داستان «مدل میلیونر»
نویسنده «اسکار وایلد» مترجم «هستی حجت»
جذاب بودن فایده ای ندارد، اگر پولدار نباشی. عشق از مزایای ثروت است، نه مشغلهی آدم بیکار. فقیرها باید کاری و کسل کننده باشند. بهتر است که حقوق ثابتی داشته باشی تا آدمی شگفت انگیز باشی. این ها حقیقت های زندگی مدرن هستند که هیوی اِرسکین[1] هیچوقت نفهمید.
هیوی بیچاره! در واقع، باید اعتراف کنیم که او آدم مهمی نبود. او هیچوقت در زندگیاش سخنی اعجاب انگیز و یا حتی نامطبوع نگفته بود. با این حال او با موهای مجعد قهوهای، نیم رخ خوش تراش و چشمان خاکستری اش بسیار خوش قیافه بود. او در بین آقایان هم، همچون میان بانوان مشهور بود. او هر دستاوردی داشت جز پول. پدرش شمشمیر شوالیهاش و کتاب پانزده جلدی تاریخ جنگ های شبه جزیره ای[2] را برایش به ارث گذاشته بود. هیوی شمشیر را بالای آیینهاش آویزان کرده و کتاب ها را در قفسه کنار راهنمای راف[3] و مجله بیلی[4] گذاشته بود. او با دویست پوندی که سالیانه عمهی بزرگش به او می داد، زندگی می کرد. او همه چیز را امتحان کرده بود. برای شش ماه وارد بورس اوراق بهادار شده بود اما مگر یک برّه میان این همه گرگ چقدر دوام می آورد. او همچنین برای مدت طولانیتری تاجر چای بود اما خیلی زود از چای زرین و سیاه چینی خسته شد. بعد از آن تلاش کرد شراب اسپانیایی بفروشد، که جواب نداد چون کمی زیادی تلخ بود. در آخر او هیچی نبود. مردی دلپذیر، بیهوده، با نیم رخی بی نقص و بیکار.
بدتر از همه، او عاشق بود. دختری که عاشقش بود، لارا مِرتون[5] دختر کلنل بازنشستهای بود، که اعصاب و گوارشش را در هند از دست داده و هرگز دوباره بدستشان نیاورده بود. لارا عاشقش بود و هیوی حاضر بود برایش دست به هرکاری بزند. آن ها زیباترین زوج لندن و البته بی پول بودند. کلنل بسیار از هیوی خوشش می آمد اما راضی به نامزدی نبود.
کلنل همیشه می گفت:« هر وقت ده هزار پوند داشتی بیا، آنوقت ببینیم چه می شود.» آنوقت بود که هیوی بسیار ملول می شد و برای آرامش پیش لارا می رفت.
یک روز صبح سر راهِ رفتنش به پارک هلند که خانه مرتون ها در آنجا بود، پیش دوست صمیمیاش، آلن ترور[6]، رفت. تِرِوِر یک نقاش بود. قطعاً امروزه مردم کمتر از آن فرار می کنند. اما او هنرمند هم بود و هنرمندها نادرند. از نظر شخصیتی او فردی خشن و عجیب بود با صورتی پر از کک و مک و ریشی قرمز و زبر. با این حال وقتی قلم مو را بدست می گرفت، استادی تمام عیار بود و بدنبالش نقاشی های زیبایی پدید می آورد. باید اعتراف کرد که کاملا بخاطر جذابیت شخصی اش مورد توجه هیوی قرار گرفته بود. آلن همیشه می گفت:« یک نقاش تنها باید آدم هایی را بشناسد که کودن و زیبا باشند. کسانی که نگاه کردن به آنها لذت بخش و حرف زدن با آنها آرامش بخش باشد. مردان خوش پوش و بانوان دوست داشتنی بر جهان حکومت می کنند، یا حداقل باید بکنند.» البته وقتی که با هیوی بیشتر آشنا شد، او را بخاطر روحیه پر شور و شوق و سرشت سخاوتمند و بی پروایش دوست داشت و به او اجازه همیشگی برای ورود به کارگاهش را داده بود.
