی آنچنانکه میگفتند بطور شرم آوری توسط دزدان دریائی انگلیسی از لنگرگاهها برده میشدند ولی بازرس که در فکر وقایع سال 1801 میلادی بود، آن را منسوب به انگلیسیها نمیدانست. او در دیگر موارد نیز چندان خوش شانس نبود و اختلاف زمانی را درک نمیکرد.
بدین ترتیب هر لحظه بر گیجی بازرس “ناپ” بیشتر افزوده میگشت و هرج و مرج بیشتری در افکارش بوجود میآمد. اینک به نظرش کارشناس الهیّات بسیار نادان جلوه میکرد درحالیکه حرفهای خودش نیز به نظر کارشناس الهیّات نوعی خیالبافی مینمودند. آنها با دقّت به همدیگر از نوک پا تا فرق سر مینگریستند و موضوعات مطروحه را بغرنجتر از حالت عادی میدیدند.
کارشناس الهیّات به زبان لاتین گفت: من امیدوارم که بزودی درک بهتری از همدیگر داشته باشیم.
امّا این موضوع نیز هیچ فائده ای برای آنها نداشت.
بانوی میزبان پرسید: موضوع اختلاف بین شما دو نفر چیست؟
بازرس این زمان مشغول بازی کردن با سرآستینهای لباسش بود. او میخواست با جمع و جور کردن گفتگوهای پیشین مجدداً زمینه را برای گفتگوهای جدید فراهم سازد، بنابراین با تقلّای زیاد گفت: خداوند بزرگ را شاکرم که اینک در اینجا و در میان شما هستم.
بازرس “ناپ” درحالیکه میخواست ایدهها و احساسات خود را بیان کند، از پراکندگی افکارش دچار سرگیجه شده بود. او با ناامیدی تلاش میکرد که زمینه صحبت را از نو آغاز نماید، تا شاید به تفاهم هائی دست یابند.
یکی از مهمانان فریاد زد: بیائید تا کمی با همدیگر بخوریم و بیاشامیم. آیا کسی از شما در این کار با من همراهی میکند؟
دو دوشیزۀ زیبا نزدیکتر آمدند. یکی از آنها کلاهی با رنگهای خیره کننده بر سر داشت. این موضوع طبقهای را که به آن متعلق بود، بیان میکرد. آنها لیوانها را پُر از نوشیدنی کردند و با رفتاری بسیار دوستانه به سایرین تعارف مینمودند.
عرق سردی بر پُشت بازرس بیچاره نشسته بود، پس با لحنی آرام و شکایت آمیز زمزمه کرد: این موضوع کی برایم به پایان میرسد؟ من چه موقع دوباره به حالت اوّل بر میگردم؟
بازرس با وجود مخالفت سعی میکرد که با بقیّه بنوشد. آنها نیز او را مردی اندیشمند میپنداشتند و با احترام با وی رفتار میکردند. از هر طرف صدای افرادی که از خود بیخود شده بودند، بلند بود. بازرس شکی نداشت که چنین حرکات و رفتاری هیچگاه از افراد معتبر و مؤدب سر نمیزند.
بازرس با نوشیدن بیش از آن مقدار مخالفت میورزید و از آقایان و خانمهای حاضر در فراخواندن یک درشکه برای رفتن به خانهاش درخواست کمک میکرد ولیکن اغلب آنهائی که در آنجا حضور داشتند، از گفتههای بازرس چیزی نمیفهمیدند. آنها تصوّر میکردند که او به زبان روسی صحبت میکند.
بازرس هیچگاه قبل از آن تصوّر نمیکرد که در چنین جمع خشن و نادانی حضور یابد لذا خیالات مختلفی بر سرش هجوم آوردند. او با خودش زمزمه میکرد: این دردناکترین لحظههای عمرم است. انگار کل دنیا در مقابلم صف آرائی کردهاند.
این زمان ناگهان هیاهوئی رُخ داد و شرایط به گونهای مهیّا شد که بازرس توانست خودش را به زیر میز بکشاند. او سپس به نحو نامشهودی خزید و از درب اتاق خارج شد و خودش را به خیابان رساند.
بازرس میدید که آنها سر به دنبال وی گذاشتهاند لذا کفشها را از پاهایش در آورد و با تمام توانش از آنجا گریخت.
امّا او چه قصد دیگری داشت؟ آیا او تمامی ملاحظات را در نظر میگرفت؟
بازرس اینک بسیار خوشحال بود از اینکه کفشها را از پا در آورده است و بدین ترتیب افسون آن به پایان رسیده بود. او اینک بطور کاملاً مشخصی میدید که اندکی جلوتر از او فانوسی در حال نور دادن است و در پشت آن عمارتی بزرگ و زیبا قرار دارد، که نمای آن برایش بسیار آشنا مینماید. تمام این حوالی برای بازرس بسیار معمولی و مأنوس به نظر میآمدند. اینجا در واقع همان خیابان شرقی بود، با همان شکوه و جلالی که آن را میشناخت.
بازرس پیاده از کنار خیابان به راه افتاد. اینک دقیقاً در برابرش همان نگهبان پیشین خوابیده بود.
بازرس گفت: ای خداوند بخشاینده، آیا من واقعاً در خیابان هستم و یا رؤیا میبینم؟ بله، این همان خیابان شرقی است، که همچنان با شکوه و نورانی جلوه میکند امّا حقیقتاً وحشتناک است که یک لیوان نوشیدنی تا چه حد میتواند بر زندگی من تأثیر بگذارد.
دو دقیقه بعد، بازرس سوار یک درشکه شده بود و به سمت محله “فریدریش شافن” حرکت میکرد. او فکر میکرد که دیگر پریشانی و درد و رنج وی به پایان رسیده است لذا در اعماق قلبش حقیقتاً خوشحال بود. این زمان، با همۀ کم و کسریها، او تمایل زیادی در برابر میل طبیعیاش از خود نشان میداد. اینک دیر وقت شده بود و بازرس میبایست به خانه میرفت و تا صبح میخوابید.
3- ماجرای نگهبان:
نگهبان با خود گفت: چرا یک جفت گالش در اینجا افتاده است؟ من مطمئنم که اینک هوشیار هستم و فقط از یک خواب سبک بیدار شدهام. این کفشها بدون شک متعلق به افسر نیروی
دریائی هستند که در آن طرف خیابان زندگی میکند لذا احتمالاً آنها را در حالت خستگی زیاد و یا عدم هوشیاری در کنار درب خانه رها کرده است.
مرد نگهبان تا کمر خم شد و کفشها را با دست از زمین برداشت تا به درب خانۀ افسر نیروی دریائی ببرد که این زمان هنوز نوری از پنجرهاش میتابید. نگهبان سعی داشت که همسایهها از خواب بیدار نشوند و خواب آنها آشفته نگردد لذا از این نظر نهایت ملاحظات را به عمل میآورد.
نگهبان نگاه دیگری به کفشها انداخت و با خود گفت: چنین کفش هائی یقیناً بسیار گرم و راحت هستند. آنها کفشهای چرمی بسیار نرم و بادوامی میباشند. او از سر کنجکاوی پاهای خود را در داخل کفشها قرار داد انگار که کفشها را برای پاهای او دوخته بودند.
نگهبان با خود گفت: این موضوع براستی از عجیب و غریبترین چیزها در دنیای ما است. افسر نیروی دریائی اینک آنجا است. حالا چه کسی ممکن است از این موضوع باخبر گردد. او در بستر نرم و راحتش خوابیده است درحالیکه من هم میتوانستم در این موقع از شب در بسترم آرمیده باشم.
نگهبان با این افکار بر خودش نهیب زد: نه، بهتر است اندکی با این کفشها قدم بزنم. اوّل اندکی پرسه میزنم و سپس به اتاقم میروم و از چیزهای خوبی که به عنوان شام میخورم، بسیار لذت میبرم.
نگهبان شخص شاد و بشاشی بود. او به هیچوجه آدم ضعیفی نبود. او در میان تمامی همکارانش به وظیفه شناسی معروف بود. او عادتاً هر روز غروب به یک جشن میرفت، جائیکه هیچ هزینهای برای یک شام شاهانه نداشته باشد.
نگهبان با خود اندیشید: آیا کاری برای رضای خدا میتوان انجام داد؟
براستی چگونه میتوان شاد بود؟
او به این طریق آرزوهایش را بیان میکرد لذا همزمان جادوی کفشها را بکار میانداخت.
براستی چرا او پا در آن کفشها گذارده بود؟ تا چنین کارهائی انجام پذیرند؟
ناگهان نگهبان در قامت یک افسر نیروی دریائی ظاهر شد. او در جلو درب آپارتمان ایستاده و در میان انگشتانش یک صفحه کاغذ کوچک به رنگ گل سرخ قرار داشت که بر روی آن شعری نوشته شده بود. این نوشته در حقیقت توسط یک افسر برای بهترین شخص زندگیاش نگاشته شده بود. او اینک لحظات شاعرانهای را میگذراند. آیا اگر او خود را براستی در چنین
لحظاتی احساس میکرد، میتوانست شعری اینگونه بسراید درحالیکه این زمان چنین نوشتهای با مضمون ذیل در دستان او قرار داشت:
“آه، من ثروتمند بودم
آنچنانکه آرزو داشتم
با قدی که به سختی به یک متر و نیم میرسد
ایکاش بلندتر بودم
آه، من ثروتمند بودم
من یک افسر بودم
با یک قبضه شمشیر
با یک دست یونیفرم
با ظاهری آراسته
آنگاه زمانی فرا رسید
که هنوز یک افسر هستم
امّا دیگر پولی در بساط ندارم
افسوس، اینک بیچارهای بیش نیستم
دریغا از پشیزی پول
چه کسی وقتش را با من سپری میکند؟
من هر غروب غرق در رؤیا
در آرزوی روزهای خوش
آنگاه که هفت سال قبل
دخترکی مرا بوسید
و مرا به عالم شاعری کشاند
تا همچون افسانههای قدیمی
غنی در دام عشق فقیر بیفتد
امّا دختر چیزی از شعر نمیدانست
پس آنگاه من ثروتمند شدم
ثروتم دیگر طلا و نقره نبود
من سرشار از فقر گردیدم
اینک که آن زمان سپری شده است
کدام قلب مرا درک میکند؟
آه، من واقعاً ثروتمند بودم
این را بارها از خودم پرسیدهام
دخترکان بزودی به عالم زنان میپیوندند
دخترکانی زیبا، باهوش و مهربان
آیا آنها از آنچه در فکرم میگذرد باخبرند؟
در سالهای نه چندان دور
یکی از آنها با من مهربان بود
امّا من محکومم که لب فرو بندم
من در فقر غرق شدهام
این زمان نیز بسر خواهد آمد
امّا چه کسی از حال من باخبر میباشد
من سرشار از سکوت و آرامشم
غمم در اشعار نمیگنجد
آیا کسی هست که قلبم را به او بسپارم؟
آه، شعرم را در خوشیهایتان بخوانید
تاریکی چیزی برای هدیه شدن نیست
تاریکی همۀ آیندهام شده است
و فقر تمام زندگیم
امّا دریغ و افسوس
که کسی دردهایم را نمیبیند.”
