انقلاب کبیر سوسیالیستی اکتبر پیامدها و عواقب پیروزی و بر زمین افکندن آن
بازنشر بمناسبت یکصد و سومین سالروز پیروزی انقلاب دوران ساز اکتبر.
این جستار بمناسبت نود و نه سالگی انقلاب کبیر اکتبر نوشته شده و همان وقت نیز در چهار بخش تقدیم عاشقان آزادی و عدالت اجتماعی گردید. با گذشت زمان و برغم انحلال اتحاد شوروی و الغای سوسیالیسم در آن و یکسری کشورهای اروپایی، جوهره انسانی این انقلاب و حقانیت سوسیالیسم علمی رفته رفته واضحتر و آشکارتر میشود. بویژه در هنگامهای که نظام انگلی سرمایهداری نه تنها زندگی نوع بشر، حتی، کل حیات در کره زمین را با مخاطرات جدی مواجه ساخته است.
گرامی باد خاطره جاودانۀ انقلاب کبیر سوسیالیستی اکتبر!
ا. م. شیری
١۵ آبان- ۵ آذر ١۳۹۵
شانزدهم آبان- عقرب ۱۳۹۵ هجری شمسی برابر با هفتم نوامبر سال ۲٠۱۶ میلادی، نود و نهمین سالروز پیروزی انقلاب کبیر سوسیالیستی اکتبر روسیه است.
انقلاب کبیر سوسیالیستی اکتبر با تمامی انقلابات، جنبشها و نهضتهای ماقبل و مابعدی خود بلحاظ ماهوی و ایدهایی کاملا متمایز بود. خود ویژهگی انقلاب اکتبر و وجه تمایز آن با انقلابهای دیگر در این است که برای اولین بار در تاریخ جهان، تقدس مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و زمین را در هم شکست و پایان دوران استثمار انسان از انسان، مرگ سرمایهداری و آغاز دوران بطور کلی نوین: دوران گذار از سرمایهداری به سوسیالیسم را نوید داد.
انقلاب اکتبر سال ۱۹۱۷ در شرایطی روی داد که در نتیجه اوجگیری تضادهای داخلی بین امپراطوریهای وقت برای تقسیم جهان به حوزه نفوذ خود، آتش جنگ ویرانگر جهانی اول از سه سال پیش از آن شعلهور بود. در چنین شرایطی که اتحاد و همبستگی طبقات استثمارگر و ستمگر، سرمایهداران و فئودالها برای مقابله مشترک با مبارزان عدالت اجتماعی تا حدود قابل ملاحظهایی تضعیف شده بود، حزب بلشویکهای امپراطوری روسیه با رهبری خارقالعاده ولادیمیر ایلیچ لنین، انقلابی کبیر، آموزگار کارگران همه دورانها موفق شد، انقلاب کبیر سوسیالیستی اکتبر سال ۱۹۱۷ را به ثمر برساند.
رمز پیروزی انقلاب اکتبر در وهله اول، نه گسست نسبی اتحاد و انسجام تاریخی طبقات غارتگر و بهرهکش، بلکه، جلب و جذب کارگران، دهقانان و سایر اقشار زحمتکش همه خلقها و ملتهای جامعه کثیرالمله روسیه بسوی انقلاب ماهیتا متفاوت با همه انقلابها، سازماندهی و رهبری شگفتانگیز آنها توسط حزب بلشویکها بود.
تاریخ گواه است که جنگ جهانی اول موجب از هم پاشیدن سه امپراطوری: امپراطوریهای آلمان، اتریش- مجار و عثمانی گردید. اما، بلشویکهای امپراطوری روسیه موفق شدند آن را بطور بنیادی متحول ساخته و در ویرانههای آن اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی تحت حاکمیت شورایی کارگران و دهقانان را برای اولین بار در تاریخ جهان برقرار نمایند.
انقلاب کبیر سوسیالیستی اکتبر بر خلاف تفاسیر، تعابیر و تعاریف نظریهپردازان و بلندگوهای تبلیغاتی طبقات استثمارگر از انقلاب، یک انقلاب کاملا مسالمتآمیز بود که در جریان پیروزی آن، فقط ۸ نفر، آنها هم در حوادث مختلف جان خود را از دست دادند.
پیروزی انقلاب اکتبر و دستاوردهای سترگ و حیرتانگیز آن با وجود مقاومت شدید ضد انقلاب داخلی و خارجی و جنگهای دهشتناک با آنها، در مدت کمتر از دو دهه سازندگی، ابتدا برهبری لنین کبیر و پس از درگذشت او در سال ۱۹۲۴، برهبری خردمندانه استالین، اتحاد شوروی را به جایگاه یکی از دو قدرت سیاسی، اقتصادی، نظامی، علمی، صنعتی و فرهنگی جهانی رساند. بطوریکه هیچ مشکل بینالمللی بدون آن نمیتوانست حل و فصل شود.
کشفیات، اختراعات و نوآوریهای بیسابقه و بینظیر دانشمندان اتحاد شوروی در تمامی عرصههای علمی- صنعتی، نشانه انکارناپذیر رشد و شکوفایی نبوغ و استعداد فرد در جمع، وجود فرصت برابر برای همه در جامعه سوسیالیستی، تحقق شعار «یکی برای همه و همه برای یکی» و در عین حال، بمعنی رد و طرد قاطعانه فردگرایی بورژوایی بود.
اتحاد شوروی ضامن صلح و امنیت جهانی، منادی، مروج و مدافع انترناسیونالیسم پرولتری و دوستی، برادری و همزیستی خلقها و ملتهای اتحاد شوروی و همچنین، سراسر جهان بود.
وجود اتحاد شوروی الهامبخش خیزشها و انقلابات سوسیالیستی، عدالتخواهانه، ملی- دموکراتیک و رهاییبخش ملی در جهان بود. به برکت مساعدتها و حمایتهای فکری، معنوی و مادی اتحاد شوروی، نظام استعمارکهن بدست توانای خلقهای تحت ستم مستعمرات برهبری احزاب و سازمانهای مترقی در سراسر جهان در هم کوبیده شد.
انقلاب سوسیالیستی اکتبر، بنا به خصلت و ماهیت خود، هر قدر از احترام، اعتماد و محبت کشورها و انسانهای دربند، بردگان، کارگران و زحمتکشان، خلقها و ملل اسیر و استعمارزده جهان برخوردار گردید، به همان نسبت و شاید بسیار بیشتر از آن، موجب تشدید کینه، خصومت، نفـرت و دشمنی بردهداران و فئودالان کهنه و نو (سرمایهداران)، صاحبان انبارهای پول (بانکسترها)، کنسرنهای مولد مرگ (اسلحه سازی)، راهزنان و غارتگران بینالمللی، دشمنان صلح و آزادی، انسانیت و عدالـت گردید.
عربدهکشیها و دروغپراکنیهای امپراطوری رسانهایی امپریالیسم غرب و تولیدات انبوه روانی- تبلیغاتی اتاقهای جعلکاری بورژوازی چه در دوره حیات اتحاد شوروی و چه پس از نابودی آن، گواه روشن مدعای فوق است.
بازتاب جهانی انقلاب کبیر اکتبر، ابعاد تأثیرات بینالمللی آن و گشایش افق روشن آینده در برابر چشمان بشریت، بدین معنی است که انقلاب اکتبر نه تنها به کارگران و زحمتکشان اتحاد شوروی، بلکه، به همه کارگران و زحمتکشان جهان، به همه خلقها و ملل تحت ستم و استثمار سراسر دنیا تعلق دارد و ارجمندترین ارثیه مبارزات عدالخواهانه بشریت است.
