انقلاب کبیر سوسیالیستی اکتبر پیامدها و عواقب پیروزی و بر زمین افکندن آن بخش سوم
بخش سوم- ادامه علت یا علل شکست انقلاب اکتبر
ا. م. شیری
۲۳ آبان- عقرب ۱٣۹۵
حاکمیت تک حزبی، فقدان دموکراسی و حقوقبشر
در پاسخ به ادعای فوق، قبل از هر چیز، لازم به ذکر است که حاکمیتهای چند حزبی، دولتهای ائتلافی و یا تعدد احزاب، خاص جوامع طبقاتی هستند که در آنها، هر حزب یا گروهی به نمایندگی از سوی بخشهای مختلف طبقات اجتماعی، اساساً طبقات مالک ابزار تولید و زمین، استثمارگران و ستمگران در دولت شرکت میکنند و عمدتا احزاب و گروههای منتسب به طبقات و اقشار استثمارشونده و فرودست جامعه نیز از منافع آنها در خارج از حاکمیت دفاع میکنند. بنا براین، این ایراد در جامعهایی که طبقات بهرهکش و ستمگر، مانند جامعه اتحاد شوروی برافتاده باشد، محلی از اعراب ندارد.
اما اگر دمکراسی را به معنی عام آن، بمفهوم شرکت مردم در قدرت سیاسی قبول کنیم، باید حاکمیت اتحاد شوروی را بمثابه نمونه کامل آن بپذیریم. زیرا، حاکمیت اساسا در دست شوراهای کارگران فکری و یدی، دهقانان و سایر عرصههای شغلی و فکری متمرکز بود و شورایعالی خلق از جمع نمایندگان آنها تشکیل میگردید.
در اینجا در خور توجه این است که اگر ترکیب نمایندگان شورای عالی خلق اتحاد شوروی را که مجموعا از کارگران، اعم از فکری و یدی، از متخصصان عرصههای مختلف علمی و صنعتی تا دوشنده و ریسنده و بافنده و دهقانان و تا علما و دانشمندان منتخب شوراها تشکیل میشد، با ترکیب نمایندگان مجالس قانونگذاری جوامع سرمایهداری، بویژه امپریالیستی که بطور سنتی از صاحبان کمپانیها، انحصارات و مؤسسات صنعتی و مالی، از اقشار بالائی بورژوازی، از ثروتمندان و میلیاردرها تشکیل مییابد، مقایسه کنیم، بیهودگی مدعیاتی مانند «فقدان دموکراسی» در اتحاد شوروی روشن و معلوم میگردد.
اما اگر بخواهیم تعریف معمول امروز از دموکراسی، مانند نمونه هاید پارک لندن، آزادی فعالیت قمارخانهها، کابارهها، عشرتکدهها، سکس شاپها و یا انتشار روزنامهها و مجلات پورنوگرافیک و سکسی را بعنوان مولفههای دمکراسی بپذیریم، در این حالت، بطور قطع باید اعتراف کرد که قبل از حاکمیت سیاسی، شیوه زندگی، فرهنگ و اخلاق والای جامعه سوسیالیستی اصولا به این شکل دموکراسی اجازه خودنمایی نمیداد.
گذشته از مختصر توصیف فوق، بفرض اگر قبول کنیم که فقدان «دموکراسی» یا در واقع، همان دیکتاتوری طبقاتی بعنوان یک قاعده میتواند عامل نابودی یک نظام اجتماعی- اقتصادی و یا یک کشور مانند اتحاد شوروی بشود، این تناقض را چگونه میتوان حل کرد، که کشورهای سرمایهداری، بویژه، ممالک امپریالیستی غرب برغم اعمال خشنترین نوع دیکتاتوری سرمایه در جامعه، چرا تخریب و تجزیه نشدهاند؟
راه حل این تناقض بیشتر از دو تا نیست: اول- علمی، استدلالی و منطقی، دوم- انکار واقعیات موجود. اساساً ایدولوگهای بورژوازی و نمایندگان فکری خجول سرمایهداری که مدعیات خود را در لفافه شبهانقلابی عرضه میدارند، به روش دوم توسل میجویند و حتی مدعیات خود را امروز نیز بدین صورت بیان میدارند که «دیکتاتورها» (مثلا: میلوشویچ، صدام حسین، سرهنگ قذافی، بشار اسد و…) باعث حضور امپریالیسم در منطقه و نابودی کشورشان شدند… که خود این هم یعنی انکار آشکار ماهیت و سرشت ذاتی امپریالیسم، تعریف ناروا از دیکتاتوری طبقاتی، تأئید حق حمله و هجوم امپریالیسم به کشورها و شناسایی آن بمثابه عامل نشر و توسعه دمکراسی و حقوقبشر.
