کوبای سوسیالیستی آبروی انسان است
در نظام آموزشی کوبای سوسیالیستی، در هیچ مقطعی از مهدکودک تا دریافت درجهی دکترا، پول نقشی ندارد. آموزش برای همگان از اصول سوسیالیسم است و دولت کوبا، حتی در سختترین شرایط پس از انقلاب و پس از نابودی اتحاد شوروی و دیگر کشورهای سوسیالیستی، این اصل را زیر پا نگذاشت. اجرای این اصل در کنار دیگر اصول سوسیالیستی، برآوردن حداقل حقوق بنیادین انسان است و با اجرای آنها، زمینههای اولیه برای دمکراسی سوسیالیستی یا جامعهگرا فراهم میشود … صادرات کوبا، معلم و پزشک است و این صادرات نه تنها به کشورهای آفریقا و آمریکای لاتین، بلکه به کشورهایی چون سوئد و کانادا هم صورت میگیرد.
در محوطه بیمارستان “فوق تخصصی کودکان مفید” با نگرانی قدم میزنم. پنجشنبه است، دوم آبان ماه ۸۷. خواهرم از قزوین تلفن زد و گفت که برادرزادهام “نیک آهنگ” پس از چند روز بستری بودن در بیمارستان قزوین، حالش بدتر شده و او را با آمبولانس به تهران فرستادهاند. بسیار نگرانم؛ زیرا دایی مامان نیک آهنگ دکتر سرشناس، حاذق و شریف قزوین است. پیش خود میگویم: “چه شده که دکتر مهیار، نیک آهنگ را فرستاده تهران؟” به در بیمارستان نگاه میکنم؛ تقریبا شبیه در ورودی یک گاراژ است. در بخش اورژانس بیمارستان غوغاست. تعطیلی پنجشنبه جمعه، اوضاع را بدتر کرده است. سالهاست با نگرانی و اضطراب بیماری عزیزان در روزهای تعطیلی آشنایم. دو پزشک بسیار جوان، درمانده و بیاحساس در اتاق کوچک اورژانس، به درمان سرپایی بیماران مشغولند. پرستاران با دلسردی و بیتفاوتی، پاسخ همراهان سراسیمه، نگران و آشفته را میدهند و هر از چندی فریاد و التماس پدر یا مادری شنیده میشود که از بیتوجهی حیرتانگیز کارکنان و پزشکان بیمارستان، شکایت میکند. آمبولانس از قزوین میرسد؛ برادرم و همسرش از آن پیاده میشوند. چهره برادرم بسیار آشفته و غمانگیز است و همسرش اشک میریزد. با برانکارد نیک آهنگ را از آمبولانس پیاده میکنیم. از کارکنان بیمارستان کسی به کمک ما نمیآید. دامون خواهرزادهام و یکی از کارکنان اورژانس قزوین، برانکارد را از پلهها بالا میبرند و مامان نیک آهنگ، پتویی روی بچهاش میکشد. من که یک ماهی است که برادرزادهام را ندیدهام، با دیدن چهره بیهوش او روی برانکارد و آن موهای آشفتهاش، ناخودآگاه دلم فرو میریزد و چیزی در درونم میشکند. ما همه نیک آهنگ را خیلی دوست داریم، آخر خیلی کوچک است و فقط هشت سال دارد. علاوه بر باهوشی و پرسشگری و مهربانی، رفتار و خصوصیاتش، به رفتار و ویژگیهای پدرم بسیار شبیه است. همیشه در خانواده میگوییم: “نیک آهنگ، آقاجان کوچک است.” سراسیمه او را به بخش اورژانس بیمارستان ، نزدیک میز پرستاران میبریم. هیچکس به ما نگاه نمیکند؛ هیچکس به بچهی ما نگاه نمیکند. پرستارها و پزشکان بیتفاوت از کنار ما میگذرند و میگویند باید در نوبت دکتر اورژانس بمانیم. برادرم با آشفتگی توضیح میدهد که “بیماری مشخص است و از بیمارستان قزوین هماهنگ شده”. اما توضیح او با نگاه سنگ پرستاران روبرو میشود. نیک آهنگ، انژیوکت به دست روی تخت برانکارد، دراز کشیده است. اورژانس قزوین میخواهد به قزوین بازگردد. برادرم را صدا میکنند تا هزینه آمبولانس را بپردازد؛ از یک بیمارستان دولتی آمدهاند به یک بیمارستان دولتی دیگر. دویست هزار تومان از برادرم میگیرند و خداحافظی میکنند. نیک آهنگ به هوش میآید؛ میخواهد با دست و دندان، انژیوکت را بکند، فریادش سالن اورژانس را میلرزاند؛ از پرستاران خواهش میکنیم، اجازه دهند دکتر او را معاینه کند؛ میگویند باید در نوبت بمانیم. برادرم در صف پرداخت حق ویزیت پزشک است و ما دست و پای نیک آهنگ را گرفته ایم تا آنژیوکتش را نکند و خودش را زخمی نکند. مادری از میان جمعیت به کنار ما میآید و برای بچهی ما دعا میکند و ما را تسلی میدهد، اما پزشکان و پرستاران حتی از یک نگاه مهرآمیز دریغ میکنند. اینجا به کودکان بادبادک نمیدهند؛ اینجا کسی با آنها با مهربانی سخن نمیگوید. در کشور ما فقط در رستورانهای گرانقیمت، آنجایی که جیب شما را خالی میکنند، به کودکان بادبادک میدهند و آنها را نوازش میکنند. سرانجام پزشک جوانی بهسوی ما میآید و از ما گزارش پزشکی میخواهد. کودک ما فریاد میکشد و او با آرامش مینویسد. سرانجام دستور میدهد انژیوکت نیک آهنگ را عوض کنند و میگوید باید امشب را در همین بخش اورژانس بماند؛ زیرا بدون موافقت پزشک متخصص بخش، او را بستری نمیکنند. باز هم توضیح میدهیم که نیک آهنگ در قزوین در بیمارستان بوده، با تهران و با بیمارستان هماهنگ شده. دکتر جوان با درماندگی میگوید که از دست او کاری بر نمیآید. پرستاران کوشش میکنند رگ نیک آهنگ را پیدا کنند و او از درد فریاد میکشد؛ نه گریه مادر نه نگاه پدر، نه نگاه و دست مهرآمیز پسر من بزرگمهر و نه عروسک همیشگیاش “پو” او را آرام نمیکند. برادرم به من نگاه میکند و میگوید: “خسرو چه کنم؛ ببین بچهام چطور بیحال افتاده اینجا” هرگز او را این قدر آشفته ندیدهام. بچه فریاد میکشد و میخواهد انژیوکت را درآورد؛ هیچکس به سراغ ما نمیآید؛ فقط نگهبان بخش اورژانس هر از چندی به ما هشدار میدهد: “فقط یک نفر تو باشد.” همسرم به کمک میآید و به برادرم میگوید: “بیا بچه را از این دیوانهخانه ببریم.” برادرم درمانده است. به یکباره بچه آنژیوکت را از دستش میکند و خون بیرون میزند. هیچکس به کمک ما نمیآید. میدوم و از روی میز پرستاران پنبه را بر میدارم و روی دست برادرزادهام میگذارم. برادرم به میز پذیرش مراجعه میکند و میگوید: “میخواهم پسرم را ببرم.” واکنش نشان نمیدهند و فقط میگویند باید پدرش رضایتنامه را امضا کند. برادرم میگوید: “من پدرش هستم و امضا میکنم.” نیک آهنگ را در آغوش میگیریم و از در بیمارستان بیرون میآییم. انژیوکتی در دست ندارد؛ بزرگمهر نازش میکند و “پو” را در آغوشش میگذارد. نیک آهنگ میگوید: “بزرگمهر مواظب داداشی باش” و آرام به خواب میرود. ساعت ۱۱:۳۰ شب است، به برادرم میگویم: “بریم خانهی ما پرویز جان.” و او میگوید: “صلاح نیست؛ شبانه میبرمش قزوین؛ اینجا تهران دستمان به کجا بند است؛ باز آنجا دکتر مهیار هست.” از ما جدا میشوند. هیچکدام نه ناهار خوردهاند نه شام. با اضطراب و دلواپسی راهی قزوین میشوند؛ آشفته، مضطرب و درمانده.
من، همسرم و پسرم از پیادهروی خیابان شریعتی آرام میگذریم تا به میرداماد برسیم که ماشینمان را آنجا پارک کردهایم . مبلفروشیها و نمایشگاههای اتوموبیل، با مبلها و اتوموبیلهای گرانقیمت، درهای زیبای چوبی و محوطههای ۵۰۰ متری، جواهرفروشیها و بوتیکهای رنگارنگ و نورافشانیهای حیرتانگیز از مقابل چشمانم میگذرند و بعد به یاد بیمارستان مفید میافتم، آن در قراضه، سالن کثیف و آن ازدحام مردمان و کودکان بیگناه. این بیمارستان نقطه امید همه کودکان ایران است، از هر جای میهن من، بچههایی را که بیماریهای سخت دارند، به اینجا میآورند. به یاد تابلوی بیرنگ و رویش میافتم : “بیمارستان فوق تخصصی کودکان”. در یکی از شلوغترین و آلودهترین نقاط تهران؛ ترافیک بیداد میکند؛ بیمارستان محوطهای ندارد که کودکان در آن بازی کنند، درختی و سبزهای و گلی ندارد که بچهها با پرندهها حرف بزنند و گلی را بو کنند. اینجا تهران است، زمین گران است و قیمت چند میلیونی دارد و از خون آدم مقدستر است. با ماشین از خیابانهای تهران میگذریم، خاطرات تلخ بیمارستانهای ایران بار دیگر در ذهنم زنده میشوند؛ پدرم، بیمارستان بیمه قزوین و پرستاری که فرصت نداشت و درجه حرارت را بهصورت سری در دهان بیماران میگذاشت و نیم ساعت بعد بازمیگشت و از دهان بیماران بیرون میآورد و در برگه معاینه بیمارستان یادداشت میکرد و بیمارانی که درجه حرارت از دهانشان افتاده بود … بیمارستان کسری تهران که پدرم یک ماه آنجا بود و در نهایت ۱۸ میلیون تومان از ما گرفتند و همین چند ماه پیش بود که قسطش تمام شد … پدرم آن مبارز خستگیناپذیر، از ۶ سالگی تا ۷۴ سالگی یعنی تا لحظه مرگ کار کرده بود؛ مگر انسان چقدر میتواند به میهن و به سرزمینش خدمت کند … مادر همسرم که در بیمارستان قلب تهران زمین خورد و چندین ماه رنج کشید و تنها با فداکاری همسرم جان سالم بهدر برد…. و رفیق نازنینم منیر، و آن سرطان مرگبار، نزدیک به دوماه در بیمارستان کسری بود و نزدیک به یک سال مراقبت در خانه. وقتی از برادرش پرسیدم: “مسعود جان در این مدت چقدر هزینه شد، گفت ۱۰۰ میلیون تومان.” اشتباه نخواندهاید، ۱۰۰ میلیون تومان.
اینجا ایران است و سرمایهداری، این نظام اقتصادی نفرتانگیز سرمایهمحور بیداد میکند. اینجا، خانهها و فروشگاههای شخصی پولدارها، دهها و صدها برابر بهتر، شیکتر و تمیزتر از بیمارستانهایی است که هزاران انسان کوچک و بزرگ به آنجا مراجعه میکنند. اینجا، خصوصی کردن را که ننگ بشر است افتخار و اجتماعی کردن امکانات کشور را علت عقبماندگی میدانند. اینجا کودکی را که در خانوادهی غارتگران ثروتمند به دنیا آمده است؛ میتوان برای درمان به خارج از کشور فرستاد یا دکتر را به خانه آورد و در بیمارستان بسیار گرانقیمت خصوصی درمان کرد؛ اما اگر در خانواده زحمتکش فقیری پا به هستی گذاشته باشد؛ باید به دست سرنوشت دژخیم سپرد. اینجا در این نظام سودمحور، کسی به این پرسش پاسخ نمیدهد که چرا باید بین این دو کودک تفاوت باشد. فیودور داستایفسکی میگفت: “عدالت این است که معلوم شود چرا سرنوشت به روی کسی لبخند میزند در حالی که هنوز در شکم مادر است و برای کس دیگری آوای شوم و مسکنتبار سر میدهد چرا که در نوانخانهای به دنیا آمده است.”
