پنجاه سال سفری پر افت؛ با یارانی چُست، اما رهبرانی بدهکار

نویسنده: مهرالدین مشید
نیمقرن اخیر تاریخ افغانستان (۱۹۷۳–۲۰۲۳) نشاندهندهی مبارزهای نفسگیر، افت و خیز های سیاسی، و تجارب جمعی مردم این کشور است. این دوران شامل کودتای ۱۹۷۳ محمد داوودخان، کودتای ثور ۱۹۷۸، هجوم شوروی، جنگهای داخلی، ظهور و سقوط طالبان، جمهوریت پساطالبان و بازگشت طالبان در ۲۰۲۱ است. این سفر تاریخی با حضور یارانی چُست، نسل های پرشور و جانفدا و رهبرانی بدهکار؛ بدهکار به قدرتهای خارجی، قومیت و فساد همراه بوده است. مبارزات صادقانه و صمیمانه ایکه با آغاز از آن روز تا امروز جز افت های پیهم پر از باخت باخت تا کنون هیچ برگ برنده ای در پی نداشته است. این نوشته به بررسی این نیمقرن پرداخته و حافظهی جمعی مردم افغانستان را به تحلیل گرفته است.
این داستان غم انگیز پر از افت و شکست های پیهم هرچند تجربه ی پنجاه سال پر نشیب و فراز زنده گی من را بر می تابد؛ اما در یک استقرای فکری می توان گفت که این نوشته از واقعیت های تلخ و دردباری پرده بر می دارد که هر شهروند مظلوم افغانستان از پنجاه سال بدین سو از پیچ و خم آن عبور کرده و چرخ های سنگین زنده گی را با شانه های زخمی در حرکت نگه داشته اند. با تاسف که در فراز و فرود رخداد های خونین کشور هزاران انسان جان های شیرین شان را صادقانه و صمیمانه در خوان آگاهی، آزادی و عدالت نهادند و انانیکه از چنگال خون آشام حوادث زنده مانده اند؛ نه تنها در پای آن گذشته های پر از باخت باخت اشک یاس می ریزند؛ بلکه با کوله باری از ملامتی ها بر دوش؛ امروز در زیر سیطره ی استبدادی و افراطی طالبان وحشت زده نفس می کشند و به سخن معروف « آب خود را پف کرده نوش جان می کنند».
این قصه سر نخ درازی دارد و آغاز اش به روزگاری پیوند می خورد که من شاگرد صنف هفتم بودم و حرکت های سیاسی راست و چپ زیر چتر دهه ی دموکراسی تازه قامت آرایی رقابتی داشتند. نخستین روز هایی در ذهنم تداعی می شود که در میر راه ی مکتب در نزدیکی پل لرزانک با گروهی از معترضان مدرسه ی دارالعلوم عربی کابل به سمت پارلمان حرکت کردیم تا انکه در پارلمان رسیدیم و معترضان در اطراف پارلمان تجمع نموده و سخنرانی های اعتراضی شان را در مقابل پارلمان ارایه کردند.
در ماه اپریل سال ۱۹۷۰م به خاطر نشر یک مضمون در جریده پرچم بقلم بارق شفیعی، مدیر مسئول جریده، در وصف لنین، بنیانگذار کمونیزم در روسیه، اسلام گرا ها دست به اعتراض زدند. شمار زیادی از ملاها در سال ۱۳۴۹ در مسجد پل خشتی جمع شدند و اقشار دیگر هم به آنان پیوستند تا آنکه شب هنگام به زور از مسجد بیرون و تبعید شدند.. آنان در همدستی با اسلام گرا ها از شاه تقاضا کردند که بارق شفیعی را مجازات نماید. وقتی این تقاضای آنان از سوی حکومت نادیده گرفته شد، اختلاف ها میان دو طرف به حمله های فزیکی منجر گردید. این اعتراض ها تا بهار سال ۱۹۷۱م ادامه یافت. در ماه می ۱۹۷۱م دانشجویان موسسه تربیه معلم دست با اعتصاب زدند. حکومت نور احمد اعتمادی دستور داد تا برای خاتمه دادن به اعتصاب متوسل به زور گردیده و بانیان همچو اعتراضات گرفتار گردند. این سیاست و اعلامیه حکومت باعث گشت که اعتراضات در تک تک مکاتب و مراکز تعلیمی کابل گسترش یابد. به منظور سرکوبی این اعتراضات، پولیس با استفاده از زور اقلا پانزده تن را کشت و شمار زیادی را مجروح ساخت. روز بعد معلمین و شاگردان تجمع نموده و خواستار مجازات عاملان کشتار تظاهرکنندگان و آزادی آنهایی گشتند که گرفتار و زندانی گردیدند.
دانشجویان دانشگاه کابل در حمایت از داعیه تظاهر کنندگان، در صحن دانشگاه کابل گردهمایی برپا کردند. آنها اعلام کردند که با تظاهر کنندگان تربیه معلم می پیوندند. در همین دوره بود که به هدایت نوراحمد اعتمادی نخست وزیر وقت بر حریم پوهنتون کابل حمله شد و پولیس و عساکر نظامی به صنوف و تشناب ها هجوم بردند و محصلان را کوبیدند. تظاهر کنندگان در مقابله بالای پولیس سنگ پرتاب کرده و از سوته کار می گرفتند. این تحولات مصادف بود با دادن رای اعتماد مجلس برای حکومت نور احمد اعتمادی. در این رای گیری حکومت رای اعتماد گرفته نتوانست و استعفا داد.