البته، در موارد زیادی هم «عدم رعایت» حقوق بشر را بعنوان عامل نابودی سوسیالیسم و انحلال اتحاد شوروی ذکر کردند. اما این ادعا در رویارویی با واقعیات جامعه کثیرالملله اتحاد شوروی، از جمله، عدم تقسیم جنسیتی انسان، حل تمام و کمال مسئله ملی و رعایت کامل حق و حقوق ملی، مدنی و فرهنگی همه خلقها و ملتهای کشور، دوستی، برابری، برادری و همزیستی مودتآمیز آنها، کار، مسکن، تحصیل، بهداشت و حتی استراحت رایگان تضمینی برای آحاد جامعه در پهناورترین کشور جهان، همچون یخ که در مقابل آفتاب نیمروزی تابستان یارای مقاومت ندارد، نتوانست دوام بیاورد.
مسابقه تسلیحاتی
مسابقه تسلیحاتی و «جنگ ستارگان» که امپریالیسم جهانی بزمامداری امپراطوری فاشیستی آمریکا بحساب غارت ثروتهای مردم جهان به اتحاد شوروی تحمیل کرد، اگر چه فشار زیادی به اقتصاد سوسیالیستی وارد آورد، اما بحساب ثروتهای مافوق تصور اتحاد شوروی، بخصوص ثروتهای هنگفت جمهوری فدراتیو روسیه و همچنین، کار و تولیدات داخلی آن همانطور که در بخش دوم نوشتار گفته شد، مشکلات اقتصادی این کشور را نه تنها به درجه حاد و ویرانکننده نرساند، بلکه، شاخص رشد اقتصادی آن در آخرین دهه موجودیتاش ۴ و نیم درصد را نشان میداد. جهت اطلاع ، لازم به ذکر است که علاوه بر تمامی منابع و معادن تحت استفاده، بیش از هفت هزار معدن و منبع ثروت ملی در دوره رهبری استالین کشف و ثبت شد و بهرهبرداری از آنها به تصمیم نسلهای آینده منوط گردید. بنا بر اینها، این ادعا هم یعنی هیچ!
جنگ افغانستان
مقدم بر همه، ارائه یک تعریف روشن از ورود نیروهای اتحاد شوروی به افغانستان لازم است. زیرا، اغلب اوقات تعاریف نادرست و بدون درک معانی آنها از قبیل «اشغال افغانستان»، «لشکرکشی به افغانستان»، «حمله به افغانستان»، «جنگ با افغانستان» از این واقعیت ارائه میگردد.
میدانیم که نیروهای اتحاد شوروی در تاریخ ۶ دی- جدی ۱۳۵۸ بنا به درخواست دولت قانونی افغانستان برای کمک به این کشور در مبارزه با تروریسم دولتی غرب که به شکل سازماندهی افراطیون مذهبی در حال ارتقاء به سطح سیاست دولتی بود، اعزام گردید. این درخواست و پاسخ اتحاد شوروی به آن، فارغ از این که ما خوشمان بیاید یا نه، مخالف باشیم یا موافق، بلحاظ موازین و مقررات بینالمللی، یک اقدام و عمل قانونی بود و بر این اساس هم ارائه تعاریف فوالذکر، تعاریف جعلی و خودساخته محسوب میشوند.
