مناظره شيخ و آسيابان
رفته روزى شيخ سوى آسياب
با غرور و با تكبر ، با عتاب
با همان رختى كه مخصوص ملاست
با چنان ژستى كه ميگويى بلاست
بر روالى آسياب چرخيده بود
سنگ آن را اشترى چرخانده بود
با هر آن رقصيدن اشتر به آن
چرخ مى زد آسيابك هم چنان
آسيابان گوشه يى بنشسته بود
جرعه جرعه چايكش نوشيده بود
گردن آن اشترش آويخته زنگ
تا به هر چرخى نمايد يك جرنگ
شيخ ز آسيابان پرسيد كو چرا؟
بسته يى در گردن اش زنگوله را؟
كرد جوابش آسيابان اينكه من
مطمئن باشم ز كارش كاملن
شيخ پرسيد كه اگر اين چار پا
كله جنبانيده ايستد جا به جا؟
پس نمى دانى كه اشتر كار كرد
يا درنگ و حيله اين مكار كرد
داده لب خندى بگفتا بهر او
كاى جناب شيخ اين گونه مگو!
اشترم را درسى از مكر و ريا!
هيچ مده، ميكن به حال خود رها
گر شتر مكار مى بود چون شما
رفته بود اين آسياب يكسر فنا
يا كه مى شدهمچو تو كان ضرر
مى شد اين دكان يكى زير و زبر
پس ريا و فتنه در شان شماست
راه اشتر از ره شيخان جداست
زبير واعظى