به خانه میرسیم و خسته و آشفته، از پلهها بالا میرویم. فقط دو روز است که از کوبا آمدهایم و هنوز خستگی و بههم خوردن برنامه روز و شب سفری به آن سوی جهان، آزارمان میدهد. در این شب پراضطراب، نظام بهداشت و سلامت کوبای سوسیالیستی را در ذهن مرور میکنم. در سوسیالیسم کوبا، نظام بهداشت و سلامت از آن همگان است. در کوبا هیچ مطب خصوصی وجود ندارد و پزشکان تنها در درمانگاهها و پلی کلینیکها و بیمارستانها به بیماران خدمت میکنند.
اینجا در ایران سرمایهداری، ما با نظام بهداشت و سلامتی روبرو هستیم متشکل از انبوهی از مطبهای خصوصی پزشکان. این مطبها عموما شیکاند بهویژه در بخشی که مربوط به پزشک است. اما اتاقهای انتظار، معمولا چنین کیفیتی ندارند. بیماران محکومند گاه تا چند ماه در نوبت و تا چند ساعت و در بسیاری از مواقع ایستاده در انتظار ملاقات پزشک بمانند. در درمانگاهها و بیمارستانهای دولتی که در شرایط ناگواری بسر میبرند و نیز بیمارستانهای اندک اما مجهز خصوصی که اکثر مردم قادر به استفاده از آنها نیستند، بیمههای درمانی را پزشکان متخصص نمیپذیرند و هم اکنون ویزیت پزشکان بین ۸ تا ۱۲ هزار تومان در نوسان است. بسیاری از مردم بهخاطر هزینههای سنگین قادر به استفاده از خدمات دندانپزشکان و پزشکان پوست نیستند.
خواهرم سال گذشته به یکی از خویشاوندانمان که دندانپزشک است؛ مراجعه کرد. گریزی نبود. دندانهایش نیاز مبرم به معالجه داشت. پس از چند جلسه، هزینه پزشک آشنای ما یک میلیون تومان اعلام شد. البته او محبت کرد و این پول را در سه قسط از خواهرم گرفت. میتوان گفت در ایران ما هر چه خصوصی است، مرتبتر و بهتر است و هر چه قدر به مراکز پزشکی که مربوط به تمام مردم است میرسیم، شرایط بد و بدتر میشود. اما در کوبا درست بر عکس بود. هر جا که مربوط به همه مردم میشد، مرتبتر و بهتر بود. امکانات کشور، در درجه اول برای مراکز عمومی ازجمله مراکز پزشکی کشور استفاده میشد. کامپیوتر اول به بیمارستانها و مراکز پزشکی داده میشد و بعد افراد در اولویت قرار میگرفتند. هر ۴۰ ـ ۳۰ خانوار از یک پزشک برخوردار بودند و این پزشک بود که این خانوادهها را بهطور مرتب تحت پوشش قرار میداد. او وظیفه داشت تک تک خانوادههای تحت پوشش را از نظر پزشکی کنترل کند و برای آزمایشهای معین به آزمایشگاه بفرستد. این نظام پزشکی اصل را بر پیشگیری میگذارد و با کنترل و آزمایش مداوم، از سرایت بسیاری از بیماریها پیشگیری میکند.
اینجا در ایران بارها و بارها شاهد بودهایم که اعضای خانواده و دوستانمان به پزشک مراجعه میکنند و پزشک پس از معاینه و آزمایش اعلام میکند که شما دچار این یا آن بیماری خطرناک هستید و اگر چند ماه زودتر مراجعه میکردید امکان نجات شما یا این عضو خانواده یا دوست شما وجود داشت. هیچکس از خود نمیپرسد چگونه باید از بیماری خود اطلاع داشته باشیم. میگویند بهطور مرتب به آزمایشگاه بروید. پاسخ این است که شاید ۲۰ در صد از مردم در کشورهایی مانند ما، امکان مالی و فرهنگ رفتن به پزشک و آزمایشگاه را، آنهم بدون درد و ناراحتی معین داشته باشند. اکثریت مردم، امکان مالی کافی برای مراجعه به پزشک را ندارند و از چنین آگاهی و فرهنگی نیز برخوردار نیستند. بسیاری از روستاها و حاشیههای شهرها، حتی از داشتن یک درمانگاه ساده هم محرومند. اما در نظام بهداشت و سلامت سوسیالیستی، این امکان با مراجعه منظم پزشک به خانوادهها و انجام آزمایشهای ادواری فراهم میشود. این نظام پزشکی برای همه مردم در سراسر کشور ، در روستاها و شهرها این امکان را فراهم آورده است. کودکستانها، مدارس، دانشگاهها و محیطهای کار و … همه مجهز به درمانگاه هستند و بهطور مرتب دانشآموزان، دانشجویان، زحمتکشان و همه مردم را کنترل و معاینه میکنند. وقتی پزشک خانواده به مورد خاصی برخورد میکند که از عهده تخصص او خارج است، بیمار را به پلیکلینیکهایی معرفی میکنند که به این منظور تدارک دیده شدهاند. ما به همراه دوستانمان از کشورهای مختلف جهان، از یکی از این پلیکلینیکها بازدید کردیم. این پلیکلینیک بسار پاکیزه و مراقبت از بیماران در حد عالی بود و تمام خدمات پزشکی بهطور رایگان به آنها ارائه میشد. دوستان کانادایی از رئیس بیمارستان پرسیدند که آیا خدمات دندانپزشکی و ارتودنسی هم در این پلیکلینیک صورت میگیرد و هزینه آن چقدر است؛ زیرا بنا به گفته آنها در کانادا خدمات دندانپزشکی و ارتودنسی با بیمه صورت نمیگیرد و بسیار هم گران و پرهزینه است. رئیس بیمارستان توضیح داد که کلیه خدمات دندانپزشکی از جمله ارتودنسی در کشور کوبا رایگان صورت میگیرد. در ضمن بر خلاف بسیاری از کشورهای سرمایهداری بزرگ، تمام داروها برای مردم کوبا رایگان است. میدانیم که در کشور ما بهویژه پس از اجرای طرح خودگردانی بیمارستانها چه بلایی بر سر خدمات درمانی و بهداشتی کشور آمده است. بیماران را پیش از بستری شدن، حتی در حادترین شرایط به حسابداری بیمارستان محول میکنند. در دوران بستری شدن و جراحی بیمار بارها از همراهان بیمار خواسته میشود که این یا آن دارو را از بازار آزاد تهیه کنند و به بیمارستان تحویل دهند. هزینه یک شب بستری شدن در بخش آی سی یوی بیمارستان کسری و دی و … تنها بیمارستانهایی در کشور ما که شباهتی به بیمارستان دارند بین ۴۵۰ تا ۵۰۰ هزار تومان است. در نظام بهداشت و سلامت کشور ما تنها پول است که فرمانروایی میکند و انسان زحمتکشی که از آن برخوردار نیست، بهراستی دستبسته و محکوم است. بیمهها عموما تحقیرآمیزند و در سالهای اخیر، علیرغم دفترچههای بیمه، بخش مهمی از پول پزشک و دارو، از بیماران دریافت میشود.
در نتیجه نظام بهداشت همگانی و رایگان کوبای سوسیالیستی، شادابی و سلامت را در چهرهی تکتک مردم این کشور بهوضوح میتوان دید. دولت کوبا پس از انقلاب اول ژانویه ۱۹۵۹، نظام بهداشت و سلامت رایگان و همگانی را یکی از اولویتهای اصلی خود اعلام کرد. در سال ۱۹۶۰، پزشک و انقلابی برجسته، ارنستو چه گوارا، در مقالهای تحت عنوان “درباره نظام پزشکی انقلاب” اصول اساسی نظام بهداشت و سلامت سوسیالیسم کوبا را اعلام کرد و این در شرایطی بود که پس از انقلاب نیمی از پزشکان، کشور را ترک کرده و میهن سوسیالیستی را تنها با ۳۰۰۰ پزشک و ۱۶ استاد دانشکده پزشکی هاوانا تنها گذاشته بودند. در ماده ۵۰ قانون اساسی کوبا که در سال ۱۹۷۶ مورد بازنگری قرار گرفت؛ آمده است: “همه مردم از حق بهداشت و سلامت و مراقبت برخوردارند. دولت باید با برقراری نظام بهداشت و سلامت رایگان و همگانی و تاسیس درمانگاهها، پلیکلینیکها و بیمارستانها و نیز از راه آموزش بهداشت همگانی به خلق و انجام آزمایشهای ادواری و واکسیناسیون و دیگر اقدامات لازم، این حق را در تمام زمینهها، برای خلق کوبا محقق کند.” در نتیجه اجرای این مادهی قانون اساسی، بنابر گزارش سازمان بهداشت جهانی هم اکنون نسبت پزشک به بیمار در کوبای سوسیالیستی ۵/۹۱ در هزار است که دو برابر بزرگترین قدرت اقتصادی و سیاسی و نظامی جهان یعنی آمریکا با ۲/۵۶ در هزار است. مرگ و میر کودکان زیر ۵ سال در کوبا ۷ در ۱۰۰۰ و در آمریکا ۸ در هزار است. میزان مرگ و میر نوزادان در کوبا ۵ در ۱۰۰۰ است . این رقم پیش از انقلاب ۶۰ در ۱۰۰۰ بوده است. اما در آمریکا ۷ در ۱۰۰۰ نوزاد است. در این مورد که یکی از معیارهای مهم بهداشت و سلامت جهان است؛ کوبا در کنار کانادا از رتبهی اول در سراسر جهان برخوردار است. دیگر کشور منطقهی کارائیب یعنی هائیتی که با نظام سرمایهداری اداره میشود با رقم ۸۵ در ۱۰۰۰ یکی از وحشتناکترین کشورها در کشتار نوزادان است. امید به زندگی در کوبا برای مردان ۷۵ سال و برای زنان ۷۹ سال است ـ این رقم پیش از انقلاب ۵۸ سال بوده است ـ که با آمار امید به زندگی در آمریکا برابر است. بنابر آمار سازمان سازمان بهداشت جهانی در کوبا به ازای هر ۱۷۰ نفر یک پزشک وجود دارد که بالاترین آمار در سراسر جهان است. بیماریهای عفونی و مسری، فلج اطفال، مالاریا، تشنج نوزادان، دیفتری، سرخک، آبله مرغان، سیاه سرفه، اریون و تب مالت ریشهکن شده و بیماریهایی چون تشنج، مننژیت مغزی، هپاتیت، جذام، مننژیت هموفیلی و سل بهطور کامل تحت کنترل درآمده است. در حالی که در نظام بهداشت و سلامت ما پول حاکم مطلق است و میلیونها دهقان، زنان خانهدار و بسیاری از کارگران و حتی آموزگاران و استادان حقالتدریسی از بیمه اجتماعی محرومند؛ در هیچ سطحی از سطوح نظام بهداشت و سلامت کوبا، پول نقشی ندارد و صد در صد جمعیت کشور از تامین اجتماعی کامل برخوردارند. در نتیجه این نظام بهداشت و درمان هم اینک مردم کوبا بهطور عمده در اثر بیماریهایی جان میسپارند که مردم ثروتمندترین و قدرتمندترین کشورهای سرمایهداری بزرگ جان خود را از دست میدهند؛ یعنی بیماریهای قلبی و سرطان. دولت سوسیالیستی کوبا، در سختترین شرایط ۵۰ ساله تحریم امپریالیسم آمریکا ـ که در کمال ددمنشی، دارو و خدمات بهداشتی را هم شامل میشود و نیز در شرایط فوق دشوار نابودی اتحاد شوروی و دیگر کشورهای سوسیالیستی که در کوبا از آن بهعنوان “دوران ویژه” نام برده میشود؛ هرگز از اصل سوسیالیستی “بهداشت برای همه” گامی به عقب نگذاشت. نظام بهداشت و سلامت کوبا با کمبودهایی هم روبروست؛ اما این کمبودها، هم چون امکانات عالی این کشور از آن همگان است.