اگر این حادثه مربوط به تاریخ نزدیک و بحثانگیز است، برای اینکه به احساسات و نظرات کسی برنخورد، مشابه امروزی آن را یادآوری میکنیم: درخواست دولت قانونی سوریه از دولت روسیه برای کمک به مبارزه برعلیه تروریسم بینالمللی تحت مدیریت غرب در این کشور و پاسخ مثبت روسیه. در اینجا قطع نظر از شکست یا موفقیت جنگ با تروریسم دولتی غرب، هیچ عمل خلاف قوانین و مقررات بینالمللی صورت نگرفته است.
حالا، مخالفت یا موافقت هر کسی با آن، امری دیگر و موضوع بحث دیگری است. مثلا، کسی میتواند بر این نظر باشد که روسیه نباید به تقاضای دولت سوریه پاسخ مثبت میداد تا امپریالیسم غرب خاک کشور سوریه را به توبره میکشید و آن را به وضعیت یوگسلاوی، افغانستان، عراق، لیبی، سومالیا، یمن و چندین کشور دیگر دچار مینمود.
با این توصیف، نه اعزام نیروهای اتحاد شوروی به افغانستان، بلکه، دستور خروج ضربالاجلی آنها توسط دارودسته خائن میخائیل گارباچوف، یک اعتمادشکنی و بیمسئولیتی خطرناک و خیانت جبرانناپذیر به کشور و مردم افغانستان بود.
گذشته از اینکه، چه کسی چه تحلیل و نظری از این واقعه تاریخی داشته باشد، منطق صحیح این است که اگر کمکهای نظامی قانونی یا حتی جنگهای اشغالگرانه استعماری، تجاوزات و تهاجمات خیرهسرانه یک یا چند کشور بر علیه یک یا چند کشور دیگر بمثابه یک قاعده میتوانستند سرنوشت یک نظام اجتماعی- اقتصادی و یا حداقل، سرنوشت یک کشور را تغییر دهند و موجب نابودی آن گردند، در این صورت، کشورهای سرمایهداری، بویژه امپریالیستهای غربی و در رأس آنها، امپراطوریهای آنگلوساکسونی که تمام تاریخشان مشحون از جنگهای تجاوزگرانه استعماری و لشکرکشیهای جنونآمیز متعدد به اغلب کشورهای جهان است، میبایست در همان اولین یا دومین جنگ نابود میگردیدند. اما اینکه معلوم نیست چرا این قاعده کلی در مورد اتحاد شوروی عمل کرد، اما در رابطه با غرب نه، جای سؤال بزرگ دارد.
سوسیال- امپریالیسم
ادعای فوق را شاید بتوان بیپایهترین و در عین حال، سادهلوحانهترین علتهای ادعایی برای تخریب سوسیالیسم و انحلال اتحاد شوروی دانست.
اگر خروشچوف با سخنان جعلی خود در جلسه بسته کنگره بیستم آگاهانه زمینه انشعاب هلاکتبار در جنبش کمونیستی جهان را فراهم ساخت، پیروان «تئوری» سوسیال- امپریالیسم نیز برغم نیتخیر خود، در ادامه مصممانه کار او، در عمل به رویارویی مستقیم با جنبش کمونیستی جهانی برخاستند و در ادامه، با طرح نظریه جعلی «امپریالیسم بالنده شوروی و امپریالیسم میرنده غرب» در موضعی از جبهه نبرد طبقاتی جهانی جای گرفتند که فاصله چندان محسوسی با موضع «امپریالیسم میرنده» غرب در قبال اتحاد شوروی نداشت.
