آرمان ضداجتماعی-ضد ترقی در عرفان

دکتر بیژن باران آیا عارفان ضداجتماعی بودند؟ آیا رفتارشان با…

              پروژه تاپی (TAPI)

نوشته کریم پوپل مورخ۱۶.سپتمبر.۲۰۲۴ کالنگ دنمارک                                  انتقال لوله گاز از ترکمنستان به هند پس…

نشانه هایی از رستاخیز مردمی و نگرانی های رهبران طالبان

نویسنده: مهرالدین مشید آنسوی افق های تاریک و طلوع خورشید آزادی…

صید گرفتار 

چو برگی در شکنج پنجه های باد پاییزم  به خواری و…

داستان «تو را دوست دارد!»

نویسنده «تولگا گوموشای» مترجم «پونه شاهی» نگهبان کلاس‌ام، بنابراین، در طول…

ترجمه داستان «علی بابا و چهل راهزن»

نویسنده «آنتوان گالاند»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم» در زمان‌های بسیار پیش از…

دولت از اسلام یا در اسلام؟

دولت از اسلام عبارت از حکومت قانون استکه: ارزش های…

دل صدپاره 

رسول پویان  اگر یک لحظه گـردد در تمام عمر همدردم  ز ژرفای…

نگاهی به برخی از لایه های اجتماعی

ترجمه. رحیم کاکایی یوری آنتونوف اساساً، هر فرد و هر گروه اجتماعی…

دیدی گذرا بر اندیشه های اصلاحی در اسلام و جایگاه…

نویسنده: مهرالدین مشید تروریسم بازتولید اسلام سیاسی و بی پایه بودن…

بزرگداشت ازدهمین سال درگذشت داکتراناهیتا راتبزاد  

به تاریخ هفت سپتامبر سالجاری ازسوی  شورای سراسری زنان افغانستان…

بازی با دم اژدها یا تعامل با حاکمان تروریست و…

نویسنده: مهرالدین مشید تبدیل شدن افغانستان به مفرزۀ تروریسم  و احتمال…

دلسوز صابر

بانو "دلسوز شیخ صابر"  (بە کُردی: دڵسۆز شێخ سابیر -…

عرفان در هنر

دکتر بیژن باران عرفان در هنر تجسمی با هنر کلامی…

زیبا پسند

غم خانه گشته است دل مستمند من هم شد خمیده قد…

احمد مسعود به دنبال چیست ؟

                              نوشته ی : اسماعیل فروغی      به…

اطاق فکر، د فکر خونه یا (Think Tank) یعنی چه؟

نور محمد غفوری در بین گروه های سیاسی، اجتماعی، علمی و…

دیدی گذرا بر اندیشه های اصلاحی در اسلام و جایگاه…

نویسنده: مهرالدین مشید تروریسم بازتولید اسلام سیاسی و بی پایه بودن…

فراز و فرود کاتوتسکی، از مارکسیست کبیر تا اپورتونیست "مرتد"

karl kautsky 1854-1937 آرام بختیاری کائوتسکی مرتد رنگات؛ تئوریسین سوسیال دمکراسی. کارل کائوتسکی…

گذر عمر 

رسول پویان  عمـر در انـتـظار می گذرد  بـا دل بـی قـــرار می…

«
»

ترجمه داستان «علی بابا و چهل راهزن»

نویسنده «آنتوان گالاند»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

در زمان‌های بسیار پیش از این در یکی از شهرهای سرزمین پارس دو برادر زندگی می‌کردند. نام یکی از برادرها “قاسم” و دیگری “علی بابا” بود.

پدر دو برادر قبل از مرگش میراث کوچکی را به تساوی بین آنها تقسیم نمود امّا این میراث آنچنان نبود، که بتواند زندگی راحتی را برای برادرها مهیّا سازد لذا هر کدام راه خویش را در پیش گرفتند.

“قاسم” پس از مدت کوتاهی با زن بیوه‌ای به نام “فرخُنده” از یک خانوادۀ ثروتمند ازدواج کرد و در اندک مدتی در زُمرۀ تاجران بسیار ثروتمند شهر در آمد.

“علی بابا” نیز با دختری به نام “ماه منیر” از یک خانواده فقیر و آبرومند ازدواج کرد و زندگی خویش را از طریق کار شرافتمندانۀ هیزم شکنی و با سختی بسیار اداره می‌کرد. او روزها به جنگل بزرگ حاشیۀ شهر می‌رفت و اقدام به جمع آوری هیزم و بوته‌های خشک می‌نمود سپس آنها را با سه الاغش به شهر می‌برد و به متقاضیان می فروخت آنگاه با پول اندکی که از این طریق به دست می‌آورد، با قناعت و کاهش توقعات به امرار معاش می‌پرداخت.

یک روز زمانی که “علی بابا” به جنگل رفته و مشغول جمع آوری هیزم کافی برای بار کردن بر الاغ‌هایش بود، ناگهان از فاصله‌ای دور چشمانش به یک ابر تیرۀ بزرگ و غبار آلود افتاد آنچنانکه به نظر می‌آمد، با سرعت به سمت وی در حرکت می‌باشد و هر لحظه ممکن است، به وی برسد.

“علی بابا” وقتی با دقت بیشتری به تودۀ ابر مانند نگریست، توانست هیکل تعدادی اسب سوار را در میان آن تودۀ بزرگ تشخیص بدهد آنچنانکه احتمال می‌رفت، قصدی بجز راهزنی نداشته باشند.

“علی بابا” به سرعت تصمیم گرفت، تا الاغ‌ها و سایر وسایل همراهش را در گوشه‌ای رها نماید و فقط به فکر نجات جان خویش باشد. بنابراین سریعاً از درخت بسیار بزرگی که در همان نزدیکی بر فراز یک صخرۀ بلند روئیده بود، بالا رفت و خودش را در لابلای شاخه‌های انبوه آن پنهان ساخت، تا گروه راهزنان بدون اینکه وی را ببینند، از آنجا عبور کنند. گروه اسب سواران که تعدادشان به چهل نفر می‌رسید، جملگی سوار بر اسبان چابک و کاملاً مسلح بودند. آن‌ها پس از لحظاتی در پائین صخره‌ای که درخت بزرگ در بالای آن رشد کرده بود، جمع شدند و بلافاصله از اسب‌هایشان پیاده گردیدند و افسار هر کدام از اسب‌ها را به شاخۀ یکی از درختان و یا ساقۀ یکی از بوتۀ جنگلی گره زدند. آنگاه هر کدام توبره‌ای مملو از دانه‌های جو و بلغور ذرت را از پشت اسب‌ها برداشتند و بر گردن آنها انداختند، تا ضمن اینکه خستگی راه را از تن خودشان رفع می‌کنند، از علیق داخل توبره‌ها تغذیه نمایند.

گروه راهزنان سپس خورجین‌هایشان را از پشت اسب‌های خسته باز کردند.

خورجین‌ها آنچنان سنگین می‌نمودند، که به نظر می‌رسید، همگی پُر از قطعات طلا و نقره‌ای باشند، که راهزنان از رهگذران بیچاره به یغما برده‌اند.

یکی از افراد گروه که “جبّار” نام داشت و به نظر می‌رسید سِمَت ریاست سایرین را بر عهده دارد، به زیر درختی آمد، که “علی بابا” بر فراز آن مخفی گردیده بود.

او با کنار زدن شاخه‌ها و برگ‌های بوته‌های وحشی معبری را آشکار ساخت و آنگاه این کلمات رمز را بر زبان جاری ساخت:

“کُنجد، بازشو”.

به محض اینکه این کلمات بر زبان رئیس گروه راهزنان جاری شد، ناگهان دَربی در دل صخرۀ بزرگ گشوده گردید آنگاه رئیس راهزنان اجازه داد، تا تمامی افراد گروهش از دَرب صخره‌ای بگذرند و وارد غار بزرگ بشوند سپس خودش نیز وارد آنجا گردید و درب پشت سرش بَسته شد.

گروه راهزنان درحالیکه “علی بابا” با ترس و لرز فراوان همچنان در بالای درخت بزرگ مخفی گردیده بود، مدتی را در داخل غار بزرگ گذراندند.

سرانجام پس از گذشتن دقایقی نسبتاً طولانی مجدداً درب غار گشوده شد و این دفعه رئیس راهزنان قبل از همۀ هم قطارانش از غار خارج گردید و در کناری ایستاد، تا تمامی افراد گروه از غار بیرون بیایند.

این زمان “علی بابا” شنید که رئیس راهزنان با گفتن این کلمات اقدام به بستن دهانۀ غار بزرگ نمود:

“کُنجد، بسته شو”.

در این موقع هر یک از گروه راهزنان به طرف اسب خودش رفت، افسار آن را از محلی که به آن بسته شده بود، باز کرد و خورجین همراه خویش را دوباره بر روی اسب بَست و سوار آن که اینک خستگی را به در کرده بود، گردید.

زمانی که رئیس راهزنان همۀ افرادش را سوار بر اسب‌ها و آمادۀ رفتن مشاهده نمود آنگاه با اسبش در جلو گروه قرار گرفت و دستورحرکت داد و بدین ترتیب گروه راهزنان از همان مسیری که آمده بودند، برگشتند.

“علی بابا” مسیر حرکت راهزنان را تا جائی که قدرت دید چشمانش اجازه می‌داد، تعقیب نمود ولیکن برای اطمینان بیشتر مدتی را همچنان بر بالای درخت بزرگ ماند سپس از درخت پائین آمد.

“علی بابا” کلماتی را که رئیس راهزنان برای باز کردن و بستن درب غار صخره‌ای بکار برده بود، به خاطر آورد. او کنجکاو شده بود، تا آنها را بکار ببرد و تأثیرش را بر صخرۀ عظیم سنگی ببیند.

“علی بابا” با این اندیشه به میان بوته‌ها رفت و درب مخفی غار را در پشت آنها پیدا کرد آنگاه در جلو درب غار ایستاد و گفت:

“کُنجد، بازشو”.

درب غار بلافاصله به حرکت در آمد و کاملاً باز شد.

“علی بابا” که انتظار یک غار تیره و تاریک را داشت، ناگهان با اتاقی بسیار وسیع و کاملاً روشن مواجه گردید و دریافت که نور اتاق از طریق دریچه‌ای که بر بالای غار تعبیه شده است و به بیرون راه دارد، تأمین می‌گردد.

“علی بابا” مشاهده کرد، که غار اتاق مانند مملو از انواع مواد خوراکی، پارچه‌های ابریشمی کمیاب، کالاهای تجارتی، البسۀ زربَفت و قالی‌های گرانبهاء می‌باشد، که تا ارتفاع زیادی بر روی همدیگر انبار شده‌اند.

سکه‌ها و شمش‌های طلا و نقره در گوشه‌ای از غار تلمبار شده بودند و کیسه‌های پول در سمت دیگر غار به چشم می‌خوردند.

مشاهدۀ آن همه مال و ثروت باعث ایجاد این تصوّر در “علی بابا” شد، که این غار می‌بایست برای سال‌های زیادی پیش از این در اختیار گروه راهزنان بوده باشد و سپس بین آنها دست به دست شده، تا اینکه اکنون به دست این گروه رسیده است.

“علی بابا” شجاعانه وارد غار بزرگ شد و فوراً شروع به جمع آوری مقدار زیادی از سکه‌های طلا از درون هر یک از کیسه هائی که در آنجا بودند، نمود و آنها را کم کم بر روی هر سه الاغی که به داخل غار آورده بود، بار کرد بطوریکه الاغ‌ها تحمل بار بیشتر از آنها را نداشتند.

“علی بابا” روی سکه‌های بار الاغ‌ها را با شاخه‌های درختان جنگلی پوشاند، تا قابل تشخیص نباشند.

زمانی که “علی بابا” به همراه هر سه الاغش از دهانۀ غار خارج شدند آنگاه ایستاد و گفت:

“کُنجد، بسته شو”.

درب غار فوراً بسته شد و “علی بابا” دهانۀ آن را مجدداً با بوته‌های وحشی پنهان کرد آنگاه همراه با الاغ‌هایش راه شهر را در پیش گرفت.

زمانی که “علی بابا” به خانه رسید، فوراً الاغ‌هایش را به داخل حیاط خانه برد و درب منزل را با دقت بَست.

او سپس تمامی شاخه‌های درختانی که برای پنهان کردن اموال دزدی بر روی بار الاغ‌ها گذاشته بود، کنار زد و با زحمت بسیار زیادی تمامی کیسه‌ها را به داخل خانه برد و در مقابل همسرش ردیف نمود.

“علی بابا” کیسه‌های حاوی اموال راهزنان را خالی کرد و بدین ترتیب با سکه‌های طلائی که به همراه آورده بود، کپه‌ای را فراهم ساخت، که درخشش آن چشم‌های او و همسرش را خیره می‌کرد.

“علی بابا” سپس کل ماجرایی را که بر او گذشته بود، از ابتدا تا انتهای آن برای همسرش باز گفت و سرانجام به وی اکیداً سفارش نمود، که این موضوع را کاملاً نزد خودش مخفی نگهدارد و در این رابطه با احدی حتی صمیمی‌ترین دوستان و نزدیک‌ترین خویشاوندان صحبت به میان نیاورد.