این چنین شعرهائی زمانی سروده میشوند که فرد مزبور در عشق کسی گرفتار آمده باشد زیرا هیچ مردی در چنین شرایطی از عقلانیت کمک نمیگیرد.
مواقعی هم که افراد در غم و اندوه گرفتار میآیند، زمان برای سرایش چنین اشعاری مساعد میگردد و دریچهای برای نزول واژههای احساسی و آتشین گشوده میشود.
بنابراین حزن و اندوه نازا و عقیم نیستند، بلکه قطعات شعری فقط بخشی از ماحصل آن میباشند امّا حزن و اندوه نیز نباید نمایشی و ساختگی باشند، بلکه فقط بدبختی و درماندگی واقعی تأثیر گذارند.
در شاعری همیشه احتیاجات انسانی بر امیال حیوانی چربش دارند.
فاجعه باید تأثیری مداوم داشته باشد، نه آنکه بسان فرو افتادن یک برگ از یک درخت میوۀ نان زود گذر جلوه نماید.
آنکس که نهالی را غرس میکند و سالها در نگهداری آن متحمل مشقّت میگردد ولیکن آنگاه که هر روز در ضروریات زندگی مشغول میگردد، هیچگاه بازتابی از عشق در زندگیش نمیتابد.
افسر نیروی دریائی، عشق و بی پولی همانند سمبلهای یک سه ضلعی هستند، که میتوانند مرگ یا خوشبختی را در آینده متصوّر سازند.
اینها احساسات واقعی افکار افسر نیروی دریائی بودند و دلایلی که موجب شدند، تا سرش را به پنجره تکیه بدهد و عمیقاً افسوس بخورد.
نگهبان بیچاره از آنجا خارج و وارد خیابان شد. او بسیار خوشحالتر از همیشه به نظر میآمد. او از آنچه دیگران را رنج میدهد، بی اطلاع بود.
او خانهای داشت، همسری و بچّه هائی که در سوگ او بگریند و یا بخندند وقتی که او خوشحال است.
آه، او اینک بسیار خوشبختتر از امثال من است. آیا من میتوانم موجودیت خویش را با او تعویض نمایم؟
زندگیای با تمامی خواستهها و امیدهای کسل کنندهای که آن را فرا گرفته است. آه، او صدها دفعه خوشحالتر از من است.
در همین لحظه نگهبان دوباره نگهبان شد.
این کفشها بودند، که سبب دگرگونی وضعیت او شده بودند آنچنانکه خودش را نیز نمیشناخت.
او فکر و احساس افسر نیروی دریائی را از سرش بیرون کرد امّا وقتی ما او را دیدیم، او خود را در موقعیت جدید بسیار خرسندتر احساس میکرد و بسیاری از چیزها را ترجیح میداد امّا فقط تا دقایقی قبل از آنکه برگردانده شود.
پس چونکه نگهبان دوباره نگهبان شد. او با خود گفت: این رؤیائی بس ناگوار برای من بود و بسیار مضحک جلوه نمود. تصوّر من این است که من یک افسر نیروی دریائی بودم و دیگر مواردی نبود که سلیقه مرا راضی سازد. من مادر پیرم را گم کرده بودم، آن کسی که با خلوص قلب و از عشق و علاقه برایم اشک میریخت.
نگهبان آنجا نشست و سرش را تکان داد. رؤیا ادامه یافت تا به ذهنش خطور کند که هنوز کفشها را به پا دارد. ناگهان سقوط ستارهای درخشان در گنبد تاریک آسمان شب به چشمش آمد.
نگهبان گفت: ستاره دیگری سقوط کرد امّا چه اهمیتی دارد؟ در آنجا هنوز به اندازه کافی ستاره باقیمانده است. من نباید ذهن خود را به چیزهای کوچکی نظیر آسمان و ماه که در فاصله دوری از ما هستند، مشغول دارم زیرا آنها چیزهائی نیستند که برایم قابل دستیابی باشند.
زمانی که ما بمیریم آنگاه روح ما همچون نوری از یک ستاره به دیگر ستارهها پرواز میکند و البته این موضوع اگر واقعیت یابد، میتواند به اندازه کافی زیبا باشد.
اگر در زمان مرگ به یکباره بتوانم از اینجا بپرم، بدنم در اینجا میماند آنگاه چگونه از آن مراقبت میشود؟ به هر حال در ستارههای دیگر ممکن است با چیزهائی مواجه شویم که هیچگاه کسی آنها را به چشم ندیده است گواینکه در ادیان مختلف هشدارهای لازم داده شدهاند.
با این وجود زمانیکه کفشهای خوشبختی را برپا داریم، باید مراقبت بیشتری به عمل آوریم و از آنچه بر سر افراد مختلف نظیر نگهبان بیچاره میآید، عبرت بگیریم.
ما باید بدانیم که از هر چیزی چگونه و در کجا استفاده نمائیم زیرا هر چیزی جنبههای مختلفی دارد آنچنانکه میتواند مفید یا مضر باشد. به عنوان مثال خودمان از افزایش سرعت تولید با بکارگیری قدرت بخار باخبریم. ما اینک آن را در راه آهن به خدمت گرفتهایم و همچنین در کشتی هائی که بتوانند دریاها و اقیانوسها را بدون نیاز به قدرت باد طی کنند.
پرواز روح همانند یک مسافرت از تنبلی در مقایسه با سرعت نور است. نور 19 میلیون برابر سریعتر از بهترین کالسکه اسبی سرعت دارد درحالیکه سرعت الکتریسیته نیز در همین حدود است.
مرگ نوعی شوک الکتریکی است که قلب دریافت میکند. پرواز روح پس از آزادی از کالبد انسانی بر بالهای الکتریسیته امکان پذیر است.
نور خورشید حدود هشت دقیقه و چند ثانیه طول میکشد، تا با طی بیش از 20 میلیون مایل دانمارکی (برابر با 75/4 مایل انگلیسی) به سطح زمین برسد. روح همین فاصله را در زمان کمتری طی میکند.
فاصله بین ستارگان برای نور بیشتر از فاصله ما از خانه دوستان ما در شهر محل زندگی نیست، حتی اگر در دورترین فاصله از هم زندگی می نمائیم.
همانند شوک الکتریکی وارد بر قلب، هزینه ما در استفاده از بدن بسیار کم است مگر اینکه همانند نگهبان خیابان شرقی بطور اتفاقی به کفش خوشبختی دست یابیم. نگهبان در چند ثانیه 52 هزار مایل از ماه دور شد جائیکه هر کسی میداند که در فضائی پُر نورتر از زمین قرار میگیرد. در این صورت میتوانیم بگوئیم به نرمی برفی است که به تازگی ریخته باشد.
او خود را بر روی یک ستیغ کوهها یافت آنچنانکه شباهت بسیاری به نقشهای داشت که دکتر “مادیر” از سطح ماه رسم نموده است. غوطه وری مستقیم در داخل پاتیلی با حدود یک مایل دانمارکی عمق درحالیکه در زیر آن یک شهر استقرار یافته باشد.
این حالت در مقیاسی کوچک مثل ضربه زدن به سفیده یک تخم مرغ در داخل یک لیوان آب است. مادهای آن چنان نرم وشفاف که با آن میتوان سازه هائی نظیر برجها، قلعهها و ستونها را ساخت.
در مقیاس بزرگتر نیز میتوان به ماه توجّه نمود، که همچون یک توپ جادوئی بزرگ در بالای سر زمین میچرخد و همچنین زمینی که هوای رقیقی سراسر اتمسفر آن را پُر کرده است و موجوداتی بر آن حکمرانی میکنند، که ما آنها را انسان مینامیم.
ما با وجود تمام زرنگیها هیچگونه درکی از روح نداریم زیرا روح ما دارای قدرتی بی نظیر نسبت به بدن فانی ما است.
آیا آن زنی است که چهره به ما نشان خواهد داد؟
آیا او ملکه سرزمین سحر و جادو است؟
استعداد و توانائی چشمگیر روح در تمامی رؤیاهایم وجود دارد. روح ما در سرزمین رؤیاها به چهره هر آشنائی ظاهر میشود و در هر مرحله شروع به صحبت کردن مینماید چونکه از جنبه خصوصیات کامل و نوع صدا با ما یکسان است. با این وجود هیچیک از ما وقتی که از خواب بیدار میشویم، نمیتواند از روح تقلید نماید.
روح ما چطور میتواند اشخاص را در فکر ما فراخواند، کسانی که ما سالها است دربارۀ آنها اصلاً فکر نمیکردیم امّا ناگهان آنها به جلو میآیند، کاملاً مشابه با واقعیت و حتی با زیباترین شکل بدون اینکه هیچ تغییری کرده باشند و شروع میکنند که قهرمان یا قهرمانه دنیای رنگین رؤیاهای ما باشند و صد البته غالباً یادآوری چنین خاطراتی برای ما راضی کنندۀ نیستند.
هر عصیان، هر فکر شیطانی میتواند همانند یک ساعت زنگدار یا مولد نوای موسیقی باشد که تکرار آن رضایت بخش است. پس این سؤال مطرح است که آیا ما مطمئن به دادن یک شماره از هر کلمه ناشدنی در قلب برای بیان خودمان میباشیم؟
روح مرد نگهبان شاید بتواند زبان ساکنین ماه زیبا را درک کند و به فوریت مقادیر زیادی از چیزهای موجود در آنجا را مشاهده نماید امّا یقیناً ساکنین ماه نگاه متفاوتی نسبت به ما و کره زمین دارند. آنها با شک و دودلی به این میاندیشند که آیا میتوانند در زمین ساکن گردند زیرا اتمسفر زمین بسیار متراکمتر از آن است که اجازه بدهد تا ساکنین ماه بر روی زمین به خوبی نفس بکشند. آنها فکر میکنند که فقط کره ماه قابل سکونت است. آنها تصوّر میکنند قلب واقعی جهان و یا سیستم سیارهای هستند. آنها بر این باورند که ساکنین شهرها در سرتاسر جهان جوهری را انسانهای شگفت آوری تشکیل میدهند، مردمانی که افکار شفافی در سرهایشان دارند و خصوصاً اینکه در مورد سیاست چیزهای زیادی برای گفتن دارند.
مناطق و کشورهای کوچک چیز قابل ملاحظهای نسبت به ماه به حساب نمیآیند ولیکن قلمروهای بزرگ که ممکن است موجب بد اخلاقی باشند، چون یک طوفان تگرگ که مزرعه را نابود میکند، میتوانند جوامع را منکوب سازند و در واقع مثل نیروهائی از یک قلمرو غول آسا هستند که بسوی اراضی پائین دست روان میگردند.
بنابراین متوجه میشویم که ما به آنچه گفته میشود، گوش شنوائی نداریم و به شرایطی که ممکن است، در خارج از مدرسه به ما گفته شوند، توجهی نمیکنیم امّا ما میخواهیم سریعاً پیشرفت کنیم همانند ساکنین موفق بسیاری از کشورهای جهان که عاقلانه در این راه کوشیدهاند.
