رفتن به جنگ سرنوشت یا مهمیز کردن توسن تدبیر
نویسنده: مهرالدین مشید
به بهانهء یادی از یاران همدل و هم کاسه و هم سفر
با تقدیر باید تدبیر کرد و نه مقابله؛ مقابله با تقدیر سرخورده گی ها و افسرده گی ها را بیشتر می سازد. زیرا مقابله با سرنوشت و آنچه تا کنون بنا بر هر علل و معلولی واقع شده، کار را دشوار و رسیدن به هدف را ناممکن می سازد. بنا براین چه بهتر است که بجای رفتن به جنگ تقدیر و سرنوشت، به دنبال تدبیر رفت تا با چراغ تدبیر گرهء دشواری ها را گشود. هدف از اين تقدیر، آن سرنوشت مقدور نیست که انسان با آن تولد شده و از قبل بر پیشانی او خط و نشان کشیده شده و گویا انسان محکوم به آن خوانده شده است. این قضا و قدر اختیار را از انسان می گیرد و او را نه مجبور مختار و مختار محبور، بلکه اراده و رسالت او را نیز نفی و او را مجبور مجبور می سازد. منظور از قضا و قدر تكوينی اين است كه هر چيزی و هر حادثه و پديده و هر موجودی در عالم، علت و اندازه ای دارد، نه چيزي بدون علت و نه چیزی بدون اندازه گيری معيّن بوجود می آید. یک معنای قضا و قدر به رسمیت شناخته شدن قانون علت و نظام علت و معلول است. قضا چنان رفته است که از آمیزش هایدروجن و آکسیجن آب بوجود آید و اما قدر و اندازهء آن را دو مالیکول هایدروجن و یک مالیکول آکسیجن تشکیل داده است؛ تقدیر یعنی یک امری فراگیر و هیچ امری خارج از آن نیست. مانند مقدر بودن مرک و معالجه. خالق این تقدیر انسان است که در دایرهء اختیار و جبری که با آن رو برو است، رقم می خورد.
این تقدیر برایم چیز هایی داده و چیز هایی را هم از من گرفته است. این سبب شده تا من دل بزرگ و آرزو های بزرگ داشته باشم و به آرزو های اندک سر تسلیم خم نکنم. آین تسلیم ناپذیری من را سخت سر و محتاط به بار آورده است. این حالت به من نوعی مال اندیشی و تانی به ارمغان آورده تا از هر کسی و حتا از نزدیک ترین دوستان بجای بیشترین، برعکس کم ترین توقع داشته باشم؛ اما این به معنای فراموشی دوستان و ناقدر دانی آنان نیست، بلکه از نظر من پاسداری از محبت و دوستی های عزیزان است تا سوء تفاهم دست ندهد و از سویی هم نباید؛ “طمع را نباید که چندان کنی – که صاحب کرم را پشیمان کنی”؛ زیرا دوستان من زنده گی من اند و آنان را بیشتر از جان دوست دارم و به تک تک آنان ارج می گذارم؛ به گفتهء حافظ بزرگ، سگان کوی او را من چو جان خویشتن دانم. دوستان می دانند که حالا سرنوشت چنین آورده است و رفتن به جنگ سرنوشت هم امری معقول نیست؛ زیرا تقدیر نیاز به تدبیر دارد و مقابله و رویارویی با سرنوشت سرخورده گی و یاس به بار می آورد؛ یاس و ناامیدی درخت آرزو ها را خشک می سازد و شادابی و طراوت را از انسان می گیرد. در چنین حال دشوار دوستان و نزدیکان خوب حیثیت فرشته های نجات را دارند و دستگیری های آنان مایهء امیدواری های بزرگ است و اما نباید زیاد پرتوقع بود و باب توقع ها را بیشتر گشود و دامن کشان به دنبال آنها رفت. نباید فراموش کرد که دوستی ها و محبت ها هم مانند سایر مسائل جغرافیایی دارد و از این رو شناخت حدود دوستی ها امری حیاتی است؛ بویژه دوستان روز های دشوار و به تعبیری دوستان هم زنجیر و هم اتاقی و هم کاسه و هم طبق؛ این ها نعمت های بزرگی اند که خداوند در زمان آزمون های دشوار برای انسان عنایت می فرماید و به ارمغان می دهد. چگونه ممکن است، خاطراتی را به باد فراموشی نهاد و دوستانی را از یاد برد که یادآوری هر لحظه آن برای من طراوت و تازه گی های تازه به تازه می بخشند؛ شاید از همین سبب بوده که شاعران به مقام دوستی نزدیک شده اند و به تاکید گفته اند” درختی دوستی بنشان که کام دل به بار آرد – درختی دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد”