همه میدانند که کوبا تنها کشور در جهان است که پزشکان آن در کشورهای فقیر و عقب نگه داشته شده جهان بهطور رایگان به مردم خدمت میکنند. در ۵۰ سال گذشته، نزدیک به ۱۴۰هزار پزشک کوبایی، در چارچوب آرمانهای انترناسیونالیستی انقلاب کوبا، در کشورهای آفریقا، آمریکای لاتین و آسیا خدمت کردهاند. در کوبا دانشگاهی به نام “الم” وجود دارد که بهصورت رایگان، دانشجویان آفریقا و آمریکای لاتین را پی از گذراندن امتحانات خاص بهعنوان پزشک تربیت میکند و به کشورهای خود باز میگرداند. ما از این دانشگاه، امکانات آموزشی و خوابگاهی آن بازدید و از نزدیک با دانشجویان آنجا صحبت کردیم. یکی از دانشجویان شیلیایی، در سالن کنفرانس خطاب به میهمانان گفت: “من از خانواده فقیری برخاستهام و هرگز امیدی نداشتم که روزی پزشک شوم. ملت و انقلاب کوبا به من کمک کردند تا به این رویای خود جامه عمل بپوشانم. من نیز به ملت کوبا قول میدهم که به کشور خود باز گردم و همانطور که در اینجا به من آموزش دادهاند و ما به آن متعهدیم؛ به مردم فقیر کشورم خدمت کنم.”
**********
بامداد یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۷، تهران را به مقصد کوبا ترک میکنیم؛ من، همسرم، پسرم، بزرگمهر و گروهی از دوستان. با هواپیمای ایر فلوت روسیه. هواپیمای کوچک توپولف سر ساعت حرکت میکند و پس از تقریبا ۴/۵ ساعت در فرودگاه مسکو به آرامی فرود میآید. مسافران در سنتی زیبا و احترامبرانگیز برای خلبان و همراهان او کف میزنند. پیش از فرود، از پنجرهی هواپیما بیرون را نگاه میکنم. مسکو تازه از خواب بیدار شده است و رود ولگا که آن همه دربارهاش در رمانها و کتابهای سیاسی و تاریخی خواندهام از قلب شهر میگذرد. شهری پهناور با چشماندازی زیبا. اینجا سرزمینی است که در روزگاری نه چندان دور، پیش از سال ۱۹۹۱، قلب زحمتکشان و روشنفکران آگاه جهان در آن میتپید. اینجا کشور نویسندگان بزرگ و ژرفاندیش؛ تولستوی، چخوف، گورکی و شولوخف است. اینجا میهن بخشی از بزرگترین اندیشمندان و فضانوردان، پاولوف، یوری گاگارین و والینتینا ترشکوا و …است. اینجا میهن بخشی از بزرگترین و درخشانترین چهرههای انقلابی بهویژه لنین کبیر است. اینجا سرزمینی است که برای نخستین بار در سراسر تاریخ بشر به بیکاری پایان داد برای همه مردم مسکن ساخت و خدمات بهداشت و سلامت و آموزش همگانی و فرهنگ را در اختیار همگان قرار داد. اینجا سرزمینی است که در آن قیمت یک پاکت سیگار با قیمت یک سال عضویت در یک باشگاه ورزشی برابر بود. در این کشور انسان بیش از ۷۰ سال از بند سرمایه و استثمار آزاد زیست و کودکان بدون آن که کسی از موقعیت و ثروت پدر یا مادرشان بپرسند، در بیمارستانها پذیرفته شدند؛ به مدارس و دانشگاهها رفتند و هرگز در خیابانها، شیشه اتوموبیل ثروتمند متکبری را پاک نکردند و همچنان که قد برافراشتند به ورزشکاران و دانشمندان جهانی تبدیل شدند. اینجا سرزمینی است که زنان در همان طلوع انقلاب اکتبر، در میان خون و آتش جنگ داخلی و تهاجم چهارده کشور امپریالیستی نه تنها از حق رأی برخوردار شدند بلکه به تمامی مورد حمایت جامعه قرار گرفتند و چهرههای درخشان علمی و فرهنگی، سیاسی و ورزشی را به جامعه بشری تقدیم کردند.اینجا سرزمین ماکارنکوست که با نفی فطری بودن خصوصیات و کردارهای انسان، با آموزش و پرورش انسانمدار خود، دزدان، جانیان و خلافکاران را به چنان انسانهای شایستهای تبدیل کرد که بسیاری از آنان بهعنوان “قهرمان کار” انتخاب شدند و بعضی از آنان جان خود را نثار میهن و مردم خود کردند. اینجا سرزمینی است که ماشین خوفناک و نابودگر امپریالیسم فاشیستی آلمان هیتلری را که با حمایت تمام کشورهای سرمایهداری، قصد نه تنها نابودی اتحاد شوروی، بلکه به بردگی کشیدن تمام زحمتکشان جهان را داشت؛ به بهای خون نزدیک به ۲۵ میلیون نفر ـ تکرار میکنم ۲۵ میلیون نفر ـ و نزدیک به ۱۰۰ میلیون مجروح از میان بهترین و فداکارترین فرزندان خود، در هم شکست و بزرگترین چرخش تاریخ را بهسود انسان زحمتکش رقم زد. در سایه این پیروزی ، کارگران و زحمتکشان سراسر جهان از خواب هزارهها و قرنها بیدار شدند و سراسر اروپا، آسیا، آفریقا و آمریکا را به لرزه درآوردند. آه که چه روزهای درخشان و پرشوری در زندگی انسان ورق خورد. اینجا نخستین کشور شورایی جهان است که کارگران و زحمتکشان آن به کمک مبارزان و میهندوستان کشورهای دیگر شتافتند و از حاصل رنج و عرق خود، به خلقهای رنج دیده از ویتنام و آنگولا تا کوبا و فلسطین یاری رساندند. بیهوده نیست که انقلابی برجستهای چون فیدل کاسترو میگوید که بدون اتحاد شوروی، انقلاب کوبا به پیروزی نمیرسید و گابریل گارسیا مارکز، نویسندهی بزرگ و انسانگرای آمریکای لاتین اضافه میکند که بدون کمک اتحاد شوروی امروز انقلاب کوبا وجود نداشت.
پدرم میگفت: “فقط ۱۲ سال داشتم ـ و من به پسرم بزرگمهر فکر میکنم که اکنون ۱۰ ساله است ـ و مادر و پدر خود را از دست داده بودم. از دهکده خود، مابین تاکستان و همدان، آمده بودیم و در جادهسازی کار میکردیم. سال ۱۳۲۱ بود؛ اوج جنگ جهانی دوم. رضاشاه تسلیم آلمانیها شده بود و میخواست ایران را به سر پل اعزام نیروهای فاشیستی و تجهیزات آنها به خاک اتحاد شوروی تبدیل کند. ناگزیر نیروهای شوروی و متفقین وارد ایران شدند و این توطئه هراسناک را کنترل کردند. روزی دیدم که در مقر نیروهای شوروی غذا پخش میکنند. من هم شتابزده در صف قرار گرفتم و برای نخستین بار در زندگی طعم پلو را چشیدم. میگفتند امروز روز اول ماه مه، روز جشن کارگری، است. این واژه در ذهن من که از کارگری جز رنج و تنگدستی نصیبی نبرده بودم، طنین شگفتانگیزی داشت؛ جشن کارگری …آه که چه تلاشها کردم تا توانستم ظرف پلوی دیگری بگیرم و آن را برای برادر کوچک ۷ ساله و مادر بزرگ پیرم ببرم.” پدرم بهزودی و در همان ۱۵ سالگی به جنبش جهانی کارگران و زحمتکشان یعنی حزب توده ایران پیوست و سراسر عمر آگاه و درخشان خود را در این نبرد شریف و عظیم گذراند. همواره و در هر شرایطی رأس ساعت ۱۰، رادیو مسکو در خانه ما روشن میشد و پدر و ما را که هنوز کودکانی بیش نبودیم، در جریان مبارزات مردم جهان قرار میداد. بیهوده نبود که با در هم شکستن اتحاد شوروی، پدرم هم به راستی در هم شکست و در تصمیمی به راستی تلخ و اندوهبار، شنیدن اخبار رسانهها را بهکلی تحریم کرد و تنها نشریات مترقی و خلقی داخل و خارج را پیگیری میکرد.
اما اکنون از اتحاد شوروی چه مانده است؟ کشوری که نظام سوسیالیستی آن بهخاطر فشار وحشتناک سرمایهداری امپریالیستی و تحمیل خونبارترین جنگ سراسر تاریخ بشر به نخستین حکومت کارگران و دهقانان و در نتیجه قربانی شدن بهترین و فداکارترین فرزندان خلق و فراهم کردن زمینه رشد فرصتطلبان، تحمیل جنگ سرد و میلیاردها دلار هزینه، تبلیغات حیرتانگیز زندگی مصرفی سرمایهداری، تهاجم بیسابقه چپ نمایان که به نام مارکسیسم، بزرگترین دشمن بشریت را اتحاد شوروی میدانستند، خیانت بخش از رهبری کشور که با رشد اقتصاد سرمایهداری از اوایل دهه ۷۰ میلادی بهتدریج قدرت سیاسی را اینجا و آنجا بهدست آورده بود، روحیه ضعف و عدم جسارت در طبقه کارگر و رهبری حزب کمونیست اتحاد شوروی و سرانجام دشواری و ناشناخته بودن ساختمان سوسیالیسم و تداوم زندگی مبتنی بر قانون جنگل در فرهنگ مردم و بغرنج بودن شکلگیری انسان نو که همان انسان اندیشمند، دگرخواه، صلحدوست، عدالتپرور و آزادیخواه در مقیاس کلان است؛ بهطور موقت در هم شکسته است؟ براساس آخرین آمارها تولید ماشین آلات، تراکتور و کامپیوتر در مقایسه با سال ۱۹۹۱ تا پانزده بار سقوط کرده است. میزان بهرهوری صنعتی این کشور به ۴۵ در صد سال ۱۹۹۱، یعنی به میزان دورانی رسیده است که فاشیسم هیتلری بخش عظیمی از کشور را نابود کرده بود. اکنون در جامعهای که تضاد طبقاتی از آن رخت بربسته بود، دارایی صد تن از ثروتمندان آن به ۵۲۰ میلیارد دلار میرسد که با کل ذخایر ارز و طلای این پهناورترین کشور جهان برابر است و فاصله بین فرادستان و فرودستان به طور متوسط ۴۲ به ۱ است.در نتیجه حاکمیت لجامگسیخته سرمایهداری و غارت دستاوردهای ۷۰ ساله زحمتکشان ۱۰۰ هزار دانشمند و ۸۰۰ هزار کارشناس عالیرتبه، کشور را ترک کردهاند و حاکمیت جدید برای تف کردن به صورت رنجبران، تنها در ۸ سال گذشته، ۳۰۰۰ بیمارستان و ۲۵۰۰ درمانگاه خلق را بسته و بهجای آنها، مطب و بیمارستانهای خصوصی دایر کرده است. در نتیجه شکوفایی! سرمایهداری در اتحاد شوروی به اصطلاح عقبمانده و فقیر، هماکنون سالانه ۵۰۰ تا ۷۰۰ هزار نفر از جمعیت کشور کاسته میشود و امید به زندگی در کشوری که زمانی در رأس کشورهای جهان قرارداشت، به چنان درجهای سقوط کرده است که این کشور را در ردهی ۱۵۷ جهان قرار داده است. (این رقم هم اکنون ۵۶ سال است یعنی ۲۰ سال کمتر از کوبای سوسیالیستی) اینها همه زبان آمار و تحلیل بود. اما آنچه در توقف ده ساعته ما در فرودگاه مسکو قابل ملاحظه بود؛ فروشگاههایی بودند پر از زرق و برق با نورافشانیهای فوقالعاده که در آنها انواع مشروبات الکلی و سیگارهای جورواجور و شکلات و آدامس در بستهبندیهای بسیار لوکس و شیک، ادکلنها و لباسهای رنگارنگ و مجلههای بیمحتوا و آکنده از سکس و مد، که به مشتریان ارائه میشد.