پیروان این «نظریه» با این ادعا که تسلط رویزیونیسم بر حزب کمونیست و حاکمیت سیاسی اتحاد شوروی باعث تحول آن به سوسیال- امپریالیسم و در ادامه موجب نابودی آن گردید (حتا بفرض صحت این نظریه، از همان ابتدا مرتکب دو اشتباه تئوریک شدند: اول- روبنا را معرف ساختار اجتماعی- اقتصادی دانستند؛ دوم- جریان فکری «خروشچوفی» را رویزیونیست، یعنی مارکسیست- لنینیستهای تجدیدنظرطلب تعریف نمودند. در حالی که او حتا اگر یک مأمور نفوذی هم نبوده باشد، یک تروتسکیست با افکار ماجراجویانه خردهبورژوازی بود. عبارت «سوسیالیسم یعنی نان و، کره بیشتر»، حد اعلای درک خروشچوف از سوسیالیسم است. وانگهی، بنا به تعریف همین جریان فکری، اگر مقامات حکومتی امپریالیسم آمریکا همین فردا، بدون دست زدن به ساختار اجتماعی- اقتصادی کشور، خود هوادار «سوسیالیسم» اعلام نمایند، ما مجبوریم امپراطوری آمریکا را بعنوان کشور سوسیالیستی بشناسیم. عجیب است! نه؟
پیروان این تفکر امروز نیز از خود نمیپرسند که چرا هیچیک از احزاب کمونیست و کارگری جمهوریهای سابقا متحد شوروی (اکنون شمار آنها به بیش از ۵٠ رسیده) با وجود در اختیار داشتن کاملاترین آمارها، اطلاعات و اسناد، حتی پس از نابودی اتحاد شوروی آن را سوسیال- امپریالیسم ندانستند.
این نکته بسیار درخور توجه است که گروهها و دستههای پیرو نظریه «سوسیال- امپریالیسم شوروی»، بدون در نظر گرفتن ساختار اجتماعی- اقتصادی اتحاد شوروی و بدون کمترین شناخت و ارزیابی از مبارزه درونی در حزب کمونیست و حاکمیت سیاسی اتحاد شوروی، تنها برای راحتی خیال خود، همه آنها را از دم و یکدست رویزیونیست اعلام نموده و در کمال بیانصافی، هیچ ارزش و اهمیتی به تلاشهای اتحاد شوروی برای دفاع از صلح و امنیت جهانی، به حمایتها و کمکهای انترناسیونالیستی بیشائبه آن به انقلابات ملی- دموکرات، به جنبشها و جنگهای آزادیبخش ملی در سراسر جهان که به نابودی نظام استعمار کهن انجامید، قائل نشدند. اگر پیروان این «نظریه» و یا هر جریان فکری دیگری بر این باور باشند که مقاومت و پیروزی ویتنام در مقابل تهاجمات جنونآمیز امپراطوری آمریکا و یا سقوط رزیم نژادپرست آفریقای جنوبی بدست کنگره آفریقا بدون حمایتها و کمکهای لجستیکی- انترناسیونالیستی اتحاد شوروی ممکن بود، یا بسیار سادهلوحند و یا بشدت متعصب و ایستاده بر روی پیشداوریهای خود.
بالاخره، اگر بفرض محال قبول کنیم که تحول به سوسیال- امپریالیسم علت نابودی اتحاد شوروی بود و اگر بعنوان یک قاعده بپذیریم که هر کشوری در مرحله امپریالیستی «فرومیپاشد»، در این صورت سؤال پیش میآید:
ــ چرا امپریالیسم غرب بزمامداری امپریالیسم آمریکا که ادعای «سوسیال» هم ندارد و در ماهیتاش خلاف نیست و سابقه طولانی و بشدت سیاه نیز دارد، «فرونپاشید»؟
ــ در حالیکه امپراطوری آمریکا از پنجاه ایالت و چندین ایالت غیررسمی در اقصا نقاط جهان تشکیل شده و جامعه کشورهای اروپایی اتحادیه امپریالیستی تشکیل دادند، چرا همین حزب و دولت زیر تسلط رویزیونیستهای اتحاد شوروی بجای تلاش برای حفظ کشور متحد تحت رهبری خود در قالب یک کشور واحد اما با ساختار سرمایهداری، آن را متلاشی کردند؟
ــ کشورهای اروپای شرقی، از جمله، یوگسلاوی و، بویژه، آلبانی، که از قضا سوسیال- امپریالیست هم نبودند، به چه سرنوشتی دچار شدند؟ چرا و چگونه؟
