فروشندۀ رؤیاها
نویسنده «هِنری بِستون»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»
در گذشتههای نه چندان دور، مادری تنها پسرش را به آشپزخانه فرا خواند و به او سبدی از تخم مرغهای تازه و درشت داد و به او سفارش نمود، که آنها را تحویل خاله “جین” بدهد، که چندین کیلومتر پائین تر از آنجا زندگی میکرد.
پسرک که نوجوانی حدوداً دوازده ساله بود، دستور مادرش با خوشحالی و مسرّت پذیرفت. او کلاه کوچک سبز رنگش را بر سر گذاشت و از طریق جاده به راه افتاد.
صبح یکی از روزهای صاف و دل انگیز بهاری بود. زمین کم کم از فشردگی و یخزدگی فصل زمستان رهائی مییافت و جانوران و گیاهان از اینکه مجدداً در معرض گرمای آفتاب قرار میگرفتند، در شور و هیاهو بسر میبردند.
چندین پرندۀ مهاجر که به تازگی از سرزمینهای جنوبی برگشته بودند، بر روی شاخه هائی که جوانههایشان به تازگی متورّم شده و در آستانه شکوفائی قرار داشتند، به جنب و جوش مشغول بودند و به دنبال یافتن محل مناسبی برای لانه سازی بودند.
صدها جویبار کوچک از هر طرف به سمت زمینهای پائین دست روان بودند.
تلألؤ روحبخش انوار خورشید در همۀ جهات بر سبزهها و درختان پراکنده میشد.
آواز قناری و چهچهه بلبلان گوشها را نوازش میدادند.
هوا از رایحه دلپذیر زمینهای شخم خورده مملو گشته بود.
پسرک که نامش “پیتر” بود، سوت زنان بسوی مقصدش که خانه خاله “جین” بود، قدم بر میداشت.
او پس از طی مسافتی ناگهان نقطهای را بر سطح جاده تشخیص داد، که بنحو خیره کنندهای میدرخشید، انگار تکهای از خورشید بر روی زمین افتاده بود.
“پیتر” با خود اندیشید: آن چیز درخشان ممکن است، یک قطعه شیشه باشد.
امّا “پیتر” اشتباه میکرد و آن چیز درخشان در حقیقت قطعهای شیشه نبود، بلکه یک سکه طلا بود، که احتمالاً از کیف پول یکی از رهگذران بر زمین افتاده بود.
“پیتر” بلافاصله ایستاد. او سکه طلا را از زمین برداشت و آن را در جیب گذاشت.
او آنگاه سوت زنان همچنان به راه خویش ادامه داد.
“پیتر” اندک زمانی بعد به محلی رسید، که جاده تپهای کوچک را دور میزد و سپس به سمت روستای خاله “جین” میرفت. “پیتر” نگاهی به تپه انداخت و تصمیم گرفت که از تپه بالا برود
و بدین طریق راه میانبر راه طی کند. او به هر ترتیب قدم زنان به سمت بالای تپه به راه افتاد.
“پیتر” در میانههای راه بود، که با پیرمرد عجیبی روبرو شد. پیرمرد بسیار سالخورده مینمود. صورت پیرمرد آنچنان درهم تکیده شده بود، که انگار صدها چین و چروک سطح آن را پوشاندهاند.
پیرمرد موهائی بلند و سفید همچون برف داشت و ریش سفید او تا کمرش میرسید.
پیرمرد علاوه بر این لباسی عجیب بر تن داشت. او ردائی به رنگ قرمز آلبالوئی پوشیده بود و کفش هائی طلائی رنگ بر پا داشت.
بر روی کمر پیرمرد نیز دو عدد شیپور با زنجیرهای نقرهای آویزان گردیده بودند. یکی از دو شیپور کاملاً معمولی بود و آن را بنابر رسم و رسومات آن زمان از شاخ گاو درست کرده بودند.
شیپور دوّم را از عاج سفید ساخته بودند و دارای کنده کاریهای بسیار زیبائی بود. بر سطح این شیپور تعدادی اشکال انسانها و حیوانات کنده کاری گردیده بود و این موضوع به شدت بر زیبائی آن میافزود.