ساعت ۴/۵ بعدازظهر به وقت مسکو، حرکت میکنیم و پس از ۱۴ ساعت پرواز با هواپیمای ایرباس ایرفلوت، ساعت ۹:۳۰ دقیقه بعدازظهر به وقت کوبا، وارد باند فرودگاه هاوانا میشویم. از ۴:۳۰ تا ۹:۳۰، ۱۴ ساعت طول کشید؛ روز را پایانی نبود. هواپیما سر ساعت حرکت کرد و آرام و بیخطر و بدون تأخیر فرود آمد. این بار ما هم یاد گرفتهایم و برای خلبان و همکاران او کف میزنیم. فرودگاه “خوزه مارتی” هاوانا فرودگاه بزرگی است؛ ساده، منظم، و عاری از هرگونه تبلیغات و تجمل. فرودگاه خوزه مارتی به راستی نمادی است از زندگی مردم کوبای سوسیالیستی؛ ساده، منظم، پاکیزه و عاری از هرگونه تبلیغات و تجمل.
از طرف ایکاپ ـ کوتاه شده عبارت اسپانیایی انجمن همبستگی مردم کوبا با خلقهای جهان ـ دو کوبایی مهربان و شریف به پیشواز ما آمدهاند؛ فلیکس که زبان انگلیسی را بسیار عالی میداند و “یواندریس” که لیسانس و فوق لیسانس خود را در زبان انگلیسی از کشور ما ایران گرفته و فارسی را هم بسیار خوب میفهمد و بسیار شیرین صحبت میکند. او حتی ظرافت ظنزهای دوستان ایرانی ما را هم در مییابد و قاه قاه خندهاش همه را به وجد میآورد.
به کمک فلیکس و یواندریس، پول خود را با پول رایج توریستها در کوبا یعنی کوک تعویض میکنیم. در کوبا دو پول رایج است؛ یکی پزو برای مردم کوبا و دیگری کوک برای توریستها که تقریبا برابر یک دلار آمریکاست. گزینش این پول یکی از سیاستهای دولت کوبا پس از نابودی اتحاد شوروی است و هدف آن عبارتست از جمعآوری پول خارجی توریستها و کوباییهایی که از طریق خویشاوندان خود در آمریکا پول خارجی بهدست میآورند و استفاده از آنها برای واردات ضروریترین کالاهای مردم. ارزش این پول در شرایط حاضر ، ۲۲ برابر پزوست، اما باید بهخاطر داشت که در سالهای آغازین دوران ویژه ـ که از نخستین سال پس از فروپاشی اتحاد شوروی و دیگر کشورهای سوسیالیستی آغاز و تقریبا تا سال ۲۰۰۰ میلادی تداوم داشت و هنوز هم اثرات هولناک آن باقی است ـ این پول یا بهعبارت دیگر دلار، ۱۵۰ برابر پزو ارزش داشته است. پیش از نابودی اتحاد شوروی ، ارزش هر پزوی کوبایی ۱/۱۳ دلار آمریکایی بود.
همراه شهروندان دو سه کشور دیگر سوار اتوبوس میشویم، اتوبوسی که چندان نو نیست و راهی کمپ میشویم. هوا که هنگام ورود ما هنوز روشن بود بهتدریج تاریک میشود و من که کمی بیمارم، تقریبا در حالت خواب و بیداریم. جاده خلوت است و هر از چندی اتوموبیلی از کنار اتوبوس ما میگذرد. پس از تقریبا ۴۵ کیلومتر به کمپ میرسیم. اینجا نام پرافتخار “خوزه آنتونیو میه” را بر خود دارد؛ دانشجوی انقلابی برجستهای که در همان اوایل انقلاب جان خود را فدای خلق کرده است. تصویر نقاشی شدهی چه گوارا ـ که توسط میهمانان پیشین بر دیوار نقش بسته ـ و موسیقی زیبای کوبایی ورود ما را به کمپ خوشآمد میگویند. در بخش ایرانیها در اتاقی که چهار تخت دو طبقه دارد و حمام و دستشویی آن در بیرون است، مستقر میشویم. شب است و چیز زیادی دیده نمیشود. پس از صرف شام ساده کوبایی به خواب میرویم و ساعت ۶ بامداد با صدای خروس و ترانه ملی “گوانتانامو” که از بلندگوی کمپ پخش میشود، از خواب بیدار میشویم. ما ایرانیهای مصرفزده با فرهنگ کمپ زیاد آشنا نیستیم و گاه آن را با هتل و مهمانسرا اشتباه میگیریم و گله میکنیم؛ اما بیشتر میهمانان دیگر کشورها با این فرهنگ آشنایند و بهسرعت خود را با شرایط آن انطباق میدهند. کمپ در واقع محوطه چند هکتاری بسیار سرسبزی است که در آن اقامتگاههای جداگانهی چندین اتاقه را برای کشورهای مختلف تدارک دیدهاند؛ همراه زمینهای ورزشی، رستوران، تریا، فروشگاه، سالن همایش سرپوشیده، ویژه سخنرانی و فضای روباز، همراه سن آواز و رقص و چندین اتاق برای تشکیلات اداری.
در واقع سفر ما همزمان شده است با جشنهای پنجاهمین سالگرد انقلاب کوبا. شهروندان ۲۱ کشور جهان در این جشن شرکت کردهاند. حضور در میان مردم ۲۱ کشور جهان ـ از جوانان پرشور آفریقای جنوبی تا یونانیهای متین و مهربان و از پرتقالیها، فرانسویها و اسپانیاییها گرفته تا برزیلیها، آرژانتینیها و شیلیاییها و …- حادثهای بسیار مهم و دلانگیز در زندگی ماست. پسرم، بزرگمهر که کوچکترین عضو این جنبش همبستگی است، بهشدت مورد توجه شهروندان کشورهای گوناگون است. یکی از میهمانان کانادایی، مردی مهربان و فرزانه به نام دنیس از همان آغاز با گذاردن نام “یانگ چه” (اشاره به انقلابی برجسته کوبا و جهان ارنستو چه گوارا) بار سنگینی را بر دوش بزرگمهر میگذارد و ما را غرق افتخار و سرور میکند.
پس از صرف صبحانه، شامل شیر، نان، گوشت چرخ کرده، آب پرتقال طبیعی و قهوه در سلف سرویس، در سالن همایش کمپ گرد میآییم و به سخنان مسئولان کمپ با استفاده از گوشیهای ترجمه همزمان، در باره شرایط کوبای سوسیالیستی، دشواریها و مبارزات آن و امیدهای تازه پس از نابودی اتحاد شوروی، گوش میکنیم. حضور جوانان آفریقای جنوبی که مرتب سرودهای انقلابی میخوانند، شورانگیز است. این مردم آرام و قرار ندارند؛ بحث میکنند، میرقصند و سرود میخوانند. آه اگر این قاره برخیزد، شوری دیگر در جهان در خواهد افکند.
بعدازظهر، پس از ادای احترم و اهدای گل به بنای یابود ساده و بیآلایش خوزه آنتونیو میه که در همان ابتدای ورودی کمپ بنا شده است، همراه تمامی میهمانان کمپ راهی هاوانا میشویم، برای دیدار از خانه آمریکا، نه ایالات متحده آمریکا بلکه کل قاره آمریکا. اتوبوسها از کمپ خارج و بهدنبال هم راهی هاوانا میشوند. اکنون کوبا در مقابل چشمان ماست؛ طبیعت زیبا و بیکران، درختهای پرتقال و گلها و کاکتوسهای بسیار بزرگ؛ خانههای یک و حداگثر دو طبقهی دهکدهها. جادههای آسفالت و خلوت و مردمی با لباسهای پاکیزه.
از همین اول سفر چیزی که توجه ما را به خود جلب میکند ـ و بعدها در مسافرتی که تقریبا تمام طول کوبا را بر گرفت یعنی از هاوانا که در شرق کشور واقع است تا پایتخت پیشین یعنی سانتیاگو دو کوبا در غرب ـ مایه شگفتی میهمانان را فراهم آورد؛ این بود که در سراسر کوبا، از آگهیهای تبلیغاتی اثر و نشانی نیست. نه کوکاکولا تبلیغ شده است و نه سامسونگ؛ نه از جنسیت هنرپیشهای سوءاستفاده شده است و نه از شهرت و اعتبار ورزشکاری. یکی از ویژگیهای نظام سرمایهداری، حضور پررنگ تبلیغات در همه جاست. خیابانهای تهران را از نظر میگذرانم. بیلبوردهای چند متری تبلیغ محصولات ژاپن، آلمان، ایتالیا، فرانسه و حتی آمریکا سراسر شهر را پوشانده است. در حالی که فروش کراوات در فروشگاهها بهطور رسمی ممنوع است، اینجا و آنجا تابلوهای بزرگی برای تبلیغ ساعتهای ساخت سوئیس و تلفنهای همراه نوکیا نصب شده که در آنها مردی با کراوات، موهای ژلزده و چشمان روشن و لبخند پیروزی بر لب در حالی که تلفن و ساعتی از این و آن شرکت کشور سرمایهداری بر دست دارد، راز موفقیت خود را به رخ ما میکشد. استادیومهای ورزشی به جای تبلیغ ورزش و سلامتی آکندهاند از تبلیغات کالاهای عموما مصرفی این یا آن شرکت. وضع آن قدر شرمآور است که این تبلیغات بر پیراهن ورزشکاران و حتی داوران مسابقهها هم دیده میشود. چقدر رقتانگیز است وقتی که بر لباس سیاه داور مسابقه فوتبال هم این تبلیغ نقش بسته است: “دستمال کاغذی به گل”. سرمایهداری نظام مضحک، دورو و ریاکاری هم هست که در آن جز خداوند سود، هیچ چیز دیگری احترام و ارزشی ندارد. این نظام نه پیر میشناسد، نه کودک؛ نه زن میشناسد و نه مرد؛ نه هنرمند و دانشمند و فرهیخته میشناسد نه پهلوان و نه قهرمان. تلویزیون سراسری کشور مرد سفید مویی را نشان میدهد که بر خلاف عرف جامعه ما و بر خلاف وعظهای صاحبان وعظ که همیشه پوشیدن لباسهای سیاه و قهوهای و طوسی را توصیه میکنند ـ و این توصیهها در دانشگاهها رنگ بخشنامهی لازمالاجرا را به خود گرفته است ـ پلیور قرمز رنگ دلربایی پوشیده است؛ زیرا تبلیغاتچیها از ویژگیهای روانشناختی رنگ قرمز در برانگیختن اشتها اطلاع دارند ـ و در حالی که پشت سر هم دانههای پفیلا را در دهانش میگذارد، با لحنی حاکی از زرنگی و پدرسوختگی در برابر چشمان حیرتزده کودکی که نمیداند این به اصطلاح پدربزرگ چرا باید به چنین بازی مسخرهای دست بزند، میگوید: “دو تا من یکی تو”. شرمآورتر آن که که ساعتی بعد، پزشکی بر همان صفحه ظاهر میشود و با آوردن دلایل علمی! به ما پدران و مادران و البته کودکان معصوم ـ که بهطور طبیعی علاقمند به خرید آن کالا شدهاند ـ توصیه میکند که برای بچهها چیپس و پفک و نوشابه نخریم. دیدن چهرهی آن پزشک که او را به بازی گرفتهاند؛ به راستی ترحمبرانگیز است. آیا میتوان بیش از این به انسان توهین کرد؟ بله، البته که میتوان. دختران و پسران ۱۷ و ۱۸ ساله را با توهین و تحقیر و خشونت سوار ماشین پلیس میکنند. مادران گریان و پدران نگران بهدنبال ماشین میدوند و خواهش میکنند. چه شده است؟ بچهها و جوانان همان شلوار، بلوز و مانتویی را پوشیدهاند که هر آدم سادهای میداند که در کجا میفروشند. از میدان هفت تیر میگذریم. صدها مغازه دو تا سه طبقه، زیبا و شیک با مانکنهای پشت شیشه، آدم را به خرید دعوت میکنند. صاحبان مغازهها، حاج آقاهای بسیار محترم و مومنی هستند که از راه فروش همین لباسهای به اصطلاح “منکراتی” میلیاردها به جیب میزنند. پارسال عید برای خرید مانتو به این میدان رفتیم. مردم برای پرداخت پول در صفهای طویل ایستاده بودند. آیا پلیس و مقامات مسئول اینها را نمیدانند؟ میدانند اما گوهر نظام سرمایهداری همین است. اتوبوسهای عمومی مردم را آنچنان غرق تبلیغات کردهاند که برای مردم بیچاره پنجرهای باقی نمانده است که از ورای آن به ازدحام کوچهی خوشبخت بنگرند. شهرداریهای شهرها، که بهطور عادی باید حافظ منافع تودههای مردم باشند و ناسلامتی بههمین دلیل انتخاب شدهاند؛ در کمال خفت تلویزیونهای بزرگی را در میدانهای شهر نصب کردهاند و کالاهای سرمایهداری و ویلاها و آپارتمانهای چپاولگران ملت را تبلیغ میکنند. نود درصد “همشهری” روزنامهی رسمی کشور را تبلیغات پوشانده است. از هنرمندان و ورزشکاران ـ حتی پیرترین و ابوالفضلیترین آنها ـ برای تبلیغ ژیلت و آب معدنی بهره میبرند.
