چپِ «دموکراسیخواه»؛ ضدیّت با جنگ یا حضور در سنگرِ ناتو؟
نگاهی به مقالۀ پرویز صداقت با عنوان «چرا از تاریخ نمیآموزند؟»
نویسنده: شبگیر حسنی برگرفته از : کانال تلگرام مجلۀ «دانش و مردم»، ۱۲ فروردین ۱۴۰۱
تنها عملاً با متهم کردنِ قربانی به جای مجرم مواجه هستیم، حتی فراتر از آن اجرای موفق سیاستهای نئولیبرالی در دهههای بعد در ایران نیز به قصور و تقصیر مارکسیست ــ لنینیستها نسبت داده میشود و بدین نحو عملاً آن نیروهای اجتماعی که این پروژه را طراحی و اجرا کردند، تطهیر میشوند. به هر حال، اگر قسمت ذکر شده از نوشتۀ صداقت را تنها ناشی از غرضورزی ارزیابی نکنیم، آنگاه قاعدتاً صداقت باید بتواند به این پرسشها پاسخ دهد: در سالهای ابتدایی پس از انقلاب، توازن قوا میان حاکمیت جدید و نیروهای چپ و اپوزیسیون چگونه بود؟ آیا تغییر این توازن قوا وابسته به عملکرد این یا آن سازمان یا تشکّل سیاسی بود؟ نسبت منافع طبقاتی بخش غالب در بلوک طبقاتی حاکمیت با گسترش حقوق دموکراتیک نظیر گسترش سندیکاها و تشکیلات مستقل گروههای اجتماعی گوناگون (زنان، جوانان، قومیتها و …) چه بود؟ عملکرد کدام سازمان یا تشکّل و یا نیروی سیاسی در قبال حاکمیت صحیح بوده و دستاورد آن عملکرد چه بوده است؟ باید پرسید آن خوانشِ دیگرِ از چپ چه کرد؟ جز دنبالهروی از بازرگان و بنیصدر، نمایندگان ناب بورژوازی لیبرال؟ دستاورد آنان چه بوده است، جز تیز کردن آتش قشریترین لایههای قدرت؟ جز فراهم کردن خوراک تبلیغاتی و ابزار سرکوب خونین؟ همچنین ایکاش صداقت مشخص میکرد که اجرای موفقیتآمیز سیاستهای نئولیبرالی در شیلی، انگلستان، آمریکا، فرانسه، آرژانتین، روسیه و … ناشی از عملکرد کدام نیروی اجتماعی و سازمانهای سیاسیاش بوده است؟
درآمد
اگرچه ظهور و رُشد گرایشِ ضدشوروی در نزد برخی از نحله های چپ و چپ نما مربوط به دوران جنگ سرد است، اما به دنبال تخریب اتحاد جماهیر شورویِ سوسیالیستی در واپسین دهۀ قرن گذشته، موجی از یاس و ناامیدی نیروهای انقلابی را فرا گرفت و بسیاری از جریاناتی که کمیابیش در صفوف نیروهای مترقی ارزیابی می شدند به اردوگاه مقابل پیوستند. عده ای نیز به ارزیابی و بازبینی انتقادیِ شکست ها و ناکامی ها پرداختند. این نقّادی در نزد بخشی از این نیروها به حذف خوانش لنینی از مارکسیسم و حتی انحلال برخی از احزاب ریشه دار کمونیستی انجامید. نتیجۀ این فرآیند و تداومِ منطقیِ آن عملاً چیزی به جز پیوستن به صفوف نیروهای سوسیال دموکرات و نظایر آن نبود.
اگر مهمترین خصلت قسمتی از این نیروهایِ«چپ» را تُهی کردن مارکسیسم از محتوای انقلابی آن تحت لوای بازگشت به «مارکس» بدانیم، آنگاه بارزترین نشانۀ این جریانات نیز، به مُحاق بردن مبارزۀ ضدامپریالیستی و اصولاً حذف نظریۀ امپریالیسمِ لنین و جایگزین کردن آن با تئوری های دیگر است. نتیجۀ عملی و سیاسی این نوع تجدیدنظرطلبی در سال های اخیر بسیار نمایان است؛ از سکوت در برابر جنایات امپریالیسم و تا حمایت از «انقلاب های رنگی» و تجاوزات ناتو تحت عناوینی نظیر «مداخلۀ بشردوستانه» و نیز همنوایی با رسانه های جریان غالب در محکوم کردن کشورهای مستقل سیاسی نظیر کوبا، ونزوئلا، جمهوری دموکراتیک خلق کره و… به بهانۀ غیردموکراتیک بودن.
با استقبال رسانه های جریان اصلی از این نوع «چپ» و تریبون های فراوانی که برای ترویج ایده هایشان در اختیار آنان قرارگرفته، امروز شاهد حضور گستردۀ این نیروها در عرصۀ سیاسی هستیم: هر بار به دنبال بحران های بین المللی و یا منطقه ای، بسیاری از این جریانات و نمایندگانشان، با عناوینی نظیر کارشناس یا تحلیلگرِ چپ، با حضور در رسانه های امپریالیستی، به تحلیل وقایع و موضع گیری می پردازند و دیدگاه های انحرافی خویش را در قالب مقاله، سخنرانی، میزگرد و … به عنوان «چپ» ترویج می کنند.
در آخرین نمونه، پس از تشدید بحرانِ اوکراین و ارائۀ موضعگیری های متفاوت و بعضاً متضاد نیروهای «چپ» و حتی شوربختانه، صدور بیانیه های سُستِ توسط بعضی از احزاب خوشنامِ کارگری دربارۀ آن، باردیگر لزوم مبارزۀ ایدئولوژیک علیه انحرافات و دیدگاه های التقاطیِ رخنه کرده در درون جبهۀ چپ به اثبات رسید. قاعدتاً چپ ایران نیز از این آفت مصون نبوده است. در بین طیف های مختلف نیروهای منتسب به چپِ کشور نیز شاهد چنین سردرگمی و بعضاً انحرافات نظریِ جدی بوده ایم که عمدتاً مُنبعث از منافع طبقاتی نیروهای ویژه ای است که طی دهه های متمادی در جنبش طبقۀ کارگر جاخوش کرده اند.
انتشار مقاله ای از آقای پرویز صداقت ذیل عنوان تحریک آمیزِ «چرا از تاریخ نمی آموزند؟ واکاوی چارچوبِ فکری هواداران تانک های روسی» در سایت نقد اقتصاد سیاسی و همچنین بازنشر آن در سایت اخبار روز،نه تنها نمونه ای از این دیدگاه های انحرافی را در پیش چشم می گذارد، بلکه نشانه ای از اقبال و دلبستگی برخی نیروهای سیاسیِ «چپ» به این سنخ تحلیل هاست.
صداقت مدعی است که تحلیلِ وی، بر مبانی تئوریکی متمرکز است که توانسته در هر مقطع سرنوشت ساز «زمینه ساز یک رسوایی سیاسی جدید» برای «چپِ اردوگاهی » باشد. اما بخشی از شیوۀ استدلال حاکم بر نوشته، در نفی نظر مخالفان، حاوی نوعی از مغالطه است: او نه تنها در همان متن با اِطلاق عناوینی نظیرِ «محافظه کارانِ چپ»؛ « آنتی امپ»؛ «نئوتوده ایسم»؛ « چپِ محور مقاومت»؛ «لشکر ابلهان»؛ و … به نیروهای مخالفش، به جای نقد نظر آنها، به نوعی از مغالطۀ موسوم به «مغالطۀ ضد شخص» متوسّل می شود، بلکه حتی اتهام «ساختگی» بودن – بخوانید دست سازِ حکومت- را هم متوجه آنان می کند: «در فضای ایران بسیاری اساساً این چپ را «ساختگی» میخوانند و شواهد و قراینی هم برای آن ارائه میکنند.»
اما پس از این اتهامات و توهین ها، در ادامۀ با نوعی فرار به جلو مینویسد:
کموبیش پاسخ چپ محافظهکار به مطلب حاضر قابل پیشبینی است. ابتدا سیاههای از جنایات امریکا ارائه میکند. سپس تمامی سایر موارد را ساختۀ دست مدیای امپریالیستی میخواند. کمی از پیشرفتهای اقتصادی چین میگوید، به برنامههای ناتو برای گسترش در مرزهای روسیه اشاره میکند و نهایتاً با ناگفته گذاشتن بسیاری از مسایل دیگر میکوشد با یک سلسله ناسزا به چپ طرفدار ناتو و اسراییل سروته قضیه را بند آورد.
ما در اینجا ناچاریم با نویسندۀ متن موافقت کنیم که برای پاسخ به وی لازم است تا هم به ریشۀ وقایع اوکراین- بخشی از جنایات آمریکا- پرداخته شود و هم به دروغ پردازیهای مدیای امپریالیستی اشاره گردد، که البته گویا آقای صداقت موافقتی با آن ندارند. اما عجالتاً در این نوشتار میکوشیم تا نشان دهیم که چگونه نتیجۀ الگوی تحلیلی «چپِ دموکراسی خواه» همواره به سود امپریالیسم و ناتو بوده و طبیعتاً از حمایت آنان نیز برخوردار است.
شاید بتوان تنها نقطۀ قوت مقاله را صراحت و شفافیت آن دانست که بدون لکنت و پرده پوشی مواضع خود را در پیش چشم مخاطبان میگذارد و برخلاف بسیاری از هواداران شرمگینِ چپِ نو، تکلیف خود را با لنینیسم مشخص میکند. صداقت مینویسد: «تلاش میکنم نشان بدهم که چرا این نگاه در روایت اتحاد شوروی سابق از مارکسیسم – لنینیسم ریشه دارد».
