بشنو از من چون شكايت ميكنم
رنج و دردى را حكايت ميكنم
تا كه پيدا اندرين گردون شدم
عاشق و بيچاره و دلخون شدم
تا خراسان ميهنم دزديده اند
در فراقش مرد و زن ناليده اند
تا دفاع، در جنگ انگريزان شدم
دردمند، در ناله و افغان شدم
هم چو نى نالم ز بيداد و ستم
تا بگويم قصه هاى درد و غم
من حديث حال محزون مى كنم
قصه هاى رنج افزون مى كنم
تا اسير دست خونخوران شدم
لاجرم آواره در آلمان شدم
هر كسى در جستجوى يار گشت
عاقبت چون من غمين و زار گشت
در نيابد حال من را هيچ كس
چون نمى بينم بدنيا داد رس
زبير واعظى