تازه کشور ما یک کوچک سرمایهداری است که کارش تقلید از این یا آن کشور بزرگ سرمایهداری است. تبلیغات در دنیای سرمایهداری امپریالیستی ابعادی حیرتانگیز دارد. از زن موجود نادان و ضعیفی ساختهاند که دلش در گرو تلفن همراه آقای نادان و سطحی دیگری است که غرق در زیبایی زن، او را با تلفن یا ساعت یا کت و شلوار به دام میکشد. باشگاههای فوتبال جهان ـ که در واقع شرکتهای ابرمیلیاردی هستند که نه در پی ترویج ورزش بلکه در پی کسب میلیاردهای دیگر هستندـ پاناسونیک و سونی و هزاران کالای سرمایهداران را تبلیغ میکنند و به اصطلاح هنرمندان سینما و موسیقی، با پوشیدن لباسها و جواهرات و عینکها و ساعتهای بزرگترین شرکتهای “مارک دار” جهان به تبلیغ کالاهای آنان میپردازند. در دنیای سرمایهسالار، هر مبل ، تلویزیون، تلفن و کاغذ دیواریای که بر صحنه قرار دارد، برای کاربردهای تبلیغاتی است؛ البته هوشمندانه و با استفاده از آخرین دستاوردهای دانش! روانشناسی. تلویزیون آلمان کانالی بر روی ماهواره دارد به نام “سوپر آر تی ال” که ظاهرا ۲۴ ساعته برای کودکان کارتون پخش میکند اما در واقع برای آنکه انواع شکلات، اسباببازی و لباسهای گوناگون را به خورد مردم و کودکان بدهد، گاهی کارتون هم پخش میکند. در واقع کارتونها میان برنامهاند نه آگهیهای تجارتی. هماکنون در جهان سرمایهداری سالانه یک تریلیون دلار صرف تسلیحات کشتار جمعی میشود و شگفتانگیز این که همین مقدار یعنی یک تریلیون دلار دیگر، صرف تبلیغات میگردد. این است سرمایهداری.
اما کوبای سوسیالیستی خود را از این جنون سرمایهداری به دور نگه داشته است. در واقع در نظام سرمایهداری، فروشنده باید کالای بنجل و مصرفی خود را به زور تبلیغات و مد به مردم تحمیل کند. ویلیام شکسپیر چقدر اندیشمندانه گفته است که “مد زودتر از انسان، لباس را کهنه میکند.” اما در نظام سوسیالیستی ، قرار نیست کالای بنجل، تجملی، بیماریزا و آلوده در اختیار خلق قرار گیرد. تولید در نظام سوسیالیستی براساس برنامه و معیار بهداشت و سلامت انسانها انجام میشود و کالاهای ضرور، مفید و بهداشتی با توجه به اولویت در اختیار تمام خلق قرار میگیرند. بهطور مثال، دولت کوبا با توجه به امکانات و مقدورات کنونی، تلویزیونهای رنگی تولیدی و وارداتی خود را با توجه به اولویت در اختیار تمام مردم قرار میدهد. ابتدا مدارس، دانشگاهها، بیمارستانها و بهطور کلی هرجا که جمع حضور دارد و سپس به خانههای مردم. در کوبا این مردمند که در مرکز توجه دولت قرار میگیرند نه سرمایهداران ، چپاولگران و واسطههای بیرحم. در این کشور سوسیالیستی، تابلوها و دیوارها از سخنان فرزانگان و قهرمانان خلق و چهرههای شرافتمندی چون ارنستو چه گوارا، خوزه مارتی، جان دلون، و روزنبرگها و … آذین گرفته است. عبارتهایی چون “صلح نه سیاه است نه سفید، بلکه آبی است.” ، “اتحاد، مبارزه، پیروزی”، “یا مرگ یا میهن”، “یا مرگ یا سوسیالیسم” و “پیروزی از آن خلقهاست” بر دیوارها نقش بسته است و بناهای یادبود قهرمانان خلق، شاعران و نویسندگان، نقاشان و موسیقیدانان و …آن هم با در نظر گرفتن والاترین معیارهای زیباشناسی، انسان را غرق غرور میکنند و چشمانش، فارغ از این تبلیغات فریبنده و نفرتانگیز فرصت مییابد تا در زیباییهای طبیعت و مردمان غرق شود و جان آسیبدیدهی مجروح خود را دمی، حداقل در این جزیره کوچک آزادی، تیمار کند.
یادش بخیر در سالهای پرشور انقلاب با دوست عزیزی که با باورهای دینی خود در مبارزه شرکت داشت، بحث و گفتگو میکردیم. او به من میگفت: رابطهی ما با مارکسیسم تضاد نیست، رقابت است. ما بر این اعتقادیم که میتوانیم نظامی عادلانه تر از نظام مارکسیستی بر پا کنیم و در اثبات حرف خود، به روایتی اشاره میکرد که براساس آن امام علی از محلهای میگذشت، دید میثم تمار بر چرخی خرما میفروشد. بخشی را مثلا به ده دینار و بخشی را به پنج دینار. امام پیش آمد و با دستان خویش آن خرماها را در هم مخلوط کرد و فریاد برآورد که “مگر ما دو جور آدم داریم که دو جور خرما داشته باشیم” حالا نمیدانم آن دوست من کجاست که ببیند بر در و دیوار شهر نه دو جور که دهها جور از یک کالا را فریاد میکشند و تبلیغ میکنند. چرا که در نظام اقتصادی سرمایهداری دهها جور آدم داریم. از مردمی نیازمند نان شب و سقفی محقر تا مردمانی با خانههای دهها میلیاردی، مغازههای متری ۱۵۰ میلیون تومانی و تلفنهای همراه چندین میلیونی. تبلیغات، ویژه نظام مبتنی بر طبقات سرمایهداری است و در نظام شریف سوسیالیستی جایی ندارد که بهبود زندگی کارگران و زحمتکشان را سرلوحه برنامههای خود قرار داده است.
************
– بابا؟ کی باز میریم کوبا؟
– حتماً میریم پسرم.
– بابا، همین طوری نگو، واقعنی بگو.
این گفتگویی است که هر از چندی بین من و پسرم بزرگمهر شکل میگیرد. نمیدانید که او این درخواست را با چه شور و احساس پاک و زیبایی بیان میکند و احتمالاً نمیداند که من با چه اندوهی و با چه دردی، درخواست او را میشنوم، در ذهن مرور میکنم و پاسخ روشنی برایش ندارم.
به راستی، کوبای سوسیالیستی بهشت کودکان است؛ در واقع بهشت انسان بهطور کلی است؛ اما بهویژه بهشت سه گروه است: کودکان، زنان و سیاهپوستان. به راستی بهشت کودکان است و فرزند ما در همین سفر کوتاه پانزده روزه، این را دریافته است. او با چشمان پاک و تیزبین کودکی خود دیده است که در کوبا هیچ ـ مطلقاً هیچ ـ کودک خیابانی وجود ندارد. ما تقریباً تمام طول کوبا را زیر پا گذاشتیم. هیچ کودکی شیشه اتومبیلی را پاک نمیکرد؛ هیچ کودکی در کف خیابان در کنار به اصطلاح مادرش دراز نکشیده بود تا مردمان از سر مهر واقعی یا معاملهی آن جهانی، سکهای بیبها را بهسویش پرتاب کنند؛ هیچ کودکی سطلهای زباله را نمیکاوید؛ هیچ کودکی، هیچ جا کار نمیکرد و هیچ کودکی در گوشهی خیابانی گریه نمیکرد … او با چشمان پاک و تیزبین کودکی خود مدرسههای بسیار وسیع کوبا را دیده است؛ دیده است که هر مدرسهای یک کلینیک دارد تا کودکان را همیشه تحت کنترل پزشکی داشته باشد و هر مدرسهای آشپزخانهای دارد که به کودکان همیشه غذای گرم داده شود. او خوابگاههای مجاور مدرسهها را دیده است تا هیچ کودکی بهخاطر دوری راه از مدرسه باز نماند؛ او سرویسهای مرتب مدارس را دیده است؛ او زمینهای ورزش رایگان کودکان را دیده است؛ او دیده است که هیچ کودکی لباس ژنده و پارهای بر تن ندارد و …. او با نگاه معصومانه و تیزبین کودکان دیده است….