در پایان بخش اول، فرصت را غنیمت شمرده، نود و نهمین سالگشت پیروزی انقلاب دورانساز اکتبر برهبری ولادیمیر ایلیچ لنین در رأس حزب بلشویکهای روسیه را به همۀ دوستداران حق و حقیقت و عدالت، به مبارزان راه آزادی کار و انسان از قیود استثمار و بردگی و بندگی، به همۀ انساندوستان و صلحجویان، به منادیان دوستی، برابری و برادری ملتها و خلقها، به مخالفان جنگ و سلطهطلبی و استعـمار، به پیروان افکار و اندیشههای ترقیخواهانه تبریک میگویم.
۲
انقلاب کبیر سوسیالیستی اکتبر برغم تمامی دستاوردهای خارقالعاده و اعجازگونهاش، بویژه، در دوره سی ساله رهبری یوسف ویساریونویچ جوگاشویلی (استالین- همرزمانش او را در جوانی «کُبا»= شکستناپذیر مینامیدند)، در سال ۱۹۹۱ مانند اولین انقلاب کارگری تاریخ- کمون پاریس در خون غلطید و بخاک افکنده شد. وحدت جمهوریهای سوسیالیستی شوروی از هم گسست.
لازم به یادآوری است که امپراطوری دروغ سعی کرد شکست انقلاب کبیر اکتبر را بدون خونریزی و تنها بدست عوامل داخلی ضدانقلاب قلمداد نماید. اما، چنین ادعایی چیزی جز یک دروغ آشکار و جعل واقعیت نیست. شکست انقلاب اکتبر برعکس پیروزی بدون خشونت آن، قطع نظر از مصایب و پیامدهای فاجعهبار دیگرش، در پی خشونتهای دهشتناک و کشته شدن بیش از یک میلیون نفر و جنگزدگی و آوارگی بیش از ۱۲ میلیون نفر میسر گردید.
البته، چنین درکی اشتباه است هر گاه تصور شود که انقلاب اکتبر در سال ۱۹۹۱ سرکوب گردید. واقعیت امر این است که در آن سال نکبت فقط تیر خلاص بر پیشانی مبارک انقلاب شلیک شد. چرا که بسیار پیش از آن تاریخ، باند خائن و تبهکار تروتسکیستی در سیمای نیکیتا خروشچوف پس از درگذشت استالین در ۵ مارس سال۱۹۵۳، در جریان کنگرههای بیستم (ماه فوریه سال ۱۹۵۶) و بیست و دوم (ماه اکتبر سال ۱۹۶۱) و سخنرانی محرمانه سراسر کذب خروشچوف در خصوص مبارزه با «کیش شخصیت استالین»، «بمبهای» تأخیری در زیر ساختمان سوسیالیسم و اتحاد جمهوریهای سوسیالیستی شوروی تعبیه کرد که بواسطه اخلاف شاخص این باند- میخائیل گارباچوف، الکساندر یاکولییف، باریس یلتسین، یگور گایدر و عدهای دیگر در آن سال منفجر گردید. با گذشت زمان واقعیتهای انکارناپذیری گواهی از آن میدهند که یگانه علت تأخیر در انفجار بمبها، شالوده استوار، دوام و استحکام فوقالعاده ساختمان سوسیالیسم و پشتوانه خلقی آن بود.
بسیار از احزاب، سازمانها و یا شخصیتهای منفرد سعی میکنند برای «حراست» از نزهت و پاکیزگی مارکسیسم- لنینیسم خروشچوف را سمبل رویزیونسیم (تجدیدنظرطلبی) قلمداد نموده و افشای آن را بمثابه مبارزه برعلیه رویزیونیسم تعریف نمایند. اما پیروان این دیدگاه متوجه نیستند که خروشچوف همانند «استاد اعظمش» تروتسکی، نه درکی از مارکسیسم- لنینیسم داشت و نه تصوری از سوسیالیسم علمی. او یک ماجراجو و احتمالا مأمور بود همانند اغلب پیروان تروتسکی، که در جنگ جهانی دوم و جنگ کبیر میهنی در جبهه فاشیزم سرمایهداری بر علیه اتحاد شوروی می جنگیدند. حتی در سالهای اخیر اسناد و مدارک زیادی حاکی از رابطه و پیوند پنهانی او با وینستون چرچیل، نخست وزیر انگلستان و شعبه مبارزه با کمونیزم سازمان جاسوسی- خرابکاری این کشور (ام آی ۵) منتشر گردیده است. اگر چه این مسئله بعلت ممانعت لئونید ایلیچ برژنف از محاکمه خروشچوف و بسنده کردن به حبس خانگی مادامالعمر او هنوز تا آخر روشن نیست، اما تعلق وی و اخلافش به جریان متزلزل و ماجراجوی خرده بورژوایی تروتسکیستی و حتا وابستگی برخی از آنها، از جمله، الکساندر یاکولییف طراح و مغز «متفکر نوسازی»، به سازمان سیا یک واقعیت آشکار است.
در همه حال، پس از آن که تیرخلاص انقلاب اکتبر در سال ۱۹۹۱ زده شد، امپراطوری رسانهایی و «نظریهپردازان» امپریالیسم و ارتجاع جهانی سر سگ به دهان، بیوقفه، از شوق «فروپاشی» اتحاد شوروی از نقشه سیاسی جهان و شکست سوسیالیسم، در میدان خالی و بیرقیب به جستوخیز پرداختند، سرمایهداری «پیروزمند» را پایان تاریخ اعلام نمودند. البته، تا اینجا هیچ مشکلی نیست. چرا که آنها به اقتضای ماهیت و طبیعت خود عمل کردند و هنوز هم میکنند.
مشکل اما، آن مدعیانی بوده و هستند که قبل از هر گونه تحقیق و بررسی مستقل، بدون ارائه هیچگونه سند و مدرک، بی هیچ استدلال و منطق، بدون تأمل و تعقل، فقط بر اساس دادههای جعلی امپراطوری دروغ، «فروپاشی» سوسیالیسم را سند اثباتی پیشداوریها و احکام از قبل صادرۀ خویش اعلام نمودند و هلهلهکنان صحت «نظرات» خود را جار زدند.
اگر نقطهنظرات این طیف رنگینکمانی از تخریب سوسیالیسم و اتحاد شوروی را بصورت سرفصل ارائه دهیم، مجموع آنها عبارتند از:
ــ ناکارآمدی اقتصاد سوسیالیستی؛
ــ برنامهریزی مرکزی اقتصاد؛
ــ مشکلات اقتصادی؛
ــ حاکمیت تک حزبی و فقدان دموکراسی؛
ــ تن دادن به مسابقه تسلیحاتی؛
ــ «جنگ افغانستان»؛
ــ تسلط رویزیونیسم بر حاکمیت سیاسی اتحاد شوروی و تحول آن به سوسیال- امپریالیسم؛
ــ جنگ «سرد».