وقتی هیوی وارد شد، متوجه شد که ترور مشغول آخرین مراحل یک نقاشی در اندازه واقعی از یک گدا بود. مرد گدا روی سکویی بلند در گوشهی کارگاه ایستاده بود. او مردی نحیف بود، با صورتی همانند کاغذی چروک و بسیار رقت انگیز. روی شانهاش شنلی قهوه ای، زمخت و پاره پوره افتاده بود. چکمه هایش وصله پینه دوزی شده بودند و با یک دست به چوبی زمخت تکیه کرده بود و با دستی دیگر کلاهی زهوار در رفته برای گدایی جلو آورده بود.
هیوی همزمان که با دوستش دست می داد، زمزمه کرد:«چه مدل بینظیری.»
ترور از ته گلو فریاد زد:« مدل بینظیر؟… بله فکر می کنم همین طور باشد! گدایانی نظیر او را هر روز نمیتوان دید. یک کشف است دوست من! یک ولاسکوئز[7] زنده! ستاره های من! رامبرانت چه سیاه قلمی از او می زد!»
هیوی گفت:« پیرمرد بیچاره! چقدر بینوا بنظر می رسد. اما گمان می کنم برای شما نقاشان صورت او مثل موهبت است؟»
ترور جواب داد:« قطعا”!… تو که انتظار نداری یک گدا شاد باشد، نه؟»
هیوی روی کاناپه ای راحت نشست و پرسید:« یک مدل برای نشستن چقدر پول دریافت می کند؟»
– ساعتی یک شیلینگ.
– و آلن، تو برای نقاشیت چقدر می گیری؟
– اوه! برای این، دو هزارتا!
– پوند؟
– گینی[8]. نقاشان، شاعران و فیزیک دانان همیشه گینی می گیرند.
هیوی گفت:« بنظرم مدل هم باید سهمی داشته باشد.» سپس با خنده اضافه کرد:« آن ها هم به سختی شما کار می کنند.»
– چرند است، چرند. به دردسر نقاشی کردن و نشستن روی سه پایه آن هم در تمام روز دقت کن. از نظر تو همه چیز خیلی عالی است اما به تو اطمینان می دهم که لحظاتی هم هست که هنر هم شأن کارگری می شود. حالا هم انقدر حرف نزن، من سرم شلوغ است. سیگاری بکش و ساکت باش.
پس از مدتی خدمتکار داخل شد و به ترور اطلاع داد که قاب ساز می خواهد با او ملاقات کند.
ترور همانطور که بیرون می رفت، گفت:« هیوی جایی نرو؛ الان برمی گردم.»
پیرمرد فقیر از فرصت استفاده کرد تا لحظه ای روی نیمکت چوبی پشت سرش استراحت کند. انقدر درمانده و بدبخت بنظر می رسید که هیوی نمی توانست جلوی خودش را بگیرد تا به او ترحم نکند. دستش را در جیبش کرد تا ببیند چقدر پول دارد. تنها چیزهایی که پیدا کرد یک ساورین[9] و چند تا سکه مسی[10] بود. با خودش فکر کرد:« پیرمرد بیچاره، او بیشتر از من به این نیاز دارد اما این به این معنی است که برای دو هفته از درشکه خبری نیست.»
به طرف دیگر کارگاه رفت و ساورین را در دست فقیر گذاشت. پیرمرد تکانی خورد و لبخند کمرنگی روی لبان پژمردهاش نشست. سپس ترور وارد شد و هیوی آماده رفتن. بخاطر کاری کرده بود گونه هایش گل انداخته بودند.