همسر “علی بابا” از بخت خوشی که به آنها روی آورده بود، بسیار شادمان و مسرور گردید و در صدد بر آمد، که تمامی سکه‌های طلا را شمارش نماید.

“علی بابا” گفت:

همسر عزیزم، شما که نمی‌توانید تمام این سکه‌ها را تک به تک بشمارید. بعلاوه حتی اگر همۀ این سکه‌ها را شمارش کنید، هیچ تأثیری به حال ما نخواهد داشت بنابراین بهتر است، هر چه سریع‌تر چاله‌ای در گوشه‌ای از حیاط خانه حفر نمائیم و تمامی سکه‌ها را در داخل آن دفن کنیم. به هر حال ما نباید وقت گرانبهای خودمان را به هدر بدهیم.

همسر “علی بابا” پاسخ داد:

شوهر عزیزم، حق با شما است امّا آیا بهتر نیست، که بدانیم حدوداً چقدر ثروت داریم؟ اکنون که شما می‌خواهید یک گنج کوچک را در خاک دفن نمائید، من هم می‌توانم مادامیکه شما در حال کندن چاله هستید، شمارش آنها را به انجام برسانم.

همسر “علی بابا” با گفتن این حرف‌ها به سمت خانۀ برادر شوهر ثروتمندش “قاسم” که در همسایگی آنها زندگی می‌کرد، روانه شد.

“ماه منیر” پس از سلام و احوالپرسی از همسر “قاسم” که درب خانه را برایش باز کرده بود، درخواست کرد تا پیمانۀ اندازه گیری خودشان را برای چند روز به آنها قرض بدهد.

“فرخنده” از او پرسید که آیا نیازشان به پیمانۀ کوچک است و یا اینکه پیمانۀ بزرگشان را لازم دارند؟

“ماه منیر” تقاضا کرد که پیمانۀ کوچک را به آنها قرض بدهند.

“فرخنده” از همسر “علی بابا” خواست که اندکی در آنجا منتظر بماند، تا پیمانۀ مورد نظر را پیدا نموده و برایش بیاورد.

همسر “قاسم” بلافاصله پیمانۀ کوچک را از درون انبار خانه پیدا کرد امّا با خود اندیشید که برادر شوهرش “علی بابا” بسیار فقیر است بنابراین چنین پیمانه‌ای را برای چه کاری لازم دارد؟

او شدیداً کنجکاو شده بود، که برادر شوهرش چه استفاده‌ای از این پیمانه خواهد داشت؟

لذا مقداری چربی را از خُمرۀ مخصوصش برداشت و به ته پیمانه مالید سپس پیمانه را به دَم درب خانه آورد و تحویل “ماه منیر” همسر “علی بابا” داد.

“فرخنده” همسر “قاسم” از همسر “علی بابا” به خاطر اینکه اندکی منتظر مانده است، معذرت خواهی کرد و عنوان نمود که تمام آن مدت را برای پیدا کردن پیمانۀ کوچک صرف کرده است.

“ماه منیر” پس از گرفتن پیمانه به خانه برگشت. او سکه‌های طلا را که در داخل اتاق کپه شده بودند، کم کم در داخل پیمانه می‌ریخت و سپس در داخل کیسه‌ها خالی می‌کرد. او اینکار را تا پایان ادامه داد و بدین ترتیب تعداد دفعات پُر شدن پیمانه و در نتیجه مقدار کل سکه‌های طلا را به دست آورد.

“ماه منیر” آنگاه به نزد شوهرش “علی بابا” که در آخرین مراحل کندن چاله بود، رفت و مقدار کل سکه‌ها را به اطلاع وی رساند.

زمانی که “علی بابا” در حال دفن کردن سکه‌های طلا بود، “ماه منیر” برای اینکه دقت، سرعت عمل و پشتکارش را برای هم عروسش “فرخنده” به اثبات برساند، سریعاً به خانۀ “قاسم” مراجعه کرد و پیمانه را تحویل همسر وی داد امّا چیزی در مورد اصل ماجرا به میان نیاورد. او به هیچوجه متوجه نشده بود، که یکی از سکه‌های کوچک طلا به ته پیمانه چسبیده است.

“ماه منیر” گفت:

هم عروس گرامی، من پیمانۀ شما را برایتان بازگردانده‌ام. شما متوجّه باشید که من این پیمانه را برای یک مدت طولانی نزد خودمان نگه نداشته‌ام. به هر حال من از اینکه پیمانه را به ما قرض داده‌اید، از شما بسیار سپاسگزارم و خودمان را مرهون محبت بی دریق شما می دانیم.

“فرخنده” پس از آنکه هم عروسش از آنجا رفت، بلافاصله با دقت به ته پیمانه نگریست ولیکن زمانی که سکه کوچک طلا را که به ته پیمانه چسبیده بود، مشاهده نمود، بسیار متحیّر گردید و حسادت تمامی وجودش را فرا گرفت لذا با خودش اندیشید:

یعنی چه؟

چه اتفاقی افتاده است؟

“علی بابا” اکنون آنقدر سکۀ طلا بدست آورده است، که برای اندازه گیری آنها نیاز به پیمانه پیدا کرده است؟

او این همه ثروت را از کجا به دست آورده است؟

“قاسم” آن روز در تجارتخانه‌اش حضور داشت لذا به محض اینکه عصر همان روز به خانه برگشت، همسرش با هیجان به وی گفت:

“قاسم” عزیز، من می دانم که شما خودتان را شخصی ثروتمند و با کفایت می دانید امّا باید بدانید که برادرتان “علی بابا” از شما بسیار ثروتمندتر و زرنگ‌تر شده است. او آنقدر ثروت جمع کرده است، که دیگر قادر به شمارش تک تک آنها نبوده لذا نیاز به پیمانۀ ما داشته است.

“قاسم” از همسرش “فرخنده” ماجرای آن روز را پرس و جو نمود و در انتها از وی بواسطۀ حیلۀ زیرکانه‌ای که بکار برده بود، بسیار تعریف و تمجید کرد.

“قاسم” وقتی که به سکۀ کوچکی که به ته پیمانه چسبیده بود، نگریست، متوجّه شد که آن سکه بسیار قدیمی است و تاریخ ضرب و دورۀ رواج آن اصلاً قابل تشخیص و شناسائی نمی‌باشد لذا مبنا را بر این گذاشت که برادرش احتمالاً به یک گنج دست یافته است.

“قاسم” در واقع پس از آنکه با یک بیوۀ ثروتمند ازدواج کرده بود، هیچگاه به “علی بابا” به عنوان یک برادر هم شأن توجّه نکرده و بنحوی از وی غافل مانده بود امّا اکنون بجای اینکه از ثروتمند شدن برادرش خوشحال شده باشد، برعکس شدیداً نسبت به موفقیّت وی رَشک می‌ورزید.

“قاسم” آن شب را تا صبح نتوانست حتی لحظه‌ای چشمانش را برهم بگذارد لذا قبل از طلوع آفتاب از رختخواب برخاست و پس از گذشت سال‌ها برای دیدن برادرش “علی بابا” به خانه‌اش رفت.

“قاسم” پس از ملاقات برادرش گفت: برادر عزیزم “علی بابا”، من از کارهای شما بسیار تعجب می‌کنم زیرا شما از یک طرف به بدبختی و بیچارگی وانمود می‌کنید درحالیکه اینک متوجّه شده‌ام، که اکنون مالک گنجی از سکه‌های طلا هستید.

برادر عزیز، باید به شما بگویم که همسرم “فرخنده” شخصاً یک سکۀ کوچک طلا را در ته پیمانه‌ای که دیروز به عاریت گرفته بودید، یافته است و دیگر جای انکار وجود ندارد.

“علی بابا” با شنیدن این اظهارات متوجّه گردید که “قاسم” و همسرش از حماقت و نابخردی همسر وی استفاده نموده‌اند، تا بفهمند که آنها چه چیزی را پنهان کرده‌اند. بنابراین کاری از دستش بر نمی‌آمد زیرا آنچه نباید می‌شد، تا کنون انجام پذیرفته بود. بنابراین “علی بابا” بدون اینکه کمترین حیرت و شگفتی از خودش بروز بدهد، شروع به اِقرار ماجرا نمود ولی برای اینکه راز خودش را حفظ نماید، مجبور شد فقط بخشی از گنج حاصله را به برادرش نشان بدهد.

“قاسم” متکبرانه گفت:

ولی من انتظار خیلی بیشتر از اینها را داشتم.

من به هر حال باید دقیقاً بدانم که این گنج را از کجا آورده‌اید زیرا قصد دارم، تا محل گنج اصلی را بیابم و سهم خودم را از آن بردارم و گرنه اگر اطلاعات غلطی در اختیارم بگذارید آنگاه مطمئن باشید که کاری می‌کنم تا هر آنچه تاکنون بدست آورده‌اید، تماماً از دست بدهید و در آن صورت من هم شخص دیگری را بجای شما به عنوان شریک و سهیم آن گنج انتخاب خواهم کرد.

“علی بابا” به ناچار تمام آنچه دربارۀ محل گنج می‌دانست، از جمله آدرس غار و کلماتی که برای باز و بسته کردن درب غار لازم بود، در اختیار برادرش “قاسم” قرار داد.

“قاسم” صبح روز بعد قبل از طلوع خورشید با اشتیاق فراوان از رختخواب برخاست و همراه با ده قاطر تنومند که صندوق‌های بزرگی را حمل می‌کردند، بسوی جنگل محل پنهان شدن گنج به راه افتاد. “قاسم” بدین ترتیب قصد داشت تا تمامی صندوق‌ها را با پول و جواهرات داخل غار راهزنان پُر نماید و آن‌ها را از طریق راهی که “علی بابا” به وی گفته بود، به خانه ببرد.

هنوز مدتی نگذشته بود که “قاسم” به صخرۀ جنگلی مورد نظر رسید و بزودی محل درخت بزرگ و علائمی که از برادرش به یاد داشت، پیدا کرد.

“قاسم” پس از آنکه به محل ورودی غار دست یافت، بلافاصله این کلمات را تکرار کرد: “کُنجد، بازشو”.

درب ورودی غار بزرگ فوراً باز شد و زمانی که “قاسم” به داخل غار رفت، بر روی وی بسته شد.

“قاسم” بدون توجّه به این موضوع شروع به جستجو در غار بزرگ نمود. او بزودی در کمال تعجب دریافت که ثروت داخل غار بسیار بیشتر از آن چیزی است، که “علی بابا” برای وی تعریف کرده بود لذا با حرص و وَلَع بسیار زیادی شروع به جمع آوری مقادیر زیادی از آنها نمود.

“قاسم” قبل از هر چیزی چندین کیسه از سکه‌های طلا را به کنار درب غار آورد آنچنانکه می‌توانست او را به یکی از بزرگترین ثروتمندان جهان تبدیل نمایند.

“قاسم” پس از اینکه از جمع آوری و آوردن مقادیر کافی از طلا و جواهرات به کنار درب غار بزرگ فارغ گردید، تصمیم گرفت که درب غار را برای خروج بگشاید و کیسه‌های طلا را از غار خارج نموده و بار قاطرهایش گرداند و سریعاً از آنجا برود امّا هر چه فکر کرد، نتوانست در میان دستپاچگی و هراسی که در دلش افتاده بود، کلمات رمز را به یاد بیاورد لذا بجای تکرار “کُنجد، بازشو” گفت:

“جُو، بازشو”.

او با کمال تعجّب متوجّه شد، که درب غار هیچگونه حرکتی نکرد و همچنان بسته ماند.

“قاسم” مجال اندیشیدن نداشت لذا اسامی انواع دیگری از غلات و حبوبات را به ترتیب زیر بر زبان آورد:

“گندم، بازشو”

“ذرت، بازشو”

“برنج، بازشو”

“لوبیا، بازشو”

“نخود، بازشو”

و …..

ولی هیچکدام تأثیری بر درب بسته شدۀ غار بزرگ برجا نگذاشتند و سنگ عظیمی که ورودی غار را مسدود کرده بود، همچنان استوار بر جای خویش باقی ماند.

“قاسم” هرگز انتظار چنین معضلی را نداشت. او که شدیداً احساس خطر کرده بود، مرتباً سعی می‌کرد تا نخستین کلمه عبور یعنی “کُنجد” را به یاد بیاورد ولیکن انگار حافظه‌اش با دیدن آن همه طلا و جواهرات گرانبهاء و هراسی که از باز نشدن درب غار بر او وارد شده بود، بکلی از کار افتاده بود. ذهن “قاسم” این زمان آنچنان مُشَوَّش و پریشان گردیده بود، که به نظر می‌آمد، هیچگاه کلمه‌ای به اسم “کُنجد” را نشنیده است.

“قاسم” ناگهان تمامی کیسه هائی را که به کنار درب غار آورده بود، به این طرف و آن طرف پرتاب کرد و گیج و بی هدف شروع به بالا و پائین رفتن در طول و عرض غار نمود و دیگر هیچ توجهی به مقادیر زیادی از طلا و جواهرات که در آنجا توده شده بودند، نداشت.

گروه راهزنان در حدود ظهر همان روز به سمت غار بزرگ آمدند. آن‌ها به محض اینکه به غار نزدیک شدند، با تعجب به قاطرهایی که قاسم با خود آورده بود، تا بخشی از گنج را بار آنها نماید و با خودش ببرد، مواجه گردیدند.

