عید مستمندان

عید رسیده به دل داغدار
شکوه ز ایام کند بی شمار
حال وطن دیده غمش شد فزون
مردم آن خسته و بی روزگار
خلق وطن را که به لب خنده نیست
چشم پر از اشک و جگر داغدار
نی خبری هست ز نوروز و عید
مردم بیچاره به صد غم دچار
نیست سرودی به لبی از طرب
هرکی درین عید بود سوگوار
طفل نظر دوخته بر در کشد
آمدن والد خود انتظار
آوردش تا که پدر قرص نان
تا کند گرسنگی را مهار
قصهی اندوه وطن بس دراز
من بنوشتم یکی از هزار
خاطر ایاد گذشته بخیر
کاش چنان عید رسد بار بار
محمد اسحاق ثنا
ونکوور