باقی روزش را با لارا گذراند و غرولند های دلنشینی بخاطر ولخرجیاش شنید. بعد مجبور شد پیاده به خانه برود. آن شب طرف های ساعت یازده شب، پرسه زنان به کلوپ پالت[11] رفت؛ و ترور را تنها در اتاق سیگار، در حالی که نوشیدنی می خورد پیدا کرد. همان طور که سیگارش را روشن می کرد گفت:« خب آلن، تمام کردن نقاشی خوب پیش رفت؟»
ترور جواب داد:«هم تمام و هم قاب شد. پسرم!…راستی امروز برد کردی! آن مدل پیر که دیدیش، تقریبا شیفتهات شده است. باید همه چیز را راجع به تو می گفتم. اینکه کی هستی، خانهات کجاست، چقدر درآمد داری و آرزو و نقشه هایت چی هستند.»
هیوی ناله کرد:«آلن عزیزم فکر می کنم وقتی برسم خانه دم در او را پیدا کنم. اما معلوم است که داری شوخی می کنی. پیرمرد بیچاره! کاش می توانستم کاری برایش بکنم. بنظرم خیلی وحشتناک است که کسی آنقدر بدبخت باشد. من یک کپه لباس قدیمی در خانه دارم بنظرت به دردش می خورند؟ چون که تار و پود لباس ژنده اش داشت از هم می گسست.»
ترور گفت:«اما توی آن لباس ها بینظیر بنظر میآمد. من به هیچ وجه او را با کت شلوار نقاشی نمی کردم. آن چه که تو به آن ژنده می گویی، به دید من افسانهای است. آن چه که از نظر تو فقر است، برای من زیبایی است. به هر حال، پیشنهادت را به او می گویم.»
هیوی با جدیّت گفت:« آلن شما نقاش ها، آدم های سنگ دلی هستید.»
ترور جواب داد:« دل یک نقاش در مغزش است. در ضمن، کار ما دیدن جهان همان طوری که هست، است و نه اصلاح کردن آن. هر کسی سرش به کار خودش است. حالا بگو ببینم لارا چطور است؛ مدل پیر خیلی به او علاقه نشان داد.»
هیوی گفت:« تو که منظورت این نیست که با او درباره لارا حرف زدی؟»
– معلوم است که زدم. او همه چیز را راجع به کلنل بی رحم، لارای دوست داشتنی و ده هزار پوند می داند.
هیوی که از عصبانیت سرخ شده بود گفت:«تو به آن گدای پیر، سیر تا پیاز زندگی من را گفتهای؟»
ترور با لبخند گفت:« اوه پسر عزیزم آن مردی که گدای پیر صدایش می کنی یکی از پولدار ترین مرد های اروپاست. او بدون اینکه ذره ای به ثروتش صدمه بزند، می تواند همین فردا کل لندن را بخرد. در هر پایتخت خانه ای دارد و غذایش را درون بشقاب هایی از طلا می خورد. حتی اگر بخواهد می تواند مانع این شود که روسیه وارد جنگ شود.»
هیوی حیرت زده پرسید:« منظورت چیست؟»
ترور گفت:« دارم می گویم این پیرمردی که امروز در کارگاه دیدی بارون هاوسبرگ[12] بود. یکی از دوستان صمیمیام است که تمام نقاشی هایم را می خرد. حدود یک ماه پیش از من خواست تا او را به عنوان یک گدا نقاشی کنم. چه انتظاری داری؟ این فانتزی هر میلیونری است. البته باید بگویم که بسیار زیبا با لباس ژنده اش ژست گرفت یا بهتر است بگویم ژنده های من. آن یک لباس قدیمی است که از اسپانیا گرفتم.
هیوی ناله کرد:« بارون هاوسبرگ! خدای من! من به او یک ساورین دادم!» سپس با قیافه ای وحشت زده، روی مبل وا رفت.
ترور فریاد زد:« به او یک ساورین دادی.» و سپس از خنده منفجر شد:« پسرم. دیگه پولت را نمیبینی. کار او با پول مردم راه می افتد.»