این شهامتِ نظری، کار را بر خوانندگان و منتقدان برای درک بن مایۀ فکری نویسنده و نیز ریشه های نظری تحلیلش آسان می کند. بنابراین در این نوشتار کوشش می شود تا به آن مبانیِ نظریای پرداخته شود که با حذف خوانش لنینی از مارکس، بخشی از نیروهای «چپ» را عملاً در کنار ناتو و امپریالیسم قرار می دهد.
پیش از ادامۀ بحث یادآوری این نکته ضروری است که اگر چه پرویز صداقت، نیروهای سیاسی را که آماج نقد خود قرار داده، «چپ خودخوانده» می داند (توگویی چپ بودن نظیر کارگزار سازمان بورس بودن نیازمند اخذ مجوز از نهاد خاصی است!)، در این مقاله زین پس، به جای ترکیباتی نظیرِ «هواداران تانکهای روسی»، «چپهای اقتدارگرا» یا « محافظه کاران چپ» و … نام رسمی این بخش از نیروهای چپ به کار خواهد رفت: چپِ مارکسیست – لنینیست.
با توجه به این واقعیت که، دو موضوع کلیدیِ امپریالیسم و نیز دموکراسی، هم در نقد پرویز صداقت از چپِ مارکسیست – لنینیست و هم در موضعگیری خود وی و همفکران ایرانی و غیرایرانی اش دربارۀ بحران های بین المللی و منطقه ای، اهمیتی اساسی دارند، بحث خود را حول این دو مسئله سامان میدهیم.
حذف نظریۀ امپریالیسم لنین
در دهه های اخیر گرایشی پرهیاهو مجدداً در درون طیف چپِ نو قدرت گرفته که با عبور از نظریۀ لنینی امپریالیسم، به تحلیل و تبیین وقایع و موضعگیری دربارۀ آنها می پردازد. اما عبور از یک تئوری به خودی خود نه تنها واجد اِشکال نیست بلکه می تواند به معنای پویایی و شناختِ دقیق ترِ پدیدۀ مورد مطالعه نیز باشد؛ به شرط آن که دستگاه نظریِ جایگزین، قادر باشد با قدرتِ تبیینی بیشتر، به تحلیل وقایع پرداخته و زمینه را برای تغییر شرایط به سود زحمتکشان فراهم آورد. شرطی که تئوری های جدید دربارۀ امپریالیسم قادر به برآورده کردنِ آن نیستند؛ بالعکس، این تئوری ها با ایجاد اغتشاش نظری، دوغ و دوشاب را به هم می آمیزند و خاک در چشم پرولتاریای جهانی می پاشند.
بخشی از خط استدلالیِ صداقت –و طبیعتاً همفکرانش- علیه مواضعِ چپ مارکسیست – لنینیست دربارۀ مسائل ژئوپلیتیک (از سوریه تا اوکراین) به شرح زیر است: روسیه (و البته چین) امپریالیست است؛ تقابل روسیه و آمریکا و متحدانش از نوع جنگ های امپریالیستی است؛ حمایت از یکی از طرفین نبردِ امپریالیستی، سیاستی رفورمیستی – شوونیستی و در نتیجه ارتجاعی است.
صرف نظر از این حقیقت که نهایتاً هواداران این تحلیل نیز، بر خلاف ادعاهایشان مبنی بر مبارزه علیه سرمایه داری و امپریالیسم، خواسته یا ناخواسته در کنار یکی از طرفین منازعه – البته آمریکا و ناتو – قرار می گیرند، با در پیش چشم داشتنِ مسیر استدلالیِ پیشگفته، به بررسی متن خواهیم پرداخت.
صداقت دربارۀ پدیدۀ امپریالیسم چنین مینویسد:
درک نادرست از امپریالیسم و تقلیل آن از یک رابطۀ اجتماعی به یک کشور سلطهگر نیز نمونۀ نمایان دیگری از دستگاه نظری نادرست این چپ [چپِ مارکسیست – لنینیست] است. اگرچه امپریالیسم در مفهوم عام خود قدمت و تاریخی بسیار طولانی دارد که به دوران تمدنهای بزرگ باستانی مانند چین و یونان و رم و ایران و غیره میرسد که در اغلب موارد شاهد فتوحات نظامی، تصرف سرزمینها، انقیاد سیاسی و بهرهبرداری از منابع اقتصادی مردم تحت سلطه بودهایم و در دوران مدرن نیز شاهد تکرار این رویههای امپراتورمآبانه توسط امپراتوریهایی مانند روسیه و عثمانی و اسپانیا و پرتغال و فرانسه و انگلستان بودهایم. اما سرمایهداری امپریالیستی در پی گذر از تولید مانوفاکتور به تولید صنعتی و شکلگیری صنعت مدرن از قرن نوزدهم به بعد ظهور کرد و در پی آن شاهد رقابت قدرتهای امپریالیستی برای گسترش حوزۀ نفوذ هریک بودیم.».
در نقل قول یادشده، غیرلنینی بودنِ درکِ صداقت- و نیز همتایان جهانی اش- از پدیدۀ امپریالیسم کاملاً عیان است: سخن گفتن از «مفهومِ عامِ امپریالیسم» و ذکر نمونه هایی از «امپریالیسم» در تمدن های باستانی، با شیوه های تولیدِ پیشاسرمایه داری (از برده داری تا فئودالی) سرشت نشان آن دیدگاهی است که نه فقط امپریالیسم را چونان بالاترین مرحلۀ سرمایه داری نمی پذیرد بلکه با تقلیل معنای «امپریالیسم» به رابطۀ میان سلطه گر و سلطه پذیر، قادر (یا مایل؟) به تمایزگذاری میان کشورگشایی های باستانی، توسعه طلبی سرمایه داریِ ویکتوریایی و جنگ های امپریالیستی دورانِ حاضر نیست؛ اما پذیرش این سیستم معیوب و به ظاهر ناکارآمد، برای ساختمانِ استدلالی صداقت از اهمیتی اساسی برخوردار است. صداقت در قسمتی از نوشتۀ خود با ارجاع به موضع کسانی همچون لنین و لوکزامبورگ، مارکسیست – لنینیستها را به رفُرمیسم و درک نادرست از پویایی مناسبات سرمایه داری متهم می کند:
اصولاً مارکسیستهای انقلابی مانند لنین و لوکزامبورگ و یا بوخارین رقابت قهرآمیز قدرتهای سرمایهداری در اشکال حاد نظامی (مانند جنگ جهانی اول) را محکوم میکردند، نه این که از یک طرف در برابر طرف دیگر دفاع کنند. این رفرمیستها و ناسیونالیستها بودند که در آن مقطع اغلب از دولتهای خودی دفاع و جنگ را توجیه میکردند. اما تلقی نادرست چپ محافظهکار از امپریالیسم، ناشی از عدم شناخت رابطۀ سرمایه و سرمایهداری توسط آنان است.
در مورد اینکه چرا صداقت فقط به جنگ جهانی اول اشاره دارد، و نه جنگ جهانی دوم، بعدتر سخن خواهیم گفت. اما او در اینجا، «قدرت های سرمایه داری» را با «قدرت های امپریالیستی» یکسان می گیرد تا مسیر برای گام بعدی در پیشبرد خط استدلالی اش هموار گردد. مسئله اما بر سر این است که اگر صداقت به تئوری لنینی امپریالیسم معتقد نیست، منطقاً نمی تواند از نتایج سیاسی آن تئوری نیز بهره بگیرد. به بیان دیگر، صداقت با مغالطۀ اشتراک لفظ، و با یکسان نمایاندن مفهوم امپریالیسم در دستگاه نظری مورد تاییدِ خود و دستگاه نظری لنین، میکوشد تا از اتوریتۀ وی برای بی اعتبار کردن موضع مارکسیست – لنینیست ها استفاده نماید.
در اینجا ناگزیریم تا برای رد مدعای صداقت مبنی بر عدم تطابق موضع مارکسیست – لنینیست ها با موضع لنین دربارۀ جنگ امپریالیستی، به اختصار ویژگی های امپریالیسم در نظریۀ لنین را مرور کنیم تا ببینیم آیا از منظر لنینیسم روسیه امپریالیست هست یا خیر.
لنین با تاکید بر – و نه تقلیل مسئله به- پایۀ اقتصادی امپریالیسم و پس از بررسی جامعِ سرمایه داری در کشورهایی نظیر آلمان، انگلستان، آمریکا، ژاپن و … ویژگی های این مرحله از سرمایه داری را به شرح زیر بر می شمارد:
- تمرکز تولید و سرمایه به چنان مرحلۀ بالایی از رشد و توسعه رسیده است که انحصاراتی را پدید آورده که نقش تعیین در زندگی اقتصادی دارند؛
- ادغام سرمایۀ صنعتی و سرمایۀ مالی و تفوق الیگارشی مالی؛
- اهمیت روزافزون صدور سرمایه و تمایز آن از صدور کالا؛
- پیدایش اتحادیه های انحصاری بین المللیِ سرمای هداران و تقسیم جهان در بین آنها؛
- پایان تقسیم ارضی جهان بین بزرگترین قدرت های امپریالیستی؛
اما یک بررسی اجمالی از اقتصاد روسیه نشان می دهد که این کشور بر اساس تعریف لنین از امپریالیسم، نمی تواند یک کشور امپریالیستی تلقی شود و نهایتاً کشوری نیمه پیرامونی است:
برای درک جایگاه سرمایۀ مالی روسی کافی است تا به بررسی یکصد بانک برجستۀ جهانی بر اساس دارایی هایشان بپردازیم: روسیه تنها یک بانک در رتبه ۶۶ دارد.