ممکن گاهی مشغله ها و دشواری های زنده گی دست باز دوستی ها را ناگشوده و دراز دستی های زنده گی را کوتاه بسازد؛ اما این را نباید به معنای کوتاه پنداری حساب کرد و کتاب دوستی ها را ناخوانده بست و با فصل های پرطراوت آن بدرود گفت. در حالی که چنین نشاید و هرگز خدا حافظی با فصل های پربار زنده گی ممکن نیست و گفته می توان که این از ناممکنات روزگار ما است. از این رو است که جغرافیای دوستی ها را لایتناهی خوانده اند و در مرز هایش جز درخت عشق و محبت چیز دیگری نمی روید. دوستان خوب اند که جغرافیای دوستی ها را با حوصله و تانی یدک می کشند و از زود هنگام داوری های شتاب آلود در مورد دوستان پرهیز می کنند. زیرا رشتهء دوستی ها درازتر از هر رشته است و پنبه ساختن این رشتهء دراز نه تنها که دشوار و حتا ناممکن است. با هر چیز می توان برید و هر چیزی را حتا اعتیاد را میتوان ترک کرد و اما با باری از خاطره های تلخ و شیرین نمی توان وداع گفت. رشتهء دراز دوستی با تار هایی از خاطرات دوخته شده اند که تار های آن با مرور زمان محکم تر و آبدیده تر و شفاف تر و بی آلایش تر می شوند. شاید گرفتاری های زنده گی و دشواری های دست و پا گیر آن چون سیلی دردناک و خورد کننده، بسیاری وقت ها فرصت ها را از انسان بگیرد و فشردن دست دوست را ناممکن بسازد و اما این را دوستان دلیل کم مهری تلقی نکنند؛ شاید گاهی کوتاه بینی ها عقل را به خسران بکشد و داوری های نابابی به بار آورد؛ اما این به معنای پایان یک راهء بی پایان نیست. شاید این گاهی در مواردی صدق کند و اما در مورد دوستی که راهی است، ناپایان تر از ناپایان ها هرگز صدق نکند. زیرا ممکن نیست جز این که غم های بزرگ را با دوستان تقسیم کرد و چنین تقسیمی تنها با دوستان سزاوار است و تنها دوستان اند که قدر چنین غم و چنین درد را می دانند؛ زیرا دوستان دردمند اند و شریک درد های انسان اند. از همین رو به گفتهء لسان الغیب: ” گریه کردن پیش بی دردان ندارد حاصلی – تخم را پاس از زمین شور باید داشتن” آری تنها زمین شور را باید پاس داشت و برای در آزمون قرار دادن انسان ها نه تنها میزان نمکی و شور بودن آنان؛ بلکه شور و شعف آنان را باید به آزمون گرفت. مصداق یکی از این به آزمون گیری ها شاید این سخن ” دوستان را در روز های دشوار باید آزمود” تا دوستی ها به قوام و خامی ها به کمال برسند و رسم ” آنچه از دوست آید، نیکو است” به بار و برگ بنشیند. رنج دوستی و غم بزرگ دوستی ها آنگاه آشکار شود که از دوستان تنها شوی و کوله بار دشواری های تاقت فرسا را با تنهایی به شانه ها حمل کنی و خود را چنان بی کس و غریب یابی که سکوت بار غم های تنهایی ات را به شانه کشیده نتواند. هر قدر در دریای سکوت فرو بروی؛ تو خموش شوی و مگر در درونت غوغا بیشتر شود. اینجا است که پر و بال سکوت می شکند و اشک ها به فوران می آیند و بر دیوار های سکوت می کوبند. آنگاه کار از کار گذشته است و دیگر لگام اراده بر دست اشک افتاده و پیهم بر دیواره های سکوت می کوبد و ضمیر با صدای بی صدایی فریاد بر می آورد که ای اشک به دادم برس و پیهم چنین صدا می زد “ای اشک، آهسته بریز که غم زیاد است – ای شمع ، آهسته بسوز که شب دراز است”
