بخشِ جدیدی از بررسی کتاب پروندهی ناپدید
محمدعثمان نجیب نوشت:
شادروان رفیق بارق، در نقشِ اسپایدر من در نمایشِ پروندهی ناپدید.
برشنا خیبر و خواهر و برادرش حق دارند قاتل اصلی پدر شان را بشناسند.
بررسی تناقض های گفتاری شادروان ها بارق و لایق در شهادتِ رفیق خیبر.
هیچ مخلوقی در جهان پیرامون مان سراغ نهداریم که اندیشه های برتری خواهی درونی یا حداقل حفاظت از حیات و بقای خود و نسل های پیشینه، پسینه و حالینه خود را دچار انحطاطی کند که به دليل بروز آن جایگاه و پایگاه شناسهی شان را در برزخ سلسببیلی یا اسير کمند بردهگی دگران باشد. برای بیرون پردازی اوقیانوسی افکار خودشناسی در اجتماع و برآیند سازی فرآیند های کوشایی است که ملتها و ملیتها و قبایل پایندهگی شان را در زندهگی فریاد میکنند. فاجعه برای یک ملت به صورت خاص زمانیست که انداز های گراننگری در آنان رخنه کنند. چه بسا که این ملتها با ترکیب های نا متجانس خرده ملیتی در کشور های مانندهی افغانستان کنونی جولان بدنمای زیستاری داشته باشند. افغانستان کشور اقلیت های قومی است که هيچ اکثریتی را در اختیار نه دارد. با آن که پیشینهی بومی های آن پیشا تغییر نام یک دست نزدیک به ۹۰ درصد بوده. فروپاشی امپراطوری نادر افشار موازنهی قدرت را برقآسا از فارسی نشينان بومی به نفع جریانهای استبدادی قومی پشتون دگرگون ساخت. مشکلی که در شکل و شمایل ساختار قدرت کشوری آن زمان فرا راه فارسیان یا همان تاجیکان و بومیان اصلی سبز کرد، به دست یک عامل انگلیسی رقم خورد که ظاهرآ صابرشاه کابلی و موحدی بود. گذاشتن خوشهی گندم به دستار احمدشاه ابدالی در حقیقت میخکوبیدنی بود بر تابوت مرگ خراسان زمینی که اصلآ چیزی به نام افغانستان را نه میشناخت. از آن زمان تا شروع دههی سی و چهل قرن بیست کشور اماج امیال گونهگونهی عشرتکدهیی یا حملهوری بردگران بود و به خصوص که در داخل هم هیچگاه از ستمگری بر غیرِپشتون کاسته نه شد و مالکانِ بومی سرزمین یک شبه بیگانه و مهاجر خوانده شدند. کسی نه به تاریخ شان وقعی گذاشت و نه علم و مدنیت و شهرنشینی فارسیان احترام قایل شد و نه هم سعی کرد که حقوقِ آنان را محترم شمارد، احمدشاه ابدالی و سلطان محمود غزنوی هم کاری برای پارسیان یا فارسیان نه کردند، آنچنانی که بایستهی شأن و شکوه و جلال آنان بود. راندن فردوسی بزرگ از دربار سلطان محمود و بیمهری سلطانمحمود نسبت به فردوسی در اصل بیمهری وی به فارسیان یا پارسیانی بود که وی در سرزمین های شان اسب مراد میتاخت. دهههای سی و چهل قرن بیست و یک که گاهی از آنها دههی دموکراسی هم یاد میشود، حاصل مبارزات آزادیخواهانه و عدالتطلبی هایی بودند که در حقیقت بنیادِ آنها توسط امیرحبیبالله کلکانی خادم دین رسولالله رقم خورده بود. برخی ها که حالا به آن خادم دین میتازند، ارزش ها را درک نه میکنند. هیچ کسی از تاریخدانان یا از مفسران تاریخ گذشتهی کشور کاستیهای فراوان در نظام خادم دینرسولالله را نادیده نه میگیرد. ولی آنانی که بیشترینه دلایل شان را همنگاهی حکومتِ آورده شدهی طالبانی میدانند و عمدتاً پشتون اند، در حقیقت کوریهای بیابانی قومی دارند. گویی در مابقی دوران های پیشا و پسا خادم دین رسولالله همه چیز گل و گلزار بود و گلعذاران بر باغستان