اینک مشاهده میکنیم که چه اتفاقی برای بدن نگهبان رُخ داده است. آن مرد بدون زبانههای زندگی بر روی پلهها نشسته است. ستارۀ صبح به او مینگرد. قسمتی از چوبدستی سخت با گل میخهای آهنی در دستان او دیده میشود. او در حالت معمول هیچ چیزی ندارد، بجز تلألؤ برادری در آسمان و شمشیری در دست آن زمان که چشمان مرد بر ماه خیره مانده است و در جستجوی روح یک نیک فرد کهنسال آنچنانکه هنوز در حال رفت و آمد است.
نگهبانان شهرهای بسیاری از کشورها در زمانهای قدیم با چماق یا گرزی در دست مداوماً در سراسر شب در خیابانها و کوچهها جابجا میشدند و از امنیت ساکنین مراقبت میکردند.
عابری که از آنجا میگذشت، پرسید: ساعت چند است نگهبان؟
او زمانیکه نگهبان پاسخی نمیدهد، با شادی لاف می زند و میگوید: چه کسی اینک از یک مهمانی شاد به خانه بر میگردد؟
او مجدداً نگاهی به نگهبان میاندازد و متعجب است که چرا هیچ صدائی از او برنمی خیزد؟ او تصوّر میشد که نگهبان تعادل خواب خود را از دست داده است و اینک بدون حرکت بر روی سنگفرش دراز کشیده بود. آن مرد همچون مردهها بود.
زمانیکه پاسبان گشت بالای سرش رسید، هیچکس از رفقایش در آنجا نبودند. هیچکس حال او را درک نمیکرد. جزئیات مرگ نگهبان توسط مردم بازگو میگردید و برای دوستان و آشنایان او اطلاع رسانی میشد. صبحدم کالبد نگهبان را به بیمارستان منتقل ساختند.
روح او اندک زمانی بعد به محل مرگ او در خیابان شرقی برمی گردد، تا به کالبد بی جان خویش نظر افکند امّا آن را نمییابد. او بدون شک میخواهد در یک دلواپسی ابتدا به پلیس و سپس به دفتر هیئت سوگواری مراجعه نماید و اطلاع بدهد که به یابنده جسد جایزهای ارزنده داده میشود و سرانجام بسوی بیمارستان میرود.
اینک ما باید با سرسختی دفاع کنیم از اینکه روح بسیار باهوش و آگاه است بویژه آن زمان که او را میجنبانند و حرکت میدهند. دوستان و آشنایان در زمان بردن جسد به دنبالش راه می افتند و گریه و زاری میکنند درحالیکه اینگونه رفتارها با جسد برای او بسیار احمقانه است.
بدن نگهبان به ظاهر مرده و سرگردان به نظر میآید. او را در بیمارستان به اتاق معاینه عمومی انتقال میدهند ولیکن اوّلین چیزی که بطور طبیعی در اینجا اجرا میشود اینکه گالشهای او را از پاهایش در میآورند. پس آنگاه روح نگهبان که دیگر از ماجراجوئیها خلاصی یافته است، با سرعتی سریعتر از نور به کالبد زمینی او بر میگردد. روح نگهبان مستقیماً به داخل بدن بی جان او هدایت میشود و چند ثانیه بعد جانی دوباره در بدن مرد نگهبان شکوفا میگردد.
مرد اظهار میکند که شب پیش، بدترین لحظات عمر وی بوده است. او دیگر نمیخواست بار دیگر به دنبال رؤیاهائی برود، که برایش جز مصیبت نداشتند و اینک به پایان رسیده بودند.
مرد همان روز با وضعیتی کاملاً سالم از بیمارستان مرخص میشود امّا کفشهای خوشبختی را در آنجا باقی میگذارد.
4- یک لحظه هم بسیار اهمیّت دارد:
یک غروب رؤیائی در طی یک مسافرت عجیب و باور نکردنی برای بسیاری از افراد اتفاق نمیافتد.
هر یک از ساکنین “کپنهاگ” از جستارهای شخصی میدانستند که چگونه میتوانند وارد بیمارستان “فریدریش” گردند و این موضوع برای آنان به تجربه امکان پذیر گردیده بود. حتی کسانی که ساکن “کپنهاگ” نبودند نیز میتوانستند این کار کوچک را به آسانی انجام بدهند.
برای درک بهتر این موضوع بهتر است پیشاپیش توضیح کوتاهی داده شود. بیمارستان “فریدریش” شامل یک ساختمان بزرگ و نسبتاً وسیع میباشد که با نردههای بلند و زیبا از خیابان مجزا شده است. نردهها از میلههای ضخیم آهنی تشکیل یافتهاند، میله هائی که با فاصله مناسب و نسبتاً جدا از همدیگر نصب گردیدهاند.
در مورد آن گفته میشود که برخی اشخاص لاغر اندام گاهاً شبانه خود را باریک میکنند، تا بتوانند از لابلای نردهها برای ملاقاتی کوتاه از بیمارستان خارج بشوند و یا به محوطۀ آن داخل گردند. در چنین مواقعی بدون شک بخشهایی از بدن اینگونه افراد دچار مشکل میگردند، که سر آنان یقیناً از آن جمله است لذا کسانیکه سرهای کوچکتر و بدن باریکتری دارند، با سهولت بیشتری از لابلای نردهها عبور میکنند.
با این مقدمه، یکی از مردان جوان با سری که از جنبه فیزیکی میتوان آن را بزرگ دانست، در آن غروب با قصد عبور غیر قانونی به سمت نردهها رفت. بارش باران شروع شده و مسیلها را مملو از آب ساخته بود. مرد جوان با وجود این دو مانع هنوز مصمّم به خروج غیر قانونی از بیمارستان بود. او قبلاً حدود یک ربع ساعت با دربان صحبت کرده و دلایل خروج را برایش توزیع داده بود امّا نتوانسته بود، وی را راضی به خروج قانونی نماید لذا چارهای بجز عبور از لابلای نردههای آهنی نداشت.
مرد جوان لحظاتی بعد فکر میکرد، که توانسته است بدون آسیب دیدگی از میان نردههای آهنی بگذرد. او در آنجا گالش هائی را مشاهده کرد که بر کف زمین افتاده بودند، درست همان جائیکه نگهبان آنها را فراموش کرده بود. او برای یک لحظه هیچ تصوّری در مورد اینکه آنها کفشهای خوشبختی هستند، نداشت بلکه کفشها نوید آن میدادند که میتوانند به او در شرایط مرطوب و بارانی آن روز به خوبی خدمت نمایند، پس بلافاصله آنها را پوشید.
این سؤال اینک مطرح میشود که اگر مرد قادر است خود را آنچنان باریک کند که بتواند از لابلای نردهها بگذرد، بطوریکه قبلاً هم چنین تجربهای نداشته است، پس او را کجا میتوان نگهداشت؟
مرد با خود اندیشید: خدا خواسته است که سرم از میان میلههای نردۀ آهنی عبور کند. او سپس بلافاصله سرش را از میان نردهها عبور داد. او این کار را به آسانی و بدون ناراحتی به انجام رساند امّا اینک بقیّه بدنش در میان نردهها باقی مانده بود.
مرد بی اختیار با صدای بلند ناله کرد: آه، من بسیار گنده هستم.
او درحالیکه احساس انجام کار غلطی میکرد، گفت: من فکر میکردم که سرم بیشترین مشکل را برای عبور از میان نردهها خواهد داشت. آه، براستی بیش از این نمیتوانم خودم را باریک نمایم تا از میان میلههای نرده آهنی بگذرم.
مرد جوان با قرار گرفتن در چنین شرایط دشواری به ناچار تصمیم گرفت که سریعاً سرش را از لابلای میلهها خارج سازد و به موقعیت پیشین برگردد امّا قادر به این کار هم نشد. اینک گردن او در لابلای میلههای آهنی باقی مانده بود و امکان چرخش نداشت.
او ابتدا اندکی بر آشفته شد و کم کم تحملش کاهش یافت. کفشهای خوشبختی او را در عذاب آورترین وضعیت قرار داده بودند و بدبختانه این فکر به سرش نیفتاد که خود را از شر آن کفشها رها سازد. ابرهای سیاه با شدّت بیشتری شروع به باریدن کردند و سیلاب پس از پُر کردن جویها به داخل خیابان سرازیر شد آنچنانکه تا آن زمان بی سابقه مینمود. ارتفاع سیلاب کم کم بالاتر آمد و تا ساق پاهای وی رسید.
مرد شروع به داد و فریاد نمود. او از دیگران میخواست که به وی کمک کنند تا از آن وضعیت دشوار و ناجور خلاصی یابد.
از طرفی عابرین تصوّر میکردند که مرد جوان بطور ساختگی خود را آن گونه گرفتار نشان میدهد همچون روباهی که خود را در مواقع خطر به حالت مرگ میاندازد تا جلب ترحّم نماید.
او نمیدانست که اینک چگونه میتواند گردن خود را اندکی بچرخاند؟
او آشکارا میدید که بنحو باور نکردنی در بین میلههای نرده آهنی زندانی شده است و این حالت ممکن است تا صبح فردا تداوم یابد. آنگاه میبایست یک آهنگر بیاورند تا میلهها را از همدیگر دور سازد امّا چنین کاری نیازمند زمان بیشتری بود و امکان انجام سریع آن آنچنانکه مرد انتظار داشت، موجود نبود.
بسیاری از فروشگاهها و حتی مؤسسات خیریه درست در مقابلش در جوش و خروش بودند. او دریانوردان بسیاری را میدید که همچون دستۀ زنبوران در میان غرفهها در حرکت بودند ولیکن آنها بدون هیچگونه کنجکاوی و اغلب هورا کشان در اوج شادی و شعف از کنارش عبور مینمودند درحالیکه او همچنان در شکنجه گاهِ لابلای نردهها جامانده بود.
در اطراف او کم کم غوغائی برپا شد و انبوهی از مردم جمع شدند. سر و صداها بالا گرفت. مردم به وجد آمده بودند و طعنه و ریشخند رواج داشت. شایعات به سرعت ساخته و انتشار مییافتند، بسیار بیشتر و سریعتر از آنچه در مورد یهودیان میساختند.
مرد جوان زیر لب گفت: آه، اینک خون بدنم تماماً به سمت مغزم هجوم میبرند و این کار میتواند مرا دیوانه نماید. این میتواند من را به حالت وحشی در آورد ولیکن من می دانم که چه کاری را نباید انجام بدهم.
آه، چگونه بدنم آزاد خواهد شد؟
در حال سرگیجه هستم، سرم را چگونه خارج نمایمم؟
برخی از شاهدین به او گفتند: نگران نباشید، بزودی آزاد میشوید.
او در پاسخ میگفت که آرزویش بیرون آوردن هر چه سریعتر سرش از لابلای میلهها است.