قاطرها نیز با صندوق هائی که بر پشت آنها بار شده بودند، با دیدن تعداد زیادی سوارکار شدیداً به تقلّا افتادند و شروع به سر و صدا نمودند.

راهزنان که به شدت احساس خطر می‌کردند، همگی به سرعت به سمت غار هجوم بردند.

راهزنان ابتدا تمامی قاطرها را از آنجا فراری دادند آنچنانکه هر کدام از آنها به یکسو در داخل جنگل پراکنده گردیدند و از دیدرس راهزنان خارج شدند.

راهزنان آنگاه درحالیکه شمشیرهای برهنه خودشان را در دست داشتند، به درب ورودی غار نزدیک شدند و با تکرار رمز “کُنجد، بازشو” بلافاصله آن را گشودند و بسوی داخل آن هجوم بردند.

“قاسم” که صدای پاهای اسبان راهزنان را شنیده بود، حدس زد که راهزنان به داخل غار آمده‌اند لذا به فکر چاره‌ای برای نجات جان خویش افتاد.

“قاسم” برای اینکه بتواند از آنجا خلاصی یابد، با تمام توان به سمت درب خروجی غار بزرگ یورش برد. او که با شوق و ذوق غار را گشوده می‌دید، در حین دویدن برای خروج از غار با رئیس راهزنان برخورد کرد و او را به سمتی پرتاب نمود امّا با همۀ تلاشش نتوانست از سایر راهزنان عبور کند و از آنجا بگریزد لذا به ناچار اسیر آنها گردید.

“قاسم” هر چه داد و فریاد کشید، به هیچوجه نتوانست توجّه راهزنان را برای ترحّم جلب کند بنابراین راهزنان در کمال بی رحمی با شمشیرهای تیزشان به “قاسم” بینوا حمله کردند و او را به هلاکت رساندند.

راهزنان پس از خلاص شدن از حضور سرزده و ناخواندۀ “قاسم” به وارسی کامل غار پرداختند. آن‌ها بزودی توانستند تمامی کیسه هائی را که “قاسم” پر از طلاجات نموده بود، تا بار قاطرها نماید و با خودش ببرد، در گوشه و کنار آنجا بیابند و از دزدیده نشدن اموالی که خودشان از دیگران غارت کرده بودند، مطمئن گردند. آن‌ها نمی‌دانستند که “علی بابا” قبلاً مقداری از طلاهای آنها را با خودش برده است.

گروه راهزنان فوراً یک جلسه مشورتی اضطراری تشکیل دادند و به بررسی چگونگی وقوع این حادثه پرداختند. آن‌ها حدس می‌زدند که وقتی “قاسم” وارد غار بزرگ شده است، دیگر نتوانسته است از آن خارج گردد امّا نتوانستند بفهمند که او چگونه توانسته است به رمز ورودی غار بزرگ دست یابد و به تنهائی وارد آن گردد.

راهزنان به هیچوجه نمی‌توانستند وجود “قاسم” را که توانسته بود، درب مخفی غار بزرگ را بیابد و با ذِکر رمز آن وارد آنجا بشود، نادیده بگیرند لذا از این مسئله وحشت داشتند که نکند شخص یا اشخاص دیگری نیز از این مسئله آگاهی یافته باشند و یا او اصولاً همدست و یا شریکی هم داشته باشد، که مجدداً بخواهد به چنین کاری اقدام نماید لذا به این فکر افتادند که به طریقی موجب وحشت سایرین گردند و آنها را از هر گونه اقدامی بر حذر دارند.

راهزنان برای این منظور بدن “قاسم” بدبخت را با شمشیرهای تیزشان با بیرحمی به چهار قسمت تقسیم کردند و دو قسمت از آن را در هر طرف درب ورودی غار بزرگ آویزان ساختند.

راهزنان سپس اموالی را که با خودشان آورده بودند، درون غار انبار کردند و مجدداً درب غار را مسدود و از نظرها مخفی ساختند.

راهزنان پس از آن سوار اسب‌هایشان شدند و با شلاق زدن بر کپل اسب‌ها سریعاً به سمت محل‌های کمین خویش تاختند، تا بتوانند باز هم به کاروان هائی که به دام آنها می افتند، سرقت نمایند و اموال کاروانیان را به تاراج ببرند و در صورت لزوم جان همگی آنان را با شمشیرهایشان بستانند.

در همین زمان و با فرا رسیدن شب، “فرخنده” همسر “قاسم” شدیداً نگران و بی تاب شده بود و دائماً از خودش می‌پرسید، که چرا شوهرش تاکنون به خانه برنگشته است؟

او بر این اساس به سمت خانۀ “علی بابا” روانه شد و پس از ملاقات برادر شوهرش به او گفت:

برادر شوهر عزیز، من مطمئنم که شما از رفتن “قاسم” به جنگل مطلع هستید و از علت اینکار نیز کاملاً با خبر می‌باشید ولیکن اکنون شب فرا رسیده است و شوهرم که از صبح زود منزل را ترک کرده است، تاکنون به خانه برنگشته است و من هیچ خبری از او ندارم.

من شدیداً نگران آن هستم که مبادا اتفاق ناجوری برای شوهرم “قاسم” افتاده باشد.

“علی بابا” به همسر برادرش گفت که او به هیچوجه نباید از دیر آمدن “قاسم” نگران باشد زیرا او احتمالاً در بیرون شهر به انتظار فرا رسیدن شب مانده است، تا باعث کنجکاوی مردم برای آوردن چندین قاطر با بارهایی از صندوق‌های طلا و نقره نشود.

همسر “قاسم” که از محافظه کاری همسرش در حفظ اسرار و رموز تجارت به خوبی مطلع بود، به آسانی حرف‌های برادر شوهرش را پذیرفت و به خانه برگشت و در آنجا تا نیمه شب به انتظار نشست.

با نیامدن “قاسم” بر ترس و نگرانی همسرش افزوده شد و غم و غصّه سراسر وجودش را فرا گرفت زیرا فکر می‌کرد که پس از آن می‌بایست، به تنهائی از خودش مراقبت نماید.

او از آن همه کنجکاوی که به خرج داده و شوهرش را به پیگیری ماجرای ثروتمند شدن “علی بابا” واداشته بود، شدیداً پشیمان گشته بود و مرتباً به برادر شوهر و همسرش که با رفتارشان او را به این کار ترغیب نموده بودند، دشنام می‌فرستاد.

همسر “قاسم” سراسر آن شب را تا صبح روز بعد به گریه و زاری پرداخت ولیکن با فرا رسیدن روشنائی روز مجدداً به خانۀ “علی بابا” رفت و با چهره‌ای گریان از علت آمدنش برای آنها صحبت کرد.

“علی بابا” دیگر منتظر نماند، تا همسر برادرش از او بخواهد، تا به جستجوی برادر خویش بپردازد لذا فوراً هر سه الاغش را برداشت و عازم غار گردید و در ضمن از همسر “قاسم” خواست که پریشانی و غمزدگی خود را کنترل نماید و چیزی به همسایگان بروز ندهد.

“علی بابا” به جنگل رفت. او زمانی که به نزدیک صخره رسید، هیچ اثری از برادر و قاطرهایش ندید. او با مشاهدۀ مقادیر زیادی خون در نزدیکی دهانۀ غار دچار نگرانی و اضطراب شدیدی گردید آنچنانکه آن را بدشگون و نشانۀ وقوع حادثه‌ای ناخوشایند و ناگوار قلمداد کرد.

“علی بابا” شروع به تکرار اسم رمز “کُنجد، بازشو” نمود و در نتیجه درب غار بلافاصله گشوده شد امّا او به ناگهان با تکه‌های بدن برادرش “قاسم” روبرو گردید.

ترس و پریشانی سراسر وجود “علی بابا” را فرا گرفته بود.

“علی بابا” با این وجود تصمیم گرفت که رسم و رسومات برادری را در حق “قاسم” بجا آورد و نگذارد که قطعات بدنش همچنان در آنجا بمانند لذا تمامی قسمت‌های بدن “قاسم” را در یک جا جمع آوری کرد و سپس آنها در داخل یک پارچۀ کنفی پیچید. او آنگاه پارچه حاوی تکه‌های جسد را کشان کشان به بیرون غار برد و بار یکی از الاغ‌ها کرد و روی آن را با مقداری هیزم و شاخه‌های نازک درختان پوشاند.

“علی بابا” پس از فراغت از این کار مجدداً مقادیر دیگری از طلاهای داخل غار را برداشت و آنها را بار دو الاغ باقیمانده نمود و روی آنها را نیز با شاخه‌های باریک درختان پوشاند.

“علی بابا” متعاقب این کارها با گفتن کلمات رمز “کُنجد، بسته شو” اقدام به مسدود ساختن درب غار نمود و سریعاً از آنجا دور شد.

“علی بابا” اندکی بعد با هوشیاری تمام در انتهای خروجی جنگل توقف نمود و خود را تا زمان تاریکی هوا در آنجا مخفی ساخت. او با تاریک شدن هوا به سمت شهر روانه شد و درحالیکه کاملاً مواظب اوضاع و اطراف بود، به خانه رسید.

“علی بابا” الاغ‌ها را به داخل حیاط برد و بار آنها را تخلیه نمود و تحویل همسرش “ماه منیر” داد سپس افسار الاغ اولی را در دست گرفت و برای ملاقات “فرخنده” به سمت خانۀ برادرش روانه گردید.

“علی بابا” درب خانۀ برادرش را به صدا در آورد، تا اینکه درب خانه توسط یک کنیز زیرک و با هوش به نام “جمیله” باز شد. “جمیله” همواره در مواجهه با شرایط دشوار بسیار با فراست عمل می‌کرد.

وقتی که “علی بابا” همراه با “جمیله” وارد حیاط شدند آنگاه درحالیکه هنوز بار الاغ را پائین نگذاشته بود، ابتدا “جمیله” را به کناری برد و به او گفت:

شما باید یک راز بسیار مهّم را نزد خودتان نگه دارید.

شما باید بدانید که راهزنان ارباب شما را کشته و بدن او را تکه تکه کرده‌اند و تمامی آن قطعات اکنون در داخل این دو صندوقچه‌ای هستند، که بر الاغم بار شده‌اند.

“علی بابا” ادامه داد:

ما باید جسد ارباب شما را به عنوان کسی که به تازگی و در اثر مرگ طبیعی در گذشته است، در گورستان شهر دفن نمائیم. بنابراین همین الآن بروید و این موضوع را به بانوی خودتان بگوئید. من این موضوع را به شما واگذار می‌کنم، تا آن را به شیوۀ ماهرانه‌ای مطابق با طبع لطیف و هوشمندانه‌ای که دارید، برای بانویتان بازگو نمائید.

“علی بابا” آنگاه کمک کرد، تا تکه‌های بدن “قاسم” در خانه‌اش مخفی شوند.

“علی بابا” لحظاتی بعد مجدداً “جمیله” را فرا خواند و به او توصیه نمود، که نقش خود را طی روزهای آتی بگونه ای بازی کند، که کسی متوجّه اصل ماجرا نگردد.

“علی بابا” بعد از انجام این کارها و دادن توصیه‌های لازم به خانه‌اش بازگشت.

“جمیله” صبح روز بعد از خانۀ اربابش خارج شد و به یک عطاری رفت و تقاضای یک نوع معجون داروئی را نمود، که معمولاً آن را برای درمان بیماری‌های لاعلاج تجویز می‌کردند.

صاحب عطاری که انواع داروهای گیاهی را در مغازه‌اش به فروش می‌رساند، از “جمیله” پرسید که آن دارو را برای چه کسی می‌خواهد؟

دخترک کنیز آهی کشید و گفت:

افسوس، من این دارو را برای ارباب خوبم “قاسم” آقا می‌خواهم. او آنچنان مریض شده است، که مدتی است دیگر قادر به غذا خوردن و حتی صحبت کردن نیست.

غروب همان روز “جمیله” مجدداً به همان عطاری مراجعه کرد و درحالیکه اشک می‌ریخت، تقاضای نوعی اسانس نمود، که معمولاً آن را به مریض هائی می‌خوراندند، که آخرین لحظات عمرشان را می‌گذرانند.

“جمیله” درحالیکه اسانس را از عطار می‌گرفت، افزود:

افسوس، من از آن می‌ترسم که این اسانس نیز تأثیری بیشتر از معجون قبلی نداشته باشد و ارباب عزیزم سرانجام از دستمان برود.

از جانب دیگر، “علی بابا” و همسرش “ماه منیر” سراسر طول آن روز را مدام بین خانۀ خودشان، خانۀ “قاسم” و عطاری محل در رفت و آمد بودند بطوریکه عصر همان روز هیچکس از گریه و شیون‌های همسر “قاسم” و کنیزش “جمیله” متعجب نگردید و همگان دانستند که صاحب آن خانه از دنیا رفته است.

“جمیله” صبح روز بعد پس از سرزدن آفتاب به دکان یک پینه دوز (کفاش) به نام “بابا مصطفی” رفت، که همیشه زودتر از سایرین کارش را در بازار شهر آغاز می‌کرد.