های راحتی و قانون پرسه میزدند. آنان تشخیصِ عمدی شان را آشکارا نه میگویند که هم حسود اند و هم گپی برای گفتار نه دارند. طالبان برای بار دوم مثل کرزی و غنی تپسط آمریکا آورده شدند و خودشان نیامدند. ولی امیرحبیبالله خادم دین رسولالله قدرت امانی را با توسل به نیروی مردمی از شمال و جنوب ساقط کرد. در حالی که دلیل تکفیر امانالله خان از سوی ملای لنگ پشتون و تحریک مخفی نادرغدار برضد امانالله خان ادامه داشت و عامل مهم هم برداشتنِ حجاب زنان توسط امانالله خان و دادن نقش به آنان در زندهگی اجتماعی بود. خادم دینرسولالله چهگونه میتوانست در جامعهی به شدت مذهبی بنیادگرای پشتون بنیادگرا اجازه دهد که زنان به کار های برونمنزلی بپردازند و حجاب را رعایت نه کنند و دور بیاندازند؟ گذر زمان تاریخ را همه میدانیم. من نیازِ بیشتر به توضیح نه میبینم. ولی شکلگیری اندیشههای مبارزات سیاسی از زمان ایجاد سازمان انقلابی جوانان در ارتش ( که شادروانِ مرحوم استاد عظیمی موجودیتِ آن را به تاریخ ۱۹ نوامبر ۲۰۱۳ رد کرده و در بخش ۸ صفحهی ۴۱ کتابِ پروندهی ناپدید درج است که هنگام پاسخ دادن به آقای سیاسنگ ابراز کرده و آقای سیاسنگ هم ردِ پای آن را در یکی از برگههای اثری به نام “ برگهٔ چهلستون” منعکس ساخته اند. این بحث خودش یکی دگر از جنجالهاییست که باید به آن پرداخت.) توجه داشتن اهالی کرسی های آموزشی در مدارس و مکاتب دانشگاهها از جمله دانشگاه کابل به خصوص چپی های گاه یکجا و گاه جدای حزب دموکراتیک خلق افغانستان با اندیشههای برتر نسبت به سازمان های راستی و مائوستی یا افغانملتی و دگران هر روز پله های رفتن به دلِ دریای جامعه را مینوردید تا به عمقِ بحرِ تفکر ملت شنا کنند. استاد سیداکرام پیگیر ناوقتِ این شب یعنی شامی که جمعه تمام شد و شنبه را انتظار داریم و تاریخ هم ششِ می ۲۰۲۳ به وقت محلی ِاروپاست خاطرهی جالبی از جذبِ شاگردان شان برای مبارزات سخن گفته و جذب کردنِ رفیق سلیمان کبیر نوری در صنف چهارم مکتب را در آن زمان روایت و دلیل را هم داشتن استعداد نهفته در وجود رفیق سلیمان کبیر نوری وانمود کردند. این روایت باردگر ثابت ساخت که حزب دموکراتیک خلق افغانستان نه تنها برای رشد کمی که بیشتر برای رشد کیفی حزب هم متعهد بود و تشخیص داده بود که کشور با آدم های دانا ساخته میشود و سیاست هم برای آگاهان زیبنده بود تا بتوانند با خردجمعی و فکری نیروهای ها مختلف کارگری و دهقانی و روشنفکری را برای پیوستنِ آگاهانه در مبارزات آزادیخواهانه و عدالت خواهانه و برابری خواهانه بسیج کنند و نتیجه هم مثبت بود. ولی آیا طیطریق در مبارزات درونی حزب از بدو ایجاد تا پیروزی بر عروج و افولِ دوباره بر قهقهرای شکستهگی کارِ سادهای بود؟ نه. پرداختن به تکرار های حزب شناسی در اینجا بیهوده است. یکی از خدمات نهدانسته و نکوی آقای سیاسنگ با قبولی اجیر شدنِ انتظام کتابِ پروندهی ناپدید ایجاد تحرکات بازنگری و بازخوانی گذشتهی حزب از دریچهی نقد است. رفقای زیادی و غیر حزبی های زیادی به محتوای بیپیام این کتاب دیدگاه های مختلفی داشتند، برخیها هم تعویذگونهها و طومار های طویلی نوشتند. البته که هدف بدی نه داشتند و به روش خود احساس مسئولیتِ شان را تبارز داده اند. اگر نوشتههای همهی کتاب را مدنظر بگیریم، راویان بیشتر خودمحورنگر بوده اند و گاهی منتقد بر دگران. در هیچ جا نه خواندم که کسی گفته باشد خودم چه کردم و چه نقشی را در بررسی ترورِ استاد خیبر انجام دادم؟ استاد خیبری که در این کتاب نه دوستش را شناختیم و نه دشمنش را. کما این که همهگی هم قاتل معرفی شدند و هم مانند برشنا و خواهر و برادرش از بیمهری ها سخن دارند. برشنا و خواهر و برادرش حق دارند شکوه کنند، فریاد کنند و قیل و قال کنند و دست از یخن رفقای پدر شان نه بردارند تا به کوی منزلِ مقصودِ دریافت کس یا کسانی برسند که آنان را یتیم ساختند. برای برشنا و خواهر و برادرش مهم است که در نونهالی از مهر پرد محروم شدند. برای آنان دردیست که کولهبار سنگین آن شانههای تازه در حال باروری شان را شکست. من با همه وعده کرده بودم که تا در یافت پاسخ خواهرم برشنا خیبر در مورد کتاب سکوت میکنم. تشکر از خواهر گرامی من که در پاسخ من چنین نوشتند:
( درود بر شما محترم نجیب و از پیام بسیار زیبا و اینکه خواهر خطابم کردید سپاسگزارم. نجیب گرامی؛ شماره تیلفونی را لطف کرده گذاشتید و من در فرصتی با شما تماس خواهم گرفت و آنچه برایتان خواهم گفت میتوانید انرا از زبان من نشر کنید ،من سه تعهد با پدرم کرده بودم که هر سه را انجام دادم، نه تا حال به هیچ عضو حزب بی حرمتی نکردم ولی عنوانی خانواده ام بی حرمتی شد، من یا هیچ عضو خانواده ام نگفته که کی پدرم را کشت،ولی حق مسلم ما است که بپرسیم مردی که با خونش راه قدرت گرفتن را برایتان هموار کرد چرا با او چنین کردید؟ اگر مامایم را متهم میکنید آیا ده ها بار نگفتم که ما در حزب یکماما داشتیم ولی ده کاکا،نمیخواهم تکرار بنویسم آنچه بر ما گذشت سخت بی تفاوت است ولی انچه بر مادر و برادرم گذشت را نمیتوانم فراموش کنم و من کی و چی کاره که باید ببخشم . نجیب گرامی من حق اولاد بودنم را تا حدی در آخر عمر ادا کردم ، من نه آدم منفی بینم و نه عقده ای، تا حد امکان با اولاد همه رهبران خودم تماس برقرار کردم و رابطه نورمال دارم، من گذشته و طفولیتم در خانواده پرچم گذشته ولی چرا بعد اینکه پدر را از ما گرفتند از طرف همین خانواده طرد شدیم، به کدام گناه؟؟ حرف زیاد است و نمیخواهم خاطر دوستان تانرا بیازارم، شما سلامت باشید.) دردی را که سال ها برشنا کشیده است با نشر خاطرهگونه های رفقای ریاکار پدرش در این کتاب و ماما و پسر مامای خودقهرماننگرش نه تنها مداوا نه شد که بیشتر هم شد. اتفاقاً چند اتهامی برای من بسته شد که کویا کتاب را نه خوانده و چرندیات نوشتم. شاید خودستایی باشد که اینجا مینویسم، من کتاب را از چندین زاویه خواندم که از لطفِ مشقاتِ روزگاران در همهی امور برای من تجاربی را داده اند. من کتاب را مسلکی نقدِ سیاسی، اوپراتیفی، جرمشناسی، شکافتن لایههای قابل پرسش در گفتارهای روایان کتاب مطالعه کردم. به منتقد دومی هم نوشتم که منتظرم تا برشنا خواهرم فرصتی بیابد و پس از ملاقاتِ حضوری اگر ممکن باشد بهتر و اگر نه گپ و گفتِ تلفنی هم داشته باشیم و بعد منتقد محترم خواهند دانست که من کتاب را خوانده ام یا نه. در عینِ زمان کارخانهگییی به آن منتقدِ گرامی دادم که از صفحهی ۴۱ تا ۴۷ کتاب را بررسی و برداشت های مسلکی شان را به ما بنویسند چون تا لحظهی نوشتنِ این یادداشت مؤفق به برقراری تماس با برشنا خواهر نه شدم و از منتقدِ محترم پاسخی نه گرفتم و تشخیص دادم تارنما های وزینِ کشور از جمله آریایی تارنگاشت دیرینه و پارینه و قرینه به دل های همهی ما دوشنبه ها منتشر میشوند، ناگزیر خلافِ وعده، تنها به پرداخت حلاجی همان صفحات پرداختم که به شما تقدیم میکنم:
داستان فیلمی شادروان رفیق بارق در این رُویه های کتاب خودنمایی میکنند که با مطالعهی آن ایشان را تحسین میکنی بر پرداخت این فیلمنامه نویسی و بازبرجسته سازی پرسوناژهای بازی با شهادتِ رفیق خیبرِ عزیز. بازنشرِ آن برگه اینجا بر حجیم شدنِ نوشته میافزایند و دوستان میتوانند آنها را در صفحاتی ببینند که بالا نشانی دادم. و اما کتاب و روایات از رفیق بارقِ مرحوم. رفیق بارق یک داستانِ با هنر نویسی از قلمِ کمنظیرِ با هنر نویسی شان در موردِ روزِ حادثهی شهادتِ رفیق خیبر سرِ هم کرده اند که گویی خواننده نادانی بیش نیست. این که نوشته چه زمانی پسا آن اتفاقاتِناگوار ترتیب شده را نه میدانم. و این که پیش از اپریلِ ۲۰۰۹ چرا در افغانستان روایت نه کرده اند؟ پرسش برانگیز است. و اگر کرده اند در کجا؟ نوشتن خاطرهیی با آن همه ارزش تاریخی و غمکنانه چرا ده ههها بعد آن هم در دنیای مهاجرتِ اروپایی واقع جرمنی تحریر شود؟ و با آن همه تأخیر ولی این را میدانم که آن زمان هیچیکی از راویانِ کتاب به برشنای درددیده و مادرش راهی را نشان نه دادند که قوانین مدنی حاکم در آنگاه و هرگاه حقِ دسترسی به بازپرسی حقالعبدی را برای آنان محفوظ نگهداشته که تا ابد پایایی دارد. مگر آن که تغییراتی در قوانین ایجاد شوند.من باورِ کامل دارم که اگر خانهوادهی رفیق خیبرِ شهید رهنمایی درستی میشدند، مراجعهی شان به قانون به مراتب نتایجِ بهتری میداشت از چشم به راهی ماما و کاکاهای دروغین شان از جمله کاکا نپراحمدِ نورِ شان. به هر رو، فرصتی بوده که به عمد هدر داده شده است. رفیق بارق توضیح میدهند که در روزِ حادثه با دو تن از رفقا در پایانِ جلسهی بیروی سیاسی در تکسی راهی مکروریان اول بودند که جسدی را دیدند و داودخان را به دلیل ناتوانی حفظِ امنیت نکوهش کردند. بعد هم سخنان یکی از رفقا را یادکرده اند که همردیف سخنانِ خودِ شان است. رفیق بارق توضیح نه داده اند که جلسهی بیروی سیاسی در کجا و به اشتراک کی ها بوده؟ مهمترین آن که دو رفیقِ همراهِ شان کی ها و در کدام موقف های حزبی بودند و از کجا با رفیق بارق یکجا شده بودند و سوار بر تختِ روان خودروی کرایی؟ خاطرهنگاری از دانشمندی چون بارق صاحب شوخی نیست که داستانپردازی خواباندن کودکان در شبانگاهان باشد. از آن دو رفیقی که با ایشان بودند، کدام رفیق سخنان رفیق بارق را تایید کرده بود؟ باز هم درامهی دراماتیکی مینویسند که به مجرد رسیدن به منزل رفیق انجنیر نصیر دربِ منزلِ شان را دقالباب کرده و خبرِ شهادت رفیق خیبر را برای شان دادند. گیچ شدنِ رفیق بارق که میشود توجیه ضعیف گردد، بهتر میرود میگفتند شوکه شدم. مطالعاتِ پزشکی بیماری های چشم نشان میدهند که در زمان شنیدنِ اخبارِ ناگوار چشمانِ انسان هرگز سیاهی نه میکند و بل که راه میکنند و فشارِ بالای اعصاب میآید مگر آن که ضربهی مهیبِ خارجی بر روی انسان وارد