پیرمرد به محض دیدن “پیتر” با صدائی بلند اینچنین شروع به فریاد زدن نمود:
رؤیا میفروشم. رؤیا میفروشم.
آهای مرد جوان، آیا قصد خرید یک رؤیا از من را ندارید؟
“پیتر” پرسید: شما چه نوع رؤیاهائی را میفروشید؟
فروشندۀ رؤیا پاسخ داد: من همه جور رؤیائی را میفروشم، خوب، بد، واقعی و دروغین.
من حتی چندین کابوس خوفناک و پُر از هیجان نیز برای فروش به همراه دارم.
و مجدداً تکرار کرد: رؤیا میفروشم. رؤیا میفروشم.
“پیتر” با اشتیاق پرسید: قیمت هر یک از رؤیاهایتان چقدر است؟
فروشندۀ رؤیا گفت: یک سکۀ طلا.
پیتر گفت: من هم فقط یک سکۀ طلا دارم.
او آنگاه سکه طلائی را که دقایقی قبل یافته بود، به دست پیرمرد داد.
فروشندۀ رؤیاها یک نوع آب نبات عجیب از داخل شیپور عاج بیرون آورد و آن را به “پیتر” داد و از او خواست تا آن را بخورد.
پیرمرد آنگاه گفت: شما در اوّلین دفعهای که بعد از این لحظه به خواب بروید، دچار رؤیا خواهید شد.
او سپس آهسته به راهش ادامه داد و از آنجا رفت.
“پیتر” لحظاتی به پیرمرد که در حال ترک آنجا بود، نگریست و دور شدن او را به نظاره نشست. او سپس به ادامه مسیر بسوی خانۀ خاله “جین” پرداخت.
“پیتر” هر چند گاه متوقف میشد و نگاهی به عقب میانداخت، تا شاید بار دیگر پیرمرد فروشندۀ رؤیاها را ببیند. او سرانجام به آهستگی از تپه بالا رفت.
مدتی سپری شد، تا اینکه “پیتر” به یک جنگل کوچک و آرام از درختان کاج رسید. او بر روی قطعه سنگ بزرگی نشست، تا به خوردن نهاری بپردازد، که مادرش تهیّه و همراهش کرده بود.
خورشید کاملاً در آسمان بالا آمده بود و بزودی بعد از ظهر آغاز میشد.
“پیتر” با میل و رغبت به خوردن نان و پنیر همراهش مشغول گردید ولیکن کم کم احساس خستگی و خواب آلودگی او را فرا گرفت.
“پیتر” در همین حال و هوا بود، که ابتدا صدائی از فاصله دور به گوشش رسید. صدا اندکی بعد به او نزدیکتر شد. اکنون واضح و آشکار مینمود، که صدا متعلق به بوق یک درشکه است. این صدا هرچه فاصلهاش را با “پیتر” کمتر میکرد، از کوبیدن سم حیوانات بر زمین و جرینگ جرینگ زنگولههای کوچک آنان حکایت داشت.
ناگهان تودهای چرخان از غبار زرد رنگ به آنجا نزدیک شد و کالسکهای بسیار باشکوه و مجلل که با دوازده اسب سفید کشیده میشد، به آن محل وارد گردید.
بانوئی که لباسهای اشرافی بر تن داشت و درخشش جواهرات الماس نشانش چشمها را خیره میکرد، در داخل کالسکه نشسته بود.
“پیتر” با حیرت و شگفت زدگی بسیار زیادی به بانو نگریست. او همان خاله “جین” بود.
کالسکه با صدای جرینگ جرینگ عجیبی که از یراقهای اسبان برپا شده بود، توقف نمود و خاله “جین” سرش را از پنجرۀ کالسکه بیرون آورد و به خواهر زادهاش “پیتر” گفت:
پسرم، اینجا چکار میکنید؟
“پیتر” جواب داد: من میخواستم، به کلبه شما بروم زیرا برایتان سبدی از تخم مرغهای تازه و درشت آوردهام.
