بى همگان بسر شود بى تو بسر نمى شود
شب تو بمان به پيش من كسى خبر نمى شود
شوخ پرى پيكر من ، ماه من و اختر من
مرو مرو از بر من ، بى تو سحر نمى شود
جان و تنم الست تو دلم خراب و مست تو
حيات من بدست تو نقص و ضرر نمى شود
يار من و نگار من ، باغ من و بهار من
صبر من و قرار من بى تو چكر نمى شود
جاه و جلال من تويى ميده غزال من تويى
تازه نهال من تويى شهد و شكر نمى شود!
گل گلاب من تويى ، جام شراب من تويى
سيخ كباب من تويى جان و جگر نمى شود
گاه سوى وفا روى ، گاه سوى جفا روى
عشق منى كجا روى ، اگر مگر نمى شود
دل بدهم تو ناز كنى سر بدهم نماز كنى
قصه بسى دراز كنى به زور و زر نمى شود
بى تو اگر بسر شدى روز و شبم بتر شدى
هر دو جهان سقر شدى زير و زبر نمى شود
“ور تو سرى قدم شوم ور تو كفى علم شوم”
گر غزلى قلم شوم به هيچ اثر نمى شود
هوش مرا ربوده يى ، دوش مرا خميده يى
گوش مرا بريده يى ، به گوش كر نمى شود
بخت مرا تو بسته يى ، دل مرا شكسته يى
نقش مرا تو شسته يى چنين دگر نمى شود
پس تو بمان اى صنم بس بنما زياد و كم
منه دگر تو يك قدم ، به چشم تر نمى شود
هر آنچه گفت “واعظى” اگر درست و يا خطا
“هم تو بگو بلطف خود بى تو بسر نمى شود”
زبير واعظى