هیوی با ترشرویی گفت:« باید بهم می گفتی و نمی گذاشتی چنین حماقتی بکنم.»
ترور گفت:« خب هیوی من هیچوقت فکر نمی کردم که آنقدر بیپروا به دنبال صدقه دادن هستی. اگر به مدلی زیبا ابراز محبت می کردی درک می کردم اما اینکه به یک مدل زشت یک ساورین بدهی را والله نه، هرگز! در ضمن امروز کسی سراغ من نیامده بود و وقتی تو آمدی، فکر کردم شاید هاوسبرگ نخواهد که اسمش را بدانی چون لباس خوبی نپوشیده بود.»
هیوی گفت:« حتما خیال کرده است، من یک احمق به تمام معنا هستم.»
– نه اصلا. بعد از رفتنت خیلی هم خوشحال بود. مدام با خودش می خندید و دستان چروکش را به هم می مالید. نمی فهمیدم که چرا انقدر مشتاق بود تا راجع به تو بداند. اما حالا می دانم. او ساورینت را برایت سرمایه گذاری می کند هیوی؛ و هر شش ماه سودش را به تو می دهد. حالا یک داستان خوب برای تعریف بعد از شام داری.
هیوی غرغر کنان گفت:« من یک بدشانس لعنتیام. بهترین کار این است که بروم در تختم و آلن عزیزم تو نباید در این باره به کسی چیزی بگویی. جرئت نمی کنم پیش بقیه سرم را بلند کنم.»
– چرند نگو. این نشان دهندهی بیشترین اعتبار برای روحیهی انسان دوستانهی توست. فرار نکن. سیگار دیگری بکش و می توانیم هر چقدر که می خواهی دربارهی لارا حرف بزنیم.
با این حال هیوی نماند. با حسی ناخوشایند راهی خانه شد و آلن ترور را با خنده هایش تنها گذاشت.
صبح روز بعد، هنگامی که سر صبحانه بود، خدمتکار کارتی برایش آورد که روی آن نوشته بود: “موسیو گوستاو نودَن[13] از طرف موسیو بارون هاوسبرگ.”
هیوی با خودش فکر کرد:« حتما برای عذرخواهی آمده است.» بعد به خدمتکار گفت تا مهمان را به داخل راهنمایی کنند. پیرمردی متشخص با عینکی از طلا و موهایی خاکستری وارد اتاق شد. و با کمی لهجه فرانسوی گفت:« آیا من افتخار آشنایی با موسیو ارسکین را دارم؟»
هیوی تعظیم کرد. مرد ادامه داد:« من از طرف بارون هاوسبرگ آمده ام. ایشان…»
هیوی با لکنت گفت:« خواهش می کنم آقا، لطفاً عذرخواهی صمیمانهی من رو به ایشان برسانید.»
پیرمرد با لبخندی برلب گفت:« ایشان به من دستور دادند تا این نامه را برای شما بیاورم.» و نامه مهر و موم شده را به هیوی داد. روی پاکت نامه نوشته بود: «هدیه ازدواجی برای هیوی ارسکین و لارا مارتون از طرف یک گدای پیر.» داخلش یک چک به مبلغ ده هزار پوند بود.
وقتی آنها ازدواج کردند آلن ترور ساقدوش بود و بارون سر میز پذیراییِ عروسی سخنرانی کرد.
آلن یادآوری کرد:« مدل های میلیونر کمیابند اما به خدا که میلیونرهای مدل به مراتب کمیاب ترند.»
[1] Hughie Erskine
[2] History of the Peninsular War
[3] Ruff’s Guide
[4] Bailey’s Magazine
[5] Laura Merton
[6] Alan Trevor
[7] Velasquez نقاش اسپانیایی
[8] Guineas معادل 1,05 پوند
[9] Sovereign معادل یک پوند
[10] Copper
[11] Palette Club
[12] Baron Hausberg
[13] Gustave Naudin