خاله “جین” گفت: آه، پس خوب شد که شما را در اینجا پیدا کردم چونکه من از زندگی در آن کلبه خسته شده بودم و اینک در قصر خودم روزگار میگذرانم. حالا بهتر است سریعتر سوار کالسکهام بشوید. ضمناً سبد را هم فراموش نکنید.
“پیتر” بلافاصله سوار کالسکه شد و درب آن را پشت سرش بست.
کالسکه با سوار شدن “پیتر” به راه افتاد و از آنجا دور شد.
کالسکه با سرعت از تپهای بالا رفت و پس از آن وارد درّۀ باریکی گردید.
آن آنگاه از میان جنگلی عبور کرد که طوطیهای سبز رنگ و زیبا بر شاخههایش نشسته و مرتباً جیغ میکشیدند و سروصدا میکردند.
کالسکه درّه را در نوردید و به سمت کوههایی رفت که بنحو عجیبی در برابر نور خورشید میدرخشیدند.
“پیتر” نگاهی دزدکی به خاله “جین” انداخت و مشاهده کرد که او تاجی زرین بر سر دارد.
“پیتر” پرسید: خاله “جین”، مگر شما ملکه شدهاید؟
خالهاش در پاسخ گفت: بله، این موضوع حقیقت دارد.
“پیتر” دوباره پرسید: خاله “جین”، موضوع چیست؟
خاله “جین” در پاسخ گفت: ببین “پیتر” عزیزم. راستش من دو روز پیش که برای پیدا کردن گاو سفیدم که آواره کوه و بیابان شده بود، رفته بودم امّا بطور اتفاقی به قصری با شکوه و مجلل رسیدم، که اینک با همدیگر بسوی آن رهسپار هستیم. این قصر چهار برج زیبا دارد و درب ورودی آن را با الماس تزئین نمودهاند.
من در آنجا از سرایدار پرسیدم: این قصر از آن کیست؟
سرایدار در جوابم گفت: بانوی عزیز، این قصر باشکوه به هیچ شخص خاصی تعلق ندارد.
من با تعجب گفتم: این حرفتان چه معنی میدهد؟ مگر میشود که قصری چنین زیبا و باشکوه هیچ مالکی نداشته باشد؟
سرایدار گفت: بانوی عزیز، این تمام چیزی است، که من در این مورد می دانم. در حقیقت این قصر به کسی تعلق دارد، که آن را خواستار باشد.
من بلافاصله وارد قصر شدم و دیگر آنجا را ترک نکردم. شما تا آنجا را نبینید، نمیتوانید به گفتههایم مطمئن شوید. من هم تا زمانیکه تمام اتاقهای قصر را بازدید نکرده بودم، به صحّت گفتههای سرایدار اعتماد نداشتم. من پس از کمی جستجو توانستم از درون یکی از کمدها چندین لباس اشرافی و گرانبها را بیابم و آنگاه جواهرات بسیار با ارزشی را از داخل یکی دیگر از قفسهها پیدا کردم. من بنابراین لباسها را پوشیدم و این تاج زیبا را بر سر خویش نهادم و به خدمتکارها گفتم که مایلم از این پس به عنوان یک ملکه در این قصر باشکوه ساکن گردم.
میبینید “پیتر” عزیزم؟ در اینجا هیچ چیزی نیست که یک زن مثل من اراده نماید و من آن را بلافاصله به اجرا نگذارم.
کالسکه همچنان راه قصر را طی میکرد، تا اینکه اندکی بعد “پیتر” توانست قصر خاله “جین” را به چشم ببیند. آن قصر براستی بزرگ بود و در هر گوشهاش برجی مدوّر و رفیع سر بر افراشته بود و اینطور بنظر “پیتر” رسید که انگار تصویر یک فیل عظیم را در ورای قصر مشاهده مینماید. “پیتر” و خاله “جین” از میان دروازهای مزین به قطعات الماس به داخل قصر قدم نهادند درحالیکه ردیفی از خدمتکاران ملبس به لباسهای آبی و زرد به خدمت ایستاده بودند.