در گرما گرم این رخداد ها اتحادیه استادان و دانشجویان به ابتکار شماری استادان چون مرحوم پژواک و شماری محصلان تشکیل شد و مخالفت آشکار خویش را در برابر لایحه ی جدید دانشگاه کابل اعلان کردند. داکتر عبدالظاهر از طرف شاه برای تشکیل حکومت جدید توظیف گردید. تظاهرات دوامدار و بی پایان سبب گشت که داکتر ظاهر مکاتب کابل را تعطیل کند. یک ماه بعد وی دانشگاه کابل را تعطیل کرد. بالاخره حکومت ناگزیر شد تا لایحه را پس بگیرد و دانشگاه کابل ماه مارچ سال ۱۹۷۲م باز شد. درگیری بین دانشجویان و قوای امنیتی محدود نبود بلکه درگیری بین اسلام گرا ها و کمونیست ها مشکل را مغلق تر می ساخت. در یک مورد از این درگیری ها دو تن از جمله سیدال سخندان کشته شد.
گفتنی است که اعتراض های دانشجویی در سال ۱۳۴۴ پس از تصویب قانون اساسی در سال ۱۳۴۳ شکل گرفت که این دهه به نام دهه ی دموکراسی معروف است. در آن زمان اعتراض بر ضد سید قاسم رشتیا وقتی به اوجش رسید که به روز عقرب 1344 در حالیکه تعداد زیادی از وکلا و شنونده گان در صحن شورای ملی حاضر بودند، مردی براحاطۀ دیوار شورا بلند شد و خطاب به وکیلان صدا زد که حکومت قابل انتخاب نیست. در نتیجه پولیس مداخله کرد و موصوف را بازداشت نمود. بالاخره جلسۀ رای اعتماد خلاف توقع مردم در 25 اکتوبر 1965 برابر به سوم عقرب درعقب در های بسته دایر گردید. تدویر سری نشست، اعتراض شدیدی را در میان باشنده گان برانگیخت و منجر به تظاهرات خیابانی شد که دانشجویان دانشگاۀ کابل در پیشاپیش آن قرار داشتند. در نتیجۀ مداخلۀ پولیس سه دانشجو کشته و صدها تن جراحت برداشتند. این روز بحیث یک روز تاریخی ثبت تاریخ شد. در شهر شایعاتی به نشر رسید که آتش باری بوسیلۀ سردار ولی رییس ارکان قوماندانی قوای مرکزی پسرکاکا و داماد شاه داده شده بود. هرچند حکومت موظف طی نشست سری برای یک دورۀ تقنینی رای اعتماد را از شورا گرفت؛ اما شاه حادثۀ خونین سو عقرب را استناد نموده و داکتر محمد یوسف را چهار روز بعد به استعفا نظر به دلایل صحی وادار نمود و به عو ض او محمد هاشم میوندوال را که آنوقت وزیر اطلاعات و فرهنگ بود، به تشکیل کابینۀ جدید موظف گردانید.
آن روز ها گویی جرقه ای بود که چشم های مردم افغانستان و بویژه چشم های دانش آموزان، دانشجویان و کارگران را روشن نمود و طلیعه ی تازه و فصل جدیدی را در افغانستان رقم زد. در آن روزگاران دانشگاه ی کابل به مرکز فعالیت های سیاسی تبدیل شده بود و در عین زمان به کانون اختلاف و صف آرایی میان گروههای گوناگون بدل شده بود. در آن زمان مسجد ملا صاحب خواجه در قلعه شاده ( قلعه شهادت) یکی از مراکز فعالیت های اسلام گرایان بود و کسانی چون انجنیر صوفی نعیم و چند نفر دیگر در سازماندهی این حلقه نقش داشتند. من در آن زمان شاگرد صنف هفتم و بعد هشتم بودم. هرچند رابطه ی تشکیلاتی با آنان نداشتم؛ اما به فعالیت های آنان خوش بین بودم.
بدون تردید، دانش آموزان، دانشجویان و رهبران آنان که بعد ها به رهبران بزرگ گروه های راست و چپ تبدیل شدند، همگان آرزو های بزرگ انسانی داشتند و هر کدام با باور های متفاوت برای یک افغانستان، آزاد و مستقل و مترقی می اندیشیدند؛ اما رخداد های افغانستان چنان پیش آمد که یارانی چست را به چالش کشید و رهبران را بدهکار مردم افغانستان گردانید. رخداد های افغانستان در نتیجه مداخله کشور های منطقه بویژه پاکستان و ایران و جهان چنان پیچیده و پرحجم گردید که مدیریت آن نه تنها به مراتب فراتر از توان رهبران جهادی بود؛ بلکه بدتر از آن، رهبران گروهها را وابسته به استخبارات کشور های منطقه به ویژه پاکستان و ایران نمود.