ــ در حالیکه ما و حتا پیروان نظریه جعلی «سوسیال- امپریالیسم شوروی» بخوبی آگاهیم که در پی طرح تئودور هرتسل، پدر صهیونیسم و متعاقب آن طبق اعلامیه جمیز بالفور، وزیر خارجه انگلستان در سال ۱۹۱۷ مبنی بر تشکیل کشور جداگانه برای باصطلاح «یهودیان»، در واقع برای صهیونیستها، سازمان ملل متحد سرزمین فلسطین را بدون شرکت نمایندگان آن به نسبت ۵۱ به ۴۹ بین مهاجران و مردم بومی تقسیم نمود و در سال ۱۹۴۸ کشور جعلی اسرائیل را برسمیت شناخت، اما حتا امروز هم با گذشت ۶۶ سال از آن تاریخ شوم، از شناسایی کشور فلسطین به بهانههای مختلف طفره میرود، چرا «استقلال» ۱۵ جمهوری اتحاد شوروی را بفوریت برسمیت شناخت؟
با این اوصاف و بر اساس پاسخ منطقی به پرسشهای فوق، بطور قطع می توان گفت، که ادعای مبنی بر سوسیال- امپریالیسم یا حتا رویزیونیسم علت نابودی اتحادی شوروی بود، بیپایهترین و در عین حال، سادهلوحانهترین علتی است که پیروان نظریه جعلی «سوسیال- امپریالیسم اتحاد شوروی» بمنظور گزیر از زیر بار مسئولیت سنگین خود در دامن زدن به انشعاب در جنبش کمونیستی جهانی مطرح میکنند.
جنگ «سرد»
طبق برنامه دولت پادشاهی انگلستان و دولت مخفی «جهانی» قرار بود جنگ جهانی دوم پس از شکست آلمان فاشیستی با درهم کوبیدن اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی و شکلگیری ساختار جهانی کاملا دیگر تمام شود. اما ورود نیروهای ارتش سرخ به برلین این برنامه را به هم زد.
وینستون چرچیل بعد از تسلیم آلمان فاشیستی در ۸ ماه مه سال ۱۹۴۵ با بیان اینکه از این پس خطر شوروی جای آلمان فاشیستی را گرفته، در واقع، شروع جنگ «سرد» را اعلام نمود و هنگامی که در کنفرانس پوتسدام از دستیابی آمریکا به بمب هستهایی اطلاع یافت، اظهار امیدواری کرد که این بمب بر علیه اتحاد شوروی به کار گرفته شود. بدنبال او، هری ترومن آمریکا را متعهد به ممانعت از گسترش نفوذ کمونیسم اعلام کرد.
جنگ «سرد» عبارت از کشمکش و رقابت بین دو قدرت جهانی اتحاد شوروی و آمریکا و متحدانشان در عرصههای سیاسی، اقتصادی، علمی- صنعتی، مسابقه تسلیحاتی، ایدئولوژیک، تبلیغاتی، روانی، فرهنگی و حتی ورزشی بود، که تقریبا بلافاصله پس از پایان جنگ جهانی دوم آغاز گردید و تا سال ۱۹۸۹، که میخائیل گارباچوف و جورج بوش (پدر) در نشست مالت (دوم و سوم دسامبر ۱۹۸۹) پایان آن را اعلام نمودند، ادامه داشت.
جنگ «سرد» در واقعیت امر، یک مبارزه طبقاتی شدید بین طبقات متخاصم اجتماعی- استثمارگران و استثمارشوندگان، بین مالکیت خصوصی و مالکیت اجتماعی در مقیاس جهانی، و نفوذ و براندازی به شکل تدریجی بود.
در دوره تقریبا نیم قرن جنگ «سرد» که هنوز تعادل و توازن قوا در مقیاس جهانی به نفع سوسیالیسم جوان نبود، دشمن طبقاتی کارکشته و مجرب موفق شد نمایندگان خود را تا هرم رهبری حزب کمونیست و حاکمیت سیاسی اتحاد شوروی هدایت نماید. باریس یلتسین، الکساندر یاکوفلییف، ادوارد شواردنادزه، گنادی بوربولیس، سرگئی شاخرای و بسیاری دیگر هیچگاه ارتباط خود با آمریکا را کتمان نکردند. حتا میخائیل گارباچوف در دوره باصطلاح نوسازی نیمه دوم سالهای ۸٠، جورج سورس را به مقام مشاور اقتصادی خود برگزید…
البته، «این قصه سر دراز دارد» و شرح مبسوط آن بقول مشهور، «مثنوی هفتاد من کاغذ شود». از این رو، در اینجا فقط ذکر این نکته کافی بنظر میرسد که مهم نیست بمبها بواسطه چه دستها یا چگونه ساخته میشوند و حتما هم الزامی نیست بدست سازنده یا سازندگان آنها منفجر شوند، بلکه، مهم این است که در لحظات کاملاً غیرمنتظره منفجر میگردند.