مرد جوان سرانجام با تلاش مردم و در حالتی نزدیک به تشنّج از آن وضعیت دشوار خلاصی یافت و سریعاً به اتاقش در داخل بیمارستان بازگشت، جائیکه بتواند از درد و رنج متعاقب وحشتی که کفشها برایش بوجود آورده بودند، رهائی یابد امّا شما نباید فکر کنید که کارها اینک به اتمام رسیده است بلکه ادامه آن میتواند بسیار بدتر باشد.
آن شب و سپس روز بعد به پایان رسیدند امّا همچنان هیچکس برای یافتن و بردن کفشها به بیمارستان مراجعه نکرد.
در غروب، نمایشنامهای با عنوان “نظریات مهیّج” در تماشاخانۀ کوچک خیابان “شاه” اجرا میشد.
تماشاخانه از دود سیگار و خفقان پُر شده بود.
در میان بخشهای نمایشنامه شعری با عنوان “تماشاگه خانواده” از یکی از شاعران معروف خوانده میشد، که مضمونی این چنین داشت:
“فردی خالهای داشت
که میبالید به مهارتش در پیشبینی تقدیر
از طریق فال کارت
او دائماً مورد تعارض برخی واقع میشد
که میخواستند از آینده با خبر شوند
امّا زن اسرارش را برملا نمیکرد
او برخی از نمایشهای جادوگری را
برای عموم به نمایش میگذاشت
خواهرزادهاش با روحیهای شاد
که برای خالهاش بسیار عزیز بود
برای آموختن آن بسیار خواهش کرد
سرانجام به پسرک اجازه داده شد
پس از اطلاع یافتن از رموز
و با تشویقات بسیار
برای اجرای جالب یک شعبده بازی
او نیاز داشت فقط به یک محل نمایش
جائیکه اشخاص بسیاری جمع شوند
تا از یک موقعیت بالاتر
بتواند جمعیت را نظاره کند
پس قبلاً آنجا را بازدید کرد
و بلافاصله شخصاً نمایش داد
همانند قبل از خودش
بازی با کارتها را
آنچنانکه او بدون اشتباه خواند
آینده هر یک از حاضرین را
جادوگر کوچک به خوبی توانست
قدرتش را ثابت نماید
از بالای سن تئآتر
نه جائیکه به نظر میآمد
که مناسب چنین کاری باشد
او اجازه خواست وقفهای از حضار
سپس تنظیم کرد عینکش را بر روی بینی
یک دلقک با لباسهای عجیب و غریب
ارائه داد برنامهاش را بعد از او
با حرکات خنده دار
اینک بدون بیان دیدگاه با وضوح
مرد به مردم گفت تمامی افکار و حدثیات خود را
تا هیچکس صدمهای نبیند
او پیچید الهامهای بذله گویانه را برای قضاوت
در یک پارچه شفاف
سریعتر از صاعقه
که هوش از سر انسان میپراند
و تشویق بی حد حاضرین
آنچنانکه شعلهای در یک انبار مهمات افتاده باشد.”
شعر فکاهی به طرز شگفت آوری از بَر خوانده شد و گویندهاش شدیداً مورد تحسین قرار گرفت.
در میان حضار، مرد جوانی از کارکنان بیمارستان حضور داشت. کسی که به نظر میرسید ماجرای شب قبل را فراموش کرده است.
او کفشها را به پا داشت زیرا هنوز هیچ مالک قانونی برای آن ادعائی نکرده بود. بعلاوه آنها بسیار کثیف بودند. او فکر میکرد، که آنها تنها چیزهای با ارزشی هستند، که او دارد.
مرد جوان در آغاز شعرخوانی با حدّت و شدت به تحسین آن پرداخت. او حتی ایدۀ اساسی و مؤثری برای آیندهاش پیدا کرده بود ولیکن در پایان برایش همانند بارانی بسیار ناچیز و بی اثر مینمود.
مرد جوان با این وجود معتقد بود که نویسنده دارای ابتکار قابل توجّهای بوده است و در اینجا فرصتی عالی یافته است، که برخی چیزها را به صورت زیرکانهای بیان نماید.
او ضمناً ایدههای زیادی در مخیلهاش داشت و میاندیشید که او هم میبایست چنین منظرگاهی میداشت، تا آن را با احتیاط به اجرا میگذاشت.
وی بر این باور بود که اگر کسی بتواند به قلوب مردم نظر افکند، این موضوع میتواند بیشتر از آن اهمیّت داشته باشد، تا اینکه بدانیم سال بعد چه اتفاقی خواهد افتاد زیرا بدین طریق میتوان هر چیزی را در زمان مناسب دانست و گرنه هرگز کاری از آدم بر نمیآید.
مرد جوان با خود گفت: ایکاش میتوانستم از اعماق قلوب مردم آگاه باشم. او سپس ردیفی از بانوان و آقایان را که در مقابلش نشسته بودند، متصوّر ساخت.
او اندیشید، اگر کسی قادر باشد که نظری به قلبهایشان بیندازد آنگاه انقلابی بپا خواهد شد و میتواند برایش نوعی سرگرمی محسوب گردد.
آه، من آرزو دارم که میتوانستم قدم به داخل قلوب دیگران بگذارم، آنگونه که بتوانم از میان قلوب آنان عبور نمایم و از آنچه میخواهند با خبر گردم. این زمان کفشهای خوشبختی با نشانه هائی مجدداً فعال گردید و سفری غیر عادی از میان قلوب تماشاچیان ردیف جلو آغاز شد.
مرد جوان ابتدا اولین مورد را در نظر گرفت. او بانوئی کمی آنسوتر بود که لباسی عجیب بر تن داشت. مرد جوان دریافت که بانوی مورد نظر در چنین افکاری سیر میکند:
“من باید آن مغازۀ بزرگ کلاه فروشی را بیابم. این مغازه به قدر کافی تمیز امّا از کلاههای قشنگ خالی بود. احتمالاً مغازههای خوب فراوانی در این حوالی وجود دارند.”
او سپس آهی کشید: “افسوس، من می دانم که هر کسی چه وضعیتی باید داشته باشد امّا در فروشگاه فروشنده جوانی بود که راه و رسم فروش کلاهها را نمیدانست و این تنها چیز نادرستی بود که به چشم میآمد درحالیکه همه چیز میتوانست با شکوه باشد. آه، که چقدر میتوانست راضی کننده باشد زمانیکه کلاهی زیبا بر سر داشته باشم و قدم زنان تمام نگاههای مردان را به خود جلب نمایم.”
دوّمین قلب مربوط به بانوئی میانسال بود امّا مرد بلافاصله خیال کرد که در اتاق یک مؤسسه تغییر قیافه قرار دارد جائیکه تصاویر مختلف را بر روی دیوار نشان میدهند تا تفاوتهای بین آنان مشخص و بهترین حالت انتخاب گردند. در قلب بانو تعداد زیادی اسامی حفظ شده بودند. آنها در حقیقت نامهای دوستان صمیمی بانو بودند که از نظر ظاهری و حتی فکری مطابق مُد روز تغییر یافته بودند.
مرد جوان متعاقباً با شیوهای مار مانند به داخل قلوب سایر بانوان خزید. قلب بعدی به نظرش همانند یک معبد مقدس بزرگ میآمد. افکار این زن همانند قمُری سفید بی گناهی بود که سراسیمه بال میزد.
مرد جوان شاد و بشاش بعد از آخرین قلبی که نظر انداخته بود، دستی به زانوهایش کشید امّا او در نظر داشت تا به قلوب بعدی نیز سَرَک بکشد. او همچنان صدای ضربان متناوب قلبها را میشنید و تصوّر میکرد که خودش نیز به فرد جدید و بهتری تبدیل شده است.
او احساس میکرد که اینک برای کمک به همسایگان از جمله بیماران بستری و افراد فقیری که در اتاقهای زیر شیوانی زندگی میکنند، انگیزه یافته است.
این زمان خداوند بزرگ جویباری از اشعههای گرم خورشید را از میان پنجره بسوی مرد جوان روانه ساخت. رُز عشق از میان جعبه گلهای روی بام سرش را تکان داد و دو پرندۀ آبی رنگ نوائی دلپذیر سر دادند.
مرد جوان وارد قلب مادری شد، که از صمیم قلب برای دختر تازه عروسش آرزوی سلامتی و خوشبختی میکرد.
مرد جوان آنگاه درحالیکه بر روی دستانش میخزید، وارد یک مغازه قصابی شد. آنجا در هر طرف از بالا و پائین هیچ چیز بجز گوشت دیده نمیشد. او اینک زن سالخوردهای را میدید که با حسرت به گوشتهای داخل مغازه مینگرد و قلبش چون کبوتری سرمازده در سینهاش میطپد.
مرد جوان آنگاه وارد خانهای شد که زن و مردی به شکل توافقی با همدیگر زندگی میکردند. زن از همسر پیر، عبوس و سخت گیرش با تمام وجود نگهداری میکرد گواینکه مرد برای او فقط نقش یک بادنمای خروس شکل را در زندگی ایفاء میکرد، که معمولاً آن را در گوشۀ حیاط نصب میکنند.
مرد جوان سپس وارد یک اتاقک آئینه کاری شده همانند قصر پادشاهان گردید امّا در آنجا با وضع حیرت آوری مواجه شد. مردی میانسال بر روی کف زمین در وسط اتاق نشسته بود و همچون “دالائی لاما” رهبر روحانی مردم تبت در جستجوی خویشتن خویش بود امّا انگار در وضعیتی کاملاً گیج و پریشان در درک عظمت و بزرگی خداوند وامانده بود.
مرد جوان لحظاتی بعد تصوّر نمود که در یک محفظه پُر از نقاط سوزن خوردهای در اندازههای مختلف قرار دارد. او ابتدا فکر میکرد که آنجا مطمئناً قلب یک بانوی سالخورده با گذشتهای سراسر مرارت و ناکامی است امّا او اشتباه میکرد. آنجا قلب یک مرد جوان نظامی بود. مردی که اغلب مردم او را سرشار از احساس و استعداد میدانستند.
مرد جوان در بزرگترین سرگشتگی زندگی از داخل قلوب تماشاگران ردیف جلو خارج شد. او نمیتوانست افکارش را جمع و جور نماید و خیال کرد که تصوّراتش به سرعت از او دور میشوند.
بنابراین مرد جوان آهی کشید: آه، ای خدای بزرگ و مهربان، من اطمینان دارم که اینک آمادگی جنون را دارم. اینجا به نحو وحشتناکی گرم است. خون من درون رگهایم بجوش آمده و سَرَم همچون کورۀ ذغال سنگ میسوزد.
مرد جوان این زمان مهمترین حادثۀ غروب روز قبل را به خاطر میآورد، که چطور سَرَش بین میلههای نرده آهنی بیمارستان گیر کرده بود.
او با این یادآوری با خود گفت: آن چه حادثهای بود؟ بدون شک من باید پیگیری علت بعضی کارها را حالا انجام بدهم. شاید اگر یک حمام بخار بگیرم، حالم بهتر شود. من فقط آرزو دارم، که حالا در سکوی بالائی یک حمام بخار بودم، تا در معرض بیشترین و گرمترین حدّ بخار قرار میگرفتم.