درگیری های گروهی در صبحدم دهه دموکراسی در واقع نخستین افت گروه های سیاسی راست و چپ و ملی در افغانستان بود که پس لرزه های آن تا کنون قابل درک است. من و دیگر هم عصرانم پا به پای حوادث حرکت کردیم و در بدنه های حوادث در بستر دهه ی دمکراسی ارام آرام آشیانه برگزیدیم؛ اما آن روزها به سرعت سپری شد و عقربه ی زمان با شتاب غیر قابل تصور، عمر آن دوران را با کودتای داوود کوتاه نمود. درست این زمانی بود که من صنف نهم مکتب بودم و دست کم موفق به شناخت دست راست و چپ خود شده بودم. هرچند عضویت کدام گروه را کسب نکرده بودم و اما نسبت به گروههای های راست و چپ خوش بینی ها و بدبینی هایی داشتم. هرچند در پشت کودتای سفید داوود، رهبران و خورد ضابطان حزب دموکراتیک خلق قرار داشتند؛ اما مردم افغانستان از این تحول بحیث پایان نظام شاهی یک گام به پیش استقبال کردند؛ اما این خوش بینی ها زود به یاس بدل شد. هرگاه جریان های یادشده با توجه به ویژه گی های فرهنگی و ساختار های اجتماعی افغانستان عمل می کردند. در این صورت ارزش های مدرن و فراایده ئولوژیگ جایگزین ارزش های سنتی می شد و امروز ما شاهد سقوط افغانستان به دامن تروریسم نمی بودیم. بیرابطه نخواهد بود تا به تحولات بعدی و ناکامی های زمامداران و کارکرد های ناتمام رهبران گروههای گوناگون کشور اشاره شود.
جمهوریت داوودخان؛ رؤیایی کوتاه
کودتای ۱۹۷۳ محمد داوودخان منجر به سقوط سلطنت ظاهرشاه شد و جمهوری نظامی–اقتدارگرا ایجاد کرد. این جمهوریت فاقد پایه اجتماعی و چشمانداز روشن توسعه بود و زمینه را برای ورود ایدئولوژیهای متضاد و کودتای ۱۹۷۸ مهیا ساخت. استبداد و سخت گیری داوود، شماری از گروههای سیاسی و بویژه اسلام گراها را وادار به فرار از کشور نمود. افتادن این گروهها در دام بوتو رقیب داوود سبب شد تا این گروهها در جال ترفند آی اس آی سقوط نمایند. فرار اسلام گرا ها به پاکستان پس از کشته شدن مرحوم میوند وال و انجنیر حبیب الرحمان در واقع افت دیگری بود که عواطف و احساسات پاک دهها جوان را قربانی خواست نظامیان پاکستان نمود.
داوود در حالی عرصه ی فعالیت های سیاسی را تنگ نمود که دهه دموکراسی چشمان مردم را باز کرده بود و مردم مجال اندیشیدن در مورد سرنوشت خود و کشور پیدا کرده بودند و داوود این را خوب می دانست. داوود پس از به قدرت رسیدن هرنوع فعالیت های گروهی را منع و آزادی بیان را محدود نمود. کتاب های شریعتی، سید قطب، موجودی، مطهری، محمد قطب و دیگران از قفسه های کتاب فروشی ها جمع شده بود بصورت مخفی به فروش می رسید. داوود میانه ی خوبی با دو جناح حزب دموکراتیک خلق داشت و هرچند این رابطه با جناح خلق قطع شد. جناح پرچم تا آخر با داوود رابطه ی خوب داشت و فعالیت های سیاسی شان را نیمه علنی به پیش می بردند. گروههای دیگر نه تنها حق فعالیت نداشتند؛ بلکه رهبران شان تحت پیگرد قرار داشتند. بسیاری گروههای چپ و راست به فعالیت های زیر زمینی روی آوردند. در این دوره ها هم با گروه ی خاصی رابطه نداشتم؛ اما زیاد کتاب می خواندم که حتا مرحوم علومی صاحب مدیر توزیع کتابخانه عامه کابل را خسته ساخته بودم. آن مرحومی بعدها در رابطه به توزیع کتاب من را زیاد کمک کرد.
هجوم شوروی و یاران چُست
کودتای هفت ثور و بعد ورود شوروی به افغانستان در ۱۹۷۹، به درخواست رهبران حزب دموکراتیک خلق، کشور را به میدان جنگ سرد و گرم بدل کرد. نسل جوان، دانشجویان و مجاهدین، همان یاران چُست بودند که با ایمان و جسارت، در کوهستانها و بیابانها به مقاومت برضد ارتش سرخ پرداختنند؛ با وجود حماسه آفرینی های بی بدیل و شور آفرینی های استثنایی؛ فقدان ساختار و برنامه ملی سبب شد که پیروزی نظامی، راه به ملت سازی پایدار نبرد. افغانستان پس از خروج شوروی و سرنگونی نجیب در گرداب خونین جنگ های نیابتی و گروهی سقوط نمود. این سقوط در واقع افت دیگری و جفای دیگری بود که آرمان های میلیون ها انسان مظلوم افغانستان را بیرحمانه به بازی گرفت.
این در حالی بود که مردم افغانستان به صورت خودجوش بر ضد شوروی و حکومت دست نشانده اش بسیج شده بودند و گروههای جهادی بدون تکلیف از آنان سربازگیری کردند. مردم با وجود اختناق شدید و کشتار های بیرحمانه و زنده به گور کردن ها، پای مردانه بر ضد رژیم مبارزه می کردند و هرکس تلاش می کرد تا در صفوف گروههای مخالف رژیم بسیج شوند. این دوره ی خونین در موجی از به زندان افگندن ها و زنده به گور کردن ها در پولیگون پلچرخی کابل سپری شد و بیشترین قربانیان را دانشجویان و استادان و کارمندان دولت تشکیل می داد. در آن زمان هم دانشگاه ی کابل به مرکز فعالیت های گروههای سیاسی مخالف رژیم دست نشانده ی شوروی بدل شده بود. دانشجویان چنان حانبازانه مقاومت میکردند و بر رغم به زندان کشیدن ها و کشتار های بیرحمانه ی رژیم، از مبارزه و مقاومت دست بردار نبودند. صدها دانشجو زندانی شدند. من و صدها دانشجوی دیگر در حالی در این رکاب قدم برمی داشتیم که هر روز شاهد از دست دادن هم صنفی های خود بودیم. هرچند ما پنج پیر و سلفی نبودیم؛ اما شماری دست نشانده های ملک های رندان ما را پنج پیر می گفتند. زمانیکه از آنان پرسیده می شد. پنج پیری چه است؟ آنان می گفتند که دین و مذهب اینان معلوم نبست؛ یک روز از سید جمال الدین افغان و روزی از شریعتی و روز دیگر از موجودی و روز دیگر از مطهری و اقبال سخن می گویند.