“جمیله” پس از سلام و احوالپرسی و گذاشن یک سکۀ طلا در دستان مرد پینه دوز به وی گفت:

“بابا مصطفی”، من از شما خواهش می‌کنم که وسایل کارتان را بردارید و همراه من بیائید امّا باید به شما بگویم که لازم است، چشم بند به چشمان شما ببندم، تا نشانی منزل اربابم را نشناسید.

“بابا مصطفی” ابتدا تأملی در حرف‌های “جمیله” به عمل آورد و سپس گفت:

آه، آیا شما می‌خواهید که من کاری بر خلاف وجدان و شرافتم انجام بدهم؟

“جمیله” یک سکۀ طلای دیگر نیز در دستان مرد پینه دوز قرار داد و گفت:

خدا نکند. مطمئن باشید که من هیچ کاری که برخلاف وجدان و شرافت شما باشد، از شما نخواهم خواست بلکه فقط تقاضا دارم که همراه من بیائید و از هیچ چیز نترسید.

“بابا مصطفی” تقاضای اغواگرانۀ “جمیله” را پذیرفت و اجازه داد تا چشم‌هایش با یک دستمال ضخیم بسته شوند. او آنگاه درحالیکه وسایل کارش را به همراه داشت، با راهنمائی “جمیله” به خانۀ “قاسم” رفت و بلافاصله به اتاقی که تکه‌های جسد “قاسم” در آنجا قرار داشتند، برده شد.

“جمیله” چشم بند مرد پینه دوز را باز کرد و گفت:

“بابا مصطفی”، شما باید هر چه سریع‌تر تکه‌های بدن این جسد را به همدیگر بدوزید و من در پایان این کار قصد دارم تا یک سکۀ طلای دیگر نیز تقدیم شما نمایم.

“بابا مصطفی” پس از اینکه وظیفه‌اش را به پایان برد آنگاه “جمیله” دوباره چشم بند را بر چشمان وی قرار داد و پس از اینکه سومین سکۀ طلا را که وعده کرده بود، به دستش داد، سفارش نمود که این راز را نزد خودش نگهدارد. “جمیله” مجدداً مرد پینه دوز را به نزدیکی دکانش باز گرداند و گفت که بهتر است فعلاً به خانه‌اش برود.

“جمیله” پس از جدا شدن از پینه دوز ملاحظه کرد که وی به سمت دکانش لذا در پی وی نگریست، تا اینکه مرد پینه دوز کاملاً از دیدرس او خارج گردید.

دخترک کنیز که بسیار ترسیده بود، برای اینکه تعقیب نشود، چندین دفعه مسیرش را به سمت خانه تغییر داد و پس از اینکه از تعقیب نشدن اطمینان یافت، به خانه باز گشت.

“جمیله” وقتی که به خانه رسید، سریعاً با آب گرم شروع به شستن خون‌ها از قسمت‌های مختلف خانه شد و هم زمان “علی بابا” نیز با سوزاندن عود و بخور سعی نمود تا هوای اتاق‌ها را معطّر سازد.

“علی بابا” آنگاه جسد برادرش را بر طبق رسومات مذهبی غسل داد و سپس در پارچۀ کفنی پیچید.

اندکی بعد تابوتی توسط همسایه‌ها برای حمل جسد “قاسم” آورده شد و آن را برای انجام مراسم و شستشوی مذهبی به غسالخانۀ مسجد محل بردند.

“علی بابا” به مسئول آنجا ابراز داشت، که تمامی اعمال مذهبی و شستشو طبق وصیت متوفّی در منزل ایشان انجام گرفته و کفن را نیز بر طبق رسومات دینی بر وی پوشانده‌اند.

هنوز دقایقی از این ماجرا نگذشته بود، که امام جماعت مسجد به همراه چند تن از معتمدین محل به مسجد وارد شدند.

چهار تن از همسایه‌ها و خویشاوندان “قاسم” به نوبت تابوت حامل جسد وی را به قبرستان مجاور مسجد محل حمل نمودند، تا در آنجا نماز میّت توسط امام جماعت مسجد و سایر همراهان با صدائی موزون و محزون بر جسد “قاسم” خوانده شود.

“علی بابا” و سایر خویشاوندان “قاسم” آنچنان که مرسوم بود، بیشترین مشارکت را در انتقال و خواندن نماز میّت بر تابوت حامل جسد وی بجا آوردند.

“جمیله” به عنوان کنیز اربابی که اینک در گذشته بود، همراه با دیگر مشایعت کنندگان به دنبال تابوت “قاسم” حرکت می‌کردند و به گریه و زاری مشغول بودند. اغلب بانوانی که در مراسم کفن و دفن “قاسم” شرکت داشتند درحالیکه اشک می‌ریختند، مدام با مشت‌هایشان بر سینه می‌کوفتند و موهای سرشان را چنگ می‌زدند و می‌کشیدند و مویه می‌کردند.

همسر “قاسم” در منزل به سوگواری مشغول بود. او با لحنی سوگناک و رقّت انگیز در جمع زنان همسایه که از کوچه‌های دور و نزدیک در اینگونه موارد و طبق سنن قدیمی در خانه‌های همدیگر حضور می‌یابند، به گریه و شیون مشغول بود.

در این راستا، تمامی اتفاقات مرگ سودازدۀ “قاسم” که به طمع مال و ثروت باد آورده وقوع یافته بود، بین “علی بابا”، بیوۀ برادرش و کنیزشان “جمیله” محفوظ ماند، تا هیچکسی از ساکنین شهر نتوانند به موضوع پی ببرند و یا به آن مظنون گردند.

سه یا چهار روز پس از مراسم تدفین، “علی بابا” تمامی وسایل منزلش را با موافقت همسر “قاسم” به خانۀ بزرگ برادرش منتقل کرد زیرا در نظر داشت، که پس از آن در آنجا زندگی نماید امّا انتقال اموالی را که از غار راهزنان برداشته بود، به شب‌های بعد محوّل کرد.

“علی بابا” چند روز بعد مدیریت تمامی اموال برادر مرحومش را به پسر بزرگ خودش “جمال” سپرد.

همزمان با اینکه “علی بابا” به امورات بعد از فوت برادرش “قاسم” مشغول بود، چهل راهزن نیز مجدداً بر طبق معمول به جنگل مراجعه کردند.

رئیس راهزنان وقتی از ناپدید شدن تکه‌های جسد “قاسم” و تعدادی از کیسه‌های طلا مطلع گردید، شدیداً متعجب شد. او در عین ناباوری رو به افرادش کرد و گفت:

غار ما یقیناً توسط افرادی شناسائی شده است. گم شدن تعدادی از کیسه‌های حاوی سکه‌های طلا و بردن تکه‌های بدن آن مرد نشان می‌دهد که مقتول همدستانی داشته است. اینک ما برای حفظ اسرار زندگی خودمان باید سعی کنیم، تا آنها را به هر طریق ممکن بیابیم.

رئیس راهزنان آنگاه افزود:

دوستان و همقطاران عزیز، نظرتان در این مورد چیست؟

تمامی راهزنان بلافاصله و به اتفاق آراء نظریه رئیس خودشان را تأئید کردند و اعلام کردند که در این راستا تمام تلاش خودشان را خواهند کرد.

رئیس راهزنان گفت: بسیار خوب، بهتر است یکی از شما که از شجاعت و شهامت بیشتری برخوردار است، به شهر برود و خود را به عنوان یک مسافر غریبه جا بزند و سعی نماید، تا به هر کجا سر بزند و ببیند که آیا کسی در مورد شخصی که به تازگی کشته شده است، خبری دارد؟

اگر این چنین بود، نشانی وی را بیابد و از کارهای روزمرۀ وی سر در بیاورد.

این موضوع آنچنان برای من و گروه ما مهّم است که باید به اطلاع همگی برسانم که هر کسی عهده دار این وظیفۀ خطیر بشود، در صورت موفقیت به جایزۀ سزاواری دست خواهد یافت ولیکن اگر بدون کسب موفقیّت به اینجا برگردد، بدون هیچ عذر و بهانه‌ای کشته خواهد شد.

یکی از اعضاء گروه راهزنان که احساساتی‌تر از سایر هم قطارانش بود، فوراً از جا برخاست و این وظیفه را بر عهده گرفت. او می‌اندیشید که با به خطر انداختن جان خویش به رئیس و سایر راهزنان خدمت می‌کند و از این طریق بر رتبه و جایگاه خویش در نزد همگان خواهد افزود.

راهزن داوطلب پس از آنکه آخرین توصیه‌ها را از رئیس و همراهانش دریافت کرد، بفوریت دست بکار شد و پس از کنار گذاشتن تمامی اسلحه‌ها و پوشیدن لباس‌های مندرس آنچنان تغییر قیافه داد، که هیچکس قادر به شناسائی وی نبود.

راهزن داوطلب بدون دفع وقت و شبانه به راه افتاد و خود را به شهر رساند. او با طلیعۀ خورشید روز بعد شروع به قدم زدن در سطح شهر نمود، تا اینکه بطور اتفاقی به دکان “بابا مصطفی” رسید، که صبح هر روز قبل از سایر هم چراغ‌هایش اقدام به باز کردن محل کسب و کار خویش می‌نمود.

“بابا مصطفی” درحالیکه درفشی در دست داشت، بر روی چهارپایۀ کوتاهی درون دکانش نشسته بود و مشغول دوختن و مرمت کردن کفش‌ها بود.

راهزن داوطلب به جلو دکان “بابا مصطفی” رفت و پس از سلام و احواپرسی به پیرمرد پینه دوز گفت:

ای مرد درستکار، چرا اینقدر زود به کارهای روزانه مشغول شده‌اید؟

من آرزو می‌کنم که صبح و روز بسیار خوبی داشته باشید.

کمتر کسی پیدا می‌شود، که با سن و سال شما این چنین سالم و قبراق باشد و با جدیّت تمام برای معاش آبرومندانۀ خانواده‌اش تلاش نماید.

برای من این سؤال پیش آمده است که در چنین روشنائی اندکی چگونه می‌توانید به چرم‌ها کوک بزنید و کفش‌های نو بدوزید و یا آنها را تعمیر و مرمّت نمائید؟

“بابا مصطفی” در پاسخ مرد راهزن گفت: شما مرا نمی‌شناسید. اگر چه من مردی پیر و سالخورده هستم امّا چشم‌هایم بسیار خوب می‌بینند و دست‌هایم دقت و مهارت بسیار زیادی دارند.

شما باورتان نمی‌شود که در طی روزهای اخیر تکه‌های جسد یک نفر را چنان بهم دوختم و جسد چند قطعه‌ای او را به شکل اوّل در آوردم، که کسی باور نمی‌کرد. البته چشم‌هایم را در موقع رفتن و برگشتن کاملاً با دستمال ضخیم بسته بودند و من نشانی محل آن را نتوانستم تشخیص بدهم.

راهزن داوطلب با شگفتی ساختگی گفت:

یعنی شما واقعاً تکه‌های بدن یک مُرده را بهم دوخته‌اید؟

“بابا مصطفی” گفت:

بله امّا من تصوّر می‌کنم که شما در واقع می‌خواهید، مرا به حرف بکشید و اطلاعات بیشتری از من بگیرید درحالیکه من چیز بیشتری نمی‌دانم.

راهزن داوطلب مطمئن شد که به مقصودش بسیار نزدیک شده است بنابراین یک سکۀ طلا از جیبش در آورد و آن را در دست “بابا مصطفی” گذاشت و به او گفت:

من اصلاً قصد ندارم که از راز و رمز زندگی شما سر در بیاورم ولیکن از سر کنجکاوی می‌خواهم به من اطمینان کنید و در این مورد اطلاعات بیشتری در اختیارم بگذارید. تنها چیزی که من از شما انتظار دارم، این است که نشانی خانه‌ای را که تکه‌های بدن جسد را در آنجا بهم کوک زده‌اید، به من بدهید.

“بابا مصطفی” پاسخ داد:

من از توجّه و اهمیّت شما به این موضوع کاملاً آگاه شده‌ام امّا به شما اطمینان می‌دهم که از نشانی آنجا بی اطلاعم زیرا در موقع رفتن به آنجا و همچنین زمان بازگشتن اقدام به بستن چشم‌هایم کرده بودند. شما اگر به این موضوع دقت کافی داشته باشید، یقیناً در خواهید یافت، که برآوردن خواستۀ شما برایم مقدور نمی‌باشد و امری کاملاً غیر ممکن است.

راهزن داوطلب گفت:

بسیار خوب امّا شاید بتوانید قسمتی از راه را با همان حالتی که چشمانتان را بسته بودند، به یاد بیاورید. بنابراین بگذارید تا با همان حالت چشم‌های شما را ببندم آنگاه با همدیگر قدم بزنیم، شاید بتوانید جاهائی را تشخیص بدهید و من یقیناً زحمات شما را به نحوی که رضایتتان جلب شود، جبران خواهم کرد و اینک نیز یک سکۀ طلای دیگر را به شما می‌دهم.

راهزن داوطلب که تردید “بابا مصطفی” را می‌دید، ادامه داد:

من بسیار خُشنود خواهم شد، اگر بر من منّت بگذارید و این تقاضای کوچک مرا بپذیرید.

او سپس یک سکۀ طلای دیگر را در دستان پینه دوز گذاشت.