بحث را با نگاهی گذرا به سرفصلهای فوق پی میگیریم:
ناکارآمدی اقتصاد سوسیالیستی
طراحان ادعای فوق به عمد فراموش میکنند، که بلشویکهای اتحاد شوروی پس از پیروزی انقلاب اکتبر، بویژه در دوره رهبری خردمندانه استالین موفق شدند، علاوه بر بازسازی و ترمیم ویرانیهای عظیم سه جنگ- جنگ جهانی اول، جنگهای داخلی طولانی مدت با حمایت مستقیم چهارده کشور خارجی و جنگ کبیر میهنی، کشور پهناور اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی را به جایگاه یکی از دو قدرت سیاسی، اقتصادی، صعنتی، علمی، نظامی جهان ارتقاء دهند بطوری که هیچ مشکل جهانی بدون مشارکت مستقیم آن حل و فصل نمیشد.
آنها همچنین موفق شدند ریشه بیکاری، بیمسکنی، بیسوادی را بخشکانند، امکانات تحصیل و آموزش رایگان از ابتدایی تا بالاترین مدارج، بهرهبری از طب و مراقبتهای پزشکی و حتا استراحت رایگان و بیمه همگانی از نطفه تا گور بدون کمپانیهای کلاهبرداری بیمه فراهم نمایند.
بنا بر این و بنا بر گواهی تمامی واقعیتهای جامعه سوسیالیستی اتحاد شوروی، ادعا ناکارآمدی اقتصاد سوسیالیستی کمترین قرابتی با واقعیت ندارد و بطور کلی نمیتوانست مبنای تخریب سوسیالیسم باشد. طرفه اینکه، اگر ناکارآمدی اقتصادی میتوانست باعث از هم پاشیدن یک نظام اجتماعی- اقتصادی بشود، نظام سرمایهداری توأم با بحرانهای ساختاری، ایجاد لشکر انبوه بیکاران، خانهبدوشان، فقرا، گرسنگان و قربانیان میلیونی و سایر مفاسد اجتماعی اعم از اعتیاد و فحشاء، بطور کلی نمیتوانست شکل بگیرد.
برنامهریزی مرکزی اقتصاد
مخالفان برنامهریزی مرکزی اقتصاد نمیتوانند بپذیرند که اقتصاد بدون برنامه بطور کلی اقتصاد نیست و بدون مدیریت آن از یک مرکز واحد، به هرج و مرج در تولید، اضافه تولید و انباشت برخی کالاها، کمبود و نارسایی برخی کالاهای ضروری دیگر منجر میگردد. برنامهریزی مرکزی اقتصاد در واقعیت امر، تقسیم کار در عرصه تولیدات داخلی یک کشور نیز هست. با این وصف، برنامهریزی مرکزی اقتصاد در اتحاد شوروی نه باعث بروز مشکلات اقتصادی در اتحاد شوروی گردید و نه میتوانست چنان مشکلاتی ایجاد نماید که باعث نابودی کشور شود.
مشکلات اقتصادی
مشکلات اقتصادی اتحاد شوروی هیچ گاه، حتی در دورههای ترمیم و بازسازی ویرانیهای عظیم سه جنگ ویرانگر و پرکشتار به چنان درجه حاد و غیرقابل حل نرسید که بتواند بر سرنوشت انقلاب و کشور تأثیر بگذارد و مسیر آن را دگرگون سازد. طرفه اینکه، اگر رشد اقتصادی امپریالیسم آمریکا در دهه آخر موجودیت اتحاد شوروی در حدود سه درصد بود، رشد اقتصادی کشور شوراها در همین دوره ۴ و نیم درصد را نشان میداد. گذشته از این، اگر مشکلات اقتصادی بتوانند موجب نابودی یک نظام اجتماعی- اقتصادی بشوند، در این صورت، نظام سرمایهداری با مشکلات عدیده، بحرانهای ادواری و ساختاری خود باید خیلی وقتها پیش محو و نابود میشد. قاعده وقتی قاعده شمرده میشود که همه شمول باشد نه اینکه در اینجا عمل بکند، در جای دیگر نه.
وانگهی، مشکلات اقتصادی سامانه سرمایهداری چه در دوره حیات اتحاد شوروی و چه پس از آن تا امروز جلو چشم عموم است: بحران ساختاری غیرقابل کنترل و حل، لشکر عظیم بیکاران، خانهبدوشان، فقرا، گرسنگان و… در اینجا سؤال مطرح میشود: چگونه «آن» بر زمین افتاد، «این» ایستاده ماند؟ چرا اتحاد شوروی از نقشه سیاسی جهان محو گردید اما کشورهای سرمایهداری نه؟ آیا کشورهای سرمایهداری مشکلات اقتصادی نداشتند و امروزه هم ندارند؟ پاسخ سؤال روشن است: ادعاهای مبنی بر «مشکلات اقتصادی علت نابودی سوسیالیسم و اتحاد شوروی بود»، هیچ ارتباطی با استدلال و منطق علمی ندارد.
۳
حاکمیت تک حزبی، فقدان دموکراسی و حقوقبشر
در پاسخ به ادعای فوق، قبل از هر چیز، لازم به ذکر است که حاکمیتهای چند حزبی، دولتهای ائتلافی و یا تعدد احزاب، خاص جوامع طبقاتی هستند که در آنها، هر حزب یا گروهی به نمایندگی از سوی اقشار و لایههای مختلف طبقات اجتماعی، اساساً طبقات مالک ابزار تولید و زمین، استثمارگران و ستمگران در دولت شرکت میکنند و عمدتا احزاب و گروههای منتسب به طبقات و اقشار استثمارشونده و فرودست جامعه نیز از منافع آنها در خارج از حاکمیت دفاع میکنند. بنا براین، این ایراد در جامعهایی که طبقات بهرهکش و ستمگر، مانند جامعه اتحاد شوروی برافتاده باشد، محلی از اعراب ندارد.
اما اگر دمکراسی را به معنی عام آن، بمفهوم شرکت مردم در قدرت سیاسی قبول کنیم، باید حاکمیت اتحاد شوروی را بمثابه نمونه کامل آن بپذیریم. زیرا، حاکمیت اساسا در دست شوراهای کارگران فکری و یدی، دهقانان و سایر عرصههای شغلی و فکری متمرکز بود و شورایعالی خلق از جمع نمایندگان آنها تشکیل میگردید.
در اینجا در خور توجه این است که اگر ترکیب نمایندگان شورای عالی خلق اتحاد شوروی را که مجموعا از کارگران، اعم از فکری و یدی، از متخصصان عرصههای مختلف علمی و صنعتی تا دوشنده و ریسنده و بافنده و دهقانان و تا علما و دانشمندان منتخب شوراها تشکیل میشد، با ترکیب نمایندگان مجالس قانونگذاری جوامع سرمایهداری، بویژه امپریالیستی که بطور سنتی از صاحبان کمپانیها، انحصارات و مؤسسات صنعتی و مالی، از اقشار بالائی بورژوازی، از ثروتمندان و میلیاردرها تشکیل مییابد، مقایسه کنیم، بیهودگی مدعیاتی مانند «فقدان دموکراسی» در اتحاد شوروی روشن و معلوم میگردد.
اما اگر بخواهیم تعریف معمول امروز از دموکراسی، مانند نمونه هاید پارک لندن، آزادی فعالیت قمارخانهها، کابارهها، عشرتکدهها، سکس شاپها و یا انتشار روزنامهها و مجلات پورنوگرافیک و سکسی را بعنوان مولفههای دمکراسی بپذیریم، در این حالت، بطور قطع باید اعتراف کرد، که پیش از آن که حاکمیت سیاسی چنین موانعی ایجاد نماید، طرز زندگی، فرهنگ و اخلاق والای جامعه سوسیالیستی اصولا نمیتوانست به چنین «دموکراسی» اجازه خودنمایی بدهد.