در مورد صدور سرمایه نیز باید گفت که اگرچه میزان «صدور» سرمایۀ روسیه قابل توجه است، اما در اینجا نه با صدور سرمایه که با فرار سرمایه به بهشتهای مالیاتی مانند قبرس و جزایر ویرجین بریتانیا مواجه هستیم. بانک مرکزی روسیه فرار خالص سرمایه از سال ۱۹۹۹ تا ۲۰۱۴ را حدود ۵۵۰ میلیارد دلار برآورد میکند. همچنین رقم واقعی فرار سرمایه روسی در سال ۲۰۱۸ حدود ۶۶ میلیارد دلار برآورد شده است. همچنین مطابق نتایج یک مطالعه تحقیقی، در فهرست یک صد شرکتِ برترِ چندملیتی و داراییهای خارجی و سرمایهگذاری آنها در کشورهای دیگر، نام هیچ شرکت روسی به چشم نمی خورد. این در حالی است که از میان این صد شرکت، بیست شرکت آمریکایی، چهارده شرکت بریتانیایی، دوازده شرکت فرانسوی، یازده شرکت آلمانی، یازده شرکت ژاپنی، پنج شرکت سوئیسی و پنج شرکت چینی (شامل هنگکنگ) هستند.
افزون براین، اگر جایگاه روسیه در بین اتحادیه های انحصاری جهان را به میانجی وضعیت شرکت های روسی بسنجیم، آنگاه بر پایۀ گزارش مجلۀ فوربس در بین ۵۰۰ شرکت برتر جهان (از نظر فروش کل، سود، دارایی و ارزش بازار) تنها ۶ شرکت روسی هستند و از سوی دیگر بهره وری نیروی کار در این کشور، پایین ترین عدد در بین کشورهای اروپایی است.
همچنین در تمام کشورهای امپریالیستی بخش اصلی صادرات، مربوط به کالاهای تمام شدۀ با تکنولوژی بالا و خدمات فنی دانش بنیاد و نیز خدمات مالی است. حال آن که بخش عمدۀ صادرات روسیه ( بیش از هشتاد درصد) شامل نفت و گاز و مواد خام و محصولات کشاورزی است و صادرات کالاهای تکنولوژیک از جمله تسلیحات عددی در حدود هشت درصد از صادرات این کشور را تشکیل می دهد.
نکات و آمارهای فوق، نشانگر آنند که روسیه را نمی توان بر اساس معیارهای لنینی، در زمرۀ کشورهای امپریالیستی به شمار آورد؛ روسیه یک کشور سرمایه داری «نیمه پیرامونی» است که با اتکا به توان نظامی بالای خود – که میراث اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی است- می کوشد تا از منافع ژئوپلیتیک خود در برابر تعرضات امپریالیسم جهانی به سرکردگی امریکا و بازوی نظامی آن یعنی ناتو محافظت نماید. بنابراین تشبّثِ صداقت به دیدگاه های لنین برای مخدوش کردن نظر مخالفانش بی پایه است.
اما اگر روسیه با سنجه های نظریۀ لنین امپریالیست نیست، پس چگونه بسیاری از نظریه پردازان جهانیِ چپ، همچون ژیلبر اشکار، آنتونیو نگری و هاروی و مانند این ها، و به پیروی از آنان برخی نیروهای چپ در ایران، از «امپریالیسمِ روسیه» سخن میگویند؟ بررسی آرای این افراد به وضوح عدول از لنینیسم را آشکار می کند و در دستگاه های نظری بعضی از اینان عملاً سرمایه داری و امپریالیسم خلط می گردند و از مفهوم «امپریالیسم» جز واژه ای باقی نمی ماند و طبیعتاً این موضوع عملاً معنایی به جز بی باوری به پدیدۀ امپریالیسم ندارد. چنین دیدگاهی در عرصۀ عمل به همسان سازی روسیه و چین و آمریکا و … منجر می شود و در تمامی بحران ها نیز این گرایشات، بی هیچ شرمی در کنار امپریالیسم آمریکا و «ارتش آزادی بخشِ» ناتو میایستند و مبارزۀ ضدامپریالیستی برایشان به مفهوم مبارزه علیه چین و روسیه است.
دموکراسی و مضمون طبقاتی آن
مقولۀ دیگری که درساختار دستگاه تئوریک چپِ غیرلنینیست از اهمیتی اساسی برخوردار است، «دموکراسی» است. دموکراسی نه تنها ملاک اصلی در موضعگیری های چپِ غیرلنینی در بزنگاه های تاریخی است، بلکه یکی از انتقادات اصلی اش از چپِ مارکسیست – لنینیست نیز بر این پایه استوار شده است. صداقت نیز در نقدِ خود از چپ مارکسیست – لنینیست چنین می نویسد:
تاریخ جهان سرمایهداری در بیش از دو قرن گذشته تاریخ مبارزات پیوستۀ طبقۀ کارگر و نیروهای چپ برای کسب حقوق دموکراتیک بوده است. حق رأی، حقوق مدنی، آزادی بیان، آزادی مطبوعات، آزادی اجتماعات از جمله اهدافی بوده که مبارزات چپ آن را دنبال میکرده است. جنبش چارتیستی طبقۀ کارگر انگلستان کسب حق رأی برای مردان کارگر را در دستورکار قرار داد و به سهم خود کوشید آن را به بورژوازی و طبقات محافظهکار فرادست این کشور تحمیل کند. چپ همواره در صف اول مبارزه برای حقوق دموکراتیک حضور داشته است، اما این چپ محافظهکار با یک چرخش قلم، با بورژوایی خواندن حقوق دموکراتیک، دموکراسی را که یکی از مهمترین دستاوردهای مبارزات بشریت و تمامی فرودستان است، به بورژوازی متعلق میداند و آن را هدف انقلابهای «بورژوا-دموکراتیک» میداند. در حالی که مبارزات دموکراتیک و سوسیالیستی مکمل یکدیگرند، چپ محافظهکار سوسیالیسم را که به زعم نگارنده حدّ اعلای دموکراسی است اساساً به شکل سیستمی از سلسلهمراتب بوروکراتیک به تصویر میکشد.
در قطعۀ یاد شده، یک خطای تئوریک به چشم می خورد: صداقت با بیان این ادعا که چپِ محافظه کار، «با بورژوایی خواندن حقوق دموکراتیک، دموکراسی را که یکی از مهمترین دستاوردهای مبارزات بشریت و تمامی فرودستان است، به بورژوازی متعلق میداند» عملاً دو مفهوم «دموکراسی» و «حقوق دموکراتیک» را مخلوط می کند تا برپایۀ این اغتشاش چپ مارکسیست – لنینیست را متهم به بی توجهی به حقوق دموکراتیک (نظیر حق ایجاد تشکل های مستقل کارگری، حق آموزش رایگان، حق بهره مندی از مسکن مناسب، حق دسترسی به بهداشت و درمان رایگان و …) کند.
از سوی دیگر، در دستگاهِ مفهومیِ چپِ غیرلنینیست، دموکراتیسم با لیبرالیسم جایگزین شده است. اگر دموکراسی به معنای رهایی توده ها از استبداد و بردگی اجتماعی– اقتصادیِ طبقه/ طبقاتِ حاکم درک نگردد، آنگاه ما نه با حقوق دموکراتیک که در بهترین حالت با دموکراسی بورژوایی سروکار خواهیم داشت. ویژگی درکِ بورژوایی از دموکراسی، تقلیل آن به آزادی های سیاسی، اجتماعی و مذهبی است. در حالی که در دستگاه نظری مارکسیستی (و نه فقط لنینیستی)، حتی دموکراتیسم که مرتبط با منافعِ طبقات میانی است، از دموکراسی بورژوایی مترقی تر است و در نتیجه چپ های غیرلنینیست، در این حوزه دو گام به پس رفته اند. چپ مارکسیست – لنینیست اما، برخلاف ادعای چپ های نو، به هیچ روی نسبت به دموکراسی و آزادی های سیاسی – حتی از نوع بورژوایی آن- بی تفاوت نیست و به رغم آگاهی از این حقیقت که محتوای تمامی حکومت های سرمایه داری همانند است، هرگز نسبت به شکلِ اِعمال سلطۀ سیاسیِ بورژوازی – از جمهوری بورژوایی گرفته تا سلطنت مشروطه و یا حکومت های فاشیستی- بی توجه نبوده است اما این مسئله به معنای آن نیست که در دیالکتیک شکل و محتوا، اولویت را به شکل بدهد.
عدم توجه به مضمون طبقاتی دموکراسی و اولویت قائل شدن برای «آزادی های سیاسی» در مقایسه با «حقوق دموکراتیک»، آن عنصر اساسی است که در بزنگاه های تاریخی، چپ غیرلنینیست را به سمت راست سوق می دهد. زیرا بر طبق این اولویت بندی لازم است تا صرف نظر از تأمین شدن یا نشدنِ حقوق دموکراتیک توده ها، لبۀ تیز حملات را به سوی قدرتِ ضدامپریالیستیای که احتمالاً آزادی های سیاسی (به ویژه برگزاری انتخابات) را آن گونه که شایسته است مرعی نمی دارد، متوجه نِمود و حتی به حمایت از یک دولت امپریالیستی، که آزادی های سیاسی (البته برای اپوزیسیون «قانونی») را در چارچوب سیستم پارلمانی بورژوایی و به شکلی صوری، مراعات می کند، مبادرت کرد. دقیقاً در بستر همین ساختار است که مواضع مشعشعِ بسیاری از این گونه چپ های دموکرات، دربارۀ «مداخلات بشردوستانۀ» امپریالیست ها شکل می گیرد. کافی است تا به دیدگاه های بسیاری از اینان دربارۀ کوشش های امپریالیسم آمریکا برای سرنگونی حکومت قانونی ونزوئلا و یا سکوتشان پیرامونِ توطئه ها و تحریم ها علیه کوبا بنگرید، حمایت جمعی از اینان از حمله به لیبی، عراق و افغانستان و یا سکوتشان در برابر جنایات اسرائیل، دقیقاً بر بنیانِ چنین تفسیری از دموکراسی توجیه و تئوریزه می گردد.