در ماشین پراید خودمان در یکی از خیابانهای امیرآباد شمالی تهران نشستهام و میخواهم کتابی بخوانم. چند هفتهای است که پسرم را برای آموزش زبان فرانسه به اینجا میآورم و چون زمان کلاس فقط یکساعت و نیم است؛ جایی نمیتوانم بروم. توی ماشین مینشینم و کتابی میخوانم یا چیزی مینویسم. تاکنون چنین تجربهای نداشتهام؛ توی ماشین بنشینم و بیرون را نگاه کنم، آن هم یکساعت و نیم. زندگی جهنمی در کشوری با اقتصاد سرمایهداری تجاری این فرصت و آرامش را از انسانها سلب کرده است. اکثر مردم، صبح تا شب بدون لحظهای مکث و تردید میدوند و از نگاه به پیرامون و فضای بیرون از خود محروم شدهاند. توی ماشین نشستهام؛ از دور یعنی از سر کوچه، سایه یا شبحی، پیش میآید؛ نزدیکتر میشود، شاید صد قدمی با من فاصله داشته باشد؛ آن سایه یا شبح محو، در چشمانم تجسم واقعی پیدا میکند. او مرا نمیبیند، اما من او را میبینم. زنی است لاغر. نزدیکتر میشود؛ صورت بیرنگی دارد؛ شاید سی ساله باشد؛ سن طبقات مختلف مردم را از روی سیمایشان نمیتوان تشخیص داد؛ چادرش را به کمرش بسته و کودکی یک تا دو ساله را بر پشتش دارد؛ هوا سرد است، باد زوزه میکشد و زبالههای خیابان را به آسمان میبرد. من پلیور و کت پوشیدهام؛ بهمن ماه است؛ بههر ساختمانی که میرسد، زنگ میزند و پشت زنگ و در پاسخ “بله؟”ی صاحب خانه میگوید: “ترا خدا به من کمک کنید”؛ فقط همین جمله را میگوید؛ “ترا خدا به من کمک کنید.” باد سرکش و بیرحم، موهای ژولیدهی پسرک را آشفتهتر میکند؛ هوا سرد است. از خود میپرسم خدایا این زن و این کودک اینجا چه کار میکنند؟ تقریباً هیچ یک از آپارتمانها، در را باز نمیکنند. هیچکس حتی، جلوی در آپارتمان نمیآید تا ببیند این کیست که کمک میخواهد … نزدیکتر میشوند. حالا تنها یک یا دو در با من فاصله دارند؛ باز هم زنگ میزند و باز هم با لحنی اندوهبار التماس میکند: “ترا خدا به من کمک کنید”. تأثیری ندارد؛ خدایا! او چگونه این همه عبث میکوشد تا دلی را به رحم آورد و چه طنین هولناکی دارد این جمله؛ “کمک کنید”. سالها پیش این نیما بود که گفت: “آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید، یک نفر در آب دارد میسپارد جان.” چه سالی، این شعر را نیما گفته است؛ نمیدانم، اما میبینم که تلاش زن عبث است. عبث، آه که این واژه عبث، این روزها چقدر آزارم میدهد. زن از کنار ماشینم میگذرد. او مرا نمیبیند، اما من او را میبینم. از آینهی جلوی ماشین، او را با چشم میپایم؛ تلاش عبث او را میبینم. جلوی در دیگری ایستاده است و باز هم به عبث میگوید: “ترا خدا به من کمک کنید.” … از ماشین پیاده میشوم و به سویش میروم. از جیبم پولی درمیآورم و دستم را به سویش دراز میکنم. زن هم دستش را به سویم دراز میکند و وای آن پسرک کوچک هم، با آن موهای ژولیده و آشفته و آن صورت سرخ یخزده، او هم دستش را به سویم دراز میکند؛ دستش را به سویم دراز میکند و من نمیدانم که او از این جهان، از این جهان بیرحم سرمایهمحور چه میخواهد؛ اما میدانم که تنها چیزی که از مادرش آموخته، تصویری است که از مادرش در ذهنش نقش بسته است. زنی که دستش را دراز میکند … نمیدانم، نه میدانم یعنی اطمینان دارم که وقتی به زبان درآید حتماً اولین جمله ای که خواهد گفت، همان جمله ی مادرش خواهد بود: “ترا خدا به من کمک کنید.” ما در دنیای زبانشناسی چقدر میکوشیم تا بدانیم که کودکان نخستین جملهای که تولید میکنند، کدامست؟ چه تلاش عبثی میکنیم. این جمله یکسان نخواهد بود. جملهای که چامسکی در آزمایشگاهی در “ام آی تی” رویش کار میکند، با جملهای که این کودک به زبان خواهد آورد؛ یکسان نخواهد بود. به ماشین برمیگردم … امروز، روزها از آن روز گذشته است؛ اما آن تصویر، تصویر کودک یکی دو سالهای که دستش را به سویم دراز میکند؛ رهایم نمیکند؛ رهایم نمیکند….
در ماشین نشستهام؛ در چند متری ماشین، مخزن زبالههای شهرداری قرار دارد. مردم زبالههای خود را در طول روز، در این مخزنها میریزند و ماشینهای شهرداری، آنها را در ساعتهای معینی تخلیه میکنند؛ پسرکی نوجوان نزدیک میشود. شاید سیزده ساله باشد؛ سن طبقات مختلف مردم را از سیمایشان نمیتوان تشخیص داد؛ شلوار پارهی سیاه چرک مرده و کاپشن چرم سیاه کثیفی بر تن دارد. لاغر و رنگ پریده است و اثری از نشاط نوجوانی در چهرهاش دیده نمیشود. گونی بسیار بزرگی را بر دوش میکشد؛ به مخزن زباله میرسد؛ کیسهاش را به کناری میگذارد و بدون دستکش، دستش را توی زبالههای مخزن فرو میبرد و آنها را به دقت بررسی میکند؛ وسایلی را که پلاستیکی یا فلزیاند، در داخل گونیاش میاندازد و بقیه را به سطل زباله باز میگرداند؛ بعضی مواد غذایی و شکلاتهایی را که از بسته بندی خود خارج نشدهاند؛ در جیب پیراهن و شلوارش میگذارد. او مرا نمیبیند؛ اما من او را میبینم. پس از چند لحظه، سرش را بلند میکند و مرا میبیند؛ سرم را پایین میاندازم و خودم را مشغول کاری نشان میدهم. لحظهای تردید میکند؛ شرم را در صورت بیرنگ سیاه رنگش میبینم، لحظهای مکث میکند و دوباره دستش را به داخل زبالهها فرو میبرد؛ بیست دقیقهای میگذرد؛ کیسهی بزرگ را روی دوشش میگذارد و دور میشود؛ پیکر نحیفش، محو و محوتر میشود و بهتدریج در چشمانم رنگ میبازد … یاد روزبه خواهرزادهام میافتم؛ بلند قامت، با پیکری باریک و معصومیتی شگفتانگیز در چهره …
با پسرم بزرگمهر از گوشهی شمال شرقی میدان ولی عصر تهران میگذریم. شب شهر را پوشانده است. اینجا از شیکترین و شلوغترین مناطق تهران است. دو پسر بچه، یکی تقریباً ۱۰ ساله و دیگری تقریباً ۶ ساله گوشهی میدان چمباتمبه نشستهاند و گریه میکنند. هیچ کس به آنها نگاه نمیکند؛ اشک کودکان در سرزمین ما چندان هم عجیب نیست تا توجه کسی را جلب کند. جلو میرویم و من از پسرک تقریباً ۶ ساله میپرسم: “چی شده پسرم؛ چرا گریه میکنی؟” اشک میریزد و زیر لب میگوید: “شهرداری بساطمان را برده است.” کارشان فروختن جوراب در کنار خیابان است. قانون میگوید که کار این دو کودک غیرقانونی است؛ اما از خود نمیپرسد که این کودکان، این وقت شب اینجا چه میکنند؟ شهرداری هم که کارگزار قانون است؛ هر از چندی به این فروشندههای دوره گرد حمله میکند و بساط آنها را جمع میکند و با خود میبرد و چه کسی از این کودکان ضعیفتر و آمادهتر برای اجرای قانون …
این تصاویر اندوهبار را هر کسی ـ اگر هنوز چشمی برای دیدن برایش مانده باشد ـ میتواند در طول فقط یک روز، بارها و بارها اینجا و آنجا ببیند. کودکان تقریباً ده دوازده سالهای که در چهارراهها و میدانها، حتی در نیمه شب، خسته و با چشمان اندوهگین گل میفروشند؛ اسپند میگردانند و بادبادکهایی را که خود بیش از همه دوست دارند، به دیگران میفروشند. بر پلهای عابر پیاده، کودکان چند ماههای را میبینید که بهصورت حیرتآوری، در هوای کاملاً سرد، روی زیراندازی نازک، روی صفحهی یخ زدهی پل در خواب عمیقی فرو رفتهاند و زنی که ظاهراً مادر آنهاست؛ با نشان دادن آنان به عابران شتابزدهای که وقت برایشان حکم طلا را دارد، از آنان تقاضای کمک میکند و … این تصاویر، نگونبختترین کودکان میهن ما را نشان میدهند؛ تصویر کودکان خیابانی.
یاد دوستان عزیزم میافتم، یاد عمو حسنی، که با چه رنج و مشقتی، در محلهای در جنوب شهر تهران، خانهای ساختهاند برای پناه آوردن این کودکان، با تابلوی سیاهی که روی آن با رنگ سفید نوشتهاند: “انجمن دفاع از حقوق کودکان خیابانی” و تازگیها نام آن را عوض کردهاند و گذاشتهاند: “انجمن دفاع از حقوق کودکان کار”. کلی کوشش میکنند تا کودکان واکسی، حداقل زیر آفتاب یا باران یا برف، کفش مردم را واکس نزنند و مثلاً سرپناهی داشته باشند. اما مگر میشود با این کارها بر این زخم عمیق و ژرف، بر این بیرحمی حیرتانگیز، مرهمی گذاشت. گاه فکر میکنم چه تلاش عبثی و بعد میکوشم تا این فکر را از ذهنم دور کنم. حیرتآور است؛ دولتها و کشورهای سرمایهداری، علیرغم امکانات گسترده و وظیفهی مشخص، از یاری رساندن به این کودکان خودداری میکنند و کار را بر دوش خسته و ناتوان داوطلبان دلسوختهای میگذارند که هنوز چشمی برای دیدن و دلی برای لرزیدن دارند. کار را بر دوش آنها میگذارند، اما در عینحال سخت مواظبند که مبادا این دلسوختگان از دامنهی اختیاری که آنها برایشان تعریف کردهاند، قدمی فراتر بگذارند و احتمالاً دربارهی چرایی این سرنوشت تیره با آنان سخنی بگویند …
کودکان دیگری که از این بخت و اقبال برخوردارند که والدین خود را در کودکی از دست ندادهاند و یا پدر و مادر، آنها را از سر بیچیزی و فقر یا اعتیاد و طلاق، در پنج شش سالگی به شاگرد کفاشی و شاگرد مکانیکی و شاگرد شوفری نفرستادهاند؛ وارد نظام آموزشی ایران میشوند.