این دو سکۀ طلا آنقدر برای “بابا مصطفی” وسوسه انگیز و فریبنده بودند، که او را راضی ساختند. بنابراین بدون اینکه حرفی بزند، برای لحظاتی به آنها که هنوز در کف دستانش بودند، خیره شد.

مرد پینه دوز سرانجام کیسه پول خود را از جیبش خارج ساخت و سکه‌های طلا را در داخل آن گذاشت و کیسۀ پول را مجدداً به جیبش برگرداند.

“بابا مصطفی” به راهزن داوطلب گفت:

من تقاضای شما را می‌پذیرم و نهایت سعی خویش را برای خُشنود کردن شما انجام خواهم داد امّا هیچ قولی نمی‌دهم که بتوانم مسیری را که مرا با چشمان بسته برده‌اند، دقیقاً به یاد بیاورم و خانۀ مورد نظرتان را شناسائی نمایم.

“بابا مصطفی” پس از ادای این کلمات از جا برخاست و راهزن را در حالی که بسیار خوشحال می‌نمود، به محلی برد که “جمیله” چشم‌های او را در آنجا بسته بود.

“بابا مصطفی” گفت:

اینجا درست همان محلی است، که چشم‌هایم را بستند و مرا از آن راه سمت راست به دنبال خودشان بردند.

راهزن داوطلب با دستمال خودش چشمان “بابا مصطفی” را محکم بست و همراه یکدیگر شروع به قدم زدن نمودند، تا اینکه مرد پینه دوز سرانجام دقیقاً در مقابل درب منزل “قاسم” یعنی همان جائی که اکنون “علی بابا” در آنجا زندگی می‌کرد، ایستاد.

راهزن داوطلب قبل از اینکه چشم بند “بابا مصطفی” را باز کند، با قطعه ذغال کوچکی که از دکان پینه دوز به همراه آورده بود، بر روی درب خانه علامتی گذاشت سپس از “بابا مصطفی” پرسید که آیا می دانید این خانه به چه کسی تعلق دارد؟

“بابا مصطفی” پاسخ داد:

 من در این حوالی زندگی نمی‌کنم بنابراین از مالک این خانه اطلاعی ندارم.

راهزن داوطلب فکر کرد، که نمی‌تواند بیش از این هیچگونه اطلاعاتی از “بابا مصطفی” بدست آورد لذا از وی تشکر کرد و اجازه داد، تا به دکانش باز گردد.

راهزن داوطلب آنگاه درحالیکه از اطلاعات حاصله بسیار خُشنود می‌نمود، به سمت جنگل به راه افتاد.

اندکی قبل از آنکه راهزن داوطلب و “بابا مصطفی” به جلو درب خانۀ “علی بابا” بیایند، “جمیله” برای انجام کاری از خانۀ “علی بابا” خارج شده بود ولیکن زمانی که بازگشت، متوجّه علامتی شد که راهزن داوطلب بر روی درب خانه گذاشته بود.

“جمیله” در مقابل درب خانۀ اربابش توقف کرد و لحظاتی به علامت روی درب نگریست و سرانجام با خودش گفت:

معنی این علامت بر روی درب خانۀ اربابم چیست؟

احتمالاً برخی افراد این شهر از اربابم دل خوشی ندارند و از وی خوششان نمی‌آید.

به هر حال ممکن است، قصد هر کاری را بر علیه اربابم داشته باشند ولی ما بهتر است خودمان را با بدترین حالت ممکن آماده سازیم.

بر این اساس، “جمیله” قطعه‌ای ذغال از داخل خانه برداشت و درب خانه‌های اطراف آنجا را تا مسافتی به هر طرف و به همان گونه علامت گذاشت. او در این مورد هیچ حرفی به ارباب و یا بانوی خانه نزد، تا بدون دلیل موجب هراس و ناراحتی آنها نشده باشد.

در همین زمان راهزن داوطلب به گروه هم قطارانش در جنگل پیوست و با افتخار در مورد موفقیّت هایش برای آنان تعریف کرد. او توضیح داد که چگونه آن روز بخت و اقبال به او روی خوش نشان داده و او توانسته است، در اندک زمانی به تمام اطلاعاتی که نیاز بوده است، دست یابد.

تمامی اعضای گروه راهزنان با رضایتمندی به حرف‌های راهزن داوطلب گوش فرا دادند و شدیداً او را تشویق کردند.

این زمان رئیس راهزنان بعد از اینکه از کوشش‌های موفقیّت آمیز راهزن داوطلب تقدیر کرد آنگاه همۀ افراد گروه را مخاطب قرار داد و گفت:

رفقا و همراهان عزیز، ما هیچ وقتی را برای از دست دادن نداریم بنابراین همگی باید اسلحه‌های اضافی خودمان را کنار بگذاریم و برای اینکه شناخته نشویم و سوء ظن هیچکس را بر نینگیزانیم، بهتر است در گروه‌های دو یا سه نفره به شهر وارد گردیم و سرانجام در وعده گاهی که همان میدان بزرگ شهر می‌باشد، به یکدیگر ملحق شویم.

او آنگاه افزود:

اینک دوست عزیز و شجاع ما که برایمان اخبار موثّق و ارزنده‌ای را آورده است، به همراه خودم برای پیدا کردن خانۀ مورد نظر خواهیم رفت، تا بهترین نقشه را برای انجام هدف مورد نظرمان طرح نمائیم.

این سخنان و برنامه‌ای که توسط رئیس راهزنان عنوان گردید، توسط تمامی اعضای گروه مورد استقبال قرار گرفت و آنها سریعاً خودشان را برای اجرای آن آماده ساختند.

راهزنان به گروه‌های دو نفره تقسیم شدند و با فواصل زمانی کوتاه و بدون اینکه کمترین سوء ظنی ایجاد نمایند، به داخل شهر رفتند.

رئیس راهزنان نیز همراه با راهزن داوطلب پس از سایرین به شهر وارد شدند و با راهنمائی وی به سمت کوچۀ محل سکونت “علی بابا” رفتند. آن‌ها به محض اینکه به درب اولین خانه‌ای رسیدند، که توسط “جمیله” علامت گذاری شده بود آنگاه راهزن داوطلب به رئیس گروه گفت که این همان خانه‌ای است، که نشان کرده بودم.

رئیس راهزنان نگاهی به درب خانه‌های مجاور انداخت و مشاهده نمود، که تمامی خانه‌های اطراف به شکل مشابهی با ذغال علامت گذاری شده‌اند لذا موضوع را به راهنمای خویش نشان داد و از او خواست تا خانۀ مورد نظر را بین سایرین بازشناسد.

راهزن داوطلب وقتی خانه‌های اطراف را با یک نوع نشان بر روی درب‌هایشان مشاهده کرد، به رئیس راهزنان اطمینان داد و سوگند یاد کرد، که او فقط بر روی درب یکی از خانه‌های این محلّه علامت گذاشته است و از اینکه سایر خانه‌ها توسط چه کسی با ذغال علامت خورده‌اند، کاملاً بی اطلاع می‌باشد و او اینک نمی‌تواند تشخیص بدهد، که مرد پینه دوز دقیقاً در جلو کدام خانه توقف کرده بود.

رئیس راهزنان که اجرای نقشه‌اش را بی نتیجه می‌دید، مستقیماً به سمت محل قرار در میدان بزرگ شهر رفت و به هم قطارانش که در آنجا منتظر وی بودند، گفت که تمامی زحماتشان به هدر رفته است و مجبورند که فوراً به غار باز گردند و خودش فوراً قبل از سایرین روانۀ آنجا شد.

سایر راهزنان نیز از رئیس گروه متابعت کردند و به دنبال وی در دسته‌های دو یا سه نفره به غار بازگشتند.

زمانی که همگی راهزنان مجدداً دور همدیگر جمع شدند آنگاه رئیس گروه دلیل دستور بازگشت و بی اثر شدن نقشۀ خودشان را برای همگی اعضاء گروه بازگو نمود.

اعضاء گروه با شنیدن شرح ماجرا جملگی پذیرفتند که راهزن داوطلب حقیقتاً سزاوار مرگ می‌باشد.

راهزن داوطلب نیز خودش را مورد شماتت قرار داد و نحوۀ نامطلوب اجرای وظیفه‌اش را محکوم نمود و تأئید کرد که می‌بایست تمامی جنبه‌های احتیاطی نقشه را در نظر می‌گرفته است بنابراین آمادگی خویش را برای بریده شدن سرش اعلام نمود.

لحظاتی بعد با دستور رئیس راهزنان سر از تن راهزن داوطلب شکست خورده جدا شد و طبق عرف رایج در میان اینگونه گروه‌ها به سزای اِهمال خویش در اجرای وظیفه‌اش رسید.

به هر حال گروه راهزنان به این نتیجه رسید که برای امنیت همگی از دست دوّمین متجاوز غار بهتر است شخص دیگری برای شناسائی وی انتخاب گردد، تا بتواند بنحو دقیق‌تر و حساب شده تری عمل نماید.

راهزنان تصمیم گرفتند که داوطلب بعدی بهتر است دوباره به

 نزد “بابا مصطفی” برود و وی را تطمیع نماید، تا بار دیگر خانۀ مورد نظر را برای آنها پیدا کند و و سپس درب آن را با مادۀ قرمز رنگی علامت بگذارد.

هنوز مدتی نگذشته بود که “جمیله” که هیچ چیزی از نگاه تیزبینش دور نمی‌ماند، از خانۀ “علی بابا” خارج شد و علامت قرمز رنگ را بر روی درب خانۀ اربابش مشاهده کرد لذا در صدد بر آمد که همچون دفعۀ قبل عمل نماید و دقیقاً علامتی نظیر آن را از نظر رنگ، اندازه، شکل و موقعیت بر روی درب خانه‌های همسایه‌ها بوجود آورد.

راهزن داوطلب دوّم نیز پس از بازگشت به جنگل برای سایرین با افتخار توضیح داد که با کمک “بابا مصطفی” توانسته است، محل دقیق خانۀ دوّمین متجاوز به غارشان را شناسائی نماید و آن را بنحو بارزی با رنگ قرمز علامت گذاری کند بطوریکه به راحتی قابل شناسائی باشد و بدین ترتیب رئیس گروه و سایر هم قطارانش را مجاب کرد، که به موفقیّت لازم دست یافته است.

 گروه راهزنان همانند دفعۀ قبل در دسته‌های دو و سه نفره و بدون اینکه توجّه کسی را جلب نمایند، وارد شهر شدند امّا زمانیکه دوّمین راهزن داوطلب و رئیس گروه راهزنان به مقابل خانۀ “علی بابا” رسیدند، مجدداً با همان مشکل دفعۀ قبل مواجه شدند بطوریکه رئیس راهزنان بسیار خشمگین و عصبانی گردید و این موضوع موجب شد، تا راهزن داوطلب دوّم نیز همانند راهزن قبلی با سراسیمگی به اشتباهش اقرار نماید و خود را گناهکار و مستحق مجازات مرگ بداند.

بدین ترتیب رئیس راهزنان و اعضای گروهش درحالیکه کاملاً ناراضی بودند، اجباراً برای دفعۀ دوّم به جنگل بازگشتند.

این زمان راهزن داوطلب دوّم نیز در جمع هم قطارانش به اشتباه خویش اقرار نمود لذا با میل و رغبت مجازات مرسوم را پذیرفت و همچون داوطلب قبلی سرش را از بدنش جدا گردید.

رئیس راهزنان که تاکنون دو نفر از شجاع‌ترین و وفادارترین افرادش را از دست داده بود، تصمیم گرفت که از ادامۀ نقشه‌اش برای شناسائی سارق اموال گروه به شیوۀ کنونی اجتناب ورزد لذا بر آن شد که با توجّه به اهمیّت موضوع شخصاً به حل این مشکل اقدام نماید.

با اتخاذ این تصمیم، رئیس راهزنان به دکان “بابا مصطفی” رفت و بلافاصله خودش را به او معرفی نمود.

“بابا مصطفی” بار دیگر در قبال دریافت دستمزد چشمگیری به وی نیز نظیر دیگر همکارانش خدمت نمود و خانۀ مورد نظرش را به وی نشان داد. رئیس راهزنان هیچگونه علامتی برای

 شناسائی خانۀ “علی بابا” بر درب آن نگذاشت، بلکه با دقت محل و موقعیت آن را در نظر گرفت، تا به هیچوجه دچار اشتباهی در این رابطه نشود.

رئیس راهزنان که از تلاش‌هایش کاملاً راضی به نظر می‌رسید و اطلاعاتی را که در نظر داشت، کسب کرده بود، سریعاً به جنگل بازگشت و به جمع یارانش در داخل غار پیوست و به آنان گفت:

یاران وفادار من، اینک دیگر هیچ چیزی نمی‌تواند مانع انتقامجوئی ما گردد زیرا من از محل دقیق خانۀ سارق اموال ما مطلع می‌باشم و می دانم چگونه باید نقشۀ خودمان را اجرا نمائیم ولیکن اگر کسی مصلحت کار را بهتر از من می‌داند، مطمئناً اجرای این کار به او محوّل خواهد شد.

رئیس راهزنان آنگاه نقشۀ خودش را برای سایرین توضیح داد و موافقت تمامی افراد گروه را جلب نمود.