خاله “جین” درحالیکه دستکشهای چرمی سفیدش را بیرون میآورد، به “پیتر” گفت: آیا مایلید که با همدیگر چند لقمه غذای لذیذ بخوریم؟ من در این صورت میتوانم فوراً دستور بدهم، تا جایگاهی نیز برای شما در کنار میز نهارخوری تدارک ببینند.
“پیتر” هم نظیر سایر پسرها که همیشه جا برای خوردن چند لقمه بیشتر را دارند، به فوریّت پاسخ داد:
آه، بله البته.
بدین ترتیب “پیتر” و خاله “جین” در کنار میز کوچک باشکوهی که با پارچهای به سفیدی برف پوشانده شده بود، نشستند.
خاله “جین” گفت: “پیتر” عزیزم، بهتر است صندلیات را به میز نزدیکتر نمائید، تا در برداشتن غذاها راحتتر باشید.
“پیتر” پس از چند دفعه تلاش گفت: خاله “جین”، من قادر به این کار نیستم، انگار صندلی را به کف اتاق چسباندهاند.
“پیتر” راست میگفت زیرا صندلی براستی به کف اتاق میخکوب شده بود بطوریکه حرکت دادن آن حتی به مقدار جزئی نیز امکانپذیر نبود.
خاله “جین” گفت: این مسئله برای من بسیار عجیب میباشد زیرا من همیشه میز را به طرف صندلیام میکشیدهام.
“پیتر” سعی کرد تا این دفعه میز را کمی به طرف خودش بکشد امّا میز هم همانند صندلی از هر گونه حرکتی امتناع ورزید.
“پیتر” پس از آن سعی کرد، تا بشقاب غذایش را به سمت خودش بکشد امّا بشقابی که خدمتکار آن را لحظاتی قبل بر روی پارچۀ رومیزی گذاشته بود، از قرار معلوم آنچنان بر سطح میز چسبیده بود، که امکان حرکت دادن آن حتی به قدر یک سانتیمتر هم نبود. البته غذاهای داخل بشقاب به آن نچسبیده بودند و کاملاً قابل خوردن بودند. بعلاوه خدمتکاران انواع کیکهای بسیار خوشمزه و بستنی میوهای را در ظروف جداگانهای به عنوان عصرانه برای “پیتر” آورده بودند.
“پیتر” پرسید: خاله “جین”، شما فکر نمیکنید که این قصر را افسون کرده باشند؟
خاله “جین” جواب داد: نه، به هیچوجه. من هرگز به چنین چیزی فکر نکردهام.
او سپس با اعتماد بنفس ادامه داد: من نباید چنین چیزهایی را به مغزم راه بدهم زیرا در اینجا چیزی نیست که یک زن بخواهد و من توانائی انجام آن را نداشته باشم. خاله “جین” مکثی کرد و آنگاه ادامه داد: من عصر امروز تعدادی مهمان والامقام دارم و آنها شام را در اینجا میل خواهند نمود. بنابراین شما تا آن زمان میتوانید گشتی در اطراف قصر بزنید و تا آنجا که میتوانید خودتان را سرگرم سازید. در این قصر یقیناً چیزهای زیادی برای تماشا کردن شما وجود دارند. در باغ وسیع قصر نیز استخر بزرگی قرار دارد، که در آن تعداد زیادی قوی زیبا شنا میکنند.
آنگاه خاله “جین” درحالیکه توسط خدمتکارانش همراهی میشد، قدم زنان از آنجا دور شد.
“پیتر” تمامی عصر آن روز را به گشت و گذار در بخشهای مختلف قصر پرداخت. او به تمامی اتاقها یکی پس از دیگری سَرَک کشید. او یکبار با حرکتی سریع همچون موش وارد اتاقک زیر شیروانی شد و حتی مدتی را هم در زیرزمین قصر سپری نمود.