همینجاست که باید جلوی فرار زیرکانۀ صداقت از بررسی صفبندی نیروهای جهانی در جنگ دوم جهانی را گرفت. از همان آغاز تسلط نازیها بر آلمان، و پیوندهای آنان با میلیتاریستهای ژاپنی و فاشیستهای ایتالیایی، همۀ احزاب کمونیست جهان – و در رأس آنان، حزب کمونیست اتحاد شوروی- با درک عمیق مرحلۀ تحول، به این نتیجه رسیدند که تشکیل جبهۀ جهانی ضد فاشیستی، وظیفۀ مبرم همۀ نیروهای تحولخواه است. ازاینرو، تمام احزاب کمونیست جهان، در ائتلاف با نیروهای بورژوا لیبرال، بدون انحلال در خواستههای آنان، و با حفظ برنامههای استراتژیک خود، یک نیروی عظیم را تشکیل دادند. کیست که نداند علاوه بر قهرمانیهای ارتش و خلق شوروی، پارتیزانهای کمونیست و ملیگرا در کشورهای امپریالیست اروپا و دیگر کشورهای تحت سلطۀ فاشیسم، نهتنها ضربات کاری به نازیها و میلیتاریستهای ژاپن وارد کردند، بلکه زمینۀ انقلابهای رهایی بخش، در دهها سرزمین تحت سلطۀ امپریالیسم، چه از نوع غربی آن، و چه از نوع آلمانی-ژاپنی را فراهم ساختند. به عبارت دیگر، این تشخیص درست لحظۀ تاریخی بود که نه تنها فاشیسم را به شکست نهایی کشاند، بلکه ضربۀ کاری به نظام مستعمراتی زد؛ دهها کشور مستقل را ایجاد کرد؛ و صدها میلیون انسان محذوف از تأثیر بر روند تکامل جهان را به عرصۀ تعیین سرنوشت خود کشاند.
اتخاذ این سیاست دقیق، نیاز به شجاعتی داشت که در «چپهای محافظهکار» یافت میشد. امروز، امپریالیسم از چپهای سترونی سود میبرد که نسبت به قدرتگیری فاشیسم در بسیاری کشورها – منجمله در اوکراین- کاملاً بیتفاوتند و با پوشش «دعوای بین امپریالیستها»، خود را تماماً از عرصۀ سیاست ضدامریالیستی کنار کشیده، و با تقدیم ترمینولوژی خاص چپ به امپریالیستها، عملاً در کنار آنان ایستادهاند. به کاربرد وسیع اصطلاح «اولیگارش» توسط بنگاههای انحصاری تولید دروغ و فریب، توجه کنید: گویا بزوسها و ماسکها و گیتسها، اولیگارش نیستند!
پرویز صداقت در مقاله اش به صراحت از دفاع از «دموکراسی و رهایی به نابترین شکل ممکن» سخن میگوید:
چپگرایان نه باورمندانی جزمگرا به دستگاههای ایدئولوژیک شکستخورده و نه هواداران شیدازدۀ تیمهای فوتبالاند که تیم محبوب خود را در هر شرایطی و با هر بازی عادلانه یا ناعادلانهای تشویق کنند. آنان برای جهانی عاری از سرکوب و استثمار و ازخودبیگانگی مبارزه میکنند، نه این که مدافع حوزۀ نفوذ استراتژیک این یا آن دولت باشند. آنان مدافعان دموکراسی و رهایی به نابترین شکل ممکن هستند.
ابتدا به موضوع «دموکراسی و رهایی به نابترین شکل ممکن» خواهیم پرداخت و اندکی بعد نشان خواهیم داد که برخلاف ادعای ایشان، هواداران دموکراسیِ ناب، در بسیاری از نمونه ها تامین کنندۀ مطامع ایدئولوژیک امپریالیست ها بوده اند و متقابلاً به اَشکال گوناگون از حمایت های آنان نیز برخوردار شده اند.
در خارج از ذهن سوژۀ شناسا، نه در طبیعت و نه در جامعه، هرگز هیچ پدیدۀ ناب و خالصی وجود نداشته است. دموکراسی نیز از این قاعده مستثنا نیست؛ دفاع از دموکراسی و رهایی به ناب ترین شکل ممکن، تنها می تواند چونانِ امری ذهنی درک گردد، اما سخن از دموکراسی ناب، کلامی تازه نیست: لنین در یادداشتی درخصوص دموکراسیِ بورژوایی با اشاره به موضوع دموکراسی خالص چنین میگوید:
اگر فکر سلیم و تاریخ را مورد تمسخر قرار ندهیم، آنگاه روشن است که تا زمانی که طبقات گوناگون وجود دارند، نمی توان از «دموکراسی خالص» سخن بهمیان آورد، بلکه فقط میتوان از دموکراسی طبقاتی سخن گفت … «دموکراسی خالص» عبارت کذابانۀ فرد لیبرالی است که کارگران را تحمیق میکند. آنچه در تاریخ سابقه دارد دموکراسی بورژوایی است که جایگزین فئودالیسم میگردد و دموکراسی پرولتری است که جایگزین دموکراسی بورژوایی میشود … دموکراسی بورژوایی در عین این که نسبت به نظامات قرون وسطایی پیشرفت تاریخی عظیمی بهشمار میرود، همواره دموکراسیای محدود، سر و دم بریده، جعلی و سالوسانه باقی میماند (و در شرایط سرمایهداری نمیتواند باقی نماند) که برای توانگران در حکم بهشت برین و برای استثمار شوندگان و تهیدستان در حکم دام و فریب است. (لنین، مجموعه آثار؛ ۶۳۳)
اما پیشتر گفتیم که چپِ دموکراسی خواه ما – و از جمله نویسندۀ محترم مقاله- مدتهاست که «دستگاه ایدئولوژیک شکستخورده» لنین را به کناری افکنده است. حتی در اینجا مشخص خواهد شد که این چپِ «مارکسیستِ دموکراسی خواه»، مرزبندی مشخصی نیز با مارکس دارد، زیرا مارکس نیز همچون لنین، درکی طبقاتی از دموکراسی و آزادی داشت و کاملاً به محتوی طبقاتی مفاهیمی نظیر دموکراسی و آزادی و حقوق بشر پایبند بود؛ به عنوان شاهدی بر این مدعا درفصل چهارم مجلد اول کاپیتال چنین میخوانیم:
قلمرو گردش یا مبادله کالا که در محدوده آن خرید و فروش نیروی کار جریان می یابد، در واقع همان بهشت حقوق بشر است. این جا قلمرو منحصر به فرد آزادی، برابری، مالکیت و بنتام است. آزادی! زیرا هم خریدار و هم فروشندۀ کالا، مثلاً نیروی کار، تنها تابع ارادۀ آزاد خود هستند … برابری! زیرا هریک مانند مالکان ساده کالا با هم ارتباط میگیرند و هم ارز را با هم ارز مبادله می کنند. مالکیت! زیرا هریک چیزی را در اختیار دارند که متعلق به خودشان است. بنتام! زیرا هرکس منافع خود را دنبال می کند … هریک فقط به خود توجه دارد و کسی نگران دیگری نیست. و دقیقاً به همین دلیل ، یا در انطباق با هم آهنگی از پیش مستقر امور، یا در سایه حمایت پروردگاری قادر، همۀ آنها برای آنچه متقابلاً مفید است و سود مشترک و منافع مشترک شمرده می شود ، با هم کار می کنند. با ترک سپهر گردش ساده یا مبادلۀ کالاها، که نظرات، مفاهیم و معیارهای «اقتصاددانان عامیانه تجارت آزاد» را برای قضاوت دربارۀ جامعه سرمایه و کار مزدبگیری فراهم می کند، به نظر می رسد که تغییرات مهمی در سیمای بازیگران نمایش ما رخ داده است؛ آن که پیشتر صاحب پول بود، اکنون به عنوان سرمایه دار، با گام های بلند پیشاپیش راه می رود؛ صاحب نیروی کار به عنوان کارگرش به دنبال او روان است. آن یکی خودپسندانه لبخندی از رضایت به لب دارد و سخت به کسب و کارش می اندیشد آن دیگری، ترسان و با اکراه راه می رود؛ همانند کسی که پوست خودش را به بازار آورده باشد و اکنون انتظار دیگری جز آن که دباغی اش کنند، ندارد. (مارکس، ۱۳۹۴: ۱۹۸-۱۹۹).
پس تا بدینجا ملاحظه کردیم که برخلاف مارکسیست – لنینیست ها که نه فقط به آزادی های دموکراتیک بی توجه نیستند بلکه در کنار آن و در سطحی فراتر، خواستار احقاق حقوق دموکراتیک توده ها نیز هستند، این چپِ مدافع دموکراسی ناب است که برخلاف ادعاهایش، قادر نیست تا از دموکراسی بورژوایی قدمی فراتر رود. اما برای آن دسته از نیروهای صادقی که با خوشباوری، به پیشبرد پروژۀ «دموکراسی خواهی» به مدد امپریالیسم و «ارتش آزادیبخش» ناتو امید بسته اند، متذکر می شویم که امروز و در عصر نئولیبرالیسم، امپریالیست ها برخلاف ادعاهای دموکراسی خواهانه شان، نه فقط تمایلی به پیگیری آرمان های لیبرالیِ سرمایه داری عصر پیشین ندارند بلکه بر مبنای منافع ملموس و عینی خود در صدد بازپس گیری تمامی امتیازاتی هستند که زمانی به اجبار به طبقات پایینی واگذار شده بودند و به بیان دیگر، امروز تکالیف ناتمام انقلاب های بورژوا – دموکراتیکِ پیشین، تماماً بر عهدۀ طبقۀ کارگر است و به قول انگلس کارگران نمی توانند صبر کنند که بورژوازی «وظایف لعنتی اش» را انجام دهد.