مرد جوان با این آرزو مجدداً در معرض فعالیت کفشهای خوشبختی قرار گرفت لذا با همان وضعیت در شرایط دلخواهش ظاهر شد. او به تدریج ارتفاع گرفت و در بالاترین سکوی حمام بخار استقرار یافت درحالیکه هنوز تمامی لباسها و چکمهاش را بر تن داشت.
او با شگفتی فریاد زد: اوهو و بلافاصله به پائین جهید و در این حین کفشها از پاهایش در آمدند.
کارگر حمام که در نزدیکی او مشغول انجام کارهایش بود، زمانیکه یک مرد را با لباس کامل در حمام دید، با صدای بسیار بلند و با نهایت حیرت فریاد کشید و از آنجا فرار کرد.
مرد جوان دیگر تمایلی به حضور در مغز دیگران نداشت و فقط زیر لب با خودش نجوا کرد: این برایم مثل یک شرط بندی است و من آن را برنده میشوم.
مرد جوان اوّلین چیزی که پس از این ماجرا انجام داد، این بود که سریعاً به خانه برگشت. او اینک تاول بزرگی بر روی چانهاش داشت و دیگر از حالت جنون خارج گشته بود.
صبح روز بعد، او زخمی بر روی چانه داشت و خونی که بر آن خشک شده بود. این موضوع اندکی او را ترساند. این از دستاوردهائی بود، که از کفش خوشبختی نصیبش شده بود.
5- تغییر شکل منشی اداره:
نگهبان، که حتماً او را فراموش نکردهاید، با خود اندیشید: من گالش هائی را که یافته و با خودم به بیمارستان برده بودم، اینک کجا هستند؟ احتمال میدهم که آنها را در بیمارستان جا گذاشته باشم.
او با این افکار در صدد بر آمد که به بیمارستان برگردد، گالشها را بیابد و مجدداً بپوشد لذا به سمت مقصد به راه افتاد.
اینک هیچکس حتی افسر نیروی دریائی در خیابان نبود، تا ادعا نمایند که کفش از آن آنها است. هر کس دیگری که ادعای مالکیت کفشها را داشت، میبایست به دفتر پلیس مراجعه میکرد چونکه بر طبق قانون هیچ چیزی در عملیات پلیسی نمیتواند به صورت شفاهی پیگیری شود بلکه تمامی وقایع هر چند ناچیز باید حضوراً در اداره پلیس به عنوان شکوائیه مکتوب گردند. داشتن شهود در چنین مواردی بسیار ارزشمند است. شکوائیه آنگاه در دفتر پلیس ثبت میگردد و شمارهای به آن تعلق میگیرد تا هم در طبقه بندی شکوائیهها توسط منشی ادارۀ پلیس تسهیل شود و همچنین قابل پیگیری توسط شاکی یا شاکیان باشد.
نگهبان با این قصد وارد اداره پلیس شد و شکایتی برای گم شدن کفشهای خوشبختی تنظیم نمود. منشی اداره با خود گفت: چرا آنچه اظهار کرده است، درست شبیه کفشهای من میباشد؟ من این کفشها را دیروز از کارگر حمام خریدهام.
نگهبان با دیدن آن کفشها انگار که چشمش به یک گنج افتاده باشد. او فکر میکرد که چه کسی چنین قدرتی را در کفشها پنهان کرده است بطوریکه هیچکس حتی او نمیتواند آن را کشف کند.
مرد با خود اندیشید: یک نفر باید بیش از چشم یک کفاش داشته باشد، تا بداند که یک جفت کفش خوشبختی با دیگر کفشها چنان تفاوتی دارد وگرنه هیچگاه نمیگذاشتند تا چنین کفشی بدون مالک در گوشه خیابان بیفتد.
یکی از مردها گفت: آقا، اینجا. او نفس نفس زنان تودهای بزرگ از کاغذها را برای منشی آورده بود.
منشی اداره رویش را برگرداند و شروع به صحبتهای پرسشی با مرد نگهبان دربارۀ تکمیل گزارش و درخواست رسمی او نمود ولیکن زمانیکه پرسشهایش تمام شد و چشمهایش دوباره به کفشها افتاد، نتوانست از این پرسشها خودداری کند که چرا او کفشهایش را در بیمارستان باقی گذارده است؟ و اینکه آیا آن کفشها واقعاً متعلق به او بودهاند؟
مرد نگهبان اندیشید: به هر حال کفشها میبایست تا آن زمان خیس شده باشند امّا من مایلم بدانم که آیا پلیس گزارشی در این مورد دریافت نکرده است؟
به هر حال تا این زمان حدس او کاملاً اشتباه بود زیرا کفشهای خوشبختی احتمالاً اینک در دستها یا پاهای کس دیگری میبودند.
مرد نگهبان شکایت نامهاش را از روی میز برداشت و در پاکت گذاشت سپس آن را زیر بازو نهاد و از اداره پلیس خارج شد. او قصد داشت که شکایت نامه را به خانه ببرد و متن آن را اصلاح نماید.
اینک عصر یک روز تعطیل بود و احتمال وقوع بارندگی میرفت ولیکن هوا در کمال تعجب شروع به صاف شدن میکرد. مرد منشی با خوشحالی لباس پوشید و از خانه بیرون رفت. مردم در روز تعطیل تمام خیابانها را پُر کرده بودند.
منشی با خود اندیشید: یک مسافرت کوتاه به “فریدریش بورگ” صدمهای به من نخواهد زد.
او بسیار رنجور و دلخور بود امّا امید داشت که یک گردش دلپذیر میتواند برای سلامتی جسمی و روحی مفید باشد و اشتهای او را که عموماً زندگی ساکنی داشت، تقویت نماید.
مرد منشی به پارک رسید. او در آنجا یک دوست را که شاعری جوان بود، ملاقات کرد. شاعر جوان به او گفت که روز بعد باید گردشی طولانی را برای خودش تنظیم نماید.
منشی گفت: آیا مجدداً قصد یک مسافرت طولانی را دارید؟ بنظرم شما از یک زندگی آزاد و مسرّت بخش برخوردار میباشید درحالیکه ما پاهای خودمان را با زنجیر به میز اداره بستهایم.
شاعر پاسخ داد: بله دوست عزیز امّا همان را که شما یک زنجیر می دانید ولیکن خداوند بدین طریق رزق و روزی شما را مقدّر نموده است و شما هیچ نگرانی از آمدن فردا ندارید و زمانیکه پیر و سالخورده شوید، حقوق بازنشستگی خواهید داشت.
منشی اداره شانههایش را بالا انداخت و سپس گفت: یقیناً، امّا هنوز هم وضعیت شما بهتر از من است.
شما فردی شاعر هستید و زندگی را بسیار سهل و آسان تلقی میکنید و از آن خرسند میباشید. هر کسی همواره از مصاحبت با شما لذت میبرد و شما در همه حال ارباب خودتان هستید. نه، دوست عزیز، شما باید بدانید که ما باید تمام سال را با سعی و تلاش بگذرانیم تا یک سال دیگر از عمر خود را سپری کنیم و مُدام به مزدی ناچیز قانع باشیم.
شاعر دستش را برای خداحافظی تکان داد و منشی نیز همان کار را انجام داد. هر کدام از آنها درحالیکه همچنان بر نظراتشان پایدار بودند، از همدیگر جدا شدند.
منشی با خود اندیشید: این شاعرها، آدمهای بسیار عجیبی هستند.
من دوست میدارم که یک روز درست برای یک جلسه دادگاه چنین حالتی برای من رُخ بدهد و برای خود شعری بسرایم. من مطمئنم که شعرهایی بهتر از بسیاری از شاعران خواهم سرود. امروز بنظرم روز بسیار خوبی برای یک شاعر است. طبیعت آن چنان بنظر میرسد که انگار از خوابی گران بیدار شده است. هوا بنحو بی سابقهای پاک است و آسمان صاف و آفتابی مینماید. ابرها اکثراً خودشان را در پشت کوهها پنهان ساخته و فقط تعداد محدودی از آنها بر فراز نوک قلهها شناور ماندهاند. عطر دل انگیز گلها و گیاهان زینتی مَشام مرا فرا گرفته و تمام وجودم را لبریز از شادی و سرمَستی نموده است. سالها بود که چنین لحظاتی را احساس نکرده بودم.
ما در بسیاری موارد مشاهده میکنیم، که افرادی خودشان را شاعر میپندارند و سرودن شعرها را آغاز میکنند، تا خود را ثابت نمایند. در بسیاری از مواقع اشعاری خسته کننده سروده میشود، که بیانگر تصوّرات احمقانه فرد از سایرین و محیط اطرافش میباشد.
در مقابل بسیاری از شاعران هستند، که اشعار نغزی از روابط اجتماعی و یا طبیعت میسرایند. آنها درک بسیار بالائی از جامعه دارند لذا مردم از آنها تقدیر به عمل میآوردند.
شاعران اصولاً دارای حافظه و فعالیت ذهنی بهتر و حساستری نسبت به سایر افراد اجتماع هستند بطوریکه آنچه را میبینند، در ذهن خویش تقویت میکنند و با وضعیتی آشکارتر و با زیباترین شکل برای دیگران بازگو مینمایند. آنها میتوانند احساسات خود را در قالب واژهها تجسّم بخشند ولیکن همۀ مردم از چنین توانائی برخوردار نیستند.
به هر حال شاعران برای گذار از یک شرایط عمومی و طبیعی به شرایطی سرشار از مواهب همواره به اذهانی با قدرت و سرعت باد نیاز دارند، تا بر فراز درّهها و شکافهای اجتماعی پرش نمایند و مخاطرات آنها را برای آحاد مردم بازگو کنند، تا خواسته و ناخواسته در چنان دام هائی نیفتند.
منشی درحالیکه در افکار رؤیائی خویش غوطه ور بود، مسیرش را به سمت اداره پلیس کج کرد. او با خود اندیشید: عجب هوای بسیار دلپذیری است. این چنین شرایطی مرا به یاد بنفشههای باغ عمه “ماگدالنا” میاندازد. بله، در آن زمان پسر بچّه ای سر به هوا و وحشی بودم که بطور منظم به مدرسه نمیرفتم و بیشترین اوقات خویش را در کوچه و خیابان میگذراندم.
آه، خدای بزرگ! چه یادآوری دلپذیری است. اینک زمان بسیار زیادی از آن هنگام میگذرد.
عمهام در پشت صرافخانه شهر زندگی میکرد. او همیشه چند تَرکه یا شاخه باریک را در آب میخیساند، تا به موقع خشم خود را با شکستن آنها بر پشت من فرو نشاند.
زمستانها قبل از آنکه بنفشهها سر از زیر برفها برآورند و نفسی تازه کنند، من سکه مسی را بر روی اجاق گرم میکردم تا آن را به شیشه یخزدۀ پنجره بچسبانم و روزنهای برای دیدن بیرون اتاق بگشایم. چه منظرههای با شکوهی بودند زمانیکه از روزنه به چشم اندازها مینگریستم. چه مناظری! محشر بودند.