شوروی تلاش کرد تا با ایجاد تغییر در رهبری حزب دموکراتیک خلق و ساختار حکومت جلو مخالفت مردم را در برابر رژیم بگیرد؛ اما نتیجه نداد. این تغییرات تره کی ، امین و کارمل را به قربانی گرفت و نجیب آخرین قربانی آن بود تا بالاخره نیرو های شوروی از افغانستان بیرون و دو سال بعد رژیم نجیب سقوط کرد. هرچند در سقوط نجیب همه اقشار جامعه ی افغانستان نقش داشتند؛ اما بیشترین قربانیان را در آن زمان دانشجویان و استادان دانشگاه کابل تشکیل می داد. دانشجویان و استادان دانشگاه ی کابل با اعتماد به رهبران مخالفان راستی و چپی رژیم از هیچ تلاشی برای سرنگونی رژیم خودداری نکردند و آنان پیچیده گی مبارزه و رخدادها و توانایی های رهبران را دست کم گرفته و کمتر سبک و سنگین نموده بودند و آنان نمی دانستند که با رهبرانی بدهکار سر کار دارند که توانایی مدیریت جنگ و صلح افغانستان را نداشتند وندارند.
حوادث بعدی در افغانستان طوری آمد که رهبران گروهها را یک دست زمینگیر کرد و رنگ خوشنامی را از سیمای آنان ربود. با این حال انانیکه زودتر رفتند، خوشنام تر ماندند و در قلب های مردم جا دارند. آنان امروز هم از اسوه های روزگاران اند؛ اما آنانیکه دیرتر تر ماندند؛ بدنام تر از گذشته ها و خوشنام تر از مانده گان اند؛ زیرا مانده گان نه تنها تاریخ مبارزات مردم افغانستان را مسخ کردند و آرمان های پاک آنان را به بازی گرفتند؛ بلکه میراث شومی از کوله بار های سنگین را بر دوش نسل های آینده نیز گذاشتند.
رویکردها و موضعگیری های رهبران گروهها در رابطه به رخداد های پسین افغانستان چنان پرسش برانگیز و ناموجه وحتا ضد انسانی و ضد اسلامی و ضد ملی بوده است که هیچ یک قابل دفاع نیستند و حتا کارنامه های نیک آنان را زیر پرسش برده است. زمانیکه با یک نگاهی تند به گذشته ها می بینیم و حماسه ها و شهکار های با شکوه ی مردم افغانستان، پیش چشمان انسان گل می کند. در ضمن اینکه بازی با آرمان های آنان اشک های خونین را در چشمان انسان گره می زند؛ حق بجانب بودن آنان را نیز توجیه می کند و این سخن در ذهن انسان خطور میکند: خوب شد که آنان با همان آرزو های پاک و بدون خیانت به آن آرزو ها جان های شیرین شان را در پای تک درخت آزادی به تاراج رفته صادقانه و صمیمانه قربانی کردند.
رهبرانی بدهکار؛ جنگهای داخلی
پس از خروج شوروی و سقوط نجیبالله در ۱۹۹۲، رهبران مجاهدین به جای بازسازی کشور، درگیر جنگهای داخلی شدند و بدهکار حمایتهای خارجی و تنظیمها باقی ماندند. این دوره ویرانی کابل و از دست رفتن اعتماد عمومی را رقم زد. در آن زمان گروههای جهادی اعم از شیعه و سنی چنان به جان هم افتادند و دیوانه وار بر روی یکدیگر تیغ کشیدند که کارنامه های سیاه آنان را هرگز تاریخ فراموش نمی کند. بعید به نظر می رسد که ملامت و سلامت را در این جنگها تفکیک نمود؛ اما جنایت های گروه های گوناگون به همگان آشکار است و ممکن نیست تا بآ مظلوم نمایی های کاذبانه سیاه رویان این جنگ ها را سفید نمود. میخ کوبیدن ها بر فرق مردم و سینه بریدن های زنان افت دیگری بود که درخت آرزو های نیک مردم افغانستان را با کشتار و بیرحمی آبیاری نمود. اوضاع پس از سرنگونی نجیب چنان بهم خورد و از کنترل گروهها خارج گردید و این وضعیت همه را دلسرد گردانید. مردمی که با هزاران امید به استقبال گروههای جهادی شتافتند و پس از درگیری های گروهی بیشتر از آنان نفرت کردند. چنان یاس سراسری در کشور دامن گسترد که طالبان برای شماری فرشته های نجات تلقی شد.