“پیتر” به هرجا که قدم میگذاشت، پی میبرد که همۀ اشیاء قصر غیر قابل حرکت دادن هستند. هیچیک از تختخوابها، میزها و صندلیها را نمیشد، بلند کرد و یا حتی اندکی جابجا نمود. حتی ساعت رومیزی و گلدانها نیز بنحو اعجاب انگیزی در محلهای خود درون قفسهها و طاقچهها محکم شده بودند و امکان حرکت دادن نداشتند.
اندک اندک شب فرا رسید.
کالسکههای مهمانان یکی پس از دیگری از دروازۀ الماس نشان وارد قصر میشدند. آنها تلألؤ بسیار زیبائی در زیر نور نقره فام ماه داشتند.
زمانیکه تمامی مهمانان در قصر حضور یافتند و صدای یک شیپور نقرهای به گوش رسید آنگاه خاله “جین” که جامه بلند زربَفت گلدار بسیار مجللی با حاشیه دوزی های مروارید به تن داشت، سلانه سلانه از پلههای بزرگ قصر پائین آمد و وارد سالن اجتماعات شد. دو پسربچّه رنگین پوست ملبس به جامههای شرقی و دستار بر سر دنبالههای لباس او را از زمین بلند نموده بودند و به دنبال وی حرکت میکردند.
خاله “جین” این زمان براستی باشکوه و زیبا جلوه میکرد.
“پیتر” در کمال بُهت و شگفتی متوجّه شد، که خدمتکاران لباسی مجلل و اشرافی از جنس مخمل آلوئی رنگ بر تنش کردهاند.
ملکه “جین” درحالیکه بادبزن بسیار زیبا و ظریفی از جنس پرهای شترمرغ در دست داشت، گفت: دوستان عزیز، به قصر من خوش آمدید. آیا نباید در این شب دل انگیز از کنار هم بودن و صرف یک شام خوشمزه لذت ببریم؟
ملکه “جین” آنگاه بازوی خود را به شخص با وقار و برجستهای در یونیفرم افسران سلطنتی موسوم به “اژدهاهای پادشاه” سپرد و بسوی سالن ضیافت به راه افتاد.
جشن با شکوهی برپا شده بود. تمامی افراد جامههایی از جنس اطلس و حریر بر تن داشتند و جواهراتی که به خود آویزان نموده بودند، در نور ضعیف شمعها و چراغها میدرخشیدند. به حاشیه برخی از لباسها نیز پرهای زیبای طاووس آویزان شده بود.
بزودی میز شام را چیدند و مهمانان غذاهای لذیذ و شاهانهای که فراهم شده بود، با اشتهای فراوان میل کردند.
مهمانان پس از صرف شام در گروههای دو و سه نفری به سمت سالن رقص به راه افتادند.
خاله “جین” و افسر سلطنتی درحالیکه با وقار و طمأنینه قدم بر میداشتند، به سالن رقص وارد شدند.
حاضرین تحت تأثیر موسیقی شورانگیزی که نواخته میشد، در گروههای دو نفری به رقص و پایکوبی مشغول گردیدند.
شادی و نشاط به بالاترین حد رسیده بود.
این زمان فردی با زحمت فراوان خود را به بالای پلههای بزرگ منتهی به سالن رقص رسانده بود و مشغول هیاهو بود.
مهمانان سرشان را به آنسو برگردادند، تا علت هیاهو را جویا شوند. آنها پیرمرد عجیبی را دیدند که در درگاه سالن ایستاده دیدند. پیرمرد ردائی به رنگ قرمز آلبالوئی بر تن و کفشهای طلائی بر پا داشت.
آن شخص همان فروشندۀ رؤیاها بود. موهای سفید او ژولیده بودند و ردایش کج و کوله شده و غبار فراوانی بر روی کفشهای طلائیاش دیده میشدند.
پیرمرد فروشندۀ رؤیاها جیغ کشید: “مردمان احمق”.
او سپس با فریاد دلخراشی گفت: همگی شما هر چه زودتر از اینجا بروید. این قصر تحت یک افسون وحشتناک قرار دارد و در طی چند ثانیه ممکن است کاملاً زیر و زبر شود.