شود. اگر آقای سیاسنگ مطالعات مسلکی میداشتند این پرسش را در کتاب خود مطرح میکردند یا مسېولانِ نهضتِ افغانستان که بارق صاحب با آنان گفتوشنودی داشتند. دوستان نوشتهی بنده را به سُخره نه گیرند. دستاندرکاران راستییابی های جنایی سخنان من را بهتر درک میکنند. بارق صاحب این درک را میکردند که نسل های بعدی حزب پس از آنان تشنهکامانِ آگاهی های مو به مو اند در تاریخ حزب پس باید میگفتند که آن دو رفیقِ همراهِ شان کیها بودند و آن رفیق انجنیر نصیر کدام انجنیر نصیر بودند؟ از این نوشتهی استاد بارقِ ما معلوم میشود که حزب با تمام طول و عرضِ کشور شمولی تنها یک نفر و یک انجنیر به نام رفیق نصیر داشته است. در فیلمی بازی های روایتیست که استاد بارق با عجله به منزلِ خیبر صاحب سر میزنند و آنجا آگاه از زبان پسرِ میشوند که استاد با آقای غوربندی از منزلِ شان بیرون شده و بر نهگشته اند. غوربندی آنگاه در منزلِ استاد چه میکرد؟ پرسشیست که هرگز یا مطرح نه شده یا هم مانند خاطرهی بارق صاحب در حاشیه مانده. همان غوربندی که همه او را قاتل و جانی میشناسند. بحث مهمِ دیگر در این روایاتِ سراپا دروغ یکچیزی را ثابت میسازند که رفیق خیبر درست در زمانی و در روزی شهید شدند که به روایتِ رفیق بارق جلسهی بیروی سیاسی دایر بود و به روایتِ سلیمان لایق در آنروز جلسه همه به شمول رفیق کارمل در جلسه حضور داشتند. برخی این بزرگانِ حزب چنان بی سر و تهیی داشته اند که آدم به استقرار عقلانی شان در روایات گمان میبرد سخنانی از مجانین میخوانند. با آن که من صحبتِ لایق صاحب با غرزی را شنیدم و جداگانه به آن میپرازم، مگر میشود عضو بیروی سیاسی یک حزب، شاعر، قلم به دستِ توانا، هتاکِ شخصیت رهبرش، خاطرهیی به سردرگمی فکر میکنم!؟ بگوید؟ تاریخی که سرنوشت کشور را رقم زد. استاد لایق به فرزندِ شان در صفحهی۲۴۶ کتابِ پروندهی ناپیدای صبورالله سیاسنگ دو تاریخ را به فکر میکنم می آورند. « فکر میکنم ۲۳ یا ۲۴ حمل ۱۳۵۷ بود…» در عین صفحه دوبار تکرار شده ههههه. باز هم خانهی بارق صاحب آباد که باری پاسخِ دندان شکن به استاد لایق در مورد کارمل صاحب داده بودند. با این فکر میکنم های لایق صاحب، استاد خیبر در دو روز دوبار شهید شدند، عجبا و اسفا. استاد بارق از سخنان فرزند استاد خیبر که متأسفانه نامی از ایشان نیاورده اند میگویند که دو نفر در سالن# استند و دربارهی پدرش میپرسند. اینجاست که استاد بارق به اسپایدر من تبدیل شده و به قولِ خودِ شان بیمحابا داخلِ منزلِ استاد خیبر میشوند. میگذریم از این که استاد بارق اینجا اخلاقِ رعایتِ ورود به حریم خصوصی یک خانهوادهی افغان را زیرپا کرده و به قولِ خودِ شان بی مهابا داخل شده اند… متباقی داستان را در برگه های ۴۲ تا ۴۶ بخوانید که استاد بارق چه شهکاریهایی!! کرده اند. کتاب در صفحهی ۵۴ خود روایت عجیبِ دگری می آورد که راوی آن آقای جنرال عبدالغنی صافی عُمرزی است که در آن زمان افسرِ فرماندهی امنیهی کابل بوده اند. در این روایت که منبع آن معلوم نیست، استاد خیبر به دیدن یا عیادت خانِ مفتخورِ پلو خُورِ پیسه بگیر یعنی خان عبدالغفار خان، خان دو سرهای بیکفایت و بیدرایت میروند که در شفاخانهی وزیراکبرخان خان تحت مداوای بیماری شاید پُرخوری قرارداشت.