نظام آموزشی ایران از مهدکودک تا دکترا، پول محور است. در اکثر روستاها و محیطهای کارگری اصولاً مهدکودک وجود ندارد و در جاهایی که وجود دارد؛ چون زحمتکشان قادر به پرداخت هزینههای آن نیستند، از پایینترین کیفیت برخوردارند. آنها را بیشتر میتوان با واژهی تلخ و تحقیرآمیز “بچهدانی” توصیف کرد. از این اقشار و بالاتر، خانواده هر چه بیشتر هزینه کند؛ کودک از امکانات آموزشی، تفریحی، بهداشتی و غذایی بیشتر و بهتری بهرهمند میشود. در مهدکودکهای شمال شهر تهران و بعضی شهرهای بزرگ ایران، حتی زبان انگلیسی و فرانسه هم تدریس میشود، هزینهی این مهدکودکها ماهانه تا میلیونها تومان میرسد. در مدارس وضعیت دشوارتر و پیچیدهتر میشود. مدارس کشور به دو گروه عمدهی دولتی و غیرانتفاعی ـ که آن هم به درجهبندیهای متفاوت و هزینههای گوناگون قابل طبقهبندی است ـ تقسیم شدهاند. پسر من به یک مدرسه دولتی میرود. هنگامی که برای ثبت نام سال اول ابتدایی او اقدام کردیم او را نپذیرفتند و گفتند که نزدیک منزل شما مدرسهی دیگری وجود دارد. اما ما میدانستیم و از طریق یکی از دوستان آموزگار خود آگاه شده بودیم که مدارس دولتی، هم سطح نیستند. سرانجام با اصرار ما و پادرمیانی همان دوست آموزگار، مدیران مدرسه پذیرفتند که فرزند ما را ثبت نام کنند. اما قرار شد که ما دو پنکه برای مدرسه بخریم یا هزینهی خرید آنها را تأمین کنیم. بنابراین از همان سال نخست دریافتیم که مدارس دولتی، چندان هم دولتی نیستند. هزینهی پنکهها را دادیم و خوشحال بودیم که توانستهایم فرزند خود را در این مدرسه ثبت نام کنیم. چند روز نگذشته بود که دیدیم نه تنها کودکان دیگری از همان محلهی ما در آن مدرسه درس میخوانند، بلکه تعدادشان آنقدر زیاد است که از سرویس ویژهی محله ی ما برخوردارند. به تدریج فهمیدیم که آن “جا نداریم” یا “مدرسه دیگری نزدیک منزل شماست”، در واقع اسم رمز دریافت شهریه است؛ منتهی غیرمستقیم. هنوز دو ماهی از آغاز مدرسه نگذشته بود که به انجمن اولیاء و مربیان مدرسه دعوت شدیم. خودم رفتم. پس از خوشامدگوییهای رسمی مدیر، نوبت به رئیس انجمن اولیاء و مربیان رسید که در سخنانی مبسوط، خاطرنشان کرد که والدین عزیز با آنکه دولت در رادیو و تلویزیون بهطور رسمی اعلام میکند که کسی حق ندارد در مدارس دولتی از کودکان شهریه بگیرد، اما واقعیت این است که آموزش و پرورش برای مدرسهی ما که تقریباً ۵۰۰ دانشآموز دارد، تنها یک ناظم میفرستد. اگر میخواهید روزی چهار یا پنج کودک سرشکسته به خانه بازگردند، بههمین یک ناظم بسنده کنید؛ اما اگر مایلید کودکانتان سالم به خانه بازگردند، ما باید ناظم دیگری هم استخدام کنیم. او در مورد معلم ورزش هم همین استدلال را ارائه کرد. در ضمن از ما خواست که برای پلیکپیهای گوناگون ضرور مدرسه و حتی خرید دستمال کاغذی هم به مدرسه کمک کنیم. او به صراحت کسری بودجهی مدرسه را اعلام و مقدار کمکی که والدین باید بپردازند را هم اعلام کرد و در حضور مدیران و معلمان تحقیر شدهی مدرسه افزود: به این اطلاعیههای آموزش و پرورش هم اعتنایی نکنید؛ چون خود آموزش و پرورش، رسید این کمکها را چاپ کرده و در اختیار مدارس قرار داده است. از آن پس خانوادهی ما آموخت که سالانه باید تقریباً صد هزار تومان به مدرسه بپردازد که تا همین امسال که پسرم چهارم ابتدایی است؛ این مقدار را میپردازیم. بههر صورت اگر مایل نیستید که فرزند شما به مدرسهی دولتی برود، میتوانید او را به مدارس به اصطلاح غیر انتفاعی بفرستید. هزینهی این مدارس، با توجه به مکان و کیفیت آموزشی آنها متفاوت است و گاه در سالهای پایانی دبیرستان به ۵ میلیون تومان در سال میرسد.
پول و امکانات مالی، در نظام دانشگاهی کشور هم، نقش بسیار مهمی را ایفا میکند. اگر خانواده از امکانات مالی عالی برخوردار باشد؛ میتواند فرزند خود را در یکی از دانشگاههای اروپا یا آمریکا ثبت نام کند. در روزنامههای رسمی کشور، بهطور مرتب آگهی شرکتهایی چاپ میشود که تمام روند ثبت نام را با دقت و سرعت و البته با پول انجام میدهند. اگر امکانات مالی خانواده اندکی کمتر باشد؛ یا طاقت دوری از فرزند را نداشته باشد، میتواند فرزند خود را برای ادامهی تحصیل به دبی بفرستد. در آنجا دانشگاههای معروف جهان در شهرک دانشگاهی زیبایی، شعبههای خود را افتتاح کردهاند. بعضی خانوادهها فرزندان خود را به کیش یا قشم میفرستند تا در دانشگاههایی که با مشارکت دانشگاههای مهمی چون دانشگاه صنعتی شریف یا امیرکبیر و دانشگاههای کشورهایی چون آلمان، انگلستان و … ایجاد شدهاند، تحصیل کنند. هزینهی این دانشگاهها که دانشجویان نیمی از دوران تحصیل را در ایران و نیم دیگر آن را در آلمان یا انگلستان میگذرانند و از هر دو دانشگاه مدرک میگیرند؛ گاه تا ۵۰ میلیون تومان هم میرسد. اگر امکانات خانواده باز هم کمتر باشد؛ میتواند فرزند یا فرزندان خود را در دانشگاه آزاد ثبت نام کند. هزینهی ثبت نام در دوره کارشناسی این دانشگاه با توجه به رشتهی مورد نظر از ۶۰۰ هزار تومان در رشتههای علوم انسانی به ازای هر ترم آغاز و تا یک میلیون و دویست هزار تومان در رشتههای پزشکی، فنی و گرافیک ادامه مییابد. هزینهی تحصیل در دوره کارشناسی ارشد این دانشگاه، بین ۸ تا ۱۲ میلیون و هزینهی تحصیل در دورهی دکترا بین ۲۷ تا ۳۵ میلیون تومان است. دانشگاه پیام نور در مرحلهی بعدی قرار دارد و علت هزینهی کمتر آن نسبت به دانشگاه آزاد، به مهربانی و علمپروری آن برنمیگردد؛ بلکه به عواملی چون، نداشتن کلاس و استاد و فضاهای محدود دانشگاه که گاه به ساختمانهای مسکونی چند طبقه بسنده میکنند؛ ارتباط پیدا میکند. در صورتی که امکانات باز هم کمتر باشد؛ والدین مجبورند به این امید ببندند که فرزند آنها در یکی از دانشگاهای دولتی قبول شود. یعنی در میان یک میلیون و اندی نفر، در میان ده پانزده هزار نفر اول قرار بگیرد که این هم شدنی نیست مگر این که در کلاسهای گوناگون کنکور یا کلاسهای معلمان خصوصی با شهریههای سرسامآور شرکت کرده باشد یا تمام علایق خود را کنار بگذارد و چند سال به هزینهی پدر و مادر در کنج خانه بماند و درس بخواند. در غیر این صورت باید در رشتههای کم اهمیت (با معیارهای جامعهی ما) قبول شود یا در نظام آموزشی شبانهی دانشگاههای دولتی پذیرفته شود که باید هزینهی سنگینی بپردازد.
در نظام آموزشی ایران، معلم یکی از درماندهترین اقشار اجتماعی است. گفته میشود که معلمی شغل انبیاست؛ اما در عمل آموزگاران حتی از کارگران و دهقانان زندگی دشوارتری دارند. بر تن هیچ معلمی یک دست لباس درست و حسابی دیده نمیشود. یکی از معلمهای مدرسهی پسر من، صبح که با ماشین پراید سبز رنگش به مدرسه میآید، پنج شش تا از بچهها را ـ که به صورت فشرده در ماشینش جا داده ـ به مدرسه میآورد و ظهرها هم با خود میبرد؛ آخر او سرویس هم هست. به ماشینش نگاه میکنم. روی در آن نوشته است: “تجریش ـ ونک”. خواهرزادهام، روزبه، تعریف میکند که: “معلم ریاضی ما، در عینحال بقال سرکوچهی ما هم هست. ما صبحها به او میگوییم آقای سلیمانی اما بعدازظهرها به سراغش میرویم و میگوییم: آقا رضا یه ماکارونی بده.” هر سال چند بار، معلمان برای افزایش حقوق یا دریافت مزایای معوقهی خود، جلوی مجلس که خانهی مردم است، گرد میآیند و خواستههای خود را مطرح میکنند، اما کمتر شنیده میشود که نتیجهای بگیرند. تازه گاهی آنها را ـ فکر کنید معلم را ـ کتک هم میزنند و زندانیشان میکنند. معلمان حقالتدریسی اوضاع تیرهتری دارند و پس از سالها تدریس، از تمام حقوق قانونی این شغل محرومند. من نمیدانم، واقعاً نمیدانم که این واژه ی شوم “حقالتدریسی” را چه کسی وارد نظام آموزش و پرورش و وزارت علوم ما کرده است. من خود استاد حقالتدریسی دانشگاه هستم و اکنون ده سال است حقالتدریسی ماندهام. نمیدانم در کجای دنیا و به استناد کدام قانون، کدام عرف و کدام توصیهی دینی میتوان یک معلم را ده سال تمام حقالتدریسی نگه داشت و او را استخدام نکرد. در تمام این ده سال حداقل بیش از ۳۰ ساعت در هفته و گاه تا ۴۵ ساعت در دانشگاه آزاد و دولتی ـ در مقطع لیسانس و فوق لیسانس ـ تدریس کردهام. از تمام حقوق محروم بودهام.؛ نه یک ریال عیدی گرفتهام؛ نه یک برگ بن دریافت کردهام و نه ارتقایی داشتهام. حتی در روز معلم، از دادن یک کارت تبریک که به اعضای هیئت علمی داده میشود؛ به ما استادان حقالتدریسی دریغ شده است. ما را در کمال حیرت فقط هفتهای دو روز بیمه میکنند. بنابراین پس از پایان یک ترم، فقط یک ماه و نیم از حق بازنشستگی برخوردار میشویم. حقوق ما را هر شش ماه یک بار ـ دو ماه پس از پایان ترم و تحویل ورقهی دانشجویان ـ میپردازند؛ روز آن هم روشن نیست و به ارادهی مدیران وابسته است. استاد حقالتدریسی، بهمعنای واقعی کلمه هیچ حقی ندارد. من پس از ده سال تدریس، حتی کارت شناسایی ندارم و اگر کسی در خیابان جلوی مرا بگیرد و از من کارت شناسایی بخواهد، نمیتوانم ثابت کنم که استاد دانشگاه هستم. حقوق یک استاد حقالتدریسی دانشگاه آنقدر کم است ـ برای اینجانب پس از ده سال تدریس با حدود ۳۰ ساعت تدریس در هفته ۳۰۰ تا ۳۵۰ هزار تومان است ـ که شامل مالیات نمیشود اما مدیران دانشگاهها، آن را بهصورت کلی شش ماهه میپردازند و از آن مالیات کسر میکنند. جالب آنکه در دانشگاهی ده سال تدریس کردهام و حقالتدریس من مثلاً به ساعتی ۵۰۰۰ تومان رسیده است اما وقتی در دانشگاه دیگری به تدریس میپردازم؛ آنها حقوق مرا دوباره از مبنا آغاز میکنند یعنی از ساعتی تقریباً ۳۰۰۰ تومان. در این تحقیر حیرتانگیز استادان حقالتدریسی دانشگاهها، تفاوتی میان دانشگاههای دولتی و آزاد نیست و یکی از دیگری نامردتر و ناجوانمردترند.
اما در نظام آموزشی کوبای سوسیالیستی، در هیچ مقطعی از مهدکودک تا دریافت درجهی دکترا، پول نقشی ندارد. آموزش برای همگان از اصول سوسیالیسم است و دولت کوبا، حتی در سختترین شرایط پس از انقلاب و پس از نابودی اتحاد شوروی و دیگر کشورهای سوسیالیستی، این اصل را زیر پا نگذاشت. اجرای این اصل در کنار دیگر اصول سوسیالیستی، برآوردن حداقل حقوق بنیادین انسان است و با اجرای آنها، زمینههای اولیه برای دمکراسی سوسیالیستی یا جامعهگرا فراهم میشود. بهنظر سوسیالیسم بدون برقراری عدالت اجتماعی که در این اصول خلاصه میشود؛ آزادی و دمکراسی مفهومی نخواهد داشت. این به مفهوم اولویت مطلق عدالت بر آزادی نیست و آزادی همواره از اصول بنیادین سوسیالیسم است؛ اما در اندیشه سوسیالیستی، عدالت همواره بر آزادی اولویت دارد. براساس قانون اساسی کوبای سوسیالیستی همهی مردم از حق آموزش رایگان و همگانی برخوردارند و تحصیل تا سال نهم اجباری است. در کوبای امروز هیچ بیسوادی وجود ندارد و همهی مردم، تا سال نهم تحصیل کردهاند.