و تاب و توان تازه برایم بده که دیگر توانم بسر رسیده است. در چنین حالی این شعر استاد حیدری وجودی: ” بیتاب شدم تاب و توان دگرم بخش – جان دگرم بخش و جهان دگرم بخش. خیروشر اوهام دماغ و دلم افسرد – روح دگرم بخش و روان دگرم بخش” به سراغ درد های بیدرمان انسان می آید و قفل زنگار زدهء تنهایی را کلید می زند و باب شادی را در درون اندر درون انسان می گشاید. کرختی های سکوت را می شکند و پر و بال تازه ای برای به میدان معرکه آمدن می دهد و فریاد های ملکوتی بیایید و بچرخید مولانای روم “بیایید بیایید که گلزار دمیدهست – بیایید بیایید که دلدار رسیدهست” با گوش نوازی های عارفانه شور تازه و مستی تازه ای ایجاد می کند؛ اما این همه حال و قال در بادیهء سکر و صحو با همه اعجاز نتوانست بغض تنهایی من را بشکند و گره گاهء درد های تاقت فرسای غربت زده گی من را نشانه برود. این درد فراتر از غم آب و نان و هوای قدرت و دغدغهء ثروت است. این درد درون سوز و جهان سوز است و گاهی شاعران و عارفان عشق اش خوانند؛ البته عشق به معنای معنی فراتر آن یعنی عشق انسان با انسان در نماد عشق مولانا با شمس و نه عشق لیلی با مجنون و ورقه با گلشاه و وامق با عذرا. عشق یعنی جوهر و مایهی هستی است که بر تمام پدیدههای عالم برتری دارد. قدم نهادن در این وادی نیز باعث سیر کمال روحی انسان میشود. بالاخره به گفتهء مولانای بلخ:”در نگنجد عشق در گفت و شنید •••••• عشق دریایی است قعرش ناپدید”
مرهم این درد بزرگ پاتوغ یاران همدل و هم سفر است تا کشتی خاطرات در ساحل غربت نشسته را به سوی امواج رهایی و رستگاری یدک بکشد تا باشد که دهن به گلوی امواج نهاد و داستان غم انگیز غربت و دوری از یاران را با امواج خروشان دریا در میان گذاشت و هزینهء شرم آلود این سفر و اینکه چه هزینهء بزرگی برای آن پرداخته شده است، یکا یک با امواج گفت تا صدای امواج مست دریا مانع شنیدن غیر شود و گلیم مصلحت بینی ها دریده نشود. هنوز که در نیمه راهان این سفریم و نمی دانم که چقدر هزینهء دیگری به آن می پردازم و مهم تر اینکه چقدر توان پرداختن هزینه به آن را دارم؛ شاید اینجا قفسی باشد و ما هدفمندانه به اینجا کشانده شده ایم تا فرصت سازی برای اغیار شده باشد.
از سویی هم سبکساران ساحل ها بدانند که هرچند در ظاهر بدور از گرداب ها هستیم و اما هنوز امواج نتوانسته میان من و درد های بیکران من حایل شوند؛ زیرا درد استخوان سوز آن سوی ساحل هر لحظه بر پشت و پهلویم سنگینی می کند و لحظه ای هم مرا فروگذار نیستند. مصلحت از سر گذاشتن به گلوگاهء امواج این است تا هر دو صید دشمن بزرگ نشویم و در نتیجه حساب یک سرهء ما دو سره نشود. علی شریعتی چه سخن زیبایی دارد و می گوید، زمانی دل علی تنگ می شد و غم ها بر سرش زبانه می کشیدند. علی از ناگزیری رو به نخلستان های مدینه می کرد و سر خود را در چاه فرو می برد و غم های بیپایان و درد های گرانسنگ خود را در گلوی چاه می وزید تا اغیار نداند و این غرور علی را دست کم بگیرد. علی با همهء توان بر چاه نعره می کشید تا دشمن بزرگ این غم او را بهانه نگیرد و از آن سود نبرد. ورنه علی آن فاتح خیبر و جنگ احد را نشاید که این چنین غم خویش را به عمق چاه بدمد. این در واقع معنای سنگ زیرین آسیا بودن را در کشاکش دهر افاده می کند. آشکار است که بیرون جهیدن از این آزمون بزرگ امری ساده نیست؛ می شود که به جنگ آن به ساده گی رفت و اما به ساده گی نمی توان با آن مقابله کرد. در حالیکه مقابله با آن تدبیر و توانایی می خواهد تا به یاری علم و هنر آن را مهار کرد.