کمی آنسوتر در داخل کانال بزرگ، قایقها و کشتیهای کوچک ماهیگیری سراسر زمستان را در آبهای یخزده برجا مانده بودند. خدمه تمامی آنها را با به صدا در آمدن آژیر زمستانی به حال خویش رها نموده بودند.
زمانیکه بهار فرا میرسید و صدای شکسته شدن قطعات یخ کانال به گوش میآمد، آنگاه با یک اعلان برای بازگشت خدمه، مجدداً زندگی پُر هیاهو در کشتیها آغاز میگردید. کشتیها مجدداً قیر اندود میشدند و قطعات کهنه و معیوب آنها تعویض میگردیدند، تا بتوانند لنگر بردارند و به سرزمینهای دور و نزدیک سفر کنند.
همچنین به خاطر میآورم، که بر روی میزم در دفتر کارم نشستهام و با شکیبائی به مردمانی مینگرم که پاسپورتهای خود را نشان میدهند تا از کشور خارج گردند.
منشی متعاقباً آهی کشید: این چنین است سرنوشت من، افسوس!
او سپس دوباره ساکت ماند و با خودش اندیشید: خدای بزرگ، چه بر سرم خواهد آمد. من هرگز پیش از این چنین وقایعی را پیشبینی نمیکردم. من شاید میبایست در آب و هوای گرم و تابستانی میبودم، تا از این احساس اضطراب و بی قراری رهائی مییافتم.
منشی در جیب خویش به دنبال کاغذها گشت. او درحالیکه چشمش بر روی اوّلین کاغذ میدوید، برای تسلّی دادن خودش گفت: این گزارشهای پلیس به نظرم بزودی چون سیلی میشوند و بنحو مؤثری تمامی متمردین را از کارهای خلاف باز خواهند داشت.
دست نوشتههای من بسیار غم انگیزند. آنها عجیب و گاهاً بسیار عجیب هستند.
دست نوشتههای من هنوز غیر قابل انکار هستند.
آن چیست؟ ببینم من در اینجا چه دارم؟
بانو “تیگبریش” در پنج مورد دچار اعمال خلاف شده است.
اینها دسیسه هائی برای عبور از خاکریزهای گناهان و اینکه روز توبه فرارسیده است.
اینها نمایشی با آوازهای تازه در هوای بسیار دلپذیر را میمانند.
شیطان ناقلا! این همه آشغال را از کجا بدست آوردهام؟
برخی افراد ممکن است یادداشتها را مؤذیانه و برای شوخی در جیب من انداخته باشند.
در این جیبم بیشتر از یک نامه برایم نهادهاند. نامه هائی که مچاله شده و مُهر شکستهاند.
بله، این یکی نمیتواند نامهای مؤدبانه از مدیر تئآتر باشد زیرا هر دو بخش نامه و پاکت به صورت آشغال در آمدهاند.
منشی سپس نفس نفس زنان با خود گفت: اوهوم، اوهوم.
او آنگاه خودش را به ساحل رودخانه رساند و در آنجا لَم داد.
منشی فکر میکرد که چقدر نسبت به مسائل حساس و نازکدل شده است. او آنگاه بی اختیار یکی از نزدیکترین گلها را چید. آن یک گل مینای سفید و درشت بود، که غنچههایش به تازگی باز شده بودند.
منشی با خود اندیشید: یک گیاهشناس چه چیزهائی در مورد این گل زیبا میداند؟
درحالیکه گل با ظاهر شادابش فوراً اعلان کرد، که به تازگی متولد شده بود. او از قدرت خورشید گفت، که چگونه بر روی برگهای لطیفش پخش میشود و به آنها القاء میکند که هوا را با بوهای خویش معطر سازند سپس تلاشهای متعدد را برای موفقیّت در زندگی آغاز کنند. آنگاه غنچههای گلها با احساس آبستن شدن بیدار میشوند و نور و هوا به وفور در اختیار آنها قرار میگیرند، تا به بهترین وجهی عطرشان را ارزانی دارند.
پروانهها در روشنائی روز بر فراز گلها به پرواز در میآیند سپس به ناگهان در لابلای برگها و بوتهها غیب میشوند و برای لحظاتی در آغوش گلها میآسایند.
گل گفت: این نور است که مرا زینت میبخشد و معطر میسازد.
صدای شاعر بلند شد: امّا این هوا است که میتواند به تو تنفس ببخشد.
پسری در کناری ایستاده و چماقش را با شدت درون یک چاله پُر از آب میکوبد و قطرات آب را به سطح برگهای سبز رنگ بوتهها میپاشد.
منشی تصوّر میکرد که میلیونها حشره یکروزه از هر قطره آب به هوا بلند شدهاند. میلیونها حشرهای که ابری نازک را بر فراز بوتهها تشکیل میدادند. حشراتی که در ضمن یک دگردیسی به زندگی دست یافته بودند تا چرخه زیستی خویش را تداوم بخشند.
منشی لبخند زد و گفت: من احتمالاً در خواب هستم و رؤیا میبینم امّا این عجیب است که چطور یک نفر میتواند رؤیائی اینچنین واضح و طبیعی ببیند. با این وجود اطمینان دارم که اینها رؤیائی بیش نیستند ولیکن فقط فردا که از خواب برخیزم آنگاه میتوانم تمامی افکارم را به روشنی بکار گیرم.
من آنچه این زمان به نظر میآورم، همگی غیر عادی بنظر میرسند گواینکه آگاهی و درک من از چیزها بسیار واضح است. من نور و روشنائی و بشاشیّت را به خوبی حس میکنم آنچنانکه حس میکنم در آسمان هستم امّا با اطمینان می دانم که اگر فردا خاطراتم کمرنگ شوند، باید بیشتر در افکارم به شناوری بپردازم، تا بتوانم اندکی از آنها را مجدداً به خاطر آورم.
اینک هیچ چیز به نظرم طبیعی نمیآید و ابلهانه هیچ احساسی ندارم آنچنانکه تاکنون چنین حالتی را تجربه نکردهام بویژه قبل از آنکه من نامم را برای منشی پلیس شدن بنویسم. تمامی تصوّراتم همانند گردبادی از خیالات واهی در ذهنم بهم میپیچند.
همۀ ما شنیده یا گفتهایم که یک رؤیای بسیار خوب و زیبا همانند خاطرهای خوش از ارواح نهانی است. آنها یادبودهائی ارزشمند و با شکوه هستند، که از طریق دریچهای بسوی روشنائی به ما داده میشوند امّا گاهاً از این طریق فقط برگهای پژمردهای از خاطرههای دردناک و زجرآور گذشته را ما مییابیم.
منشی با حالتی غمگین آهی کشید: افسوس.
او سپس به پرنده هائی که جیک جیک میکردند، خیره ماند. پرندهها امیدوارانه و با خشنودی از شاخهای به شاخه دیگر میپریدند. آنها بهتر میدانند، که برای پرواز باید از هنر غلبه بر آسمان برخوردار باشند لذا از داشتن چنین نعمتی که خالق جهان به آنها بخشیده است، بسیار خوشحال و سپاسگزارند.
بله، آیا میتوان طبیعت خویش یا دیگران را تغییر داد؟
آیا من به ناچار باید مثل یک چکاوک کوچک خوشحال باشم؟
او این حقایق را به سختی فاش مییافت بویژه آنگاه که با دقت به پرندهها نگریست و دامنها و روپوشها را با پرها و همچنین گالشها را با پنجهها و بالها جایگزین میدید. مرد این جایگزینی اعجاب آور را با حیرت مشاهده کرد و آنگاه از صمیم قلب خندید.
مرد زیر لب زمزمه کرد: اینک هیچ شکی برایم باقی نمانده است، که من همچنان در خواب و رؤیا هستم امّا من هیچگاه پیش از این چنین از افکار غریب و وسواسیام آگاهی نداشتهام.
مرد بر فراز بوتهها و درختان سبز پرواز کرد و با احساس مسرّت آواز خواند امّا در آوازش هیچ شعری نبود زیرا روح شاعر از آنجا رفته بود.
کفشهای خوشبختی در هر دفعه برای هر کسی که آن را پوشیده باشد، فقط میتواند یک حالت از آرزوها را برآورده سازد و این زمان او دیگر در اندیشۀ شاعر شدن نبود بلکه دوست داشت که یک پرنده باشد. او اینک آرزو داشت، که یک پرنده خوشحال “آوازخوان” باشد بنابراین حالت پیشین به فوریت متوقف گردیده و زمان آن فرارسیده بود، که به حالت جدید تغییر شکل بدهد.
منشی با خود اندیشید: این وضعیت به قدر کافی راضی کننده است زیرا من سالها تمامی طول روزها را در داخل دفترم مینشستم و در میان کاغذهای مملو از قوانین خشک غرق میشدم، کاغذهائی که یک نفر میتوانست اشعار کمدی بر روی آنها بنویسد درحالیکه اینک همچون چکاوکی در باغهای “فریدرش بورگ” در رؤیاهایم بال میگشایم. چکاوکی که بال زنان به داخل علفها میرود، با سرخوشی سرش را به هر طرف میچرخاند و با منقار کوچک خویش پهنکهای نرم علفها را نوک میزد آنچنانکه در مقایسه با اندازۀ او به نظر با عظمتتر از شاخههای درختان خرما در شمال آفریقا میآیند.
متأسفانه رضایتمندی و سرخوشی منشی پس از لحظاتی به پایان رسید. سیاهی شب عنقریب همه جا را فرا گرفت. او نقش خویش به عنوان یک منشی اداره پلیس را کاملاً گم کرده بود و به نظر میرسید که موضوعات متعددی بسویش هجوم میآورند.
این زمان یک کلاه بزرگ موم اندود توسط پسرک ملوان از اسکلۀ مقابل به طرف پرندۀ پُر تلاش پرتاب شد سپس یک دست زبر جستجوگر مسیر او را با دقت از زیر حاشیۀ کلاه مسدود کرد و منشی را از ناحیه پشت و بالها دستگیر نمود.
پرنده (منشی) در لحظات اوّل بسیار ترسید لذا با بلندترین فریادی که میتوانست مرتباً جیغ میزد: شما پنجۀ سیاهِ کوچک گستاخی هستید ولیکن نمیدانید که من یک منشی محترم در اداره پلیس هستم. آیا شما می دانید که نمیتوانید به یک مأمور شهربانی بی احترامی نمائید بدون اینکه به شدت تأدیب گردید؟ بعلاوه بنظرم شما آدم رذل و به دردنخوری هستید. این کار شما که پرندهای را در باغ سلطنتی “فریدرش بورگ” بگیرید، دقیقاً ممنوع شده است و بدانید که اونیفرم آبی ملوانی شخصیت شما را افشاء میکند و معلوم میسازد که از کجا آمدهاید.
این سخنان شدیدالحن هر چند توسط پسرک ملوان سنگدل و خدانشناس شنیده شدند امّا هیچ تأثیری بر او نگذاشتند و تغییری در رفتارش ایجاد نکردند.
