یک صبحگاه خونین در کابل زمین!
داکتر عارف پژمان
سنگ از بام آسمان ، افتاد
شیشه بر پای عابران افتاد
مادری، می دوید سرگردان
کودکی زار، از زبان افتاد
زندگانی نبود، بغضی تلخ
بردل و دشت و دودمان، افتاد
رنگ خون، آفتاب را آزرد
در دل شهر، داستان افتاد:
پس کجا شد بهار امن و امان؟
پس چرا عمر در خزان افتاد؟
ارگ کابل به استقامت صلح
مثل یک مرده، ناتوان ، افتاد
لاف فتح الفتوح زد « ناتو»
عاقبت چون گدی پران، افتاد!