گذشته از مختصر توصیف فوق، بفرض اگر قبول کنیم که فقدان «دموکراسی» یا در واقع، همان دیکتاتوری طبقاتی بعنوان یک قاعده میتواند عامل نابودی یک نظام اجتماعی- اقتصادی و یا یک کشور مانند اتحاد شوروی بشود، این تناقض را چگونه میتوان حل کرد، که کشورهای سرمایهداری، بویژه، ممالک امپریالیستی غرب برغم اعمال خشنترین نوع دیکتاتوری سرمایه در جامعه، چرا تخریب و تجزیه نشدهاند؟
راه حل این تناقض بیشتر از دو تا نیست: اول- علمی، استدلالی و منطقی، دوم- انکار واقعیات موجود. اساساً نظریهپردازان سرمایهداری و نمایندگان فکری خجول آن که مدعیات خود را در لفافه شبهانقلابی عرضه میدارند، به روش دوم توسل میجویند و حتی مدعیات خود را امروز نیز بدین صورت بیان میدارند که «دیکتاتورها» (مثلا: میلوشویچ، صدام حسین، سرهنگ قذافی، بشار اسد و…) باعث حضور امپریالیسم در منطقه و نابودی کشورشان شدند… که خود این هم یعنی انکار آشکار ماهیت و سرشت ذاتی امپریالیسم، تعریف ناروا از دیکتاتوری طبقاتی، تأئید حق حمله و هجوم امپریالیسم به کشورها و شناسایی آن بمثابه عامل نشر و توسعه دمکراسی و حقوقبشر.
البته، در موارد زیادی هم «عدم رعایت» حقوق بشر را بعنوان عامل نابودی سوسیالیسم و انحلال اتحاد شوروی ذکر کردند. اما این ادعا در رویارویی با واقعیات جامعه کثیرالملله اتحاد شوروی، از جمله، عدم تقسیم جنسیتی انسان، حل تمام و کمال مسئله ملی و رعایت کامل حق و حقوق ملی، مدنی و فرهنگی همه خلقها و ملتهای کشور، دوستی، برابری، برادری و همزیستی مودتآمیز آنها، کار، مسکن، تحصیل، بهداشت و حتی استراحت رایگان تضمینی برای آحاد جامعه در پهناورترین کشور جهان، همچون یخ که در مقابل آفتاب نیمروزی تابستان یارای مقاومت ندارد، نتوانست دوام بیاورد.
مسابقه تسلیحاتی
مسابقه تسلیحاتی و «جنگ ستارگان» که امپریالیسم جهانی بزمامداری امپراطوری فاشیستی آمریکا بحساب غارت ثروتهای مردم جهان به اتحاد شوروی تحمیل کرد، اگر چه فشار زیادی به اقتصاد سوسیالیستی وارد آورد، اما بحساب ثروتهای مافوق تصور اتحاد شوروی، بخصوص ثروتهای هنگفت جمهوری فدراتیو روسیه و همچنین، کار و تولیدات داخلی آن همانطور که در بخش دوم نوشتار گفته شد، مشکلات اقتصادی این کشور را نه تنها به درجه حاد و ویرانکننده نرساند، بلکه، شاخص رشد اقتصادی آن در آخرین دهه موجودیتاش ۴ و نیم درصد را نشان میداد. جهت اطلاع ، لازم به ذکر است که علاوه بر تمامی منابع و معادن تحت استفاده، بیش از هفت هزار معدن و منبع ثروت ملی در دوره رهبری استالین کشف و ثبت شد و بهرهبرداری از آنها به تصمیم نسلهای آینده منوط گردید. بنا بر اینها، این ادعا هم یعنی هیچ!
«جنگ افغانستان»
مقدم بر همه، ارائه یک تعریف روشن از ورود نیروهای اتحاد شوروی به افغانستان لازم است. زیرا، این واقعیت در اغلب اوقات با تعاریف نادرست و بدون درک معانی آنها عمدتا به صورت «اشغال افغانستان»، «لشکرکشی به افغانستان»، «حمله به افغانستان»، «جنگ با افغانستان» مطرح میشود.
میدانیم که نیروهای اتحاد شوروی در تاریخ ۶ دی- جدی ۱۳۵۸ بنا به درخواست دولت قانونی افغانستان برای کمک به این کشور در مبارزه با تروریسم دولتی غرب که به شکل سازماندهی افراطیون مذهبی در حال ارتقاء به سطح سیاست دولتی بود، اعزام گردید. این درخواست و پاسخ اتحاد شوروی به آن، فارغ از این که ما خوشمان بیاید یا نه، مخالف باشیم یا موافق، بلحاظ موازین و مقررات بینالمللی، یک اقدام و عمل قانونی بود و بر این اساس هم ارائه تعاریف فوقالذکر، تعاریف جعلی و خودساخته محسوب میشوند.
اگر این حادثه مربوط به تاریخ نزدیک و بحثانگیز است، برای اینکه به احساسات و نظرات کسی برنخورد، مشابه امروزی آن را یادآوری میکنیم: درخواست دولت قانونی سوریه از دولت روسیه برای کمک به مبارزه برعلیه تروریسم بینالمللی تحت فرماندهی غرب امپریالیستی در این کشور و پاسخ مثبت روسیه. در اینجا قطع نظر از شکست یا موفقیت جنگ با تروریسم دولتی غرب، هیچ عمل خلاف قوانین و مقررات بینالمللی صورت نگرفته است.
حالا، مخالفت یا موافقت هر کسی با آن، امری دیگر و موضوع بحث دیگری است. مثلا، کسی میتواند بر این نظر باشد که روسیه نباید به تقاضای دولت سوریه پاسخ مثبت میداد تا امپریالیسم غرب خاک کشور سوریه را به توبره میکشید و آن را به وضعیت یوگسلاوی، افغانستان، عراق، لیبی، سومالی، یمن و چندین کشور دیگر دچار مینمود.
با این توصیف، نه اعزام نیروهای اتحاد شوروی به افغانستان، بلکه، دستور خروج ضربالاجلی آنها توسط دارودسته خائن میخائیل گارباچوف، یک اعتمادشکنی و بیمسئولیتی خطرناک و خیانت جبرانناپذیر به کشور و مردم افغانستان بود.
گذشته از اینکه، چه کسی چه تحلیل و نظری از این واقعه تاریخی داشته باشد، منطق صحیح این است که اگر کمکهای نظامی قانونی یا حتی جنگهای اشغالگرانه استعماری، تجاوزات و تهاجمات خیرهسرانه یک یا چند کشور بر علیه یک یا چند کشور دیگر بمثابه یک قاعده میتوانستند سرنوشت یک نظام اجتماعی- اقتصادی و یا حداقل، سرنوشت یک کشور را تغییر دهند و موجبات نابودی آن را فراهم کند، در این صورت، کشورهای سرمایهداری، بویژه امپریالیستهای غربی و در رأس آنها، امپراطوریهای آنگلوساکسونی که تمام تاریخشان مشحون از جنگهای تجاوزگرانه استعماری و لشکرکشیهای جنونآمیز متعدد به اغلب کشورهای جهان است، میبایست در همان اولین یا دومین جنگ نابود میگردیدند. اما اینکه معلوم نیست چرا این قاعده کلی در مورد اتحاد شوروی عمل کرد، اما در رابطه با غرب نه، جای سؤال بزرگ دارد.