رئیس راهزنان سپس به هم قطارانش دستور داد تا به دهکده‌های اطراف شهر بروند و نوزده رأس قاطر و سی و هشت خمرۀ بزرگ خریداری نمایند و نیمی از خمره‌ها را پُر از نفت کنند و نیمی دیگر را خالی بگذارند.

حدوداً دو یا سه روز طول کشید تا راهزنان موفق به خریداری قاطرها و خمره‌های مورد نظر رئیس گروه شدند امّا چون دهانۀ خمره‌ها به اندازۀ کافی برای اجرای منظور رئیس راهزنان گشاد نبود بنابراین دستور داد تا نسبت به بزرگ کردن دهانۀ خمره‌ها اقدام ورزند بطوریکه یک نفر از آنان با سلاح خویش بتواند، در هر کدام از خمره‌ها مخفی شود.

آن‌ها آنگاه درب خمره‌ها را بر سر جای خویش مستقر ساختند و فقط شکاف باریکی برای نفس کشیدن بر روی آنها باقی گذاردند.

راهزنان سپس مقداری نفت بر روی درب و کناره‌های خمره‌ها مالیدند تا این شائبه را ایجاد کنند که تمامی خمره‌ها مملو از نفت می‌باشند.

بدین ترتیب همۀ مقدّمات کار آماده گردید بنابراین تمامی نوزده رأس قاطر را با سی و هشت خمره‌ای بار نمودند، که در نیمی از هر جفت از آنها یک نفر از گروه راهزنان مخفی شده بود و مابقی پُر از نفت بودند.

رئیس راهزنان به عنوان رهبر و راهنمای گروه در جلو کاروان کوچک خویش قرار گرفت و همگی با آغاز تاریکی هوا به سمت شهر به راه افتادند.

رئیس راهزنان کاروان قاطرها را از کوچه‌های باریک و تودرتوی شهر گذراند، تا اینکه به جلو خانۀ “علی بابا” رسیدند لذا طبق

 نقشه کلون درب خانه را به صدا در آورد. رئیس راهزنان پس از آنکه “علی بابا” درب خانه‌اش را بر روی آنها گشود، مؤدبانه به وی گفت:

ما قافله‌ای هستیم که از راه دوری به اینجا آمده‌ایم و همراه خویش بار نفت آورده‌ایم، تا در این شهر بفروشیم امّا اینک هوا تاریک شده است و ما جائی را نمی‌شناسیم، تا در آنجا اُطراق نمائیم لذا از شما تقاضا داریم که اگر مزاحم شما نیستیم، بتوانیم امشب را در همین جا بیتوته کنیم و شب را به صبح برسانیم و برای اینکار مرهون مهمان نوازی شما خواهیم شد و لاجرم آن را جبران خواهیم نمود.

“علی بابا” اگر چه رئیس راهزنان را در جنگل دیده و صحبت‌های وی را شنیده بود ولیکن غیر ممکن بود، که اکنون او را با وجود تغییر قیافه و ایفاء نقش تاجر نفت شناسائی نماید لذا به کاروان خوشآمد گفت و بلافاصله درب منزل را برای ورود رئیس کاروان و قاطرهایش گشود، تا شب را در حیاط وسیع خانه‌اش به سر آورند.

“علی بابا” در همین زمان غلامش “عبدالله” را فرا خواند و به او دستور داد که پس از پائین آوردن بار قاطرها فوراً آنها را به اصطبل ببرد و علوفه کافی در اختیارشان بگذارد.

“علی بابا” سپس به سمت “جمیله” برگشت و به او گفت که شام شایسته‌ای برای مهمانانش فراهم نماید.

پس از اینکه همگی شام آن شب را تناول کردند آنگاه “علی بابا” مجدداً برای اینکه مراقبت بیشتری از مهمانان به عمل آورده باشد، به “جمیله” گفت:

من فردا صبح تصمیم دارم که قبل از شروع کارهایم به گرمابه عمومی شهر بروم لذا بقچۀ حمام مرا فوراً آماده نمائید و آن را تحویل غلامم “عبدالله” بدهید و تا برگردم انتظار دارم که آبگوشت پُر ملاتی را برایم آماده کرده باشید.

“علی بابا” پس از آن به بستر رفت و خوابید.

رئیس راهزنان در این هنگام به داخل حیاط رفت و درب تمامی خمره‌ها را برداشت و به آنها سپرد، که هر کدام چه کاری را باید انجام بدهند. او از اولین خُمره تا آخرین آنها به هر کدام از مردانش چنین سفارش کرد:

کاملاً مراقب باید تا به محض اینکه چندین سنگریزه را از پنجرۀ اتاقی که در آن خوابیده‌ام، به بیرون پرتاب کردم، دیگر درنگ نکنید و از خمره‌ها خارج شوید و من نیز فوراً به شما خواهم پیوست. “جمیله” پس از آنکه رئیس راهزنان به داخل خانه بازگشت، بلافاصله فانوسی را برداشت و او را به اتاقش راهنمائی کرد، تا شب را در آنجا بیاساید.

رئیس راهزنان برای اینکه هیچگونه سوءظنی ایجاد نکند، بلافاصله چراغ داخل اتاق را خاموش کرد و لباس‌هایش را از تن خارج ساخت و در کنار بسترش قرار داد، تا بتواند به موقع آنها را بردارد و فوراً بپوشد.

“جمیله” دستورات “علی بابا” را به خاطر آورد لذا بدون فوت وقت بقچۀ حمام اربابش را آماده نمود سپس قابلمه تهیّه آبگوشت را بر روی اجاق گذاشت آنگاه زمانی که از مَطبَخ خارج گردید، متوجّه شد که چراغ همراه وی بواسطۀ اینکه نفت داخل مخزن آن تمام شده، است در حال خاموش شدن می‌باشد.

او ضمناً به خاطر آورد که هیچ شمعی در خانه ندارند.

“جمیله” نمی‌دانست که چه کاری باید انجام بدهد زیرا لزوماً می‌بایست اجاق آشپزخانه را روشن نگهدارد، تا قابلمۀ آبگوشت برای صبحانۀ اربابش “علی بابا” آماده گردد.

“عبدالله” که “جمیله” را آشفته و بسیار ناراحت می‌دید، به او نزدیک شد و پس از دریافت علت ناراحتی وی گفت:

خودتان را ناراحت و آزرده نسازید زیرا ما می‌توانیم به حیاط خانه برویم و مقداری نفت از یکی از خمره‌ها به امانت برداریم سپس بهای آن را صبح فردا به تاجر نفت بپردازیم.

“جمیله” از “عبدالله” برای این راهنمائی مفیدش تشکر کرد سپس دَبّۀ نفت را از گوشۀ آشپزخانه برداشت و به حیاط خانه رفت.

وقتی که “جمیله” نزدیک اوّلین خُمره رسید، راهزنی که در داخل آن بود، به آرامی گفت:

رئیس، آیا زمان موعود فرا رسیده است؟

“جمیله” که از وجود یک نفر بجای نفت در داخل هر خُمره شگفت زده شده بود، بفوریت درحالیکه کاملاً ساکت و بی صدا مانده بود، احساس کرد که احتمالاً جان “علی بابا” و خانواده‌اش در مَعرض خطر قرار دارند لذا فوراً خونسردی خودش را حفظ کرد و بدون اینکه هیچگونه لرزش و یا هیجان زدگی در حرف‌هایش بروز یابد، با لحن مردانه‌ای گفت:

هنوز نه ولیکن کاملاً آماده باشید.

“جمیله” سپس به کنار تمامی خمره‌ها رفت و همین حرف‌ها را برای آنها تکرار کرد.

“جمیله” بدین ترتیب دریافت که اربابش “علی بابا” ناخواسته اجازه داده است، تا سی و هشت راهزن خطرناک به داخل خانه‌اش بیابند و آن کسی که دعوی دروغین تاجر نفت را دارد، در حقیقت همان “جلال” رئیس راهزنان می‌باشد.

“جمیله” با عجله دَبّۀ همراهش را از خمره‌های حاوی نفت پُر کرد و سریعاً به داخل آشپزخانه بازگشت.

“جمیله” اندکی از نفت‌ها را در داخل مخزن چراغ ریخت و آن را مجدداً روشن کرد.

او سپس یک کتری بزرگ را برداشت و به کنار خُمره نفت رفت و کتری را پر از نفت کرد و بر روی اجاق چوب سوز بزرگ داخل آشپزخانه گذاشت.

وقتی که کتری بزرگ حاوی نفت به جوش آمد آنگاه “جمیله” آن را برداشت و مقادیری از نفت جوشان آن را از سوراخ هوای هر خُمره بر روی سر راهزنان داخل آنها ریخت، تا پوست سرشان را بسوزاند و بخار حاصله موجب خفگی و مرگ آنها گردد.

راهزنان داخل خمره‌ها با اینکه چنین مکافاتی را “جمیله” بر سرشان آورده بود اما همچنان جرأت بروز هیچگونه سر و صدائی را نداشتند.

“جمیله” در ادامه اجرای نقشه‌اش با کتری خالی به آشپزخانه بازگشت.

او آنگاه کتری بزرگ دیگری را پُر از آب کرد و بر روی اجاق بزرگ گذاشت، تا برای تهیّۀ آبگوشت صبحانه بجوش بیاید.

“جمیله” سپس چراغ را خاموش کرد و در سکوت کامل در داخل آشپزخانۀ تاریک به انتظار نشست.

“جمیله” همچنان در همانجا باقی ماند و مراقب اوضاع بود، تا اینکه یکدفعه مشاهده کرد که یک نفر وارد آشپزخانه شد و به پنجره‌ای که به سمت حیاط باز می‌شد، نزدیک گردید.

“جمیله” سریعاً دریافت که آن شخص رئیس راهزنان می‌باشد.

رئیس راهزنان پنجره را گشود و نظرش را به اطراف چرخاند و وقتی متوجّه شد که هیچ چراغی روشن نیست و هیچ صدائی از سراسر خانه به گوش نمی‌رسد، با پرتاب چندین سنگریزه شروع به پیام دادن به هم قطارانش نمود.

او سنگریزه‌ها را دقیقاً به سمت خمره‌ها می‌انداخت و به درست آن‌ها می‌زد و شکی نداشت که صدای این برخوردها توسط هم قطارانش شنیده می‌شوند لذا در سکوت به انتظار بیرون آمدن آنها از درون خمره‌ها ایستاد امّا هیچگونه صدا و یا حرکتی را از هیچیک از اعضای گروهش مشاهده نکرد.

رئیس راهزنان از اینکه هیچگونه واکنشی به علامت‌هایش داده نمی‌شود، بسیار ناراحت و نگران شده بود لذا برای دفعات دوّم و سوّم شروع به دادن علامت با پرتاب چندین سنگریزۀ دیگر به سمت خمره‌ها نمود.

رئیس راهزنان به هیچوجه دلیل عدم پاسخگوئی هم قطارانش را به پیام‌هایش درک نمی‌کرد.

بیم و هراس سراسر وجود رئیس راهزنان را فرا گرفته بود لذا به آرامی از آشپزخانه خارج شد و وارد حیاط گردید.

رئیس راهزنان زمانی که به اوّلین خُمره رسید چونکه فکر می‌کرد تمامی راهزنان همچنان زنده هستند و حاضر و آماده در خمره‌ها نشسته‌اند، سرش را به اوّلین خُمره نزدیک کرد و درب آن را گشود و در نتیجه بخار نفت از داخل خُمره به بیرون آمد.

رئیس راهزنان گمان می‌کرد که تمامی این وقایع زیر سر “علی بابا” می‌باشد بنابراین تصمیم راسخ گرفت که در اوّلین فرصت او را به قتل برساند و خانه‌اش را غارت و سپس ویران سازد.

رئیس راهزنان تصمیم خودش را گرفت و سریعاً تمامی خمره‌ها را یکی پس از دیگری بازدید کرد و عاقبت دریافت که تمامی هم قطارانش در داخل خمره‌ها در اثر بخار نفت خفه شده‌اند.

او از اینکه نقشه‌هایش یکی پس از دیگری با شکست مواجه می‌شوند، بسیار خشمگین و ناامید شده بود لذا درب حیاط را که به سمت باغ بزرگی باز می‌شد، با زور شکست و پس از وارد شدن به باغ توانست از دیوار آن بالا برود و سریعاً با سرافکندگی و شرمساری از خانۀ “علی بابا” بگریزد.

“جمیله” وقتی فرار شتابزدۀ رئیس راهزنان را مشاهده کرد، با آسودگی خیال به بستر رفت و درحالیکه آرامش خاطر خاصی به سبب نجات جان ارباب و خانوادۀ وی در خودش احساس می‌کرد، به خواب عمیقی فرو رفت.

“علی بابا” صبح بسیار زود از خواب برخاست و درحالیکه بکلی از تمام وقایع مهمّی که در خانه‌اش وقوع یافته، بی خبر مانده بود، همراه غلامش “عبدالله” به گرمابه رفت.

“علی بابا” زمانی که از گرمابه به خانه بازگشت، از اینکه خمره‌های نفت و قاطرها همچنان در حیاط خانه هستند و خبری از تاجر نفت در آنجا نیست، بسیار شگفت زده شد.