پسرک ملوان که پرنده را محکم در بین انگشتان دستش گرفتار کرده بود، برای تفریح ضربهای به منقار پرندۀ پُر سر و صدا وارد کرد و آنگاه شروع به قدم زدن کرد. او به زودی با دو پسربچّۀ مدرسهای از کلاس بالاتر ملاقات نمود.
پسربچّه ها شروع به صحبت با او کردند و از او در مورد پرندهای که در دست داشت، سؤالاتی کردند و سرانجام پرندۀ پُر سر و صدا را از او خریدند.
منشی که گرفتار آمده بود، نمیدانست که به مهمانی در یکی از خانههای خیابان “گاتر” شهر “کپنهاک” میرود، یا اسیری است، که اجباراً باید اسباب بازی بچّه های زبل یک خانواده باشد.
منشی با خود گفت: این خوب است که من در حال رؤیا دیدن هستم امّا به هر حال از این حالت حقیقتاً خشمگین و عصبانی میباشم. این برایم بسیار حیرت انگیز است زیرا اوّلاً من یک شاعر هستم و دوّم اینک در ازای چند پنی به عنوان یک چکاوک به فروش میرسم. من بدون شک باید طبیعت شاعرانه را که مرا تبدیل به مخلوقی این چنین کوچک، ضعیف و آسیب پذیر ساخته است، نفرین کنم. این وضعیت حقیقتاً رقت بار و ترحّم انگیز است بویژه زمانیکه در دستان بچّه های شرور و رذلی گرفتار شده باشید، که نسبت به حیوانات بسیار بیرحم هستند. اینک تمام آنچه مایلم بدانم، این است که چطور قضیهام به پایان خواهد رسید؟
دو پسر بچّه مدرسهای که اینک مالک منشی تغییر شکل یافته بودند، او را به یک اتاق شیک انتقال دادند. در آنجا بانوئی زیبا و موقر با لبخند آنها را پذیرفت. بانو عدم رضایت خود را با دیدن پرنده بیان کرد. او آن را یک پرندۀ معمولی مزرعه میدانست، که قابل مقایسه با یک چکاوک خوش صدا نمیباشد زیرا خانوادههای ثروتمند هیچگاه از پرندههای معمولی نگهداری نمیکنند.
به هر حال بانو اجازه داد تا پسرها آن را در یک قفس خالی کنار پنجره قرار دهند.
بانو با خود گفت: شاید بهتر باشد که پسرها با طوطی خوش خُلق و خوی من “پالی” سرگرم بشوند.
او آنگاه نگاهش را همراه با یک لبخند ملاطفت آمیز متوجّه طوطی سبز رنگی کرد، که بر روی میلهای درون قفس زیبایش به جلو و عقب تاب میخورد. طوطی اغلب به راحتی درون حلقهای سیمی که در داخل قفس نصب شده بود، به انجام حرکات آکروباتیک میپرداخت.
بانو با بی آلایشی گفت: امروز روز تولد “پالی” است و این پرنده مزرعه که تاج کوچکی نیز بر سر دارد، میتواند موجبات شادی او را فراهم سازد.
آقای “پالی” مطلقاً پاسخی به این تمجیدهای صاحبش نداد و همچنان با طمأنینه به تاب خوردن به جلو و عقب ادامه داد.
این زمان یک قناری زیبا با رنگ زرد طلائی که اخیراً خریداری شده بود، از درون خانۀ آفتابی معطرش شروع به آوازخوانی با صدای بلند کرد.
بانوی خانه فریاد زد: مخلوق پُر سر و صدا! میتوانی ساکت باشی؟!
او سپس روی قفس قناری را با یک پارچه سفید که بنحو بسیار ماهرانهای قلابدوزی شده بود، پوشاند تا بدین ترتیب قناری را از آوازخواندن منصرف نماید.
قناری زیبا آهی کشید: جیک، جیک.
قناری ابتدا اندکی وحشت زده شد ولیکن دوباره آهی بلند کشید و سپس ساکت ماند.
منشی یا به گفتۀ بانو پرندۀ قهوهای رنگ مزرعه را در داخل یک قفس کوچک و در نزدیکی قناری خوش صدا ولی اندکی دورتر از “پالی” زیبا گذاشتند.
“پالی” که مدتها با انسانها زندگی کرده بود، اینک میتوانست برخی کلمات را همانند انسانها ولی با کمی تغییر ادا نماید و حتی گاهاً مثل آنها فریاد بکشد.
“پالی” در این مدت عبارتی را بیش از هر صدائی شنیده بود لذا اغلب آن را به عنوان یک تکیه کلام تکرار میکرد. تکیه کلام “پالی” را این عبارت تشکیل میداد:
“بیائید مرد باشیم.”
همه چیزهائی که قناری میگفت، برای او و دیگر پرندگان همچون جیک جیک قناری نا مفهوم بودند، مگر برای منشی که این زمان یک پرنده شده بود. البته او نیز این همراهی را بطور کامل درک نمیکرد.
قناری مجدداً آوازی اینچنین سر داد: من پرواز میکنم در زیر برگهای سبز خرما و برفراز درختان بادامی که در حال گلدادن هستند.
من پرواز میکنم در اطراف، همراه با برادرها و خواهرهایم.
من پرواز میکنم برفراز گلهای زیبا و برفراز دریاچه کوهستانی جائیکه دارای آبهای زلال و شفاف است و گیاهانی که سرشان را در وزش ملایم نسیم تکان میدهند و برایم خم میشوند، تا در زیر آنها جا بگیرم.
آنجا همچنین میبینم، بسیاری از لباسهای رنگارنگ و باشکوه بر تن طوطی هائی که برایم داستانهای خنده دار تعریف میکنند و افسانه هائی از جن و پری که هرگز تمام نمیشوند.
طوطی پاسخ داد: آه، شما براستی پرندهای زیبا هستید امّا هیچگونه آموزشی ندیدهاید، تا به خوبی من صحبت کنید و سر به سر انسانها بگذارید. دوستان، شما میتوانید بر آنچه من می گویم، بخندید امّا این خطای بزرگی است که بذله گوئیها و حرفهای سرگرم کنندهام را فقط تقلیدی از انسانها به حساب آورید.
“بیائید مرد باشیم.”
آه، آیا شما هیچ خاطرهای از عشق، افسون و دلربائی دوشیزگانی که در زیر خیمههای برافراشته و یا در کنار گلهای خوشبو و در برابر انوار درخشان میرقصند، دارید؟
آیا از میوههای شیرین و پُر آب چیزی به خاطر میآورید؟
و یا میوههای آبدار و خنکی که از گیاهان وحشی میچینیم و طعم آنها باعث میشود که هرگز خانه را فراموش نکنیم؟
ساکن پیشین جزایری قناری با طعنه گفت: شما میتوانید همچنان به حرفهای درهم و برهم خودتان ادامه بدهید.
طوطی نیز گفت: آه، بله. من برخلاف شما از جائی بسیار دورتر و بهتر به اینجا آورده شدهام. من در آنجا به خوبی میخوردم و میخوابیدم و مردم رفتارهای دوستانهای با من داشتند. من می دانم که شخص باهوشی میباشم و این چیزی است که از من به خوبی مراقبت میکنند.
“بیائید مرد باشیم.”
طوطی ادامه داد: شما طبیعت شاعرانهای دارید، همچنان که میخوانید ولیکن من برخلاف شما از دانش عمیق و طبعی خستگی ناپذیر برخوردارم.
شما استعداد بالائی دارید و از صوت طبیعی و والا بهره میبرید امّا فاقد یک دیدگاه جامع و بصیرت آشکار هستید لذا در اکثر صفات بر شما غالب میباشم. شما هیچگاه شبیه من نیستید زیرا من ارزش بیشتری دارم. انسانها همچنین از نوکهای من میترسند. بعلاوه من همیشه یک پاسخ شوخ طبعانه و کنایه دار برایشان در چنته دارم.
“بیائید مرد باشیم.”
قناری آواز سر داد: آه، ای محل تولد من.
آه، ای سرزمین ادویههای گرم.
من برای سایبانهای سبز تیرهات آواز میخوانم.
برای خلیجهای آرامت که شاخههای آویزان درخت بید مجنون بر سطح آب بوسه میزنند.
من میخواهم آواز بخوانم، برای شادی تمامی برادران و خواهرانم.
برای جائیکه کاکتوسهای باشکوه در خاکهای حاصلخیز میرویند.
پرنده (منشی) نفس نفس زنان گفت: قناری قشنگ، صدای رسایت را از ما دریغ نکن.
من صدای تو را قلباً از بسیاری چیزها برتر می دانم و آن باعث خوشحالیام میشود.
خندیدن انسانها و آواز خواندن پرندگان از نشانههای مصون ماندن از گناهان و بالاترین درجه توسعه ذهن هستند.
آیا سگها و اسبها هم میتوانند بخندند؟ نه، امّا میتوانند بگریند.
خندیدن هدیهای آسمانی از جانب خداوند بزرگ است که فقط به نوع بشر ارزانی داشته است.
“پالی” جیغ کشید: ها، ها، ها. او آنگاه بار دیگر تکیه کلامش را سر داد:
“بیائید مرد باشیم.”
قناری گفت: پرنده کوچک خاکستری دانمارکی بیچاره. شما را هم اسیر کردهاند؟
شکی نیست، که جنگلهای شما به اندازه کافی سرد هستند امّا بهرحال میتوان در آنجا آزادانه نفس کشید. بنابراین همین الآن پروازکن و به آن دوردستها برو.
عجله کن و فراموش کن که روزگاری در قفس بودهای.
پنجره بالائی باز است.
پروازکن، دوست من.
پروازکن و از اینجا دورشو،
خدا نگهدارت.
پرنده (منشی) غریزتاً اطاعت کرد. او با چند دفعه ضربه زدن با بالهایش توانست درب قفس را بگشاید و از آن رهائی یابد امّا در همین لحظه درب اتاق که نیمه باز بود و آنجا را به اتاق بعدی متصل میکرد، شروع به غژغژ کردن نمود و ناگهان یک گربه نر بزرگ با قدمهای نرم و چابک به داخل اتاق آمد و شروع به دنبال کردن او کرد.
قناری ترسان و سراسیمه به انتهای قفس خود رفت.
طوطی بالهایش را به هم کوبید و فریاد زد:
“بیائید مرد باشیم.”.
پرنده (منشی) که تا سرحد مرگ ترسیده بود، با عجله از میان پنجرۀ نیمه باز پرواز کرد و بال زنان از خانهها و خیابانهای آن حدود دور شد.
پرنده پس از طی مسافتی بعید خسته شد لذا مجبور شد که اندکی بیاساید. این زمان خانههای اطراف تا حدودی برایش آشنا میآمدند. یکی از پنجرهها نیز باز بود بنابراین او پرواز کرد و از طریق پنجره وارد خانه شد.
آه، عجب اتفاق غریبی! آنجا اتاق خودش بود.
او بر روی میز کارش پرید و گفت:
“بیائید مرد باشیم.”
پرنده بی اختیار از تکیه کلام طوطی تقلید کرده بود.