در اینجا اشاره به این نکته نیز ضروری است که طبقات حاکم و امپریالیست ها موفق شده اند تا به بسیاری از نیروهای مترقی و چپ بقبولانند که دموکراسی امری بنیادین، خنثی و فراطبقاتی است و باید همواره آن را همچون امری قدسی بر فراز مخاصمات اجتماعی – طبقاتی نشاند و این در حالی است که خود آنان درکی به غایت دقیق و طبقاتی از دموکراسی دارند: هر آن کجا که منافع طبقاتی شان به مخاطره بیفتد، در نقض بدیهی ترین و تفسیرناپذیرترین حقوق انسان ها تردید نخواهند کرد.
«چپِ دموکراسی خواه»؛ اسب تروایِ امپریالیسم
صداقت در بخش دیگری از نوشته اش پس از ذکر این نکته که «چپِ محافظه کار» همواره و به ویژه در دوران اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، مدافع تجاوزات آن کشور بوده است، چنین میگوید:
در دورۀ اتحاد شوروی هم مواردی مانند اشغال لهستان، حضور نظامی مجارستان برای سرکوب انقلاب شورایی این کشور، بهار پراگ، کودتای نظامی در لهستان، اشغال نظامی افغانستان فراموششدنی نیست. اگر به باورمندان چپ محافظهکار هریک از این موارد را بگویید احتمالاً ابتدا اشارهای به دروغپردازیهای رسانههای امپریالیستی میکند و بعد در ادامه سلسلهای از مداخلات نظامی امریکا در جهان را مثال میزند. گویی مداخلۀ نظامی امریکا هر کشور دیگری را مجاز میکند که به سایر کشورها تجاوز کند و برای آنان اثبات شیء در حکم نفی ماعدا است.
در اینجا به ادعاهای دیگر چپِ هوادارِ دموکراسیِ ناب دربارۀ سوریه نمی پردازیم که با مواضع ِ تابناک و ماندگار خود چگونه در جستجوی دموکراسیِ ناب، عملاً از اردوگاه هوادارانِ آدمخوارانِ داعش و جبهه النصره و … سر درآورده بود، اما ملاحظه می شود که چپ های «دموکراسی خواه» کماکان انتقادات و دیدگاه های چپِ اروپایی در دوران جنگ سرد را دربارۀ عملکرد اردوگاه سوسیالیسم مطرح می کنند؛ حال آنکه اگر بیان این انتقادات در همان زمان از سوی بعضی از نیروهای صادق -و نه شیفتگان دموکراسی بورژوا لیبرالی- ناشی از بی اطلاعی از مضمون واقعی آن رخدادها بوده باشد، امروزه و با مشخص شدن نقش سرویس های اطلاعاتی جهان سرمایه داری و نیز با ملاحظۀ آنچه که پس از تخریب اتحادجماهیر شوروی و اردوگاه سوسیالیسم بر سر منافع توده ها و طبقۀ کارگر در آن کشورها آمده است، سخن گفتن از «تجاوزات نظامی» شوروی، در معصومانه ترین وضعیت، شوخی تلخ و گزنده ای بیش نیست. مسئله بر سر انکار کاستی ها، ناکامی ها و خطاهای اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی و اردوگاه سوسیالیسم نیست؛ بلکه توجه به این نکته است که چگونه کنار نهادن مفاهیم و مضامین علمی سوسیالیسم همچون انقلاب، دیکتاتوری پرولتاریا و نادیده انگاشتن مضمون طبقاتی دموکراسی و نظایر اینها، چپ هوادارِ دموکراسیِ ناب را به آلت دست سرمایه داری جهانی تبدیل کرده است. در اینجا کافی است تا به پیشینۀ این دیدگاه ها و چگونگی رُشد آنها در درون طیف چپ نگاهی بیندازیم تا ملاحظه کنیم که چگونه سیا و نهادهای امپریالیستی نه فقط از این نیروها بهره برداری کردند، بلکه در ترویج و گسترش آرا و ایده هایشان نیز سهیم بوده اند.
جیمز پتراس، در مقاله ای دربارۀ سیا و جنگِ سردِ فرهنگی، در نشریۀ مانتلی ریویو، شرح میدهد که چگونه سیا به واسطۀ گروههای اصلی خود و همچنین به میانجی سازمانهای «بشردوستانه» مانند بنیاد فورد و راکفلر، در طیف گستردهای از سازمانهای فرهنگی نفوذ کرد و بر آنها تأثیر گذاشت. سیا همچنین آثار نویسندگان معروفی را منتشر و ترجمه کرد که خط واشنگتن را دنبال میکردند، از هنر انتزاعی حمایت میکرد تا با هر محتوای اجتماعی مقابله کنند و در سرتاسر جهان به مجلاتی که مارکسیسم، کمونیسم و سیاستهای انقلابی را نقد میکردند، یارانه پرداخت میشد؛ تا جایی که برخی از روشنفکران مستقیماً در لیست حقوق و دستمزد سیا بودند. بسیاری آگاهانه با «پروژه های» سیا مرتبط بودند. نشریاتی نظیر پارتیزان ریویو از بودجه سیا بهره مند می شدند و روشنفکرانی نظیر ملوین لاسکی، آیزایا برلین، استفن اسپندر، سیدنی هوک، دنیل بل، دوایت مک دونالد، رابرت لاول، هانا آرنت، مری مک کارتی و بسیاری دیگر در ایالات متحده و اروپا از حمایت سیا برخوردار می شدند. در اروپا، سیا به ویژه به «چپ دموکراتیک» و چپهای سابق، از جمله اینیاتسیو سیلونه، استفان اسپندر، آرتور کوستلر، ریموند آرون، آنتونی کراسلند، مایکل جوسلسون و جورج اورول علاقهمند بود و آثار آنها را تبلیغ میکرد. البته ادعاهای بسیاری از آنان دربارۀ بی اطلاعی از منبع کمک های دریافتی باورکردنی نیست: در آثار اینان کوچکترین انتقادی از مداخلات امپریالیستی در کشورهایی نظیر ایران، گواتمالا، کره و یونان مشاهده نمی شود و حتی تام برادن، رئیس وقت شعبه سازمانهای بینالمللی سیا، تایید کرد که تمامی اینان می دانستند که چه کسی حقوق و دستمزدشان را پرداخت میکرده است. بر اساس گزارش مذکور، شناخته شده ترین نشریات چپِ دموکراتِ ضد استالین، نظیر Encounter، New Leader، Partisan Review توسط سیا تامین مالی می شدند و حتی یک مامور سیا به سردبیری Encounter منصوب شد.
پس از جنگ جهانی دوم، سیا دریافت که برای تضعیف اتحادیه ها و روشنفکرانِ ضدّ ناتو، نیاز به یافتن یا ساختنِ یک «چپ دموکراتیک» برای شرکت در جنگ ایدئولوژیک است. «چپ دموکراتیک» اساساً برای مبارزه با چپ رادیکال مورد استفاده قرار گرفت و کار آنها پرسش یا مطالبه گری نبود، بلکه خدمت به امپریالیسم به نام «ارزش های دموکراتیک غربی» بود. یاوه گویی های چپِ دموکراتِ اروپایی علیه «استالینیسم» و اعلامیه های آن ها مبنی بر ایمان به ارزش های دموکراتیک و آزادی، پوشش ایدئولوژیک مفیدی برای توجیه جنایات امپریالیسم بود. بسیاری از روشنفکران این نحله از چپ، در زمان تخریب یوگوسلاوی و در جریان پاکسازی خونین دهها هزار صرب و کشتار تعداد زیادی غیرنظامی بیگناه در کنار جنایتکاران ایستادند.
اما همکاری این دسته از چپ نمایان با امپریالیسم، به هی چروی منحصر به دوران جنگ سرد نماند: امروز نیز ما شاهد هیاهوی سرسام آور این چپ نمایان علیه هرگونه مقاومت در مقابل امپریالیسمِ جهانی به سرکردگی آمریکا هستیم. روزنامۀ مورنینگ استار ارگان حزب کمونیست بریتانیا در ۲۵ جولای ۲۰۱۹ در مقاله ای به قلم فیل میلر، رابطۀ میان دانشکدۀ مطالعات شرقی و آفریقایی (SOAS) و وزارت دفاع بریتانیا را افشا نمود. این دانشگاهِ به ظاهر چپ گرا، تا سال ۲۰۱۶ حداقل چهارصد هزار پوند بابت «مشاورۀ فرهنگی» از ارتش دریافت کرده بود و این پول به پژوهشگرانی اختصاص یافته بود که بر روی فرهنگ و تاریخ مردم آسیا و آفریقا و مستعمرات پیشینِ بریتانیا مطالعاتی انجام می دادند. بخشی از این پروژه توسط ژیلبر اشکار، روشنفکر چپِ دموکراسی خواه، انجام گرفته بود و مطابق اسناد این دانشگاه، ژیلبر اشکار در سالهای ۲۰۱۷ و ۲۰۱۹ چهار روز در مورد «بنیادگرایی اسلامی» و سایر موضوعات به وزارت دفاع آموزش داده بود.