ما از چندین مدرسهی کوبا بازدید کردیم. بهطور کلی بازدید از هیچ جای کوبا ممنوع نیست. بعضی از دوستان از ما میپرسند، آیا شما از جاهای از پیش تعیین شده بازدید نکردید؟ واقعاً نه. از همان روز اول ورود، به ما اعلام کردند که تور همبستگی با انقلاب کوبا برنامه معینی دارد، اما هیچکس مجبور به حضور همیشگی در آن نیست. شما آزادید که از هر جا و هر شهر کوبا بازدید کنید و تنها دو خواهش داریم یکی آنکه ما را مطلع کنید تا نگران شما نشویم و دیگری حساب هزینهی خود را داشته باشید، زیرا بنزین در کوبا به قیمت بینالمللی و گران است و چون شما در این سفرها مجبورید از تاکسی استفاده کنید، کرایه حمل و نقل شما زیاد خواهد بود. گروهی از دوستان از برنامه اصلی تور در این یا آن مرحله جدا شدند و هیچ محدودیتی برای آنها ایجاد نشد. باری ما از چندین مدرسهی کوبا بازدید کردیم. در تمام مدارس کوبا، در کنار ساختمان آموزشی، ساختمان دیگری وجود دارد که خوابگاه است. حضور در این خوابگاهها اجباری نیست، اما دانشآموزان میتوانند در آنجا بمانند و آخر هفته به منازل خود بازگردند. در این خوابگاهها، دانشآموزان دختر و پسر در کنار معلمان خود زندگی میکنند و شیوهی زندگی جمعی را میآموزند. مدارس ویژهای چون مدارس موسیقی، هنر، ورزش یا نابینایان، که در جاهای معینی از کشور مستقرند؛ بهطور کامل شبانهروزیاند و دانشآموزان مقاطع ابتدایی و دبیرستان (پنج سال ابتدایی و شش سال دبیرستان) فقط در پایان هفته، روزهای شنبه و یکشنبه به خانههای خود بازمیگردند. در تمام مقاطع، نقل و انتقال دانشآموزان با سرویسهای دبستان یا دبیرستان صورت میگیرد. با این کار دولت نه تنها نظم و امنیت کودکان را تأمین کرده؛ بلکه پدیدهی زجرآوری به نام ترافیک را که بهطور مثال جامعه ی ما، بهویژه ما تهرانیها را به جهنمی تبدیل کرده است؛ برای مردم کوبا بیمعنا کرده است.
در تمام مدارس کوبا، یک تیم پزشکی مستقر است و تمام دانش آموزان را تحت پوشش دارد. همهی مدارس از آشپزخانه برخوردارند که برای همهی دانش آموزان، غذای گرم تهیه میکند. لباس و امکانات تحصیلی از طرف دولت در اختیار همه دانشآموزان قرار میگیرد. بههمین خاطر است که کودکان مدارس کوبا و اصولاً همه کودکان این کشور، از سلامت کامل و زیباترین و پاکیزهترین لباسهای فرم آموزشی برخوردارند و از چهرههای آنان شادمانی پیداست.
در کوبا زمین قابل خرید و فروش نیست. بنابراین محوطهی مدارس و دانشگاهها و مراکز آموزشی بسیار بسیار بزرگ است. فضای چمن بسیار گسترده و امکانات ورزشی و فرهنگی در هر مدرسه ای وجود دارد. یکی از مدارسی که ما از آن بازدید کردیم، مدرسه ۲۶ ژوئیه بود که همان پادگان معروف مونکاداست و در استان سانتیاگو در کوبا قرار دارد. محوطهی مدرسه بیش از ده هزار مترمربع بود. پس از انقلاب کوبا بسیاری از زندانها به مدرسه تبدیل شدند. جای گلولهها، روی دیوار مدرسه، هنوز حفظ شدهاند. در گوشهای از مدرسه موزهای قرار دارد که در آن از یادگارها و یادمانهای مبارزان ۲۶ ژوئیه به دقت مراقبت میشود. تصاویر مبارزان شکنجه شده، لباسهای خونین آنها و ابزار شکنجهی رژیم جنایتکار پيشين در این موزه به نمایش درآمدهاند. مسئولان موزه، به فرزند ما بزرگمهر، اجازه بازدید نمیدهند و میگویند که دیدار از بخشی از موزه برای کودکان ممنوع است. با دیدن محوطههای بسیار بزرگ مدارس کوبا، به یاد بچههای بیگناه خودمان میافتم که در به اصطلاح مدارس غیرانتفاعی، که عموماً خانههای یک یا دو طبقهاند، که حیاط ندارند یا حیاطشان آنقدر کوچک است که بچهها حق ندارند در آنها بدوند و اگر از روی طبیعت کودکی، بازی کنند یا دنبال هم بدوند، نامشان در لیست سیاه ناظم یا مدیر مدرسه یادداشت میشود.
در کوبا حتی یک بیسواد وجود ندارد و همهی مردم از تحصیلاتی بالاتر از کلاس نهم که اجباری است، برخوردارند. در این کشور، پس از انقلاب، هزاران جوان داوطلب راهی دورترین نقاط کشور شدند و در عرض فقط یک سال بیسوادی را نابود کردند؛ آنهم در شرایط محاصرهی اقتصادی. این اقدام انقلاب کوبا مورد تحسین یونیسف و یونسکو قرار گرفت. دانشآموزان مدارس ابتدایی کوبا در زمینهی تسلط به زبان مادری و ریاضیات، جایگاه نخست را در جهان کسب کردهاند. از لحاظ نسبت معلم به جمعیت و تعداد کم دانشآموزان در کلاس درس، کوبا در جایگاه نخست ایستاده است. صادرات کوبا، معلم و پزشک است و این صادرات نه تنها به کشورهای آفریقا و آمریکای لاتین، بلکه به کشورهایی چون سوئد و کانادا هم صورت میگیرد.
تمام دانشآموزان کوبایی، لباس فرم بر تن دارند. این لباسها که توسط دولت تأمین میشود؛ براساس سالهای تحصیلی، رنگهای گوناگون دارند. اما رنگ هر سال تحصیلی، در سراسر کشور یکسان است.
در کوبا، حتی یک کودک خیابانی وجود ندارد. از کودک کار هم اثر و نشانی نیست. در یکی از روزهای سفر، بنابر یک سنت عالی سوسالیستی برای کار داوطلبانه راهی مزرعهای شدیم. این کار که در همان اوایل انقلاب توسط ارنستو چه گوارا پیشنهاد شده بود، به یک سنت انقلاب کوبا تبدیل شده و همچنان در جامعه جاری است. من و همسرم و بزرگمهر، همراه دیگر دوستان که از بیست و یک کشور جهان گرد هم آمده بودند به یکی از این مزارع که در آن نوع معینی سیب زمینی کشت میشد، رفتیم. شرکت در کار داوطلبانه، یکی از زیباترین بخشهای مسافرت ما به کوبا بود و ما این افتخار را داشتیم که سه بار در آن شرکت کنیم. تصویر درخشانی بود از همبستگی عالی انسانی، نمادی بود از انترناسیونالیسم سوسیالیستی که در آن شهروندان بیست و یک کشور جهان، زن و مرد، در کنار هم در حالی که تی شرتهای سفید رنگ همبستگی با خلق قهرمان کوبا را بر تن داشتند، در کنار یکدیگر کار میکردند. زنان و مردان این مزرعه تعاونی، ما را در انجام کار راهنمایی میکردند. وقتی یکی از این مردان که حدوداً ۶۰ ساله بود، بزرگمهر را دید که در کنار ما کار میکند؛ گفت: “نه، اینجا بچهها کار نمیکنند، آنها فقط کار را تماشا میکنند.” سخن این دهقان کوبایی، در واقع نگاه انقلاب کوبا به کار کودکان را به نمایش گذاشت. بهراستی، در سراسر کوبا این سخن، جامعهی عمل پوشیده است و کودکان هیچ تصوری از کار ندارند. در کوبا به این نتیجه رسیدیم که مبارزه علیه سرمایهداری اگر با ترویج اندیشههای سوسیالیستی همراه نباشد، آب درهاون کوبیدن است.
کودکان و جوانان درکوبا نه تنها از تحصیل رایگان، بلکه از امکانات ورزشی و فرهنگی رایگان یا نزدیک به رایگان برخوردارند. زمینهای ورزشی بسیار بزرگ با امکانات ورزشی فوتبال، هندبال، والیبال و بسکتبال، در همه جای شهرها و روستاها، بدون هیچگونه هزینهای در اختیار کودکان و نوجوانان است. بازدید از موزهها، برای همهی مردم کوبا رایگان است و هزینهی نمایش، تئاتر و سینما آنقدر پایین است که بدون هیچگونه دشواری در اختیار همگان است.
در کوبا پدیدهای به نام معلم یا استاد حقالتدریسی وجود ندارد و همهی معلمان و استادان در استخدام دولت هستند و از زندگی شایستهای برخوردارند. برخلاف کشور ما که تقریباً هیچکس دیگر نمیخواهد در آینده معلم شود؛ در کوبا معلم شدن افتخار بزرگی است و بسیاری از کودکان آرزو دارند معلم شوند.
انقلاب کوبا این دستاوردهای آموزشی بزرگ خود را در دشوارترین شرایط بهدست آورده و در هولناکترین دورانهای تاریخی حفظ کرده است. دوستان کوبایی تعریف میکنند که پس از نابودی اتحاد شوروی و دیگر کشورهای سوسیالیستی، امکانات کشور آن چنان سقوط کرد که دولت قادر نبود حتی کتابهای درسی کودکان را بهطور کامل تأمین کند و گاه برای یک کلاس ۱۵ نفره، دو یا سه کتاب بیشتر وجود نداشت. اما حتی در این دوران، دولت سوسیالیستی، قدمیاز اصل سوسیالیستی “آموزش برای همه” عقب نگذاشت. جامعه کوبا را شورا اداره میکند؛ شورای آموزگاران، شورای والدین، شورای دانشآموزان، شورای دانشجویان و…. این شوراها، در شرایط طاقت فرسایی پس از نابودی شوروی و دیگر کشورهای سوسیالیستی، به میدان آمدند و با کاربرد ابتکارهای گوناگون، دشواریها را از پیش پای دانشآموزان و دانشجویان کوبایی برداشتند. یکی از تفاوتهای انقلاب ایران و کوبا این است که مدیران انقلاب ایران، در برخورد با دشواریها، بهسرعت از دستاوردهای انقلاب دست شستند و در مسیر نظام آموزشی یک کشور سرمایهمحور قرار گرفتند. پیش از انقلاب مدارس خصوصی، یا وجود نداشتند یا تعداد آنها بسیار محدود بود که به آنها مدرسه ی ملی میگفتند. انقلاب حتی این تعداد محدود مدارس خصوصی (ملی) را حذف کرد و آن را به درستی مخالف اصل اجتماعی دانست. اما با آغاز جنگ ایران و عراق، مدیران بهسرعت عقبنشینی کردند و مدارس غیرانتفاعی را بنیان گذاشتند که مخالف صریح مادهی ۳۰ قانون اساسی است. در سالهای بعد، بهتدریج دانشگاه آزاد و دیگر دانشگاههای خصوصی، به این روند پیوستند. این پایدار ماندن در شرایط دشوار و رها نکردن ارزشهای انقلاب، ویژگی انقلاب کوباست. فیدل کاسترو در یکی از سخنرانیهایش که در مدرسه ۲۶ ژوئیه ایراد شده است، میگوید: انقلاب کوبا، پادگانها را به مدرسه تبدیل کرد و دیگر هرگز آنها را به پادگان تبدیل نخواهد کرد.