او در این لحظه مجدداً به شکل منشی در آمد درحالیکه هنوز در وسط میز نشسته بود.
منشی با تعجب فریاد زد: خداوند بزرگ نگهدار من است. من چگونه به اینجا آمدهام؟
من تاکنون کجا خوابیده بودم؟
این موضوع به هر حال برایم بسیار ناگوار و ناخوشایند میآید. رؤیائی غیرقابل قبول که پیوسته دچارش میشوم. بنظرم تمامی این ماجراها حوادثی پوچ، ابلهانه و بی سر و ته میباشند.
6- بهترین گالشی که واگذار کردهام:
صبح زود روز بعد زمانیکه منشی هنوز در بستر آرمیده بود، کسی به درب خانهاش ضربه زد. او یک کشیش جوان بود، که در همسایگی منشی و در همان طبقه سکنی داشت.
کشیش جوان به محض باز شدن درب به داخل خانه منشی قدم نهاد.
او گفت: گالشهایت را به من قرض بدهید. امروز اگرچه خورشید با تمام شدت میتابد امّا سطح باغ همچنان بسیار مرطوب میباشد. من اینک مایلم تا برای مدت کوتاهی از خانه خارج بشوم لذا به گالشهای شما احتیاج دارم تا کفشهایم در اثر گل و لای سطح باغ خراب نشوند.
کشیش جوان آنگاه گالشها را از منشی اداره پلیس عاریه گرفت و به پا کرد سپس سریعاً به سوی باغچه کوچکی که داشتند، به راه افتاد. این باغچه در بین دو دیوار بلند مسدود شده بود و در آنجا یک درخت آلو و یک درخت سیب کاشته بودند. باغچه اگرچه کوچک بود امّا بسیار زیبا و دلگشا جلوه میکرد.
ساعت هشت ضربه زد. کشیش جوان برای رفتن به باغ بسیار هیجان زده بود لذا تا آنجا که امکان داشت، با سرعت از طریق راهرو باریک به خارج ساختمان رفت.
صدای شیپور پسرک پستچی که همزمان کار تبلیغات را هم انجام میداد، به گوش میرسید. پسرک مدام بانگ بر میآورد و اینچنین اعلام میکرد:
“تور مسافرتی، تور مسافرتی
چیره شدن بر درد و اندوه از طریق خاطرات پُر حرارت
این شادابترین چیز در دنیا است
این بالاترین هدف در کل آرزوها است
سفر، پایان بخش عذاب و بیقراری است
سفر آرام میکند هر آنچه برایتان مضر است
دردهائی که تخریب میکند تمام هستی تو را
شما با تور میروید به جاهای بسیار دور
و مشاهده میکنید سوئیس بی نظیر را
و سفر میکنید به سراسر ایتالیا.”
کشیش آرزو کرد که ایکاش در این سفرها شرکت داشت. بنابراین گالشها خواسته او را با سرعت نور حاصل از انفجار مهمّات جنگی اجابت کردند و بلافاصله او را به آرزویش رساندند.
کشیش جوان با آرزوهائی اغراق آمیز برای سفر به تمامی دنیا در حال مسافرت کردن بود. او اینک همراه با هشت مسافر دیگر در داخل یک درشکه در وسطهای سوئیس بود. او از راه رفتن با گالش هائی که مرتباً جیزجیز میکردند، بسیار متألم مینمود. پاهایش درون چکمهها در فشار بودند و حتی بنحو دردآوری متورّم شده بودند. سرش تا سر حد انفجار درد میکرد و گردن خستهاش به سختی از عهده نگهداری آن بر میآمد.
مرد کشیش در حالتی بین خواب و بیداری قرار داشت. او در افکارش دائماً با خودش، با محل کارش، با کشورش و با حکومتش در کلنجار بود.
او در جیب راست خود اعتبار نامهاش و در جیب چپ پاسپورتش را قرار داده بود. مرد همچنین برای روز مبادا مقداری پول را با دقت فراوان در جیف کیف کوچک چرمیاش جاسازی نموده بود.
کشیش جوان در یک لحظه تصوّر نمود که مبادا اشیاء او را همراه با کیف چربی از او بربایند، از اینرو دچار هیجان شد و بلافاصله اشیاء داخل جیبها را جابجا نمود سپس کیف چرمی را بر روی زانوهایش قرار داد و آن را به سینهاش چسباند و بدین ترتیب احساس اطمینان بیشتری نمود.
او چیزهای غیر ضروری همراهش را از قبیل: چتر، عصای پیاده روی و کلاه را همراه با سایر وسایل سفر بر سقف درشکه قرار داده بود لذا نگرانی چندانی از این نظر نداشت.
او اینک کوشش میکرد برای رفع ملالت و افسردگی خویش به افکارش استراحت بدهد و نسبت به بسیاری از رویدادهای اطرافش بی توجّه باشد. او قصد داشت مدتی را در آغوش طبیعت بگذراند و از نوشیدن شیر تازه دامها لذت ببرد.
او میل داشت تا در میان درختان کهنسال جنگلهای قدیمی کاج قدم بزند و از هیجان راه رفتن در پرتگاههای کوهستانی لبریز گردد، جائیکه انتظار داشت شاخه و برگهای بوتههای وحشی و علفهای کوهی با مه و ابرها احاطه شده باشند. آنجا که بادهای سرد دانههای سفید و درشت برف را زوزه کشان بر سطح صخرهها میکوبند و پوششی چون لباس تازه عروسان بر تن آنان میکنند.
مرد کشیش آهی کشید: اوف، ایکاش اینک بر سمت دیگر کوههای “آلپ” بودیم و از هوای تابستانی آنجا لذت میبردیم. بعلاوه میتوانستم برگههای اعتباریام را نقد کنم.
او این زمان آرزو داشت تا در سمت دیگر آلپ یعنی بین شهرهای “فلورانس” و “رُم” در کشور ایتالیا باشد. او میخواست دریاچه “تراسمن” را در غروب خورشید تماشا نماید. دریاچهای که در زمان پنهان شدن خرمن آتشین خورشید در پشت کوههای غربی همچون سفرهای به رنگ آبی تیره بر بستر دشت به نظر میآید.
در کنار این دریاچه بود که “هانیبال” سپهدار سفّاک و خونریز قوم “کارتاژ” لشکر “فلامینوس” امپراتور روم را شکست داد.
رودخانههای کوهستانی با رسیدن به آن دریاچه همدیگر را در آغوش میگیرند.
دشتهای سبز وسیع پیرامون دریاچه را فرا گرفتهاند و بچّه های نیمه لُخت رمههای خوکهای سیاه را میچرانند.
درختان معطر و همیشه سبز برگ بوی کوهی در حاشیه جادهها روئیدهاند آنچنانکه هر کسی را وامی دارند تا به تمجید از این زیبائی های طبیعی بپردازد.
به هر حال فقط زیبائی ها نیستند که طبیعت این ناحیه را تشکیل میدهند.
درشکه رانی که غرغرکنان شلاق بر اسبهای بینوا فرود میآورد، تا مسافران خود را هر چه سریعتر به شهر “تورین” برساند.
مگسهای سمّی و گروههای بزرگ پشههای ریز هزاران هزار در هر گوشه و کنار به چشم میخورند و خود را در وزش ملایم نسیم همانند دیوانگان در پناه شاخههای “مورد سبز” قرار میدهند. جمعیتی از حشرات بیباک که از نیش زدن انسانها و حیوانات هیچ ابائی ندارند.
هیچکس را در این درشکههای پُر شتاب نمیتوان یافت، که صورتش از نیش پُر اشتیاق لشکر پشهها متورّم نشده و زخم بر نداشته باشد.
اسبهای بیچاره که هم از دست صاحبان و هم از دست این حشرات تا دَم مرگ شکنجه میبینند و متحمل بیشترین رنجها میشوند.
مگسهایی که در دستههای بزرگ منزجر کننده بر روی اسبها فرود میآیند و مرد راهنما که هر چندگاه یکبار از درشکه پیاده میشود و به خاراندن آنها اقدام میورزد.
خورشید اینک در حال غروب کردن است و سایههای درختان، بلندتر از همیشه دیده میشوند. سراسر افق را رنگهای زیبا و دلپذیر میپوشاند آنچنانکه چنین نقشی به ندرت در جاهای دیگر قابل تکرار است. بزودی سرمای کشندهای سراسر منطقه را فرا میگیرد. بدنها خسته و معدهها خالی است. تمامی لحظات شب
به خوشی طی میشوند. طبیعت از افسونگری مُسرفانه اش دست بر نمیدارد.
درشکه از جادهای که از میان یک باغ قدیمی زیتون میگذرد، عبور میکند و به مهمانخانهای نزدیک میشود.
ده یا دوازده نفر از افراد فقیر و چلاق در بیرون از آنجا چادر زدهاند.
سالمترین آنها شباهت زیادی به “ماریات” بزرگترین پسر الهۀ گرسنگی دارد زمانیکه پا به سن گذاشته بود.
برخی از آنان کور هستند و برخی دیگر با پاهای چلاق بر روی دستها میخزند. برخی از آنان نیز بدون بازو یا انگشت هستند.
آنها بیشترین فقر، بیچارگی و درماندگی را به نمایش گذاشتهاند.
آنها در حالیکه لباسهای چرکین بر تن دارند، بر همدیگر فشار میآورند و با مشقّت زیاد خود را به مسافران میرسانند، تا لقمه نانی گدائی کنند.
مسافرانِ تازه از راه رسیده با افسوس میگفتند: عجب بدبختی فاحشی!
زن میزبان با موهای شانه نشده و لباس رنگ و رو رفتهاش غُرغُرهای مهمانان را میشنود.
پس درهای ورودی مهمانخانه با مهار فنری به سرعت بسته میشوند. کف اتاقهای مهمانخانه نیمه آسفالت و نیمه سنگ هستند. خفاشها سراسیمه در زیر سقف مهمانخانه بال میزنند زیرا بوئی تازه به مشام آنها رسیده است.
یکی از مسافران به درشکه چی میگوید: شما چرا چمدانهای لباس را در زیر سایر وسایل جا دادهاید. در اینجا به آنها نیاز میباشد.
مسافران نفس نفس زنان دنبال وسایل و اتاقهایشان میگردند.
پنجرههای اتاقها سریعاً باز میشوند، تا هوای تازه به داخل آنها بیاید.
باد شمال بازوهای آویزان درخت بید داخل حیاط را به رقص واداشته است.
اشیاء زینتی زیادی از سراسر اروپا بر دیوار اتاقها نصب و یا بر روی طاقچهها چیده شدهاند.
صدای ناله و استغاثه افراد فقیر اطراف مهمانخانه که از گرسنگی و سرما به فغان آمدهاند، در میان عوعوی سگها، زوزه گرگها و صفیر باد از لابلای شاخهها به گوش میرسد.
همه این جریانات نشان میدهند که زندگی هیچگاه با کفشهای خوشبختی سامان نمییابد بلکه وضعیت جوامع فقط در نتیجه تلاشهای آنان شکل میگیرد. ■