پروندهی ناپدید در صفحهی پنج کتاب سندِ محرمِ منتسب به سفیرِ ایالات متحدهی آمریکا را منتشر کرده و ساعت دقیق شهادتِ رفیق خیبر را ( ۹ شبِ ۱۷ اپریلِ ۱۹۷۸ ) اعلام کرده که در این صورت گفتار رفیق بارق برای دیدن جسد را زیر پرسش میبرد. چون ساعت ۹:شب اگر روز ها هم دراز باشند ولی لشکر شب بساطِ سیاهی تیرهی خود را میگسنراند تا بخالتش در شناسایی های انسان ها بدون روشنی کمکی آشکار سازد. غرزۍ لایق در صفحهی ۴۷ کتاب، آگاهی یافتن از شهادتِ استاد. را ساعت چیزی بیشتر از دوازدهی شب ۲۷ حمل ۱۳۵۷ وانمود میکند. رفیق زیرۍ در صفحهی ۱۰۵ کتاب آگاهی از شهادت رفیق خیبر را ساعت سه شب توسط رفیق نور میگویند که ماه و سال روزِ آن مشخص نیست. رفیق ذبیحالله زیارمل آمر مستقیمِ مقرر کنندهی من ( محمدعثمان نجیب ) در ریاست عمومی امور سیاسی اردو. مرگ رفیق خیبر را در صفحهی ۱۵۵ کتابِ پروندهی ناپدید روایتِ غیر مستقیم کرده ولی هم به پشتوی برگردان شده به فارسی و هم به گفتارِ فارسی از همسرِ رفیق خیبر نقل میکنند که استاد با قدوس غوربندی بیرون رفته و بر نه گشته است. محترم عتیق عالمیار بدون تذکرا تاریخ و ساعت شهادت استاد خیبر، ماجرا را خُفته در هالهیی از شک و گمان میدانند و در صفحات ۲۶۲ و ۲۶۳ صریحاً اعلام نموده اند که اعدام برادرانِ شان هیچ ربطی به شهادتِ استاد خیبر و احمدظاهر نه داشته، بلکه جنایت رژیم خلقی ها بوده. استاد لایق در صفحهی ۲۵۰ و ۲۵۱ کتاب مزید بر آن که رفیق کارمل و رفیق نور را سرزنش میکنند. نسبت شهادت رفیق خیبر از لفظِ گفتاری گمانهزنی ( فکر میکنم…) سود جسته و شهادت رفیق خیبر را کشته شده وانمود کرده و توضیح داده اند که رفیق خیبر عادت داشتند گاهی دیگرانه از خانه میبرآمدند و باغ بالا و شهرنو میرفتند. آقای لایق در اخیرِ صفحهی ۲۵۱ کتاب شهادتِ رفیق خیبر را قاطع و بدون شک کارِ درون حزبی و مشخص رفیق کارمل و رفیق نور را به گمان خود دخیل موضوع میدانند و باز هم اقرار میکنند که چیزی را به چشم نه دیده اند. غافل اند از آن که پیش از این حضور هر دو رفیق را در بخش پرچم جلسهی بیروی سیاسی تایید کرده اند. رفیق نور در صفحهی ۲۵۷ کتاب آقای لایق را یک خرابه دانسته و گفته های شان را تمام عیار رد میکنند.