طالبان؛ پایان آشوب یا آغاز انزوا؟
طالبان در ۱۹۹۶ با شعار عدالت و امنیت وارد صحنه شدند. این گروه، با وعدهی نظم و پایان فساد، ابتدا مورد استقبال مردم قرار گرفت؛ اما به دلیل وابستگی به شبکههای استخباراتی و برداشتهای افراطی از دین، بدهکار جامعه باقی ماندند. دروازه های اداره ها و مکتب ها و دانشگاه ها را بر روی زنان و دختران بستند. همه اقوام افغانستان؛اما اقوام غیرپشتون بیشتر از حقوق شان محروم شدند. مردم از آزادی های بیان محروم شدند و بسیاری رسانه ها مسدود گردیدند. به این ترتيب طالبان خواستند، افغانستان را به عصر حجر ببرند. این در واقع افتی عمیق تر و آسیب پذیر تر از گذشته بود که آرزو های شیرین مردم افغانستان را با خاک یکسان کرد. با ورود طالبان در شهر چنان فضای کشور تیره و تار گردید که فشار های آن گویی مغز انسان را می ترکاند. مردم وحشت زده و هراسان بر رهبران گروهها و کارکرد های زشت آنان را نفرین می کردند. این وضعیت اسفبار تمامی نیرو های صلح خواه و ترقی خواه وابسته به همه گروههای جهادی و غیر جهادی شگفت زده گردانید؛ اما شرایط چنان بر آنان تحمیل شد که هیچ کاری از دست شان برنمی آمد.
این وضعیت ادامه یافت تا آنکه پس از رخداد یازدهم سپتامبر طالیان قربانی استبداد زن ستیزانه و آموزش دشمنانه ی خود شدند. پس از این رخداد نیرو های امریکایی وارد افغانستان شدند و حکومت طالبان را در ظرف چهل روز سرنگون تمودند. پس از ۲۰۰۱، افغانستان فرصت تازهای برای بازسازی یافت. دانشگاهها و رسانهها فعال شدند و دختران به مدارس بازگشتند. با این حال، رهبران جمهوریت از کرزی تا غنی بدهکار فساد ساختاری و وابستگی به کمکهای خارجی ماندند. این دوره فرصتی بود که باید، زخم های گذشته التیام می یافت و ارزش های دموکراتیک و آزادی های بیان و حاکمیت قانون در کشور باید نهادینه می شد؛ اما برعکس کرزی و غنی نه تنها فساد و خیانت را بیشتر ترویج دادند و جاده سازی برای طالبان کردند؛ بلکه با تقلب های سازمان یافته ی انتخاباتی، بزرگ ترین خیانت به آرمان های مردم افغانستان نمودند. این خیانت بزرگ نه تنها مردم افغانستان را از دموکراسی واقعی محروم گردانید؛ بلکه بدتر از سبب فاصله گرفتن مردم از حکومت شد و زمینه برای بازگشت طالبان نیز فراهم گردید. کرزی و غنی با ارتکاب خیانت بزرگ در حق مردم افغانستان، چنان افت عمیق و دردبار را بر مردم افغانستان تحمیل کردند که جبران آن به این زودی ناممکن می نماید.
موزاییک شکسته ملت سازی ناکام در افغانستان؛ از آرمان وحدت تا واقعیت گسست
افغانستان در یک سدهی اخیر همواره صحنه تلاشها و شکستها در فرآیند ملتسازی بوده است. کشوری با تنوع قومی، زبانی، مذهبی و فرهنگی، که میتوانست با مدیریت خردمندانه، به یک موزاییک منسجم و زیبا تبدیل شود، اما در عمل، این موزاییک بهجای همپیوندی، ترک برداشت و شکسته شد. ناکامی در ساختن یک هویت ملی مشترک نه تنها ریشه در عوامل داخلی دارد، بلکه محصول دخالتهای خارجی، رقابتهای ژئوپولیتیک، و سیاستهای نادرست رهبران داخلی نیز بوده است.
این در حالی است که افغانستان جامعهای موزاییکی از اقوام و فرهنگهای گوناکون است. این موزاییک به جای شکلدهی تصویر ملی، بارها در اثر انحصارطلبی و جنگهای داخلی شکسته شد. هیچ رهبر بدهکاری نتوانست قطعات این موزاییک را به یک کل منسجم تبدیل کند؛ برعکس این موزاییک هر روز بیشتر شکسته شد و روند ملت سازی در افغانستان به عقب تر رفت. فرصتی که پس از سقوط نجیب میسر گردید؛ همه قربانی جنک های گروهی و راکت پراگنی ها و میخ کوبیدن ها بر فرق مردم گردید.
با تاسف که این شکست ریشه های ژرف تاریخی دارد. پروژه ملت سازی در افغانستان از دوران امانالله خان بهصورت جدی آغاز شد؛ اصلاحات اجتماعی، نظامی و آموزشی او تلاشی بود برای انتقال جامعه از قبیله به دولت ـ ملت مدرن. اما مقاومت سنتهای قبیلهای، نبود زیرساختهای اقتصادی و مخالفت روحانیون، آن پروژه را در همان آغاز نیمهکاره گذاشت. حکومتهای بعدی، بهجای سرمایهگذاری بر هویت مشترک، یا به سمت تحکیم قومگرایی رفتند و یا در دام ایدئولوژیهای وارداتی (کمونیسم، اسلامگرایی افراطی) افتادند. در نتیجه، به جای ملتسازی، شاهد بازتولید شکافها و بار بار افتیدن های درناک بودیم. دلیل این شکست، نقش نابکار نخبگان افغانستان بود که به دلایل گوناگون نه تنها از فرصت ها استفاده خوب نکردند؛ بلکه فرصت ها را به آتش زدند.