همچنین این روشنفکر کسی است که در یکی از آخرین مقالاتش به نام اصول کلی مواضع چپ رادیکال ضد امپریالیست در زمینۀ جنگ اوکراین، که اتفاقاً در سایت نقد اقتصاد سیاسی نیز به فارسی منتشر شد، خواستار «تحویل بی قید و شرط تسلیحاتِ دفاعی» به دولت اوکراین، به عنوان یک «وظیفۀ انترناسیونالیستی» شد. افزون بر این، وی در فراز دیگری از نوشته اش، پس از شرحی پیرامون انواع تحریم، نوشت: «مخالفت ما با تجاوز روسیه همراه با بی اعتمادی ما به دولت های امپریالیستی غربی به این معنی است که ما نه باید از تحریم های آنها حمایت کنیم و نه خواستار لغو آنها باشیم» و بدین گونه یکی از روشنترین نمونه های موضع گیری بر مبنای سیاستِ نشستنِ میان دو صندلی و در حقیقت قرار گرفتن در آغوش امپریالیسم را به نمایش گذاشت.
راه سوم؛ بیعملی یا اقدام به سود ناتو؟
یکی دیگر از نکاتی که در مقالۀ «چرا از تاریخ نمی آموزند؟» به آن اشاره شده است، چگونگی موضع گیری مارکسیست – لنینیست ها دربارۀ مسائل ژئوپلیتیک است:
در سالهای اخیر و با تشدید بحرانهای ژئوپلتیک میان قدرتهای نوظهور و قدرتهای دیرپاتر نظم جهانی سرمایهداری، شاهد احیای دیدگاهی در میان برخی چپگرایان بودیم که در نزاعهای برگرفته میان قدرتهای ارتجاعی، عمدتاً جانب یک طرف نزاع را برمیگرفتند. مهمترین معیار برایشان موضع همدلانه یا خصمانۀ امپریالیسم امریکا و برخی متحدان پایدارش نسبت به طرفین دعوا بود. این موضعگیریها بهویژه از هنگام جنگ داخلی سوریه بیشتر مشهود و نمایان بوده است. در تمامی سالهای اخیر شاهد موضعگیریهای این چپ خودخوانده به نفع این دولت و یا آن دولت بودیم.
صرفنظر از درستی یا نادرستی ادعای مذکور و فارغ از این حقیقت که جنگ سوریه داخلی نبوده است و بیش از ۳۰۰هزار مزدورِ تأمین و تجهیز شده توسط ناتو، در سوریه جنگیدهاند، آنچه که متنِ پیشگفته، به ذهن متبادر می کند، «راه سومی» است که گویا نویسندۀ مقاله و طیف همفکرانش در پیش گرفته اند. واقعیت این است، که می توان منتقدانِ چپگرای عملکرد مارکسیست-لنینیست ها را به دو دستۀ عمده تقسیم کرد: نخستین گروه، منزه طلبانیاند که به دنبال دموکراسیِ ناب و سوسیالیسمِ خالص و مانند اینها، حاضر به «دامن آلودن» به هیچگونه فعالیت عملی و حتی تایید کوشش ها و مبارزات مارکسیست – لنینیست ها نیستند. اینان همواره در جایگاه منتقد، با نفی دستاوردهای مبارزات چپِ مارکسیست – لنینست، تنها برکاستی ها و شکست ها انگشت گذارده و حتی به خرده گیری از هر اقدام عملی در راستای تحقق آرمان رهایی طبقۀ کارگر می پردازند. اینان به رغم ادعاهای تند انقلابی، دشمنِ تمام انقلاب های پیروزند. زیرا قادر به پذیرش بغرنجی ها، پیچ وخم ها و فراز و فرودهای مبارزه نیستند؛ زیرا که جهان واقعی با تصاویر ذهنی اینان از رَوَند انقلاب، مبارزۀ طبقاتی و چگونگی ساختمان سوسیالیسم منطبق نیست. صداقت در فرازی از نقد خود از چپِ مارکسیست – لنینیست، دقیقاً گزارهایی را بیان می کند که تشویش های یک روشنفکر منزه طلب را در پیش چشم می گذارد:
در مقطعی از تاریخ سرمایهداری، خورشید استعمار انگلستان هیچ جا غروب نمیکرد و امروز نیز امریکا دارای بیشترین پایگاه نظامی در جهان است. سرمایهداری یک فراشد و دگرگونی دایم است همان طور که یک قرن پیش امریکا این موقعیت را نداشت و بزرگترین قدرت نظامی جهان نبود، آیا این فرضی دور از انتظار است که در آینده شاهد شکلگیری پایگاههای نظامی چین در امتداد طرح کمربند و جاده این کشور باشیم؟
اگرچه که تبدیل جمهوری خلق چین به یک نیروی امپریالیستِ جدید در آینده، از دیدگاه تئوری ناممکن نیست، اما در اینجا ما با تردیدهای فلج کننده ای مواجهیم که نه فقط تنها یکی از مسیرهای ممکنِ آینده – و بدترین آنها- را در نظر می گیرد، بلکه قادر به انجام هیچ کوششی برای اجتناب از آن نیست: بالعکس، این تحلیل، از ترس احتمال پیدایش «امپریالیستِ جدید»، در سنگر امپریالیست های واقعاً موجود پناه می گیرد. تحلیلی که قادر نیست تا معیاری برای تمایزگذاری میان خطر بالفعل با خطر بالقوۀ احتمالی به دست دهد. به نمونه ای دیگر از این دست نظرات که نتیجۀ منطقی آن بی عملی است، بنگرید: صداقت در نقد دستگاه نظری مارکسیست – لنینیست ها و به تبعیت از تروتسکی، مینویسد:
نخستین و مهمترین مشکل در محدود ماندن انقلاب سوسیالیستی به یک کشور بود. اساساً ساختن سوسیالیسم در یک کشور ناممکن است. لنین و انقلابیون شوروی نیز انتظار داشتند انقلاب شوروی با سلسلهای از انقلابهای سوسیالیستی در اروپا تکمیل شود. وقتی انقلابهای اروپا ناکام ماند و شوروی تنها کشور سوسیالیستی بود که باید بهتنهایی حیات پیدا میکرد دو تناقض بنیادی شکل گرفت. تناقض حیات یک دولت –ملت سوسیالیستی در نظامی جهانی متشکل از دولت–ملتهای سرمایهداری و تناقض انقلاب سوسیالیستی در کشوری به لحاظ اقتصادی عقبمانده.
فارغ از این حقیقتِ واضح که در عصر امپریالیسم، کشورهای سرمایه داری به صورتی ناموزون رشد میکنند و در نتیجه امکان گسیختنِ زنجیر امپریالیسم در ضعیفترین حلقۀ آن وجود دارد، اتخاذ موضعِ امکان ناپذیر بودن ساختمان سوسیالیسم در یک کشور، نتیجه ای به جز انصراف از انقلاب و بی عملی نخواهد داشت. زیرا پذیرش این تز مستلزم وقوع یک انقلاب جهانی است و با توجه به ناتمام ماندن تکالیف انقلاباتِ ملی – دموکراتیک و حتی بورژوا – دموکراتیک در بخش های زیادی از مناطق جهان و همچنین مهیا نبودن شرایط ذهنیِ انقلاب در بسیاری از کشورهای پیشرفتۀ سرمایه داری، عملاً ناممکن بودن پیروزی انقلاب و ساختمان سوسیالیسم تصدیق می گردد؛ تصدیقی که معنایی به جز انصراف از انقلاب نخواهد داشت و در بهترین حالت به رفورمیسم و خرده کاری اکتفا خواهد نمود.
اما گروه دوم از منتقدان، مدعیانِ «راه سوم»اند. راه سومی که در واقع چیزی به جز نشستن میان دو صندلی و نهایتاً غلتیدن به آغوش ناتو نیست. نمونه های فراوانی از این دست تحلیل ها و موضعگیری های چپِ دموکرات در خصوص تجاوزات نظامی امپریالیست ها در دهه های اخیر، به سهولت در دسترس است اما این گونه سیاست ورزی ها سابقۀ قدیمی تری نیز دارد: به عنوان مثال می توان به ادعاهای محمدامین رسول زاده، مساواتچی قدیمی و پانتورانیستِ بعدی، دربارۀ لزوم مبارزۀ همزمان با نازیسم و بولشویسم اشاره نمود. وی که بولشویسم و نازیسم را به طاعون و وبا تشبیه میکرد، با ادعای مبارزۀ توامان با هر دو، از هواداران خود می خواست تا میان این دو دست به انتخاب نزنند (رسول زاده، ۱۳۸۹: ۲۷-۲۸). اما نهایتاً با تشکیل لژیون تُرکستان دوشادوش نیروهای فاشیست به مبارزه با اتحاد جماهیر شوروی پرداخت. (رسول زاده، ۱۳۸۹: ۴۴) و نیروهای وی در جنگ دوم جهانی جنایاتی را مرتکب شدند که حتی نازی ها از ارتکاب آن ها ابا داشتند.
نمونۀ دیگر لئون تروتسکی است. کسی که با ادعاهای اولترا انقلابی و شعارهایی پیرامون «انقلاب مداوم» و … در سال ۱۹۳۲ و حدود ده سال پس از قدرت گیری فاشیست ها در ایتالیا، و در زمانی که شخصیتی مانند آنتونیو گرامشی با حکم بیست سال حبس مواجه شده بود، آزادانه به ایتالیای فاشیست سفر میکند و چند سال بعد نیز با ادعای مبارزۀ همزمان با کمینترن و فاشیسم، دربارۀ چگونگی برخورد با کمونیست های هوادار کمینترن، به کمیتۀ دایز – سلف کمیتۀ مک کارتی– مشاوره می دهد. از «راهِ سوم» تروتسکیست هایی نظیر ژیلبر اشکار و نیروهایی همچون «سوسیالیست های خاورمیانه» تنها یک قدم تا ایستادن در کنار ناتو فاصله هست.
ساختن مسیر برای راه سومِ واقعی، راه سومِ آزموده شده، تنها از طریق پایبندی به مبانیِ سوسیالیسمِ علمی و با در نظر داشتن رئال پولیتیکِ لنینی امکان پذیر است نه اتخاذ مواضع میانه و نشستن میان دو صندلی! و صلح نسبتاً پایدار میان کشورها در جهانی با تفوّق مناسبات سرمایه دارانه، به میانجی میزانی از توازن قوا تامین می شود و نه از راه شعارهای پاسیفیستی و تسلیم طلبانه.