من که نه میدانم تا کجا مؤفق خواهم شد، محتوای این کتاب را گام به گام از زیر ذرهبینِ نقد بگذرانم متوجه میشوم که شاید این نقدِ من موردِ پذیرشِ کارشناسان نه باشد. ولی اگر مؤفق شوم و با مهربانو برشنا خیبر بحث های مفصلتری داشته باشم، رنگ و روی این کتاب تغییر خواهند یافت. البته که من برای راحتی خودم به عنوان یک خواننده این کتاب را نقد میکنم. پذیرش نوشتارِ من الزامی هم نیست.
سیاست زده های چپ در تیررس داود هراسی، آن سلطان خودنگر و خودمحور!
بحثِ بسیار جنجالی این کتاب همهی کتاب است. ولی داود هراسی و داود دوستی هم در آن جلوههایی دارند که قابل اندیشه اند. پسا انتشارِ این کتابنمای پروندهی ناپدید بود که نامهایی بر سَرِ زبانها افتادند. ارچند پرداختهای موشکافانه و یا کلینگری های محتوای کتاب به همان پیمانهی سرهسازی ها، به شناسایی و تبلیغ ناخواستهی کتاب به نفع خالق کتاب و رابط های آن انجام یافتند که درونمایهی کتاب به جای خدمت، ضربات سختی به شخصیت استاد خیبر شهید وارد کرد. بیشترین محتوا در کتاب سیاسنگ بر میگردد در معرفی استاد به عنوان عاملِ نفوذی یا طرفدار رژیم داود در حزب.
در این روز هاست که هیاهوی داود خان بلند است. همه از داود گفتند، نامه های منتشره سفارت آمریکا در صفحات اولیهی کتاب و تحلیل های احمقانهی دستگاهجاسوسی آمریکا از داود و حتا تعریف های کاملاً جاهلانه و طرفدارانه از نبوغ!؟حاکمیت داود در وجود داود مضحکههایی بیش نیستند. او اگر افکار به ظاهر مترقی داشت، ولی هرگز افکار و عمل ملی اندیشی نه داشت و بر خلاف شعار حل
مسئلهی ملی، فقط در پی اقتدارگرایی شخصی خود و برتریجویی در بین همتباری های خودش و رقابت کاکازادهگی ها بود که از آنها سر بر آورده و خود را در محصورهی یک تنگنای اعمار شده در ذهن و خیالات خود میدید. و یک بخشی از کارکردهایش هم مربوط میشود به بخش دگری از اختلافات درون محوری و حسادت های خانوادهگی اش. با ظاهرشاه. تا آنجا که ظاهر شاه گویا شوخیگونه دو بیتی در ضمن تبریکی دادن به داود خان، برایش نوشته بود که به دلیل عریان بودن آن من از ذکرش خودداری میکنم. تاریخ اشتباهات بزرگ او را فراموش نه میکند. فقط کاری که داود کرد ظاهر نظام شاهی و خانواده گی سلطنت را به جمهوری شخصی تبدیل و قدرت را از اولادهی کاکا و خسربره به خود ودودمان درجه اول خود منتقل نمود. نامِ نظام جمهوری، اما قدرت مطلقه همچنان در دست همین آقا بود.