“علی بابا” از “جمیله” که لحظاتی قبل درب خانه را برایش باز کرده بود، دلایل باقی ماندن خمره‌ها و قاطرها و عدم حضور تاجر نفت را پرسید و دخترک کنیز پاسخ داد:

سرورم، یقیناً خداوند دیشب بیش از هر زمان دیگری حافظ شما و خانواده‌تان بوده است.

شما پس از آنکه آنچه را در اینجا اتفاق افتاده است، با چشمان خودتان ببینید آنگاه شخصاً از خطری که از سرتان گذشته است، با خبر خواهید شد.

پس لطفاً دنبال من بیائید.

به محض اینکه “جمیله” درب خانه را بَست، “علی بابا” کنجکاوانه به دنبال وی به راه افتاد.

این زمان “جمیله” از “علی بابا” خواست تا نگاهی به داخل اوّلین خُمرۀ نفت بیندازد و از وجود نفت در آن آگاه گردد.

“علی بابا” وقتی که به داخل خُمره نظر انداخت، به ناگهان مردی مسلّح را در داخل آن مشاهده کرد.

او آنگاه به سرعت به عقب برگشت و از وحشتِ زیاد فریاد کشید.

“جمیله” گفت:

سرورم اصلاً نترسید. کسی را که شما در داخل خُمره می‌بینید، دیگر هیچگاه نمی‌تواند به شما و یا هیچکس دیگری آسیب برساند زیرا مدتی است که از مرگ او می‌گذرد.

“علی بابا” گفت:

آه “جمیله”، این چه چیز وحشت آوری بود که به من نشان دادید؟

براستی نزدیک بود، که از شدن ترس قالب تهی نمایم و به دیار باقی بشتابم.

“جمیله” گفت:

سرورم، من از این موضوع به خوبی آگاهم امّا بهتر است که هیجان زدگی خودتان را به خوبی کنترل نمائید زیرا باعث کنجکاوی همسایه‌ها خواهد شد و برای شما بهتر است که این مسئله را به عنوان یک راز نزد خودتان نگهدارید.

حالا با من بیائید تا نظری به سایر خمره‌ها بیندازید.

“علی بابا” تمامی خمره‌ها را یکی پس از دیگری وارسی کرد و زمانی که مشاهده نمود، نیمی از خمره‌ها بجای نفت محتوی جسد هر یک از راهزنان می‌باشند آنگاه دریافت که آنها به طرز شگفت آوری در داخل خمره‌ها با بخار نفت خفه شده‌اند لذا درحالیکه هیچ حرکتی نمی‌کرد و کلامی بر زبان نمی‌آورد، نیم نگاهی به خمره‌ها و نیم نگاهی به سمت “جمیله” انداخت.

سرانجام زمانیکه “علی بابا” حالت عادی خودش را بازیافت، گفت:

“جمیله”، تاجر نفت کجا رفت؟

“جمیله” در پاسخ گفت:

تاجر نفت؟!

او همانگونه در کار تجارت بود، که من هستم.

من می‌خواستم همین الآن به شما بگویم که او حقیقتاً چه کسی بوده است امّا بهتر است فعلاً به اتاق خودتان بروید، تا برایتان آبگوشت سفارشی پس از گرمابه را بیاورم و درحالیکه شما به خوردن صبحانه مشغول هستید، داستان واقعه را برایتان تعریف نمایم.

“جمیله” سپس تمام وقایعی را که در چند روز اخیر شاهد آنها بوده است، از ابتدای دیدن علائم مشکوک بر روی درب خانه تا کُشتن راهزن‌ها و فرار مُفتضحانۀ رئیس آنها از روی دیوار باغ را برای اربابش تعریف کرد.

وقتی “علی بابا” تمامی آنچه از شب قبل تا صبح آن روز در آنجا گذشته بود، از زبان “جمیله” شنید آنگاه به کنیزش گفت:

خداوند ما را بوسیلۀ شما از گزند راهزنان رهانید و مانع کشته شدن من و خانواده‌ام گردید.

بنابراین من خودم را مدیون شما می دانم و زندگی‌ام را به شما بدهکار می‌باشم لذا از هم اکنون شما را فردی آزاد اعلام می‌کنم و سعی می‌نمایم که بزودی پاداش شایسته‌ای که لیاقت آن را دارید، به شما بدهم، تا پس از این کنیز و محتاج کسی نباشید.

باغ خانۀ فعلی “علی بابا” بسیار بزرگ بود و انتهای آن توسط تعداد زیادی از درختان بلند کاملاً سایه اندازی شده بود.

“علی بابا” با کمک غلامش “عبدالله” خندق دراز و وسیعی را در انتهای باغ حفر کردند، که برای دفن اجساد تمامی راهزنان کافی بود. خاک آنجا بسیار نرم و سبک بود لذا وقت و زحمت زیادی برای حفر آن صرف نگردید.

وقتی دفن اجساد راهزنان به پایان رسید آنگاه موقع پنهان کردن خمره‌ها و اسلحه‌هایشان فرا رسید.

“علی بابا” برای همۀ قاطرها هم برنامه داشت بنابراین هر روز تعدادی از آنها را به غلامش عبدالله می‌سپرد، تا برای فروش به بازار شهر ببرد.

در طی مدتی که “علی بابا” به رتق و فتق این امورات مشغول بود، رئیس راهزنان با رنج و مرارت بسیار زیادی توانست خودش را به جنگل برساند. او مدت زیادی در آنجا نماند زیرا تنهائی و سکوت حاکم بر غار موجب ترس و وحشت وی می‌گردیدند.

رئیس راهزنان سرانجام تصمیم گرفت، که انتقام خون هم قطارانش را با کشتن “علی بابا” بگیرد بنابراین برای اجرای نقشه‌اش به شهر بازگشت.

او سپس اتاقی را در یکی از کاروانسراها برای اقامت خویش اجاره کرد و با تغییر قیافه توانست خودش را به عنوان تاجر معتبر ابریشم معرفی نماید.

او تحت اینگونه ظاهرسازی‌ها تدریجاً اقدام به انتقال مقادیری از اموال ذی قیمت غار به محل اقامتش می‌نمود و همچنین برخی از کالاهای خریداری شده از جمله پارچه‌های ابریشمی را از محل اقامتش به غار منتقل می‌کرد ولیکن در تمام این مدت سعی داشت، که کلیه جوانب احتیاط را رعایت نماید و کنجکاوی کسی را تحریک ننماید.

رئیس راهزنان در راستای خرید و فروش کالاها مادامی که آنها را گردآوری می‌کرد، اقدام به اجارۀ انباری نمود که در مجاورت تجارتخانۀ “قاسم” که پس از مرگ وی توسط “جمال” پسر بزرگ “علی بابا” اداره می‌شد، قرار داشت.

رئیس راهزنان اسم جعلی “کاک حسین” را برای خودش برگزیده بود.

او همچون فردی تازه وارد و مطابق با عرف همواره سعی داشت، تا با مهربانی و رعایت ادب ساختگی با تمامی تجّاری که در همسایگی وی به تجارت مشغول بودند، رفتار نماید.

“جمال” پسر بزرگ “علی بابا” در میان تجّار همجوار تجارتخانۀ “کاک حسین” از جمله اوّلین افرادی بود که به برقراری ارتباطات تجاری و شخصی با وی پرداخت زیرا به توصیه پدرش می‌کوشید که با همۀ فعالان بازار رابطۀ خوبی ایجاد نماید.

دو یا سه روز پس از اسکان “کاک حسین” در شهر، “علی بابا” برای دیدار پسرش به تجارتخانه‌اش در بازار شهر رفت.

رئیس راهزنان با دیدن “علی بابا” سریعاً وی را شناخت و از پسرش در مورد وی پرسید.

“کاک حسین” پس از دریافت رابطه نَسَبی “جمال” و “علی بابا” با پشتکار و مداومت بیشتری به ادامۀ دوستی با وی پرداخت. او در مواقع مواجهه با “جمال” همواره وی را در آغوش می‌گرفت و هدایای کوچکی به وی می‌داد و غالباً از او دعوت می‌کرد، تا عصرانه یا ناهارشان را با همدیگر صرف نمایند و بدین ترتیب کم کم اعتماد “جمال” را کاملاً جلب می‌نمود.

پسر “علی بابا” علاقه چندانی به مراودۀ خانوادگی با “کاک حسین” نداشت امّا زمانی که “کاک حسین” از او خواست تا به خانه‌اش برود و در آنجا به خوبی از وی پذیرائی نمود آنگاه در مضیقه قرار گرفت لذا این موضوع را برای جبران لطف وی به پدرش “علی بابا” اطلاع داد، تا از او اجازه بگیرد که متقابلاً از “کاک حسین” برای آمدن به خانۀ خودشان دعوت به عمل بیاورد.

“علی بابا” با خُشنودی نظر پسرش در مورد دعوت متقابل از تاجر همسایه‌اش را پذیرفت و به او گفت:

پسر عزیزم، فردا جمعه است و تمامی حجره‌های بازار از جمله تجارتخانه‌های شما و “کاک حسین” بسته هستند بنابراین بهتر است او را همراه خودت به منزل ما بیاورید. من هم به همراه “جمیله” به بازار می‌رویم، تا مقدمات شام فردا شب را خریداری نمائیم. روز بعد پسر “علی بابا” و “کاک حسین” همدیگر را در محل قرار ملاقات نمودند و قدم زنان به سمت خانۀ “علی بابا” راهی گردیدند.

پسر “علی بابا” اندک اندک “کاک حسین” را به سمت کوچۀ محل زندگی پدرش هدایت نمود.

آن‌ها زمانی که کاملاً به خانه نزدیک شدند، در جلو درب خانه توقف نمودند و کلون درب را به صدا در آوردند.

پسر “علی بابا” به مهمانش گفت:

آقای عزیز، اینجا خانۀ پدری من است و وی پس از آنکه از رابطۀ دوستی صمیمانۀ بین ما با خبر گردید، به من دستور داد تا از شما بخواهم که به ما افتخار بدهید و برای آشنائی بیشتر به منزل ما تشریف بیاورید زیرا به هر حال من به شما مدیون می‌باشم.

پس از آن پسر “علی بابا” به معرفی قسمت‌های مختلف خانه برای “کاک حسین” پرداخت و به او کمک کرد تا نقشۀ خود را برای کشتن “علی بابا” به طریق مطلوب طراحی نماید، بگونه ای که هم سر و صدائی ایجاد نشود و هم خطری زندگی وی را تهدید ننماید.

این زمان “جمال” از “کاک حسین” معذرت خواهی کرد و از وی خواست تا وارد خانه بشوند.

درب خانه را “عبدالله” غلام “علی بابا” برای آن دو گشود و پسر “علی بابا” با مهربانی مهمانش را به داخل خانه راهنمائی کرد و او را به سمت جلو هدایت نمود.

“علی بابا” درحالیکه لبخند بر لبانش نقش بسته بود، به پیشواز “کاک حسین” آمد و به او گفت که آرزوی دیدار وی را داشته است.

“علی بابا” آنگاه از “کاک حسین” به خاطر نصیحت هائی که نسبت به پسرش انجام داده و مهمتر اینکه پسر جوان وی را از تجربیات گرانبهای خویش بهره مند ساخته بود، بسیار تشکر کرد.

“کاک حسین” در جواب تعارفات “علی بابا” گفت که پسرشان هیچ نیازی به تجربیات پیرمردی چون او نداشته‌اند زیرا پیش از این از تجربیات افراد وارسته‌ای از جمله پدرشان برخوردار شده‌اند.

پس از اندکی صحبت‌ها و تعارفات معمول که بین آنها در پیرامون موضوعات مختلف صورت گرفت، “کاک حسین” وانمود کرد، که قصد ترک آنجا را دارد امّا “علی بابا” مانع اینکار شد و گفت:

آقای عزیز، چرا اینقدر عجله دارید؟

مگر جای خاصی می‌خواهید بروید؟

من از شما خواهشمندم که ما را مفتخر نمائید و شام را با ما صرف نمائید، اگر چه ممکن است پذیرائی ما باب میل شما نباشد بخصوص اینکه من شدیداً اشتهای خوردن دارم.

“کاک حسین” در پاسخ گفت:

آقای عزیز، من از حُسن نیّت شما بسیار تشکر می‌نمایم امّا حقیقت این است که من اصلاً نمی‌توانم غذاهای با نمک را بخورم بنابراین خودتان قضاوت خواهید کرد، که من قادر به نشستن بر سر سفرۀ شما نمی‌باشم.

“علی بابا” گفت:

اگر این تنها دلیل عدم تمکین شما به دعوت ما برای شام می‌باشد بنابراین چنین موضوع کوچکی نمی‌تواند، مرا از همراهی شما برای خوردن یک شام لذیذ بی بهره سازد زیرا ما همیشه نان‌های خودمان را بدون نمک تهیّه می‌کنیم.

بعلاوه گوشتی که برای شام استفاده شده است، هیچگونه نمکی برای تهیّه آن بکار نرفته است.

بنابراین بر ما منّت بگذارید و شام را مهمان ما باشید.

“علی بابا” آنگاه درحالیکه از جایش می برخاست و به طرف آشپزخانه می‌رفت، گفت:

من خیلی زود بر خواهم گشت.

