نمونه هایی از کهنترین اشعار فارسی

تا بدانجا رسیده دانش من
که بدانم همی که نادانم
( ابو شکور بلخی )
سرایش شعر در حوزههای تمدنی بشر گاه پیش از ایجاد و بکاربرد خط و کتابت بوده و چه بسا که در درازنای تاریخ بسی آثار گرانبهای شاعران و ادیبان پیشین از میان رفته اند. اشعار نخستین بجا مانده از پیشینیان ما در تاریخ ادبیات فارسی جایگاه بلندی را نظر به محتوا، مضمون و ترکیب ابیات دارا میباشند.
در سرودههای نخستین فارسی بصورت عموم مردانگی، عشق به خدا، معشوق و بندگان ایزد، دانش و کسب آن، خرد، شکیبایی، مدح برخی از امرای فرهیخته (مانند سامانیان و صفاریان) و فعالیتهای اجتماعی تشویق شده و تنبلی، چاپلوسی و غیر فعال بودن نکوهش شده اند.
برشالوده اسناد تاریخی کهنترین اشعار بجا مانده فارسی- دری متعلق به حنظله بادغیسی است که در آن شاعر پیرامون مهتری، دلیری و مردانگی چنین نوشته است:
مهتری گر بکام شیر در است شو خطر کن زکام شیر بجوی
یا بزرگی و عز نعمت و جاه یا چو مردانت مرگ رویاروی
و همچنان این ابیات از حنظله بجا مانده اند:
یارم سپند اگرچه به آتش همی فگند از بهر چشم تا نرسد مر ورا گزند
اورا سپند و آتش ناید همی بکار با روی همچو آتش و با خال چون سپند
جالب است که از نخستین اشعار بجا مانده فارسی برمیاید که درآنزمانها بیشتر حرف ذ بجای د مروج بوده است ( در فوتو کاپیهای اشعار ذکر شده در پیوست اینرا میتوان دید).
دوبیت بجا مانده از شاعر دیگر فارسی کهن منسوب به محمود وراق است:
نگارینا بنقد جانت ندهم گرانی دربها ارزانت ندهم
گرفتستم بجان دامان وصلت دهم جان ازکف و دامانت ندهم
همچنان یک سروده جالب از ابوسلیک گرگانی یکی از نخستین شاعران فارسی که نمونه های کمی از اشعارش بجا مانده، چنین است:
خوشا نبید غارجی با دوستان یک دله گیتی بآرام اندرون مجلس ببانگ و ولوله
و همچنان:
مجلس پراشیده همه میوه خراشیده همه زرها بپاشیده همه نقل گران کرده یله
همچنان باید گفت که در سرودههای نخستین شاعران فارسی واژه دانش به تنهایی و یا با کلمات ترکیبی منسوب به آن تکرارا آمده است. چنانچه شهید بلخی در یکی از بیتهایش پیرامون دانش و ادب چنین نوشته است:
دانشا چون دریغم آئی ازآنک بی بهائی و لیکن ازتو بهاست
بی تو از خواسته مبادم گنج همچنین زاروار باتو رواست
با ادب را ادب سپاه بس است بی ادب باهزار کس تنها ست
بسخن ماند شعر شعرا رودکی را سخنش تلو نباست
شاعران را خه و احسنت مدیح رودکی را خه و احسنت هجاست
همچنان از شهید بلخی:
بر کُه و بالا چوچه؟ همچون عقاب اندرهوا
بر تریوه را ه چون چه؟ همچو بر صحرا شمال
از همو:
عیب باشد بکار نیک درنگ
گرشتاب آمد ای رفیق ملام
عاقبت را هم از نخستین بین
تا بغفلت گلو نگیرد دام
و یا:
دانش و خواسته است نرگس و گل
که بیک جای نشکفند بهم
هرکرا دانش است خواسته نیست
وآنکه را خواسته است دانش کم
درجای دیگر نیز نوشته است:
همه دیانت و دین ورز و نیک رائی کن
که سوی خلد برین باذت گذرنامه
همچنان همو درباره عابد و معبود در ادیان گونه گون:
همه دیانت و دین ورز و نیک رائی کن
که سوی خلد برین باشدت گذرنامه
مرا بجان تو سوگند و صعب سوگندی
که هرگز از تو نگردم نه بشنوم پندی
دهند پندم و من هیچ پند نپذیرم
که پند سود ندارد بجای سوگندی
شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت
که آرزو برساند به آرزومندی
هزار کبک ندارد دل شاهین
هزار بنده ندارد دل خداوندی
تر اگر ملک چینیان بدیدی روی
نماز بردی و دینار بر پراکندی
وگر ترا ملک هندوان بدید موی
سجود کردی و بتخانه هاش برکندی
بمنجنیق عذاب اندرم چو ابراهیم
بآتش حسراتم فکند خواهندی
ترا سلامت باد ای گل بهار بهشت
که سوی قبلهُ رویت نماز خوانندی
چون چلیپای روم از آن شد باغ
کابر بربست باغ را عسلی
ابر چون چشم هند بنت عتبه است
برق مانند ذوالفقار علی
در باره دوستی، حسرت و حرمان ازدست دادن دوست و مرگ شاهان شهید بلخی چنین نوشته است:
دردا که در این زمانهُ غم پرورد
حیفا که دراین بادیه عمر نورد
هرروز فراق دوستی باید دید
هرلحظه وداع همدمی باید کرد
دوشم گذر افتاد بویرانهُ طوس
دیذم جغدی نشسته جای طاووس
گفتم چه خبر داری از این ویرانه
گفتا خبر این است که افسوس افسوس
چو اسکندر بخواری در زمین خفت
حکیمی برسر خاکش چنین گفت
که شاها تو سفر بسیار کردی
ولی نه چنین کاین بار کردی
اگر بازی اندر چغو کم نگر
وگر باشه ای سوی بطان مپر
ادامه دارد.