خموشی منش فرهنگی- شتابی بسوی منحصر به فرد
مقدم به موضوع:
ساختار نظام حقوقی سکولار همرا با بایست های سیاسی اخلاقی٬ در غایت سعادتمند هر عضو از جامعه٬ به منظور نظام حقوقی سیاسی از بطن جامعه٬ نیازمند عادی سازی مجموعه مولفه های آزادی منحصر به فرد است٬ که فرهنگ سازی شود. و از کثرت گرای قوانین به منظور جلوگیری از آنارشیسم پرهیز گردد٬ که تجویز آن٬ در تلفیق عرفان اسلامی و فلسفه غرب است٬ هر چند افراط گرایی دینی در صدر قدرت های حکومتی ایران و أفغانستان مشهود اند٬ ولی از آنجاییکه ریشه در جهل یا تحجر دارند٬ مقطعی بودن قدرت شان در روشن فکری روزافزون اعضای جامعه قابل استنتاج است.
ورود به موضوع:
که عنوانی مبحث را در دو بحث خموشی مهد ارتباطات حقایق و فلسفه و عرفان بحث خواهیم کرد- تا زمینه سازی فکری در مبانی منحصر به فرد شدن اعضای جامعه به منظور انسان جوهر و مظهر خدایی و ناجی شدن این ایده ها در محافظت از جوامع سوم کشورهای جهانی بسوی مدرنیته است.
۱- خموشی مهد ارتباطات حقایق:
قدرت دانش حقیقتی است که در جریانات ایده ها سرازیر می شوند٬ و عملی شدن آن٬ واقعیت است٬ از آنجاییکه دریافت معنی و یا ارسال آن در خموشی صورت نگیرد٬ این حواس که عمداً شامل گفت و شنود می شود٬ گیرنده و ارسال کننده را در عالم واقعیت نه حقیقت حبس کرده٬ و با محیط آسایش فرسنگ ها دور از آرامش در عالم پُر شور گفتارهای تهی معنی مستغرق می کند. البته خموشی متصل در ابدیت مستلزم سیر انسانی و انسانیت بوده٬ که صاحب نظر از مبانی بینیش میتافزیکی اند.
غزل ۱:
چو بعد چند پختگی، خامی میکنی
کز تحول بی ثابت، با غیر میکنی
جز زعم تو من تو، نیست غیر دیگر
تکاپویش شوی، مظهر حق نمای میکنی
در توست بحر بیکران، ای وجوه
خویش را بخویش، چرا محدود میکنی
باتو سخن نفیس دارد، در خموشی بیا
همچو نی با نای جان، خیناگری میکنی
آفرید بهر خود، درتوست جمالش نهان
از وجودش وجودی، خوشه چینی میکنی
پرده پرده، بی پرده بعد صد پرده دیگر
سیر لامنتهی به عمر ابد، تکاملی میکنی
دریای نوشی و تشنگی، در فقیری تشنه لب
وعده مطلق، کز تجلاتش هوش میکنی
غزل ۲:
مسبب سعادت٬ فنای ذات باقی
کز روح آزاده٬ بخاک شود کیمیای
گوش خرد بکشا٬ زظواهر بجان جا
که در دانه تسبیح٬ شمارش نتوانی
موج عشق پذیرست٬ در مشت خاک
درتو در تپیدن٬ بر بنای دل جاری
از شوق عزلتش٬ جهان بکام رسد
ببال عشق سفر٬ چو آسایش خواهی
کاندر نواز گیتی٬ به سازش رقصیدن
تو زسرشت آزاد٬ در هیچ بند نتوانی
چو دیدی واعظ٬ از منشاء نفس بود
به نطق جوش هوش٬ گر جام را صافی
تو مخوانش فقیر٬ خود اوست بگفتار
که به رمز خموش٬ چو میباشی آگاهی
۲- فلسفه و عرفان:
در متعالی شدن روح، و جستجو حقیقت، تا سوختن در لقاء، یا مکشوف حقیقت از مسیر بی چون چرا٬ که سکوت تا وصل ندارد، که این باید ها٬ وجود فلسفی انسان را نیازمند دین می کند. پس آیا دین امر دورن ذاتی و ضرورت تکمیلی انسان است یا از بیرون توسط حواس دریافت می شود؟ ورود به دین از معرفت قلب و اقرارش با زبان٬ که دریافتن قلب با بینیش و زبان مصدقش٬ عالم اندر عالم را سیر است٬ و وصل القلوب تا انتهای لایتناهی٬ که بنای آزادی باطنی٬ و موت را از اسارت نیستی محض آزاد سازد٬ و متضمن تمدن های دنیایی از آن جهت٬ که فاعل در أعماق حسنه دنیا و آخرت مستغرق٬ و پاسداری و گسترش از جوهر روح و عقل٬ در بینیش درونی٬ روح متحول را سوی صدق الحقیقه٬و تجسس اندر تجسس نامتناهی٬ که همه محصولات متجسسين جزیت است٬ در ید امر کُلیت یعنی جوهر خدایی٬ که به او برمی گردد می باشند. و وحی اللهی یا متن مقدس قرآنی جهاتی بر محققین و دریای بیکران بر عشاق است٬ که صوت و لهجه آن بروح اثربخشی دارد٬ از آنجاییکه قبل به حروف و زبان عربی بر مخاطبان بیرون آید٬ تحولات فزیکی و روحی حضرت محمد صلوات علیه در منشاء داشته و مصادق بر امانت است٬ که آنجناب ناقل و با همرایش سیر معرفت می نمود٬ فهم عمیق قرآنی چنانکه قابل و مقبول حضورش گردد با حضور ادعا شود٬ حضوری که در ابتدأ مقدم زمان و هستی یا مقدم منطقی که توسط حواس از بیرون غیر قابل درک است٬ یعنی نمیشود از واقعیت استنتاج حقیقت کرد٬ اینکه ممکنات از هستی او موجود، که واجب الوجود بیدون شک و بی تردید می باشد٬ ولی نمی شود از ممکنات اورا دریافت کرد، زیرا واقعیت مخلوق ذهنی توست، واقعیت که بی حواس واقع نمی شوند، مثلا خواب شدن واقعیت است ولی سفینه در خواب حقیقت است، عمق آن سفینه و دریافت انرژی از عالم امر یا روح با خموشی محدود شده، زیرا ان انرژی توسط حواس یعنی زبان و گوش… قابل ارسال و دریافت نیست٬ که آنرا سِر نیز گویند٬ هرگاه درک حقیقت به فرجام رسید آن حقیقت نیست، توهم از مکان و زمان فکری توست زیرا حقیقت نامحدود نه در زمان و مکان است، جوهریست که حضور گویند و توهم یا خیال در برابر حضور بندش های باطنی است، که تراکم آن در وجود افسردگی یا بینش کاذب بسوی نیستی محض است. در حقیقت٬ حق پاسداری از ارزش های خود توسط اندیشه و تفکر از ریشه قلوب یا حضور یا وحدت خود پسنده خودش با گسترش مرزهای درون خرد محض به بهترین وجه مدیریت می کند.
که فهم قرآنی مسیر روحی و عقلی درون امری است. مثلاً ژرف نکری تطبیقی بر یکی از مقطعه قرآنی٬ الم می توان قدر توان چنین حکمتی را به ما داد: که سه حروف الم مترادف سه حروف علم و قلم از لحاظ کمیت٬ و کیفیت قلم و علم مترادف به الم از جهت ماهوی آن٬ که علم متحول عریان المستور و ختم المستور٬ و مخاطبش انسان پُر راز و رمز٬ بر پژوهش کنز مخفی و مظهر کنز مخفی می باشد٬ یعنی روح منور و عقل منکشف اثبات از سوی اصلش به افضلیت انسانیش دارد٬ انسان افزون آکسیجن٬ آب و غذا به آزادی بسوی سعادت الحقیقه نیاز دارد٬ و این افضلیت او در حیطه آزادی به کمال می رسد٬ که در نخست به بلوغ آزادی رسد٬ یعنی آزادی باطنی هدف(عالم امر)٬ تمدن و مدنیت موضوع(عالم خلق)٬ که هر دو تحت یدی کُلیت واحد (خداوند) به جزیتش (نور عقل و نار عشق) می ریزد٬ گاهی جزیت در کثرت چون (عارف و فیلسوف) قسمت شده٬ یکی در اثباتش دیگری بهر لقایش می باشند٬ البته این تفکیک مسقتل از یکدیگر نیست٬ اثبات بر عارفین ظرفیت سازی سوختن در لقاء٬ و اثبات که به عشق نیانجامد٬ ضعف استنتاجش بر اثبات بی بنیاد است.
سیر مقصود بعد موت هم نمود٬ موت زوجودش حی بود٬ این دیده پخته را حمود٬ بر روح متحول حضور خود گشود٬ و بحر الوجود زجودش موجود.
غزل:
جوهر خدای تو، گر از خود راهی تو
در آتش دورنت، غیرش سوزانی تو
افضل و آخری، چون عریان زکنزی
تشنگی و هم دریا، آینه خدای تو
زخود چو رهای، همه را زاو بینی
گوهرها در صدف، پنهان پهنای تو
در خود چو شناختن، بیرونش نرفتن
گر طلسمش بگشودی، کلیدی راهی تو
نه پنهان عریان، بر کام جانت جان
جانت در جانان، یکسان خود کرده تو
در جوهر فقیری، سیر بی تن داری
جاذب و مجذوب، بی تنِ تن توی تو
محمدآصف فقیری