آری ما کشتی نشستگان بحر غربت هستیم که بهای بزرگی برای سخن گفتن پرداخته ایم و شاید هرگز نتوان آن را جبران کرد. دلیلش آشکار است، آزادی هزینه می طلبد و باید برای آن هزینه کرد. هرگاه چنین نبود و هرگز ما را این چنین مجال سخن گفتن بود. این رسم روزگار است که باید چیز هایی را داد تا چیز هایی را بدست آورد. این سبب شده که اکنون هزاران میل دورتر از پاتوغ یاران با غم هجران دست و پنجه نرم می کنم و درد نبودن آنان را به بهای رنج جانکاهء اینجا ناگزیر ماندن تجربه کنم؛ اما چه تجربهء تلخ و ناگوار و حتا استخوان سوز و پرپیچ و خم که شاید دشوارتر از تلخی جان کندن باشد. آنجا دیوار های قبر میان من و ما حایل می شود و اما اینجا قصهء دیوار نیست، داستان یک غم فرامرز و فراجغرافیا است که دیوار های نامریی آن فولادین تر از دیوار قبر است. آنجا میان من و ما دیوار های قبر حایل شده و فریاد های رسوایی های غم اندود به بیرون درز نمیکند؛ اما اینجا همه چیز آفتابی و نمایان است و آفتاب را نمی توان با دو انگشت پنهان کرد. اینجا رستم پهلوانی در کار نیست تا از هفت خوان آن عبور کرد و یا مولانایی که با عبور از هفت شهر عشق عطار، دست کم به خم یک کوچهء آن دست یافت و بالاخره برای رسیدن به کرانه های ناپیدای آن گامی برداشت. اینجا تنها اشک ها اند که در هنگام به فوران آمدن رنج ها دست به معجزه می زنند و برای عبور از کرانه های ناپیدا ها تنها اشک ها اند که به سراغ آدمی می آیند و رنج خستگی ها را از دل های افسرده می شوید. از این رو اینجا اشک ها به مثابهء تک تیر اندازان روزگار عمل می کنند و با هدف قرار دادن رنج ها، حماسه می آفرینند و دست به شهکاری می زنند. تنها در جغرافیای این اشک ها است که آدمی مجال آرامش پیدا می کند و رسم و راهء زیستن را در قلمرو های ناپیدای آنها تجربه می کند تا به یمن همت اشک و عشق مجال سخن گفتن فراهم گردد. تنها فریاد های عاشقانه است که در میان اشک های سحرگاهی است که همسفری را در سفر بی پایان عشق و آرزو های انسانی فراهم می کند و زنده گی را درست این چنین بر مصداق این شعر زیبای رهی معیری :” اشکم ولی به پای عزیزان چکیده ام – خارم ولی به سایهء گل آرمیده ام” تمثیل می کند. هرچند خیلی دشوار است، دیدن گرانی های درد در سیمای اشک ها؛ زیرا بعید است، پی بردن به پهنای غم کسی که شبنم در نمادی از طوفان و اشک به مثابهء گوهری از دریای بیکران، غم درونکوب او را تمثیل می کند. تنها یاران و عزیزان اند که صدای درد پنهان دوست را شنیده می توانند و ژرفنای غم او را با گوشت و پوست احساس می کنند و می دانند که از ” بدی حادثه اینجا به پناه آمده ایم” این نوشتهء به تعبیری بی سر و پا برای دوستان ریشه در این به پناه آوردن ها دارد تا باشد که با خواندن آن رسم همدلی ها و هم یاری ها را بجا کنند و روح آشفته و غربت زدهء ما را شاد کنند.