حیف است که حاکمان استیلاگر قبیله هیچ به حقیقت رو نه می آورند، ولی همه بدبختی ملت از جانب همین ها استند. هیچ رویکرد تعریف شدهیی از سوی سیاستزده های چپ در کتاب دیده نه میشود که بگوییم هیولای ترسداودخان بر چهره های آنان مسلط نبوده باشد. ولی این راویان داودهراس و کارمل دشمن ناخواسته حقیقت قهرمانی ببرک کارمل رهبران شان را در موضعگیری قاطع برضد داود و رژیم او تبلور داده اند. شاید پس از خواندنِ این نوشته عقل بر سرهای شان بیاید که کاروان مردار مراد شان برعکس خواست شان طی طریق کرد. در طول ده هال سال مبارزات سیاسی بود که حزب از داشتن مهره های سستعنصر هیچگاهی نفسِ راحت نهکشید. دنبالهروی های دوگانه و چندگانهی ارکان رهبری و عضویتی در رهبری حزب نفسِ بیاعتمادی عمومی در حزب را به تپش انداخت و این کتاب بیشتر شهادت دادن یکی برضد دیگریست تا روایت خیبر محور و چرایی شهادتِ شان. مهره ها و ستون پنجمی های حزب هم در آن زمان درست مانند ستون پنجمی دوران بیست سالهی جمهوریت های قومی و گروپی و فسادپیشه و زنبارهی کرزی و غنی بوده است. از کریم میثاق تا کریم باثاق و از امینِ سفاک تا لایقِ ناپاک. همه برای تبر زدن به بندهی حزب آموزش دیده بودند.
دیدیم غنی حالا روح پدران و نیکه های خود را زنده کرده و تا آنجا در خیانت به مردم تجربه کسب کرد که در کمتر از یک ساعت همهشیرازه های دو دههی پسین از بیخ ویران کرد. در این ویرانگری های سیاسی داخل حزب و کشور باز هم همان تیره های گونهگونِ اندیشهپرداز تئوری توطئه و برتری
خواهانهی پشتون است که برای حفظِ هژمونی دایم حاکم قومی پشتون آن هم پشتون غلزایی و در مجبوریت اتحاد کاذب و شکننده با پشتون درانی یا برعکس تبلور مییابد. ورنه هر عقل سلیم می داند بدبختی نزدیک به سه صد سال اخیر وطن به دوش سالاران قبیله و سلطه گرایانی است که هرگز با حوزه های تمدنی و شهروندی کشور و جهان آشتی نه کردند و آشنا نه شدند و نه میشوند. و نزدیک به هفت دهه حاکمیت مستقیم و غیر مستقیم خانوادهی نادر بدبخت به شمول همین داود خان نیز در سیر تکامل جامعه اثر گذار منفی بود. با آن که از منظر اجتماعی آنان از قبیله بریده بودند و فرهنگ متعالی شهرنشینی کابلی را از بومی های کابل و پارسی سرایان و پارسیتبار ها آموخته بودند و فارسی کفتار شده بودند، ولی هرگز از تعمیم افکار پشتونیسم در کشور دستبردار نه بودند. جاهلانِ انسانیت و نادان های سیاست امروز هم به متحجرترین حالت تمثیل قبیله در ارگِ لمیده اند. تروریست های گندهیی که همین داود بدبخت بیشترین های شان را یا در خیبرپښتونخواه صاحب تذکرهی افغانی و اوراق شناسهی هویت پشتون داد که. حالا حاصل آن را دَرَوْ میکنند و تروریسم بینالمللی طالبانی پشتون جنوبی و جنوب غربی و شرقی را بالای ملت تحمیل کرده اند. آنان به پشتوانهی خارجیها بادار های شان در زمان های مختلف و زمان های کرزی دزد و جاسوس و غنی متفکر تراش شدهی دستگاه جاسوسی جهان آمیخته با گند تعصبِ تفکری در کشور عوام فریب تر از آن اند که تصور میشود. حالا یک دست آورد ملموس از کارنامه های بنیادی داود خان تان را که قهرمان پوشالییی بیش نیست بنمایانید. تاریخ مبارزات سیاسی افغانستان آمیخته از شرح غم بار این چنین افراد است. نمونه ی بارز آن غنی را می توان نمایاند.گوشه یی از خاطرات قادر خان مرحوم در مورد قومگرایی این سردار قبیله را بخوانید که گزارش نامهی وزین افغانستان نشر کرده است. البته تاریخ حقیقی کشور هزاران همچو مستندات بی انکار دارد که این ها به خاطر وفا به قبیله هیچ گاه به قول شان نه میایستند. پس در معادلاتِ ردیابی جنایات داود خان کوتاه نیاییم و کشور را و تاریخ کشور را فدای عواطفنگری کارچذب خود نه سازیم.
احتمالاً ادامه خواهد داشت…
# در اصل متن سالون نوشته است.