سوسیال- امپریالیسم
ادعای فوق را شاید بتوان بیپایهترین و در عین حال، سادهلوحانهترین علتهای ادعایی برای تخریب سوسیالیسم و انحلال اتحاد شوروی دانست.
اگر خروشچوف با سخنان جعلی خود در جلسه بسته کنگره بیستم آگاهانه زمینه انشعاب هلاکتبار در جنبش کمونیستی جهان را فراهم ساخت، پیروان «تئوری» سوسیال- امپریالیسم نیز برغم نیتخیر خود، در ادامه مصممانه کار او، در عمل به رویارویی مستقیم با جنبش کمونیستی جهانی برخاستند و در ادامه، با طرح نظریه جعلی «امپریالیسم بالنده شوروی و امپریالیسم میرنده غرب» در موضعی از جبهه نبرد طبقاتی جهانی جای گرفتند که فاصله چندان محسوسی با موضع «امپریالیسم میرنده» غرب در قبال اتحاد شوروی نداشت.
پیروان این «نظریه» با این ادعا که تسلط رویزیونیسم بر حزب کمونیست و حاکمیت سیاسی اتحاد شوروی باعث تحول آن به سوسیال- امپریالیسم و در ادامه موجب نابودی آن گردید (حتا بفرض صحت این نظریه، از همان ابتدا مرتکب دو اشتباه تئوریک شدند: اول- روبنا را معرف ساختار اجتماعی- اقتصادی دانستند؛ دوم- جریان فکری «خروشچوفی» را رویزیونیست، یعنی مارکسیست- لنینیستهای تجدیدنظرطلب تعریف نمودند. در حالی که او حتا اگر یک مأمور نفوذی هم نبوده باشد، یک تروتسکیست با افکار ماجراجویانه خردهبورژوایی بود. حد اعلای درک خروشچوف از سوسیالیسم: عبارت «سوسیالیسم یعنی نان و، کره بیشتر» بود. وانگهی، بنا به تعریف همین جریان فکری، اگر همین فردا، مقامات حکومتی امپریالیسم آمریکا بدون دست زدن به ساختار اجتماعی- اقتصادی کشور و مناسبات تولیدی، خود را هواداران «سوسیالیسم» اعلام نمایند، ما مجبوریم امپراطوری آمریکا را بعنوان کشور سوسیالیستی بشناسیم. عجیب است، نه؟
پیروان این تفکر امروز نیز از خود نمیپرسند که چرا هیچیک از احزاب کمونیست و کارگری جمهوریهای سابقا متحد شوروی (اکنون شمار آنها به بیش از ۵٠ رسیده) با وجود در اختیار داشتن کاملترین آمارها، اطلاعات و اسناد، حتی پس از نابودی اتحاد شوروی آن را سوسیال- امپریالیسم نمیدانند؟
این نکته بسیار درخور توجه است که گروهها و دستههای پیرو نظریه «سوسیال- امپریالیسم شوروی»، بدون در نظر گرفتن ساختار اجتماعی- اقتصادی اتحاد شوروی، بدون توجه به مناسبات تولیدی و بدون کمترین شناخت و ارزیابی از مبارزه درونی در حزب کمونیست و حاکمیت سیاسی اتحاد شوروی، تنها برای راحتی خیال خود، همه آنها را از دم و یکدست رویزیونیست اعلام نموده و در کمال بیانصافی، هیچ ارزش و اهمیتی به تلاشهای اتحاد شوروی برای دفاع از صلح و امنیت جهانی، به حمایتها و کمکهای انترناسیونالیستی بیشائبه آن به انقلابات ملی- دموکرات، به جنبشها و جنگهای آزادیبخش ملی در سراسر جهان که به نابودی نظام استعمار کهن انجامید، قائل نشدند. اگر پیروان این «نظریه» و یا هر جریان فکری دیگری بر این باور باشند که مقاومت و پیروزی ویتنام در مقابل تهاجمات جنونآمیز امپراطوری آمریکا و یا سقوط رژیم نژادپرست آفریقای جنوبی بدست کنگره ملی آفریقا بدون حمایتها و کمکهای لجستیکی- انترناسیونالیستی اتحاد شوروی ممکن بود، یا بسیار سادهلوحند و یا بشدت متعصب و ایستاده بر روی پیشداوریهای خود.
بالاخره، اگر بفرض محال قبول کنیم که تحول به سوسیال- امپریالیسم علت نابودی اتحاد شوروی بود و اگر بعنوان یک قاعده بپذیریم که هر کشوری در مرحله امپریالیستی «فرومیپاشد»، در این صورت سؤال پیش میآید:
ــ چرا امپریالیسم غرب بزمامداری امپریالیسم آمریکا که ادعای «سوسیال» هم ندارد و در ماهیتاش خلاف نیست و سابقه طولانی و بشدت سیاه نیز دارد، «فرونپاشید»؟
ــ در حالیکه امپراطوری آمریکا از پنجاه ایالت و چندین ایالت غیررسمی در اقصا نقاط جهان تشکیل شده و جامعه کشورهای اروپایی اتحادیه امپریالیستی تشکیل دادند، چرا همین حزب و دولت زیر تسلط رویزیونیستهای اتحاد شوروی بجای تلاش برای حفظ کشور متحد تحت رهبری خود در قالب یک کشور واحد اما با ساختار سرمایهداری، آن را متلاشی کردند؟
ــ کشورهای اروپای شرقی، از جمله، یوگسلاوی و، بویژه، آلبانی، که از قضا سوسیال- امپریالیست هم نبودند، به چه سرنوشتی دچار شدند؟ چرا و چگونه؟
ــ در حالیکه ما و حتا پیروان نظریه جعلی «سوسیال- امپریالیسم شوروی» بخوبی آگاهیم که در پی طرح تئودور هرتسل، پدر صهیونیسم و متعاقب آن طبق اعلامیه جمیز بالفور، وزیر خارجه انگلستان در سال ۱۹۱۷ مبنی بر تشکیل کشور جداگانه برای باصطلاح «یهودیان»، در واقع برای صهیونیستها، سازمان ملل متحد سرزمین فلسطین را بدون شرکت نمایندگان آن به نسبت ۵۱ به ۴۹ بین مهاجران و مردم بومی تقسیم نمود و در سال ۱۹۴۸ کشور جعلی اسرائیل را برسمیت شناخت، اما حتا امروز هم با گذشت ۶۶ سال از آن تاریخ شوم، از شناسایی کشور فلسطین به بهانههای مختلف طفره میرود، چرا «استقلال» ۱۵ جمهوری اتحاد شوروی را بفوریت برسمیت شناخت؟
با این اوصاف و بر اساس پاسخ منطقی به پرسشهای فوق، بطور قطع میتوان گفت، که ادعای مبنی بر سوسیال- امپریالیسم یا حتا رویزیونیسم علت نابودی اتحادی شوروی بود، بیپایهترین و در عین حال، سادهلوحانهترین علتی است که پیروان نظریه جعلی «سوسیال- امپریالیسم اتحاد شوروی» بمنظور گریز از زیر بار مسئولیت سنگین خود در دامن زدن به انشعاب در جنبش کمونیستی جهانی مطرح میکنند.