سرکوبی خشن انقلاب کبیر سوسیالیستی اکتبر و نابودی دستاوردهای آن، یعنی نظام سوسیالیستی و حاکمیت طبقه کارگر در اتحاد شوروی در پی انفجار بمبهایی بوقوع پیوست که بدست نیکیا خروشچوف بشکل هیولانمایی عامدانه استالین در زیر ساختمان سوسیالیسم و حاکمیت کارگری اتحاد شوروی کار گذاشته شده بودند. به بیان واضحتر، شکست انقلاب کبیر سوسیالیستی اکتبر و انحلال اتحاد شوروی اولین نمونه موفق «انقلابات رنگی» با انفجار بمبهای پیشتر کارگذاشته شده در جریان کودتای بلاوژسکی (۸ دسامبر سال ۱۹۹۱) بفرماندهی مستقیم جورج بوش (پدر) بدست عوامل مزدور تحت حمایتهای مالی، سیاسی، تشکیلاتی، تبلیغاتی، روانی و فرهنگی آمریکا و متحدان خارجی و داخلی آن و با رهبری و مدیریت «جامعه باز» جورج سورس و «خانه آزادی» آمریکا و در کمال بیاعتنایی وقیحانه به رأی نزدیک به ۸٠ درصدی مردم شوروی در رفراندوم ۱۷ مارس سال ۱۹۹۱ مبنی بر حفظ سوسیالیسم و تمامیت اتحاد شوروی بوقوع پیوست و هیچ ارتباطی با علل برشمرده فوق، بویژه، با رویزیونیسم و مخالفان داخلی سوسیالیسم نداشت. زیرا، امپریالیسم غرب از سیاست «هر چه کوچکتر، بهتر» پیروی میکرد و به وجود یک «شریک» بزرگ، حتا با ساختار سرمایهداری در کنارش بهیچوجه راضی نبود. اگر غیر از این بود، همچنانکه امروز دولتهای برآمده از انحلال اتحاد شوروی به انحاء و اشکال مختلف، با تشکیل اتحادیه گمرکی، پیمان دفاع جمعی، اتحادیه آوروآسیا برای احیای اتحاد شوروی با نظام سرمایهداری تلاش میکنند، همان رویزیونیستها میتوانستند «سوسیال- امپریالیسم اتحاد شوروی» را حداقل با حذف «سوسیال»، در قالب یک کشور واحد سرمایهداری حفظ کنند.
اما چرا اولین نمونه موفق «انقلاباهای رنگی»؟ چون غرب، شکست این نوع «انقلابها» را هنگام اعزام گروههای شبهنظامی فاشیستی به بوداپست (مجارستان) در سال ۱۹۵۶ و به پراگ (چکوسلاواکی) در سال ۱۹۶۸ و ایجاد آشوب در آن کشورها تجربه کرده بود.
به هر صورت، اگر چه دشمنان تاریخی- طبقاتی عدالت اجتماعی در نهایت موفق شدند تنه درخت جوان و پر بار سوسیالیسم را بر خاک افکنند، اما ریشه آن همچنان در خاک است و بیتردید، باز هم به بار خواهد نشست و ثمر خواهد داد. چرا که، این جبر تاریخ است و آن «ریشه در خاک»، بدیل ناگزیر این به زور «ایستاده».
با پوزش از علاقمندان به این مبحث که با وجود تلخیص و اختصار اغلب موضوعات، این بخش بناگزیر طولانی شد.
ادامه دارد…