آیا نمیبینید که تمام وسایل آن بر کف اتاقها محکم گردیدهاند؟
هر چه سریعاً از قصر خارج شوید و از این منطقه فاصله بگیرید.
ناگهان صداهای بلند و نامفهومی از اطراف برخاست.
برخی از حاضرین جیغ میکشیدند و برخی دیگر با سراسیمگی به هر طرف میدویدند.
مهمانان عجولانه و قاطی همدیگر برای پائین رفتن از پلههای بزرگ میشتافتند، تا بتوانند هر چه سریعتر از دروازۀ قصر خارج گردند.
“پیتر” بسیار ترسیده بود ولیکن هر چه جستجو میکرد، خاله “جین” را در میان جمعیت حاضرین نمییافت لذا به داخل قصر برگشت و با تمام وجود او را صدا میزد:
خاله “جین”، خاله “جین”.
او با عجله به طرف سالن اجتماعات و سالن رقص رفت.
“پیتر” در حالیکه میدوید، خود را در آئینه بزرگ سرسرای قصر مشاهده کرد ولیکن درنگ نکرد. او درحالیکه همچنان به جستجو ادامه میداد، فریاد زد:
خاله “جین”. خاله “جین”.
امّا هیچ جوابی از خاله “جین” دریافت ننمود.
“پیتر” به طرف پلههای بزرگی رفت، که افراد را به برج قصر هدایت میکرد سپس از آنجا به بالکن گام گذاشت. او سایه سیاه قصر را مشاهده کرد، که در اثر نور ماه کامل بر روی سبزههای اطراف افتاده بود.
“پیتر” نگاهش را به سمت جنگل بزرگ کشاند. بخشهای فوقانی جنگل در نور ماه میدرخشیدند امّا بخشهای زیرین آن بسیار تاریک و اسرار آمیز مینمودند.
“پیتر” نگاهش را به دورترها دوخت، آنجا که برف سراسر کوههای استوار و زوال ناپذیر را پوشانده بود.
ناگهان صدائی که بلندتر از هر صدای انسانی بود، شنیده شد. صدائی عمیق، زنگدار و رسا همچون صدائی که از یک ناقوس بسیار بزرگ برمی خیزد. آنگاه فریادی اینچنین از میان آن صدا به گوش رسید:
“اکنون زمان موعود فرارسیده است”.
به فوریت همه چیز همچون جوهر سیاه تیره و تار شد.
مردم مرتباً جیغ میکشیدند.
قصر جادوئی همچون کشتی در میان دریای طوفانی به دور خودش میچرخید.
قصر کم کم به یک طرف متمایل گردید و شروع به فرو رفتن در زمین کرد.
“پیتر” ناگهان بر کف بالکون دیگری که در زیر پاهای وی قرار داشت، افتاد. او تلاش بسیاری میکرد، تا دستانش را به چیز مستحکمی بند نماید امّا هیچ چیز مناسبی نیافت.
“پیتر” در این زمان با فریاد بلندی سقوط کرد. او همچنان در هوا در حال سقوط بود.
او سقوط میکرد و سقوط میکرد.
“پیتر” زمانیکه به خود آمد، بجای اینکه شب شده باشد، هنوز هنگام عصر بود و او بر روی همان سنگ بزرگ در حاشیه باغ قدیمی نشسته بود. این همانجائی بود که با خاله “جین” ملاقات کرده و سوار کالسکه شگفت انگیزش شده بود.
یک زاغچه آبی رنگ جیغ زنان از بالای سرش پرواز کرد.
خاله “جین”، کالسکه و قصر اسرار آمیز رؤیائی بیش نبودند.
“پیتر” دریافت که مدتی را در زیر درختان کاج به استراحت پرداخته است و در ضمن خوابیدن دچار رؤیائی شده است که آن را از پیرمرد فروشندۀ رؤیاها خریداری کرده بود.
“پیتر” از اینکه هنوز زنده و سالم بود، بسیار خوشحال شد. او چشمهایش را مالید. سبد تخم مرغهایش را برداشت و سوت زنان از طریق جاده به سمت خانۀ خاله “جین” به راه افتاد. ■