جنگ «سرد»
طبق برنامه دولت پادشاهی انگلستان و دولت مخفی «جهانی» قرار بود جنگ جهانی دوم پس از شکست آلمان فاشیستی با درهم کوبیدن اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی و شکلگیری ساختار جهانی کاملا دیگر تمام شود. اما ورود نیروهای ارتش سرخ به برلین این برنامه را ناکام گذاشت.
وینستون چرچیل بعد از تسلیم آلمان فاشیستی در ۸ ماه مه سال ۱۹۴۵ با بیان اینکه از این پس خطر اتحاد شوروی جای آلمان فاشیستی را گرفته، در واقع، شروع جنگ «سرد» را اعلام نمود و هنگامی که در کنفرانس پوتسدام از دستیابی آمریکا به بمب هستهایی اطلاع یافت، اظهار امیدواری کرد که این بمب بر علیه اتحاد شوروی به کار گرفته شود. بدنبال او، هری ترومن آمریکا را متعهد به ممانعت از گسترش نفوذ کمونیسم اعلام نمود.
جنگ «سرد» عبارت از کشمکش و رقابت بین دو قدرت جهانی اتحاد شوروی و آمریکا و متحدانشان در عرصههای سیاسی، اقتصادی، علمی- صنعتی، مسابقه تسلیحاتی، ایدئولوژیک، تبلیغاتی، روانی، فرهنگی و حتی ورزشی بود، که تقریبا بلافاصله پس از پایان جنگ جهانی دوم آغاز گردید و تا سال ۱۹۸۹، که میخائیل گارباچوف و جورج بوش (پدر) در نشست مالت (دوم و سوم دسامبر ۱۹۸۹) پایان آن را اعلام نمودند، ادامه داشت.
جنگ «سرد» در واقعیت امر، یک مبارزه طبقاتی شدید بین طبقات متخاصم اجتماعی- استثمارگران و استثمارشوندگان، بین مالکیت خصوصی و مالکیت اجتماعی در مقیاس جهانی، و نفوذ و براندازی به شکل تدریجی بود.
در دوره تقریبا نیم قرن جنگ «سرد» که هنوز تعادل و توازن قوا در مقیاس جهانی به نفع سوسیالیسم جوان نبود، دشمن طبقاتی کارکشته و مجرب موفق شد نمایندگان خود را تا هرم رهبری حزب کمونیست و حاکمیت سیاسی اتحاد شوروی هدایت نماید. باریس یلتسین، الکساندر یاکوفلییف، ادوارد شواردنادزه، گنادی بوربولیس، سرگئی شاخرای و بسیاری دیگر هیچگاه ارتباط خود با آمریکا را کتمان نکردند. حتا میخائیل گارباچوف در دوره باصطلاح نوسازی نیمه دوم سالهای ۸٠، جورج سورس را به مقام مشاور اقتصادی خود برگزید…
البته، «این قصه سر دراز دارد» و شرح مبسوط آن بقول مشهور، «مثنوی هفتاد من کاغذ شود». از این رو، در اینجا فقط ذکر این نکته کافی بنظر میرسد که مهم نیست بمبها بواسطه چه دستها یا چگونه ساخته میشوند و حتما الزامی هم نیست بدست سازنده یا سازندگان آنها منفجر شوند، بلکه، مهم این است که در لحظات کاملاً غیرمنتظره منفجر میگردند.
سرکوبی خشن انقلاب کبیر سوسیالیستی اکتبر و نابودی دستاوردهای آن، یعنی نظام سوسیالیستی و حاکمیت طبقه کارگر در اتحاد شوروی در پی انفجار بمبهایی بوقوع پیوست که بدست نیکیا خروشچوف بصورت هیولانمایی عامدانه استالین در زیر ساختمان سوسیالیسم و حاکمیت کارگری اتحاد شوروی کار گذاشته شده بودند. به بیان واضحتر، شکست انقلاب کبیر سوسیالیستی اکتبر و انحلال اتحاد شوروی، نخستین نمونه موفق «انقلابات رنگی» با انفجار بمبهای پیشتر کارگذاشته شده در جریان کودتای بلاوژسکی (۸ دسامبر سال ۱۹۹۱) بفرماندهی مستقیم جورج بوش (پدر) بدست عوامل مزدور تحت حمایتهای مالی، سیاسی، تشکیلاتی، تبلیغاتی، روانی و فرهنگی آمریکا و متحدان خارجی و داخلی آن و با رهبری و مدیریت «جامعه باز» جورج سورس و «خانه آزادی» آمریکا و در کمال بیاعتنایی وقیحانه به رأی نزدیک به۸٠ درصدی مردم شوروی در رفراندوم ۱۷ مارس سال ۱۹۹۱ مبنی بر حفظ سوسیالیسم و تمامیت اتحاد شوروی بوقوع پیوست و هیچ ارتباطی با علل برشمرده فوق، بویژه، با رویزیونیسم و مخالفان داخلی سوسیالیسم نداشت. زیرا، امپریالیسم غرب از سیاست «هر چه کوچکتر، بهتر» پیروی میکرد و به وجود یک «شریک» بزرگ، حتا با ساختار سرمایهداری در کنارش بهیچوجه راضی نبود. اگر غیر از این بود، همچنانکه امروز دولتهای برآمده از انحلال اتحاد شوروی به انحاء و اشکال مختلف، با تشکیل اتحادیه گمرکی، پیمان دفاع جمعی، اتحادیه آوروآسیا برای احیای اتحاد شوروی با نظام سرمایهداری تلاش میکنند، همان رویزیونیستها هم میتوانستند «سوسیال- امپریالیسم اتحاد شوروی» را حداقل با حذف «سوسیال»، در قالب یک کشور واحد سرمایهداری حفظ نمایند.
اما چرا اولین نمونه موفق «انقلابهای رنگی»؟ چون غرب، شکست این نوع «انقلابها» را هنگام اعزام گروههای شبهنظامی فاشیستی به بوداپست (مجارستان) در سال ۱۹۵۶ و به پراگ (چکوسلاواکی) در سال ۱۹۶۸و ایجاد آشوب در آن کشورها تجربه کرده بود.
به هر صورت، اگر چه دشمنان تاریخی- طبقاتی عدالت اجتماعی در نهایت موفق شدند تنه درخت جوان و پر بار سوسیالیسم را بر خاک افکنند، اما ریشه آن همچنان در خاک است و بیتردید، باز هم به بار خواهد نشست و ثمر خواهد داد. چرا که، این جبر تاریخ است و آن «ریشه در خاک»، بدیل ناگزیر این به زور «ایستاده»!
۴
بالاخره، درخت جوان و پربار انقلاب کبیر سوسیالیستی اکتبر سال ١۹۱۷ برغم تمام دستاوردها و ثمرات شگرف و بینظیرش هم در بعد داخلی و هم در بعد جهانی، طی یک دوره نسبتا طولانی مبارزه طبقاتی شدید، بدلیل نابرابری و عدم توازن قوا در مقیاس جهانی، در زیر ضربات مداوم تبر زهرآگین خصم طبقاتی عدالت اجتماعی و در نهایت، در اثر وقوع «انقلاب رنگی» بشدت قهرآمیز، از جمله، مثله کردن، پرتاب از بلندی و کشتارهای خیابانی انسانها بدست دستجات و گروههای ناسیونالیستی- تروریستی بخوبی آموزش دیده، در سال ١۹۹۱ بر زمین افتاد.
