بیم و امید
(۱)
شبی خفاش گون باپنجههای خون فشانش
بسته ره بر من.
نه بر چهر سپهر تیره فامش اختری پیدا
نه دلمرده چراغی بر نشیب پرتگاهش گاه سوسوزن.
صدای بال بالی نه
زبوف آشیان گم کرده حتی گاه آهی نه.
شبی از هول آکنده
که رویایش به کابوسی ست ماننده،
ولی زین دخمه ی تاریک و
بی روزن
به سر شبخوان من رأ ی سفر دارد،
وآگاه است ،
کاندر ره،
گذر بر صخرههای پر خطر دارد،
وزان باکیش اما نه
چو عطرصبحگاهی زیر پر دارد!…
(۲)
به ره،
بر شاخهای خشکیده و بیبر
نشسته مرغ جادوگر
سخن می راند از هر در:
«از این خواب گران بر خاستن خواهی؟!
به اوج قلهها ره یافتن خواهی ؟!
تو که از داد می گویی ؟
تو که از نکبت بیداد می مویی؟
در این سامان چه می جویی؟!
نمی یابی مگر
آنی که می پویی؟
کجا شد آن بهاری وعدههای تو؟
بهشتی مژدههای تو،
چرا این گونه آسان از نم ابری فرو پاشید؟
بلند آوازه دستانت ،
چرا نگرفت دستانت ،
سیه هنگام ؟
چه شد آن رخش رعنایش
که می کو بید وره می برد
بر کوه وکتل،
هرجا ؟
کنون مانده ردی از پای او آیا
بروی صخرهای خارا؟
و یا درمانده وخسته ،
چو مرغی بال بشکسته
تنش سنگین تر از کوه
ز فرط غصه و اندوه؟
به سر آمد گرش این ها
نبود از آن مگر آیا
که راهش بود بیراهه؟!
کنون که هر پر دریایی ات
از یأس یخ بسته،
دل دریایی ات
ازرعشه ی گندابها خسته،
تو با این خستگی ،
-پر بستگی-
با بال بالِ سربی وسنگین
چگونه می توانی پر زنی آزاد؟
چگونه پر کشی برقلههای باز؟
چگونه برکَنی قندیلها را
از دهانِ صخرههای هار؟
رهیدن از زمستانهای این سان سرد وطولانی
و پیوستن به تابستانههای گرم و نورانی
بوَد کار توای در وهم خود ،
یک عمر زندانی ؟!
بهشتی که توعمری داشتی در سر
مگر آن نیست که گسترده زیر پا ی تو امروز؟
جهان این است و
راهت این !
نداری چاره ای
جز سازش و
تمکین !
(۳)
در آن سوتر
کنارکوه
میان بیشهای انبوه
به گرد هم نشسته خیلِ مرغان دگر اندیش
به سرشان شورو
در سینه تلاطمهای یک دریای نا آرام
که آهنگی و فرهنگی دگر دارند
و کجتابی شب را هیچ طوری برنمی تابند.
به گیتی
ساده و خاکی
گرفته ریشه از پاکی
نمی جویند برای خود
فزون تر ذرهای ا ز آن چه می جویند
برای توده ی مردم.
ودر دودِ دروغِ آسمان گیری
که بسته راه بر چشمان
به یمن متعه ی دانش
می کاوند
الماس حقیقت را،
گشایند راه تا در ظلمت بیمر
به ناپیدا بهشت خرم فردا.
به دستان شان
چراغی می برند
اندر خم هر راه
که آسان تا شود
تشخیصِ راه از چاه،
نیانگارند هرگزمردمان را
چون یکی مهره
که آسان می توانشان داد بازی ،
بر دشان یا سوی قربانگاه!
ویا چون نردبانی
بربلند هرههای بام
برای بر شدن بر قلههای نام.
فرا خوانان طغیانند اینان درشب تیره
خروشانندوکوبانند
چون امواج شب گیری ،
که می خیزند در خاموشی دریا.
وهمراهان وهمگامان توفانی
که پنهان مانده اینک
در دل دریا .
و با علم به دشواریِ رفتن رو به بیداری
به شب پرشور می خوانند:
(۴)
“جهان تیره ست و
شب سنگین و
بیچهره ،
در این دهشت سرا
هرگز نخواهد رُست بر شاخی
گلی زیبا و
بالنده
مگر آنی که از شور درون
پوینده و رویاست،
چو آن موجی که
در دریا،
توفنده!
چو آن دستی که در شوری ست
سازنده !
چو آن روحی که در ژرفا
کاونده !
چو آن دادی که
بر بیداد
تازنده!
چو آن عشقی که
دارد
رو به آینده !
جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)