شکست نخبگان
یکی از دلایل اصلی ترک خوردن موزاییک ملی، تمرکز قدرت در حلقههای محدود قومی و سیاسی بود. نخبگان حاکم بهجای مشارکت دادن همه اقوام و گروهها، تلاش کردند هژمونی یک قوم یا ایدئولوژی خاص را بر دیگران تحمیل کنند. نخبگان زیر چتر شعار های پر زرق و برق اسلامی و ملی آمدند و در لاک های قومی خود خزیدند و از سنگر قومیت و مذهب بر آرمان مردم افغانستان تاختند. با تاسف که نخبگان ما نه تنها اوولویت ناشناس بودند؛ بلکه فرصت ناشناس وکتاه نظر نیز بودند و روی آوردن به جمع آوری ثروت و انحصار قدرت ؛ بر اصل مشارکت جفا کردند. این سیاست باعث شد ملت سازی به پروژهای بیگانه و تحمیلی در نظر بسیاری از اقوام تبدیل شود. نتیجه، انباشت بیاعتمادی و چرخهای از شورشها و مقاومتها بود که تا امروز ادامه دارد.
در این مدت رهروان چست و چالاکی، رهبران و زمامداران بدهکار افغانستان را با عزمی راسخ و شکست ناپذیر کمک کردند و جان های شیرین شان را در پای آزادی و رفاه و خوشبختی مردم افغانستان نثار نمودند و در این راه از هیچ نوع قربانی دریغ نکردند؛ اما دریغ و درد که رهبران و زمامداران بدهکار افغانستان به دلایل مختلف وابستگی های سیاسی و استخباراتی و مالی و ضعف مدیریت در هر مرحله افت بیشتری نمودند و کاسه های لبریز از شوق و امید مردم افغانستان را یکسره نقش زمین کردند. بجای آنکه از ژرفنای حوادث پیچیده ی افغانستان، گاندی ها و ماندلا های تازه به دوران رسیده ظهور می کردند، ملت سازی می کردند و افغانستان را نجات میدادند؛ برعکس شخصیت های آنان به مراتب در برابر رخداد های افغانستان چنان کوچکی نمود که از عهده ی مدیریت جنگ و صلح موفق بیرون نشدند تا آنکه سقوط افغانستان به کام تروریسم، پایان ماموریت ننگین آنان را رقم زد. در این میان دخالت خارجی ها، نقش ویرانگر تری در شکستن این موزاییک داشت و دارد. اما باید اعتراف کرد که در این سفر پرافت و سراسر باخت باخت، ما هم به نحوی چاسخگو هستیم؛ اگر دیواری از این ویرانی ها را نریخته ایم و دست کم با حمایت این رهبر و آن نخبه در ویرانی به اندازۀ ریختن چند خشت از دیوار فروپاشی ها سهم داشته ایم.
تأثیر دخالتهای خارج
افغانستان، بهعنوان «قلب آسیا»، همواره میدان رقابت قدرتهای خارجی بوده است. از بازی بزرگ بریتانیا و روسیه تا جنگ سرد میان امریکا و شوروی و سپس جنگ با تروریسم، ملتسازی داخلی هیچگاه بدون مداخله خارجی پیش نرفت. کمکهای خارجی اغلب بیشتر در خدمت ژئوپولیتیک جهانی بود تا ملتسازی واقعی. چنانکه پس از ۲۰۰۱، با وجود میلیاردها دالر کمک، بهجای ملت سازی پایدار، فساد، وابستگی و شکافهای تازه ایجاد شد. امروز این موزاییک چنان شکسته است که افغانستان برای رسیدن به حکومت قانون و نظام مدرن سال ها فاصله گرفته است. امروز افغانستان، موزاییک شکسته ای را ماند که هویت ها پراکنده تر از هر زمانی در حال فاصله گرفتن از یکدیگر اند. امروز افغانستان بهجای یک ملت منسجم، بیشتر به مجموعهای از هویتهای پراکنده شباهت دارد. زبان، مذهب، قوم و منطقه هنوز هویتهای اصلی مردم را شکل میدهند و هویت ملی مشترک بیشتر در سطح شعار باقی مانده است. پروژه ملتسازی در این کشور، بهجای موزاییک رنگارنگ و منسجم، به موزاییکی شکسته و پر از ترکهای عمیق تبدیل شده است؛ ترکهایی که هر بحران سیاسی یا امنیتی آنها را عمیقتر میسازد.
عوامل یاد شده دست به دست هم داد و روند موزاییک سازی و ملت سازی در افغانستان را چنان تخریب نمود که ملت سازی در افغانستان بیش از آنکه به یک آرمان ملی تبدیل شود، به پروژهای ناکام و پر از شکست تبدیل شده است. با این حال، شکست مطلق نیست؛ موزاییک شکسته هنوز میتواند مرمت شود، اگر سیاستهای مبتنی بر عدالت قومی، توزیع متوازن قدرت، تقویت نهادهای دموکراتیک و احترام به تنوع فرهنگی جایگزین قومگرایی و انحصارطلبی شود. آینده افغانستان نه در پاک کردن تفاوتها، بلکه در پذیرش و مدیریت هوشمندانهی آنها است.