تاریخ گواه است و همه تحقیق و بررسیهای متعدد نیز نشان میدهند، که نه تشکیل جمهوریهای متحده سوسیالیستی شوروی و ساختن سوسیالیسم در آن آسان بدست آمد و نه نابودی و تخریب آنها به همان راحتی که ناتوی رسانهایی به اذهان عمومی القاء می کند، میسر شد.
«انقلاب رنگی» در اتحاد شوروی بعنوان اولین نمونه موفق این نوع «انفلابها» پیش از هر چیز، در مجموع به بهای جان بیش از یک میلیون نفر و آوارگی ١۲ میلیون انسان بیگناه «پیروز» گردید و پس از آن که اتحاد شوروی، از جایگاه یک قدرت سیاسی، اقتصادی، نظامی، علمی، صنعتی، فرهنگی و اخلاقی جهان پائین کشیده شد و از نقشه سیاسی آن حذف گردید، امپریالیسم غرب بسردمداری امپراطوری فاشیستی- صهیونیستی آمریکا قبل از هر اقدامی برای نابودی نائلیتهای داخلی و جهانی انقلاب اکتبر کمر همت بست.
طی یکسری حملات غافلگیرانه سراسری و ضربات پیاپی شوکآور، دهها هزار کارخانه، کارگاه، مؤسسه تولیدی، علمی- صنعتی، کشاورزی و خدماتی نابود گردید. تنها در جمهوری فدراتیو روسیه بیش از هفتاد هزار واحد تولیدی- صنعتی تعطیل گردید و بیش از ١۵ هزار روستا در همان دو- سه سال اول از سکنه خالی شد. روند فرار علما، دانشمندان و بطور کلی مغزها از کشور آغاز گردید.
نظام آموزش و پرورش، خدمات بهداشتی- پزشکی و بیمه مادامالعمر رایگان بمثابه بخشی از دستاوردهای ارزشمند و بینظیر انقلاب اکتبر در کشور شوراها را طوفان «انقلاب رنگی» در هم کوبید، هنر و ادبیات انسانمحور به ابتذال کشیده شد و… پول، معیار همه ارزشها و جایگزین آنها گردید.
در نتیجه غیرصنعتی کردن اجزاء منشعب از اتحاد شوروی و حذف بخش اعظم مؤسسات تولیدی، صعنتی و علمی، پدیده نحس بیکاری بعنوان مادر تمامی مفاسد اجتماعی جنبه عمومی بخود گرفت؛ اردوی دهها میلیونی بیکاران تشکیل گردید. در نتیجه، روند فزاینده فقر و گرسنگی، فروش اعضای بدن به یکی از راههای مبارزه برای بقاء تبدیل شد و باضافه آن، پدیدههای ولگردی، روسپیگری، اعتیاد به مواد افیونی- پدیدههای بطور کلی بیگانه با جامعه سوسیالیستی سابق، ابعاد دهشتناکی بخود گرفتند. بر اساس برآورد پیامدهای اولین دهه نابودی سوسیالیسم و انحلال اتحاد شوروی، تنها از اوکراین یک و نیم میلیون زن و دختر زیر ۲۵ سال به قصد تنفروشی کشور خود را ترک کردند. تعداد معتادان روسیه به بیش از پنج میلیون نفر و سن اعتیاد به ده سال رسید. شمار کودکان ولگرد و خیابانی در روسیه نیز به همین میزان تخمین زده میشد. با عطف توجه به اینکه چند آمار فوق مربوط به جمهوری فدرالی روسیه است که هنوز بطور کامل غیرصنعتی نشده، میتوان تصور کرد که اوضاع در جمهوریهای بطور کامل غیرصنعتی شده قفقاز، آسیای میانه و حوزه دریای بالتیک و همچنین، در کشورهای اروپای شرقی که به حیاط خلوت ناتو تبدیل شدهاند، از چه قرار است.
دولتها و آژانسهای امنیتی- خرابکاری خارجی تحت عنوان «کمک به توسعه دموکراسی و حقوق بشر» برای معتقدان هر دین و مذهبی صدها کلیسا، کنیسه، مسجد، صومعه و معبد در هر یک از جمهوریها ساختند. فرهنگ، اخلاق و ارزشهای اجتماعی مسیر قهقرایی و انحطاط در پیش گرفت، باور به خرافات، موهومپرستی، فالبینی، فال ستارگان و کفخوانی به سطح سیاست دولتی ارتقاء یافت و جایگزین علم و دانش گردید.
ناسیونالیسم افراطی جای انترناسیونالیسم پرولتری را گرفت و هر ملت و خلقی بیتوجه به دوستی، برادری و همزیستی با دیگران طی قرون اعصار متمادی، ناگهان نزدیکترین همسایه خود را دشمن خود شمرد.
در نتیجه نابودی ساختار اجتماعی- اقتصادی کشور، همه جمهوریها با رشد جمعیتی منفی روبرو شدند. آمار کاهش جمعیت روسیه تا سال ۲٠٠٠، سالانه یک میلیون نفر، در مجموع، ١٠ میلیون نفر اعلام شد.
امپریالیسم و ارتجاع جهانی به موازات تخریب و نابودی دستاوردها و ارزشهای داخلی انقلاب کبیر اکتبر، هجوم بشدت گستردهایی را برای محو و لغو تبعات و دستاوردهای جهانی آن آغاز نمود. عواقب و پیامدهای فاجعهبار تهاجمات امپریالیسم و ارتجاع جهانی قبل از همه، موجب نابودی صلح، امنیت و آرامش در جهان گردید. زیرساختهای صنعتی و اقتصادی کشورهای اردوگاه سوسیالیستی سابق بطور کامل برچیده شد و همه آنها به مستعمره مفلوک غرب و پایگاه نظامی ناتو تبدیل شدند.
در پی وقوع «انقلابهای رنگی» پیاپی در کشورهای اردوگاه سوسیالیستی سابق، قدرت سیاسی بدست عوامل مزدور و مأمور دولتهای خارجی سپرده شد و همه آنها به عرصه تاختوتاز مأموران امنیتی غرب بدل شدند. بیکاری، فقر و فاقه گسترده دامنگیر عموم مردم شد. مثلا، بلغارستان از جایگاه بیست و هفتمین کشور صنعتی جهان و بعنوان یک کشور فاقد بیکار تا سالهای ۱۹۹٠، به سطح یکی از فقیرترین کشورهای جهان سقوط کرد.
در این دوره، جمهوریهای چک و سلاواکی را از هم جدا کردند، جمهوری دموکراتیک آلمان طعمه آلمان امپریالیستی شد، جمهوری کوچک آلبانی در عرض فقط یک هفته «انقلاب رنگی» زیر و زبر گردید، اتحاد و ثبات از یوگسلاوی رخت بربست، روند قطعه- قطعه کشور آغاز شد و در پی بمبارانهای جنونآمیز ناتو در سال ١۹۹۹، تقسیم آن به هفت منطقه (کشور) تحت الحمایه غرب نهایی شد.