بازگشت به «درسنامه ها»: مضمون دوران و جهانچند قطبی
چپِ نو همواره مارکسیست – لنینیست ها را به خوانش ارتودکس از مارکسیسم یا هواداری از نسخۀ روسی آن و عدم درک منطق دیالکتیک متهم کرده است. صداقت نیز در مطلب خود همین مضمونِ مکرر را تکرار می کند:
چپ محافظهکار که اساساً ناتوان از درک دیالکتیکی است، به تبع درسنامههای اتحاد شوروی، اصولی برای دیالکتیک برمیشمرد و در این میان دایم در تلاش است تضاد را به «عمده» و «غیرعمده» بدل کند و آنچه را غیرعمده خوانده بیاهمیت تلقی کند و کنار گذارد. بدین ترتیب، برای این چپ، حقوق بشر، حقوق شهروندی، حقوق زنان، حقوق اقلیتها و حتی تضاد کار و سرمایه در قیاس با آنچه تضاد دولت – ملتهای جهانی میدانند رنگ میبازد … به تبع شناختشناسی معیوبی که فاقد نگاه دیالکتیکی به مناسبات اجتماعی است شاهد شکلگیری نوعی دستگاه نظری نزد این چپ هستیم که در ذات خود محافظهکارانه و ارتجاعی است. در این چارچوب، این چپ دایماً به تفکیکهای صوری و مخرب متوسل میشود. تفکیک دموکراتیک از سوسیالیستی، تفکیک مبارزۀ طبقاتی از مبارزۀ ضد امپریالیستی، تفکیک مبارزات زنان و اقلیتها از سایر مبارزات و کماهمیت انگاشتن آنها.
اما صداقت فراموش می کند که در نزد خود وی و همفکرانش نیز موضع گیری و سیاست ورزی دقیقاً بر پایۀ منطق عمده – غیرعمده سامان می یابد: مسئلۀ عمده برای آنان دموکراسی است، و غیر عمده، مبارزه با سرمایه داری یا مبارزۀ ضدامپریالیستی! افزون بر این، بر خلاف ادعای چپِ دموکراسی خواه، چپ مارکسیست – لنینیست نه تنها نسبت به آزادی های دموکراتیک، حقوق شهروندی، حقوق زنان و قومیت ها بی توجه نیست، بلکه پرچمدار این مبارزات نیز بوده است اما مشکل از آنجا آغاز می گردد که چپِ دموکراسی خواه در کنار فعالان جنبش های اجتماعی گوناگون (اقوام، زنان و …) مایل است تا اولویت های خود را به جنبش طبقۀ کارگر تحمیل کند و به بیان دیگر طبقۀ کارگر و سازمان سیاسی اش را به پیاده نظام خود مبدل نماید: این حقِّ تمامی جنبش های مترقی اجتماعی است که مسائل را بر مبنای اولویت های خود دسته بندی کنند، اما از منظر مارکسیست- لنینیست ها، اگر این جنبش ها بحث عمده – غیرعمده را برپایۀ اهداف خود درک می کنند، طبقۀ کارگر نیز بیش از سایرین استحقاقِ آن را دارد که درک طبقاتی و ویژۀ خود را از مسائل اجتماعی اِعمال و برپایۀ آن اقدام نماید زیرا این طبقه با رهایی خود، موجبات رهایی تمام اجتماع را فراهم می آورد: این سخن به هیچ روی بدین معنی نیست که آزادی زنان یا رهایی از قید ستم قومی یا مذهبی و … به فردای پس از انقلاب سوسیالیستی احاله می شود، اما این حق طبقۀ کارگر و سازمان سیاسی آن است که میدان مبارزه اش را خود انتخاب کند. به عنوان نمونه از منظر جنبش طبقۀ کارگر پرداختن به حقوق زنان به صورت حقِ کارگرِ زن درک می گردد، همچنان که از دیدگاه جنبش زنان مسئله به صورت حق زنانِ کارگر مطرح می شود.
صداقت در بخشی دیگر از تحلیل خود از دستگاه تئوریک مارکسیسم – لنینیسم، این دستگاه نظری را معیوب میخواند:
ما صرفاً با برخی نظرات منفرد نادرست روبهرو نیستیم، این یک دستگاه نظری، اگرچه معیوب، اما منسجم است. این چارچوب نظری چهگونه تکوین یافت. به گمان من، شکلگیری این دستگاه نظری حاصل تجربۀ ناشی از تناقضها و در نهایت شکست انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ است.
برای توضیح مسئله باید پرسید که انسجام درونی این سیستم ناشی از کدام عامل است؟ پاسخ این است: چون جهان بینی لنینیستی مبتنی بر مدل علمی است. پاسخ چپِ سترون به بحرانها و حتی مسائل کوچک در مبارزات طبقاتی، مشخص نیست. چون دستگاه نظری آنان منسجم نیست. نحلههای متفاوت چپِ سترون پاسخهای متفاوتی برای تمام غوامض دنیا دارند. بسته به موقعیت جغرافیایی حضور خود، مواضع متفاوتی میگیرند. کما اینکه در ماجرای اخیر قزاقستان، هرچه فاصلۀ آنان به سمت غرب، از قزاقستان دورتر میشد، مواضعشان علیه روسیه شدیدتر، و بهسود آمریکا نرمتر میگردید. چپ سترون علت انسجام دستگاه نظری چپ مارکسیست – لنینیست را در «تجربۀ حاصل از تناقضها و در نهایت شکست انقلاب اکتبر» میداند. هرچند چپ مارکسیست-لنینیست تجزیۀ اتحاد شوروی را بهمعنای شکست انقلاب اکتبر نمیداند، اما اتفاقاً مفهوم دیالکتیک در همین است. انسجام اندیشه، حاصل باور به مبانی علمی تحولات، و درسآموزی از پیروزیها و شکستها، جمعبندی نتایج، و انتخاب تاکتیک و استراتژی درست است. آقای صداقت، چپ محافظهکار را به گوشهنشینی و «نقد» -و فقط نقد- دعوت میکند. پراتیک مبارزه برای چپ سترون، تنها در شعارهای ناب خلاصه میشود.
در قسمت دیگری از مقاله این ادعا مطرح می شود که «چپِ محافظه کار» درکی از پویش سرمایهداری در مقام یک نظام جهانی و رقابت قدرتهای مرکزی و نیمهپیرامونی سرمایهداری و گذارهای هژمونیک ندارد. اگر منتقد ما اندکی به همان «درسنامه ها» توجه می کرد به خاطر می آورد که مفهوم «مضمون دوران» همین است: از آنجایی که تکامل اجتماعی، به معنای جایگزینی یک صورت بندی اقتصادی – اجتماعی با صورت بندی پیچیده تر و مترقی تر، به صورت همزمان و شیوه ای کاملاً یکسان در تمام کشورهای جهان صورت نمی بندد، به همین دلیل جامعۀ انسانی در هر مرحله از تکامل اجتماعیِ خود، بغرنجی ها و درهم تنیدگی های ویژه ای را داراست که ناشی از تاثیرِ متقابل و مبارزه میان صورت بندی های اجتماعی گوناگونِ موجود از یکسو و از سوی دیگر تقابلِ میان گروه های اجتماعی، ملل و دولت های مختلف هستند. به بیان دیگر، پیچیدگی های تکوین جوامع گوناگون انسانی که حتی وجود همزمان دو یا چند صورت بندی مختلف را در یک جغرافیای سیاسی واحد شامل می شوند، پیدایش تقسیم بندی جدیدی را برای درک بهتر سیمای جهان و سمت و سوی تحولات آن و نیز گرایش مسلط بر روندها و فراز و فرودها، الزام آور می سازد. در حقیقت، تصویر جامعۀ بشری همچون یک کلِ واحد در یک مرحله از تکامل اجتماعی آن، به خوبی با مفهوم دوران فورموله و مدل می شود تا روی گرایش مسلط در آن مرحلۀ تکامل مفروض و طبقه/ طبقاتی که حامل آن گرایش مسلط و مترقی است تاکید گردد.
با درک مضمون دوران می توان درکی صحیح تر از رقابت های متنوع میان طبقات، صورت بندیهای اجتماعی متعارض، کشمکش میان کشورها و… را به دست آورد. از دل همین رقابتهاست که شکل جهان و مسیر آتی تحول آن معین میشود. جاییکه کشورهای پیرامونی –همچون سوریه- برای بقای خود دست به مقاومت میزنند و در این راه از کشورهای «نیمه پیرامونی» کمک میگیرند، فریاد چپ سترونِ دموکراسی خواه اوج میگیرد. تظاهر به «انقلاب ناب جهانی» کار سادهای است و البته پوششی برای پاسیفیسم.