“علی بابا” بلافاصله به آشپزخانه رفت و به “جمیله” که در حال آماده کردن شام آن شب بود، دستور داد که به هیچوجه از نمک در تهیّه غذای شام آن شب استفاده نکند و سریعاً دو یا سه بشقاب تاس کباب بدون نمک نیز در کنار سایر غذاها تدارک ببیند.

“جمیله” که همواره آمادۀ اطاعت از اربابش بود، نتوانست از این دستور عجیب اربابش حیرت نکند لذا بلافاصله گفت:

او چه مرد عجیبی است؟

چه کسی غذای گوشتی را بدون نمک تناول می‌کند؟

به هر حال من شام شما را بار گذاشته‌ام و کم کم در حال جوشیدن و آماده شدن است. شما هم هیچگونه نگرانی از این بابت‌ها نداشته باشید.

“علی بابا” گفت:

“جمیله”، از اینجور افراد اصلاً عصبانی نشوید.

مهمان امشب ما مرد بسیار شریفی است بنابراین خواهش می‌کنم که همانطور که گفته‌ام، عمل نمائید.

“جمیله” با اکراه اطاعت کرد ولیکن بسیار کنجکاو شد، که این مرد را که تمایل به خوردن غذاهای بدون نمک دارد، از نزدیک ببیند.

او برای این منظور زمانی که کارهایش در آشپزخانه کاهش یافتند آنگاه به “علی بابا” در بردن ظروف به اتاق مهمانان کمک نمود. او در آنجا ناگهان “کاک حسین” را دید و در اوّلین نگاه وی را شناخت و توانست با وجود تغییر قیافه‌ای که انجام داده بود، بفهمد که او همان رئیس راهزنان می‌باشد.

“جمیله” که رئیس راهزنان را دقیقاً زیر نظر گرفته بود، بزودی دریافت که او یک قداره را در زیر ردایش پنهان ساخته است.

“جمیله” با مشاهده این اوضاع با خودش گفت:

من هیچ تردیدی ندارم که این مردِ کینه جو بزرگترین دشمن ارباب من می‌باشد. او غذاها را بدون نمک می طلب می‌کند زیرا نمی‌خواهد که طبق یک اعتقاد و عرف قدیمی نمک گیر شخصی شود که قصد کشتنش را دارد. این قبیل افراد معتقدند کسی که نمک شخص دیگری را خورده باشد، دیگر دور از جوانمردی و انصاف است، که به او خیانت نماید و بر علیه او اقدام به کار ناشایستی بزند.

جمله به خودش این امید را داد:

امّا من به هر حال از این سوء نیّت وی جلوگیری خواهم کرد.

“جمیله” درحالیکه مردها در حال شام خوردن بودند، تصمیم گرفت که یکی از حساب شده ترین نقشه‌هایش را به اجرا بگذارد بنابراین وقتی که “علی بابا” اقدام به بردن میوه‌ها به عنوان دسر غذا می‌نمود، با وی همراه گشت و جام حاوی نوشیدنی و لیوان را به اتاق برد و در کنار مهمان گذاشت.

“جمیله” آنگاه سریعاً به اتاقش رفت و لباس تمیزی را با شال‌های مخصوص بانوان رقصنده بر تن کرد، کمربندی زرّین بر کمرش بَست، خنجری فولادین در زیر شالش مخفی نمود و روبندک زیبائی بر صورت خویش گذاشت.

“جمیله” ضمن اینکه در حال تغییر قیافه بود، به “عبدالله” گفت:

تُنبک خودتان را بردارید و با من بیائید، تا حواس ارباب و پسرش را متوجّه خودمان سازیم زیرا می‌خواهم مهمان آنها را زمانی که تنها می‌باشد، به دام بیندازم.

“عبدالله” تُنبک خود را برداشت و قبل از “جمیله” به اتاق مهمانان رفت.

این زمان “جمیله” از در داخل شد و به حاضرین کُرنش کرد و درحالیکه “عبدالله” نواختن تُنبک را آغاز کرده بود، از آنان خواست تا اجازه بدهند که مهارتش در رقص را برایشان به نمایش بگذارد.

“علی بابا” گفت:

 “جمیله”، شما می‌توانید وارد اتاق گردید و به “کاک حسین” نشان بدهید که چه توانائی‌هایی دارید. او نیز در پایان نظرش را در این باره خواهد گفت.

“کاک حسین” که انتظار این سرگرمی را پس از صرف شام نداشت، می‌ترسید که نکند آنچنان مشغول تماشای آن گردد که نتواند از چنین فرصت بی نظیری برای کشتن “علی بابا” استفاده نماید امّا او به هر حال امیدوار بود که اگر این دفعه نیز نتواند به هدفش برسد، خواهد توانست آن را از طریق تداوم ارتباطات دوستانه با “علی بابا” و پسرش در فرصت بعدی به اجرا بگذارد.

بنابراین “کاک حسین” اگرچه دلش می‌خواست که از “علی بابا” بخواهد، تا اجرای رقص را متوقف سازد ولیکن وانمود کرد که به هر حال آن را می‌پذیرد لذا با خوشروئی و ادب گفت که تابع خواسته‌های میزبانش می‌باشد.

بزودی “عبدالله” متوجّه شد که “علی بابا” و “کاک حسین” مجدداً به گفتگو با یکدیگر پرداخته‌اند لذا شروع به ادامۀ نواختن تُنبک و خواندن آوازی شاد و دلنشین نمود و هم زمان “جمیله” نیز در میان حیرت و تحسین همگان در همراهی با هنرنمائی “عبدالله” به رقصیدن می‌پرداخت.

“جمیله” پس از اینکه چندین نوع رقص زیبا را با ظرافت‌های زنانه به اجرا گذاشت آنگاه خنجرش را بیرون آورد و درحالیکه آن را در دستانش می‌چرخاند، به اجرای رقص خنجر پرداخت.

“جمیله” به نرمی و چابکی حرکت می‌کرد و جَست و خیزهای کوتاه انجام می‌داد و هر لحظه حالت‌های مختلفی به خودش می‌گرفت. او مرتباً خنجر را بر روی یک طرف سینه‌اش و سپس بر روی سمت دیگر آن می‌گرفت آنگاه طوری رفتار می‌کرد، که انگار می‌خواهد به خودش ضربه بزند.

“جمیله” سرانجام تُنبک را با دست چپش از “عبدالله” گرفت و خنجر را با دست راستش در سمت دیگر تُنبک قرار داد. او سپس درحالیکه همچنان به رقصیدن ادامه می‌داد، خواهان بخشندگی و کرامت از حاضرین اتاق شد.

“علی بابا” که از اجرای رقص “جمیله” بسیار شادمان و مسرور شده بود، فوراً یک سکۀ طلا را به عنوان دِهِش بر روی تُنبک وی گذاشت.

پسر “علی بابا” نیز از پدرش متابعت نمود و سکۀ طلای دیگری را به عنوان پاداش بر روی تُنبک نهاد.

“کاک حسین” که می‌دید، “جمیله” به سمت او می‌آید، کیسۀ پول‌هایش را از جیب بغلش در آورد، تا هدیه‌ای به وی بدهد امّا زمانیکه دستش را برای گذاشتن هدیه بر روی تُنبک دراز کرد آنگاه “جمیله” خنجرش را با عزم و جسارتی بی نظیر در قلب وی نشاند و او را غرق در خون ساخت.

“علی بابا” و پسرش “جمال” که از مشاهدۀ این واقعه مات و مبهوت برجا مانده بودند، با صدای بلند فریاد اعتراض بر آوردند:

ای زن شوم، چرا این چنین با کشتن مهمانم موجب بدنامی و بی اعتباری من و خانواده‌ام شده‌اید؟

“جمیله” در پاسخ گفت: من موجب بدنامی شما نشده‌ام، بلکه جان شما و خانواده‌تان را از یک خطر بزرگ نجات داده‌ام.

او آنگاه نگاهی به “کاک حسین” که بر زمین افتاده بود، انداخت و گفت: با دقت به اینجا بنگرید.

“جمیله” سپس ردای “کاک حسین” دروغین را به کناری زد و قمه‌ای را که در زیر آن پنهان کرده بود، به “علی بابا” و پسرش نشان داد و گفت: چرا دشمن کینه توز خودتان را به خانه دعوت کرده‌اید؟

اگر با دقت به او بنگرید، حتماً خواهید فهمید که او همان تاجر نفت قلابی یعنی “جبار” رئیس راهزنان می‌باشد. بخاطر بیاورید که چرا نمی‌خواست نان و نمک شما را بخورد و شما را ترغیب کرد که به این خواسته‌اش تن بدهید.

من قبل از اینکه او را ببینم، بلافاصله پس از آنکه از شما شنیدم که چنین مهمانی را به خانه آورده‌اید، بسیار به او مظنون شدم و شما اینک شاهد هستید که سوءظن من بی اساس و واهی نبوده است.

“علی بابا” بفوریت به اشتباهش پی برد و دریافت که “جمیله” برای دوّمین دفعه جان او و خانواده‌اش را از مرگ حتمی نجات داده است لذا او را در آغوش گرفت و گفت:

دخترم، من آزادیت را به شما باز می‌گردانم و برای اینکه قدرشناسی‌ام را به شما اثبات نمایم، شما را به عنوان عروس خانوادۀ خویش انتخاب می‌کنم.

“علی بابا” آنگاه به سمت پسرش برگشت و گفت:

پسر عزیزم، من به شما اعتماد کامل دارم و می دانم که همواره برایم فرزندی معتمد و وظیفه شناس بوده‌اید ولیکن اینک از شما می‌خواهم که از پیشنهادم برای ازدواج با “جمیله” امتناع نورزید. شما حتماً متوجّه شده‌اید، که “کاک حسین” با طرح نقشه‌ای ماهرانه اقدام به جلب دوستی و اعتماد شما نمود، تا زندگی من و خانواده‌ام را تباه گرداند و اگر موفق می‌شد، بدون شک شما را هم قربانی امیال شیطانی و انتقاجوئی خویش می‌کرد.

“جمال” پسر “علی بابا” بدون اینکه هیچگونه اعتراض و انزجاری از خودش نشان بدهد، موافقت خویش را برای این ازدواج اعلام کرد. او بدین ترتیب نه تنها از پیشنهاد خیرخواهانۀ پدرش سرپیچی نکرد، بلکه در واقع از سیرت نیک و وفاداری بی نظیر “جمیله” نیز بسیار خوشش می‌آمد.

لحظاتی بعد، آن‌ها به فکر افتادند که رئیس راهزنان را به همراه قمه‌اش دفن نمایند، تا هیچکس از این ماجرا مطلع نگردد.

چند روز پس از آن، “علی بابا” جشنی بسیار با شکوه و مثال زدنی را برای مراسم ازدواج پسرش با “جمیله” بر پا نمود و در آن با غذاها و نوشیدنی‌های مختلف، نمایشات گوناگون و برنامه‌های رقص متنوّع از خویشاوندان، دوستان، همسایگان و سایر مهمانان پذیرائی گردید.

هیچکس از علت واقعی ازدواج “جمال” پسر “علی بابا” و کنیزش “جمیله” با خبر نبود و نمی‌دانست که “جمیله” در دو

 مرحله موجب نجات جان “علی بابا” و خانواده‌اش از گزند راهزنان کینه جو شده است و “علی بابا” از این نظر خود را مدیون خدمات “جمیله” می‌دانسته است.

“علی بابا” سال‌ها پس از آن، زمانی که دریافت دیگر هیچ اقدام انتقامی نمی‌تواند زندگی وی را از هم بپاشد، مجدداً به هوای مسافرتی دیگر افتاد لذا سوار بر اسبش شد و به سمت غار زیر صخره‌های جنگلی رفت.

او افسار اسبش را به تنۀ یکی از درختان نزدیک غار گره زد سپس با گفتن کلمات رمز “کُنجد، بازشو” و باز شدن درب غار بزرگ به داخل آن رفت.

“علی بابا” پس از گذشت سال‌ها مشاهده کرد که هیچ چیز پس از آنکه رئیس راهزنان مقداری از اجناس آنجا را برای تجارتخانه‌اش در بازار شهر برده بود، جابجا نشده است. او بدین ترتیب دریافت که تنها کسی در دنیا است که از رموز باز کردن و بستن درب غار بزرگ با خبر می‌باشد و تمامی گنجینه هائی که در آنجا وجود دارند، فقط به او تعلق دارند.

“علی بابا” آن روز مقدار دیگری از طلاهای غار را در خورجین اسبش قرار داد و به شهر باز گشت.

سال‌ها پس از آن، “علی بابا” پسرش را به غار بزرگ مملو از اموال گرانبهاء برد و رموز آن را به وی آموخت، تا او نیز آنها را به عنوان اسرار و میراث خانوادگی به اولادانش انتقال بدهد، تا بطور خانوادگی بتوانند در طی گذر زمان از آنها برای زندگی بهتر و سربلندی و اعتبار خودشان بهره جویند و موجبات رونق اقتصادی جامعۀ خویش را در کمال صداقت و شرافتمندی فراهم سازند.

این ماجرا تا سال‌های مدیدی پس از آن همچنان مختوم ماند، تا اینکه بر حسب ملاحظاتی در قالب داستان‌های قدیمی و نصایح تاریخی برای هشدار به نسل‌های بعدی مطرح گردید. ■