تهاجمات گسترده امپریالیسم در شرایط فقدان اتحاد شوروی بمثابه پشتیبان و ضامن صلح و امنیت جهانی، چه به شکل «انقلابهای رنگی»، چه به شکل حملات مسلحانه مرئی و یا نامرئی (جنگ نیابتی با دست دیگران) تنها به اردوگاه سوسیالیستی بمثابه ارجمندترین ثمره جهانی انقلاب اکتبر محدود نشد. بلکه، فاجعه عموم بشری زمانی به اوج خود رسید که امپریالیسم غرب بزمامداری رژیم فاشیستی امپراطوری آمریکا دو سال پس از حمله به یوگسلاوی، با کاربست متدولوژی سنتی «هیولاسازی» متناسب با هر مورد مشخص (خطر تروریسم، اسلامهراسی، دیکتاتورنمایی سران کشورها)، حملات استعماری به دیگر کشورها را با اشغال افغانستان به سفارش مافیای جهانی مواد مخدر تداوم بخشید. دو سال بعد از آن نیز به بهانه واهی «وجود تسلیحات کشتار جمعی»، اما در واقع، در اجرای طرح آمریکایی «سرزمینهای بیصاحب» عراق را بخاک و خون کشید، بیش از ۶۵ درصد جمعیت آن را کشت، مجروح ساخت و یا در داخل و خارج کشور آواره کرد.
دهها کشور دیگر جهان، از جمله مالی، نیجر، نیجریه را با دست گروههای تروریستی دستساز سازمانهای امنیتی- نظامی غرب به آشوب کشید، گرفتار هرج و مرج نمود. لیبی، سومالی را بعنوان یک کشور نابود ساخت. سودان، بزرگترین کشور قاره اغنیای فقیر را به بهای دستیابی به نفت ارزان تقسیم نمود. در کشور ساحل عاج رئیس جمهور منتخب را بزور نیروهای مسلح فرانسه برکنار و حسن واتارا، معاون بانک جهانی را بجای او گمارد. آتش جنگهای استعماری ویرانگرانه که برعلیه سوریه را از ۵ سال پیش و بر علیه یمن را از ۲ سال قبل برافروخت، هنوز هم با شدت تمام شعله میکشد. بزرگترین موج مهاجرت پس از جنگ جهانی را براه انداخت. برغم لفاظیها در خصوص مبارزه با تروریسم، از هیچ کوششی برای ارتقاء تروریسم به سطح سیاست رسمی دولتی و به تبع آن، برای سازماندهی، آموزش، تسلیح و تجهیز باندها و گروههای جدید تروریستی مانند «داعش»، «جبهةالنصره» و غیره کوتاهی نکرد. در نتیجه، غرب تروریسم را بمثابه ابزار مهم جهانیسازی بکار گرفت.
علاوه بر اینها، تلاش ارتجاع جهانی برای انجام «انقلابهای رنگی» و کودتاهای ضد دولتی با حدت و شدت هر چه تمامتر ادامه یافت. اگر چه این تلاشها مانند «انقلابهای رنگی» در قزاقستان، قرقیزستان، بلاروس، ارمنستان، ونزوئلا، ایران هنوز قرین موفقیت نشده، اما موارد بسیاری از آن، از جمله در مصر، تونس، یمن، اوکراین، گرجستان، مولداوی، هندوراس، بزریل به بار نشست و در اغلب موارد قدرت سیاسی در کشورهای نومستعمره بدست ناسیونالیستهای افراطی و باندهای فاشیستی سپرده شد.
بموازات اینها، امپریالیسم جهانی برهبری امپراطوری آمریکا با گسترش هر چه بیشتر شبکههای باصطلاح دانشگاهی- علمی، اتاقهای «فکر» و سازمانهای باصطلاح «غیردولتی»، کوششها برای مهندسی و مدیریت افکار عمومی را تشدید نمود؛ فکر و ذهن و شعور انسانی را هدف گرفت؛ با بهرهگیری از ناتوی فرهنگی و رسانهایی اذهان عمومی را برای تهاجمات سیاسی، اقتصادی، ایدئولوژیک، فرهنگی و اخلاقی بیشتر و شدیدتر آماده ساخت؛ موضوع و مشغله فکری محققان، کارشناسان و تحلیلگران را تعریف و تعیین نمود. در نتیجه آن، آشفته فکری و پریشانگویی رونق بیسابقه بخود گرفت. بطوریکه اغلب احزاب و سازمانها، تحلیلگران و کارشناسان معتبر، قبل از ارزیابی از اقدام و عمل مهاجم، قبل از تعیین و تعریف ماهیت آن، با قربانی تصفیه حساب کردند. مثلا، هنگامی که در تحلیل یک حزب سیاسی پرسابقه یا یک تحلیلگر معتبر گفته میشود: «دیکتاتورها باعث حضور امپریالیسم در منطقه شدند» یا زمانی که هجوم استعمارگرانه امپریالیسم آنگلوساکسونی به عراق را «جنگ امپریالستی»، به لیبی، سوریه و یمن را «جنگ داخلی» مینامد، میتوان به ژرفای تأثیرات مخرب تبلیغات ناتوی رسانهایی پی برد.
به این ترتیب، ارتجاع جهانی برهبری رژیم فاشیستی- صهیونیستی آمریکا تا کنون موفق شده است تمامی پیامدهای ارجمند داخلی و جهانی انقلاب اکتبر و در صدر آنها، صلح و امنیت جهانی را نابود ساخته؛ دوستی، برادری، همزیستی مودتآمیز دیرینه بین خلقها و ملتها، بین پیروان ادیان، مذاهب و عقاید مختلف را به نفرت، کینه و خصومت تصنعی و کور بین آنها تبدیل نماید؛ «جنگ همه با همه» راه بیاندازد؛ در جای خالی استعمارکهن نابود شده در اثر مبارزات خلقها و ملتهای مستعمرات و با کمکهای فکری، معنوی و انترناسیونالیستی اتحاد شوروی در دهههای ۶٠ و ۷٠ قرن گذشته میلادی، نظام نواستعماری را برقرار نماید.
در همه حال، واضح است که جهان ناامن و جنگزده پساشوروی با منافع نامشروع و سیاستهای ضدبشری امپریالیسم و ارتجاع جهانی و، هوسها و امیال پیروان تز جعلی «سوسیال- امپریالیسم شوروی» بطور موقتی انطباق دارد. جالب اینکه بعقیده دومیها، «امپریالیسم جوان و بالنده از درون پوسید و متلاشی شد»، اما «امپریالیسم فرتوت و میرنده» از درون نپوسید و متلاشی نشد! با این وجود، هیچ قدرتی قادر به نفی حقیقت سوسیالیسم و خشکاندن ریشه در خاک مانده آن نیست و دور نیست که دوباره سر از خاک برآورد و به بار نشیند!
در پایان این جستار چهار قسمتی ناگفته نگذارم که از نواقص و کمبودهای آن، بویژه، از عدم توضیح و تشریح جنایات هولناک ناسیونالیستهای افراطی خوب آموزش دیده در روند «انقلاب رنگی» و چگونگی وقوع آن در اتحاد شوروی غافل نیستم و یقین دارم همه آنچه را که حداقل خودم در نظر داشتم، بیان نکردهام. این مختصر را صرفاً بمصداق «فردا را چه دیدی، کار امروز را به فردا نیافکن»، بمناسبت نود و نهمین سالروز پیروزی انقلاب دورانساز اکتبر بطور ضربالاجلی تنظیم و تقدیم نمودم. امیدوارم فرصتی دست دهد تا نواقص و نارساییها موجود در این مقال را با راهنماییها و کمکهای آگاهان و منتقدان و با ارائه جمعبندی جامعتری از مطالعات و بررسیها، ملاحظات و مشاهدات شخصیام از دستاوردهای اعجازگونه و همچنین، از عواقب دهشتناک سرکوبی خونین انقلاب کبیر سوسیالیستی اکتبر را در آینده برطرف نمایم.