هزاران دریغ و درد که حافظه جمعی مردم افغانستان طی نیم قرن گذشته جز رنج و پرپر شدن امید ها چیز دیگری نبوده است؛ زیرا خاطرات مردم افغانستان شامل دههها بمباران، ویرانی، مهاجرت و امیدهای کوتاه مدت است. این حافظه جمعی، بر اساس نظریهی هالبواکس (1992)، چارچوبی است که شکست رهبران و تجارب ملی را نسل به نسل منتقل میکند و همزمان منبعی برای بازاندیشی و آینده نگری فراهم میآورد؛ اما با تاسف که این روند در افغانستان شکل معکوس را دارد. نخست در همان آغاز تهاجم شوروی نوعی بسیج ملی در میان اقشار گوناگون با پیش آهنگی نخبگان و دانشگاهیان در کشور بوجود آمد و در محور گروه های راست و چپ ضد تهاجم شوروی بسیج گردیدند. آنان در رکاب گروه های مختلف پای مردانه و با ثبات حرکت کردند و در همه تحولات کشور چه پیش از تهاجم شوروی و چه پس از تهاجم شوروی و سقوط نجیب و جنگ های تنظیمی و امارت دور نخست طالبان و تاسیس جمهوریت و بالاخره سقوط جمهوریت و حاکمیت دوباره ی طالبان به نحوی نقش داشتند؛ اما امروز که از آن روزگاران در حدود پنج دهه سپری می شود و با این همه تحولات ما هنوز در همان نقطه ای قرار داریم که پیش پنج دهه پیش در آن ایستاد بودیم. اینکه چگونه با یارانی جست و پاک باز و ایثارگر نتوانستیم، مردم و کشور را نجات بدهیم؛ دلیل اش این است که در رکاب رهبران بدهکار پای برداشتیم. اکنون در تله ی از سوگ فرصت ها نشسته ایم که بر مصداق سخن « میان پرتگاه و پلنگ » یک سو اژدهای تروریسم و در سویی هم اژدهای جهانخوار در کمین نشسته است، جنبیدن محال و همه آرزو ها به یاس بدل شده است.
پنج دهه ی گذشته پر تحول ترین و پر تنش ترین دوره
پنج دههی گذشته، یکی از پرتحولترین و پرتنشترین دورههای تاریخ معاصر، در کشورهایی مانند افغانستان، ایران، یا حتی سراسر منطقهی خاورمیانه و آسیای مرکزی بوده که اثرات سیاسی و اجتماعی این پنجاه سال را در محور هایی چون، افول اعتماد عمومی به سیاست و قدرت، فروپاشی ارزشهای جمعی و جایگزینی با فردگرایی اضطراری، شوک مدرنیته و بحران هویت، افزایش آگاهی و در عین حال سرخوردگی و تحول در ارزشها و نگاه به دین، وطن و قدرت می توان خلاصه کرد.
افول اعتماد عمومی به سیاست و قدرت؛ در طول پنج دهه، مردم افغانستان بارها شاهد تغییر رژیمها، کودتاها، جنگها و وعدههای نافرجام بودهاند. در نتیجه، بیاعتمادی سیاسی به یکی از بارزترین ویژگیهای ذهنی مردم ما بدل شده است. مردم بهجای باور به اصلاح از بالا، بیشتر به «نجات فردی» یا «مهاجرت» فکر میکنند. سیاست از «امید به رهایی جمعی» به «تلاش برای بقا» فروکاسته است. فروپاشی ارزشهای جمعی و جایگزینی با فردگرایی اضطراری؛ در جوامعی که جنگ، فقر، و فساد تکرار میشود، همبستگی اجتماعی تضعیف گردیده و انسانِ امروزِ دیگر به «ملت»، «قوم»، یا «ایدئولوژی» با ایمان کور نگاه نمیکند. زیرا او خسته و محتاط شده و نوعی فردگرایی تلخ و واقعگرایی در او شکل گرفته است؛ البته طوریکه هرکس میخواهد خود را نجات دهد، نه جامعه را. شوک مدرنیته و بحران هویت؛ ورود رسانهها، اینترنت و جهانیشدن از دهههای ۱۹۹۰ به بعد، باورها و سنتهای دیرین را لرزانده است. جامعهی سنتی را بصورت ناگهان با دنیایی روبهرو گردانیده که در آن دین، جنسیت، و قدرت معنای دیگری پیدا کرده است. بازدهی این بحران شکلگیری نسلی سرگشته و چندپاره است که میان سنت و مدرنیته در نوسان است؛ نه به گذشته اعتماد دارد، نه به آینده اطمینان باور. افزایش آگاهی و در عین حال سرخوردگی؛ انفجار اطلاعات، آموزش گستردهتر و ارتباطات جهانی، آگاهی مردم را بهشدت افزایش داده، اما از سوی دیگر، احساس ناتوانی در تغییر وضعیت نیز افزایش یافته است. انسان امروز، هرچند بیش از هر زمان دیگری میداند، چه میخواهد؛ اما کمتر از هر زمان میتواند آن را بهدست آورد و تحول در ارزشها و نگاه به دین، وطن و قدرت؛ دین از «نهاد مقدس» به «موضوع بحث و تردید» تبدیل شده است. وطن جایگاه خویش را نه بصورت دلخواه؛ بلکه اجباری، بحیث «خانهی مقدس» از دست داده به «جایی برای رفتن یا ترک کردن» بدل شده است. قدرت از «ارادهی رهایی» به «ماشین بقا» تغییر ماهیت داده است. به بیان دیگر، در طی پنجاه سال گذشته، افکار مردم از باور به اسطورهها به خستگی از واقعیت و فرسایش امید جمعی تنزل نموده است.