چپِ نویِ سترونی که بی عملی خویش را پشت نقاب انقلابی بودن پنهان می کند، به دلیل نگاه استاتیک و غیر دیالکتیکی خود، درکی از چگونگی عمل کنشگران و نیروهای اجتماعی ندارد. این نوع چپ، قادر به درک این حقیقت نیست که عمل کنشگران و نیروها در فرآیند تاریخی خود منجر به دو نوع نتیجه خواهد شد: اول «نتایج اندیشیده» که مورد نظرکنش گران بوده و قصدشان از انجام آن عمل رسیدن به همین نوع نتایج است؛ اما نوع دوم، «نتایج قهری» است که در جریان پدید می آیند و در بسیاری از نمونه ها مورد نظر کنشگران نیستند و حتی در دراز مدت ممکن است تا برخلاف منافع و مطامع آنان باشند. به عنوان دو نمونه از نتایج قهری می توان به ایجاد پرولتاریا به عنوان گورکن سرمایه داری، در فرآیند گسترش و تکامل آن اشاره کرد و نیز دقیقاً همان اشاره لنین به موضوع شکست تزاریسم که نتیجه قهری آن تقویت جریان انقلابی بود که البته قطعاً مورد نظر رقبای روسیه تزاری نبود. این چپ به علت درک نادرست و ناقص و معیوب خود از تحولات جهانی قادر نیست تا تاکتیک های گوناگون را در یک چارچوب استراتژیک منسجم، بسنجد و انتخاب کند (اگر اصولاً اعتقادی به فعالیت و اقدام عملی داشته باشد!)؛ چگونگی پیروزی انقلاب اکتبر، درس های بزرگی از اتحادهای تاکتیکی و استراتژیک و انعطاف و تنوع در گزینش تاکتیک ها دارد و این در حالی است که برخلاف تسلیم طلبی چپِ دموکرات، کوچک ترین امتیاز تئوریکی به متحدان مقطعی داده نخواهد شد. در دستگاه نظری چپِ پاسیفیست، گذار از جهان تک قطبی به جهان چندقطبی، فاقد اهمیت ویژه است زیرا از نظر او تمایزی بین بازیگران عرصۀ سیاست جهان نیست؛ چپِ نقّادِ بی عمل، لزومی به تجزیه و تحلیل نیروها و استفاده از شکاف های موجود در میان دشمنان نمی بیند.
به هر روی، صداقت برای تخطئۀ آن چه که «چپِ محافظه کار» می خواند، هر رطب و یابسی را در هم می آمیزد و حتی در بسیاری از موارد کاملاً از جادۀ انصاف خارج می شود. به عنوان نمونه وی در بخشی از مقاله اش با زدن گریزی به سال های ابتدایی انقلاب و مواضع نیروهای سیاسی در آن مقطع زمانی چنین می نگارد:
در نخستین سالهای انقلاب، این جریان چپ هم تشکلهای مستقل کارگری و انواع مبارزات ضد سرمایهداری و هم انواع مبارزات دموکراتیک (مانند زنان، ملتها و جز آن) را در برابر ستیزی که با آمریکا شکل گرفت کماهمیت و فاقد اولویت دانست و بدین ترتیب عملاً به شکست آنها یاری رساند. همین امر باعث شد که چند سال بعد و در پی پایان جنگ که اجرای برنامۀ تعدیل ساختاری در ایران آغاز شد، اجرای برنامههای توصیهشدۀ نهادهای امپریالیستی مانند صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی در حوزۀ بازار کار با سهولت تمام و به شکل یکی از «موفقترین» برنامههای ضدکارگری در جهان اجرا شود. چرا که آن نهادهای دموکراتیک و طبقاتی که حداقلی از مقاومت را امکانپذیر میکرد مطلقاً وجود نداشت. به عبارت دیگر، این خوانش از چپ بهرغم ادعاهای ضدامپریالیستی عملاً در نهایت زمینه را برای اجرای موفق برنامههای امپریالیستی فراهم آورده است، البته فقط به سهم خودش.
در قطعۀ یادشده، ما نه تنها عملاً با متهم کردنِ قربانی به جای مجرم مواجه هستیم، حتی فراتر از آن اجرای موفق سیاست های نئولیبرالی در دهه های بعد در ایران نیز به قصور و تقصیر مارکسیست – لنینیست ها نسبت داده می شود و بدین نحو عملاً آن نیروهای اجتماعی که این پروژه را طراحی و اجرا کردند، تطهیر می شوند. به هر حال، اگر قسمت ذکر شده از نوشتۀ صداقت را تنها ناشی از غرض ورزی ارزیابی نکنیم، آنگاه قاعدتاً صداقت باید بتواند به این پرسش ها پاسخ دهد: در سالهای ابتدایی پس از انقلاب، توازن قوا میان حاکمیت جدید و نیروهای چپ و اپوزیسیون چگونه بود؟ آیا تغییر این توازن قوا وابسته به عملکرد این یا آن سازمان یا تشکّل سیاسی بود؟ نسبت منافع طبقاتی بخش غالب در بلوک طبقاتی حاکمیت با گسترش حقوق دموکراتیک نظیر گسترش سندیکاها و تشکیلات مستقل گروه های اجتماعی گوناگون (زنان، جوانان، قومیت ها و …) چه بود؟ عملکرد کدام سازمان یا تشکّل و یا نیروی سیاسی در قبال حاکمیت صحیح بوده و دستاورد آن عملکرد چه بوده است؟ باید پرسید آن خوانشِ دیگرِ از چپ چه کرد؟ جز دنبالهروی از بازرگان و بنیصدر، نمایندگان ناب بورژوازی لیبرال؟ دستاورد آنان چه بوده است، جز تیز کردن آتش قشریترین لایههای قدرت؟ جز فراهم کردن خوراک تبلیغاتی و ابزار سرکوب خونین؟ همچنین ایکاش صداقت مشخص می کرد که اجرای موفقیت آمیز سیاست های نئولیبرالی در شیلی، انگلستان، آمریکا، فرانسه، آرژانتین، روسیه و … ناشی از عملکرد کدام نیروی اجتماعی و سازمان های سیاسی اش بوده است؟
جمع بندی
کنار گذاشتن مفاهیم و مقولات علمی سوسیالیسم همچون امپریالیسم، انقلابِ اجتماعی، قهر، دیکتاتوری پرولتاریا، مضمون طبقاتی دموکراسی و مانند این ها، عملاً به خلع سلاح ایدئولوژیکِ طبقۀ کارگر و متحدانش در برابر دشمنانِ طبقاتی منجر می شود. نوسان در مواضع و سوگیری نادرستی را که بعضاً در نزد نیروهای چپ صادق -نه نیروهای چپ نمای ناتو دوست- که از قواعد و ضوابط علمی سوسیالیسم گسسته اند، شاهدیم، ناشی از همین مسئله است.
سانتی مانتالیسم حاکم بر چپی که امروز همصدا با رسانه های امپریالیستی برای «دموکراسی» و «حقوق بشر» گریبان می دَرَد بدون آنکه به این نکته توجه نماید که تنها بخش خدشه ناپذیر اعلامیه حقوق بشر برای سرمایه داران و رسانه هایشان، تاکید بر حق مالکیت خصوصی بر زمین و ابزار تولید است، ناشی از اولویت دادن به شکل در دیالکتیکِ شکل و محتواست.
از تاریخ آموخته ایم که منزه طلبانی که از درون برجِ عاجِ آکادمیکِ خویش به دنبالِ دموکراسیِ ناب و سوسیالیسمِ خالص اند، قادر نخواهند بود تا در جهان عینی خواستۀ خویش را بیابند: به گفتۀ لنین:
نباید تصور کرد که ارتشی در یک سو صف می بندد و اعلام می کند که ما خواهان سوسیالیسم هستیم و ارتش دیگری نیز در سوی دیگر، هواداری خویش را از امپریالیسم اعلام می کند و بدینسان انقلاب اجتماعی رخ می دهد. هر کسی منتظر انقلاب اجتماعی خالص باشد هرگز آن را نخواهد دید، چنین شخصی بدون اینکه انقلاب را فهمیده باشد، تنها آن را پرستش میکند. (آفانسیف و دیگران، ۱۳۶۰: ۴۱).
نفی لنینیسم و انکار دستاوردهای نمایان انقلاب اکتبر برای پیشبرد یک پروژۀ سیاسی خاص و تحلیل های چپ نمایانۀ لازم برای آن، در دستورکار بعضی از جریانات سیاسی چپ نما قرار دارد. انتقادات، دشمنی ها، تحقیرها و طعنه های اینان نسبت به احزاب لنینی و بزرگ نمایی شکست ها و کاستی ها از این منظر دارای اهمیتی اساسی است و در پاسخ بشنوید قطعه ای از یک شعر کهن اسپانیایی را که دبیر اول حزب کمونیست کلمبیا، در پاسخ به تبلیغات زهرآگین حریفان میخواند:
شما به رخشندگی و صیقل سلاحتان غره اید!
جنگافزارهای من اما بی جلوه و کدر است
آیا می دانید راز این تفاوت را؟
در میدان جنگ، در گرد و غبار مهلکه ها بودهاند این ها!
آثار ضربههای سخت بر قامتشان پیداست!
برخی از منابع:
- آفانسیف، و. و دیگران(۱۳۶۰)؛ مبانی سوسیالیسم علمی؛ سازمان جوانان حزب تودۀ ایران
- آیا روسیه امپریالیست است؟ ترجمۀ جلیلی، داوود؛ نشریۀ دانش و مردم؛ شمارۀ ۱۹؛ پاییز ۹۸
- رسولزاده، محمدامین(۱۳۸۹)؛ ملیت و بلشویزم؛ پردیس دانش و شیرازه
- صداقت، پرویز؛ چرا از تاریخ نمیآموزند؟ ؛ فصلنامۀ نقد اقتصاد سیاسی؛ شمارۀ ۲۱؛ صفحات ۳۰-۱۷؛ سال ۱۴۰۰
- لنین، ولادیمیر ایلیچ(۱۳۸۴)؛ امپریالیسم بالاترین مرحلۀ سرمایهداری؛ ترجمۀ مسعود صابری؛ طلایه پُرسو
- لنین، ولادیمیر ایلیچ(بیتا)؛ مجموعۀ آثار و مقالات؛ ترجمۀ محمد پورهرمزان؛ حزب تودۀ ایران
- مارکس،کارل(۱۳۹۴)؛ سرمایه، نقد اقتصاد سیاسی مجلد اول؛ ترجمۀحسن مرتضوی؛ انتشارات لاهیتا