تنها دوستان اند که رمز شاد زیستن را از آنان می توان آموخت و از خوان محبت آنان کسب فیض نمود و در دریای خروشان لطف آنان دمی می توان آسود و به کام آسوده گی ها دست یافت. از این رو دوستان را باید دوست داشت تا در رکاب پرعطوفت آنان به کام دوستی ها دست یافت و پله به پله به معراج دوستی های صادقانه صعود نمود. پس دوستان را در هر حالی باید دوست داشت و بویژه دوستان روز های دشوار و آزمونی را که روز های خطرناک و خطر آفرین را باهم تجربه کردیم و با آن همه فراز و فرود ها آن روز ها را دوست دارم و خاطرات آنها هنوز هم لحظه به لحظه درپس پرده های ذهنم به تصویر کشیده میشوند. هرچند راهی را که انتخاب کرده بودیم و آرمان هایی را به دنبالش بودیم و به آنها سخت وفادار بودیم؛ جفا و خیانت و وابستگی رهبران سبب دل زده گی های ما شد و بازهم باهم بودیم و به تعبیری از یک یخن سر بیرون میکردیم؛ اما توفان حوادث طالبانی ما را بیشتر ما را از هم جدا کرد و اکنون طعم تلخ این جدایی را با جان و دل احساس می کنیم و مگر باور دارم که آنان معتقد به بازنگری خواهند شد و به این باور خواهند رسید که اشتباه کرده اند. هرچند این گونه دوستان بیشتر از شمار انگشتان نباشند و من باز هم نمی خواهم برای آنان چیزی بگویم و زیرا آنان را هنوز هم دوست دارم و من پاسداری خود را به آن روز های دشوار نمی خواهم از دست بدهم. با تاسف که حوادث اخیر شماری از آنان را جنباند و کمر های استوار آنان را لرزاند؛ خلاف انتظار احساسات قومی و زبانی آنان بر افکار ملی و اسلامی آنان غلبه کرد و با توجیهء دینی در پرتگاهء تعصب به زیر افتادند. این سقوط را تفسیر واژگونه کردند و با تمسک ورزیدن به مسخ و تحریف و با کوبیدن مشت قوم گرایی و زبان گرایی بر دهن دیگران کوبیدند. این دوستان را بخاطر دوستی های قدیم بازهم دوست دارم و با همه سرد مهری شان بازهم آنان را دوست دارم. میدانم که شاید آنان حالا متوجه شده باشند و اسلام نمایی کاذب طالبان چشمان حقیقت بین آنان را روشن و وجدان قومی آنان را بیدار کرده باشد و شلاق حقیقت پس پرده های قلب آنان را پالایش داده باشد. من باور دارم، هرگاه آنان تا حال تغییر نکرده اند و زود است که زودتر تغییر کنند تا در سایهء این تغییر هم خود از وسوسه ها رهایی یابند و هم دیگران از شر دغدغه های قومی و زبانی اسلام نمایانهء آنان رهایی یابند. امید که با این رویکرد جدید تخم بازسازی و باز آفرینی ها دوباره به بار و برگ بنشینند و هوای گوارا و نسیم دل انگیز دوستی ها روح تازه ای به بر دل های خسته و ورشکستهء دوستان دمیده شود.
این نامه را به امید صحتمندی های و دل داری های دوستان پایان داده و جبین های گشودهء آنان را با همه دشواری ها و مصیبت طالبانی که اکنون غبار ناگشوده گی بر آنها سنگینی دارد، از دل و جان ببوسم و با بوسه های صمیمانه غبار و گرد یاس و مصیبت طالبانی را از رخسار اندوهبار و غمگین آنان پاک نمایم. آرزومندم که هرچه زودتر شادی ها به استقبال تان بیاید و کوله بار رنج های بیکران از شانه های شما با زیر و افتد و استوارتر و مقاوم تر از گذشته شوید. هرچند غبار پیری بر شما دمیده است و محاسن سفیدی ها تهدید تان می کند و وسوسهء روزگار بیش از هر زمانی شهامت و رادمردی های شما را به چالش کشیده است؛ اما من به شهامت بی بدیل شما باور قطعی دارم؛ زیرا شما مردان قامت بلند و با شکوهء دیروزی بودید که ماشاالله هنوز هم هستید. هرچند چندتا آدم خودفروخته و خودخواه حماسه آفرینی های شما را تباه و برباد کرد و آرمان های خونین شما را به بازی گرفتند؛ اما هنوز شکوه و جلال انسانی و پاک دامنی و صداقت بر جبین های پاک شما سنگینی دارند و از سیمای پاک و بی غش شما نور مروت و مردانگی می تابد. هرچند روزگار کج روشان را به بر کشد و شکوه و غرور را در جبین های صاف و سادهء شما وارونه نشان داد و با این وارونه نمایی، نه تنها تیغ از دمار شما و صداقت ها و پایمردی های شما؛ بلکه از دمار این ملت مظلوم بیرون کردند. ولی دامن این کج روشی ها کوتاه است و دیدیم که هیمنه و طنطنه و برج و باروی قدرت و ثروت شان فرو ریخت و نزد مردم بی عزت و سرافگنده شدند. خوش بختانه که هنوز هم از حبین های پاک شما شرافت و شجاعت و غیرت در فوران او شکوه و جلال انسانی در سیمای شما در درخشش است. از خداوند می خواهم همیشه سربلند و قامت استوار بمانید و دراز دستی نامردان به سوی تان کوتاه و کوتاه تر شود؛ هرچند دشوار است و اما بازهم برمصداق این سخن که “تا ریشه در آب است و امید ثمر است”؛ هرچه زودتر به آرزو های پاک انسانی تان نایل آیید و دست های مبارک تان برای خوشبخت ساختن این ملت بجنبد و با ادای آخرین دین برخود اتمام حجت نمایید. یاهو