بازگشت به اندیشه
ما که پا به پای این تحول حرکت کرده ایم و اکنون متوجه می شویم که از آغاز تا کنون چقدر باور ها و افکار ما تغییر کرده و خوش باوری های فکری، سیاسی و اجتماعی ما به سخت باوری ها بدل شده است. اکنون ما دیگر انسان های دیروز نیستیم که احساسات و باور های ما را بیش از این به بازی بگیرند؛ زیرا ما نشیب ها و فراز های زیادی را پیموده ایم و اکنون در نقطه ای ایستاده ایم که هرچه به گذشته تعلق داشته، به آن پشت داده ایم. اکنون به آن می اندیشیم که چگونه از تقلید دوری و به اندیشیدن های شخصی بازگشت نماییم. به گفته ی مرحوم شریعتی، به مرحله ی ایمان واقعی صعود نمود تا به ثبات قدم یعنی مقام زیستن با معنا رسید؛ زیرا درست زیستن درخت تنومندی را ماند که شکست هم او را نمی لرزاند. در این صورت ریشه داشتن در تاریخ طوری معنا پیدا می کند که انسان را از گرفتاری گذشته وامی رهاند؛ یعنی برای استوار ماندن باید به گذشته تکیه کرد، نه در آن ماند. از همین رو است که آگاهی تاریخی به انسان ریشه و آیندهنگری به او بال میدهد. تعادل میان این دو، ستونِ استواری فکر است. اینجا است که امید درونی در انسان جوانه می زند؛ زیرا امیدِ واقعی از بیرون نمیآید؛ نه از رهبر، نه از دولت، نه از وعدههای جهان؛ بلکه امیدِ استوار از درونِ آگاهی و مسئولیت میروید. یعنی هر کس باید چراغ خود را روشن نگه دارد، حتی اگر جهان تاریک باشد. چنین امیدی خاموش نمیشود، چون وابسته به اوضاع نیست، بلکه به «ارادهی معنا»ی انسان مربوط است. این اراده تمرین سکوت، خواندن، و گفتوگوی راستین را در انسان بارور می سازد. از همین رو است که می گویند، کسی که میخواهد استوار بیندیشد، باید سکوت را تمرین کند. سکوت، نه به معنای انزوا، بلکه به معنای بازگشت به عمق خود است. یعنی خواندنِ آثار بزرگان، گفتوگوی واقعی با ذهنهای مستقل، و تأملِ روزانه در خویش. اینها همه ابزارهاییاند برای حفظ تعادل در جهانی که مدام میلرزد. این ابزار ها اند که یادگیری شجاعتِ آرام یعنی سرچشمه ی استقامت و ثبات قدم را برای انسان می آموزند؛ البته ثبات قدم، به معنای نترسیدن از شکست نیست؛ بلکه به معنای نترسیدن از تکرارِ برخاستن است. انسان استوار میداند که جهان عادل نیست، اما او میکوشد عادل بماند. هرچند افت های بی پایان ما را در کابوس اختلاف های گروهی، قومی و زبانی زمین گیر کرده و رسیدن به عدالت سرزمینی را ناممکن گردانیده؛ اما برای ما آموخت که چگونه باید با تابو شکنی های تاریخی و ایده یولوژیکی شجاعانه، با الگو های پیشین بدرود گفت و آزادانه و مستقل فکر کنیم تا بهتر تصمیم گرفته و خوب تر عمل کنیم. زیر چتر مفاهیم یاد شده است که داعیه عدالت خواهانه سرزمینی و قومی در راستای مشارکت پایدار سیاسی، بنابر اصل شایسته سالاری و نه فوم سالاری در کشور جان می گیرد.
نتیجه
آنچه در بالا ذکر شد، افغانستان در نیمقرن اخیر بیشتر باخت باخت تا برد برد را تجربه کرده است. با این حال، تجربهی جمعی، درسهایی ارزشمند برای آینده به همراه دارد؛ اما پرسش کلیدی این است که آیا میتوان با یارانی آگاه و سازمانیافته و رهبرانی که بدهکار منافع بیگانه و فساد نباشند، سفری تازه آغاز کرد. پاسخ به این پرسش، مسیر نیمقرن آیندهی این ملت را مشخص خواهد کرد؛ اما پاسخ مختصر این است که فراتر از مرز «چه باید کرد ها » باید عمل کرد، بی توجه به شاخه ی زیتون و چراغ سبز دیگران، نه تنها دنبال فرصت ها رفت؛ بلکه فرصت آفرینی کرد و در گام نخست، افغانستان صد پارچه شده، که هر یک در جزایر قومی و زندان های زبانی فرو رفته اند؛ دوباره متحد گردند تا باشد که افغانستان افتاده در پرتگاه ی تروریسم را نجات داد. فغانستان میتواند نجات یابد، اما نه با «تغییر در طالبان»، بلکه با تغییر در ساختار مقاومت، انسجام ملی، و نگاه جهان به انسان افغانستان؛ زیرا فروپاشیِ یک رژیمِ از همپیوسته و خشونت پیشه مثل طالبان نه با یک اقدام واحد و مبارزه ی هماهنگ؛ بلکه با ترکیبِ بلند مدت فشارهای اقتصادی هدفمند، منزویسازی سیاسی مشروط، پشتیبانی از جامعهٔ مدنی، مستند سازی نقض حقوق بشر، و برنامههای اقتصادی و آموزشی جایگزین حاصل میشود.