حیدری وجـــودی شاعر شوریده حال و عارفی وارسته ء معاصر
نویسنده: مهرالدین مشید
دمی با نجم العرفا حیدری وجودی از پیش قافله داران عرفان اسلامی
مردی که با عظمتی فراتر از عشق در بستر بیماری خوابیده است
حیدری وجودی مردی با عظمتی فراتر از عشق که دوست داشتنش خوانند، در بستر بیماری افتاده است. مردی که داستان زنده گی اش با عشق آغاز شد و با عشق زنده گی کرد و با عشق پرورده شد و کوه و کتل های عشق را با بال اندیشه درنوردید تا شاهد به آغوش کشیدن عنقای عشق در مرز های لامکان محبت که جابلقا و جابلسای تاریخ اش خوانده اند، باشد. این مرد فرهیخته و وارسته و عارف شوریده دل و شاعر فرهیخته و آخرین قافله سالار عشق و طریقت و علم بردار شعر و عرفان و راه پیمای سلک محبت و داعیه دار مرید و مراد نجم العرفا حیدری وجودی است. سخن از حیدری سخن بر سر عشق و شور و جنون است، جنونی
حیدری شاعر شوریده حال ، عارفی وارسته به مثابۀ درخت تنومند ، خیلی خجسته و شکوهمند در باغستان فرهنگی افغانستان کنونی می درخشد . حیدری زنده گی را با جاذبۀ سرشار از عشق جانسوز و جرقۀ مالامال از ذوق سیال آغازید ، جرقه ییکه سر تا پای او را فراتر از هستی اش فرا گرفت . به مثابۀ موج توفنده و شتابان روح ناشکیبای او را ملتهب تر وعصیان نی تر نمود و گویی جرقه یی بود که یک آن بر درون دردمند او روشنی افگند و دگرگونی شگرفی در دنیای درون وبیرون او بوجود آورد. چنان دگرگونی ییکه برای همیش قرار او را ربود و باقی زنده گی اش در تب و تاب این ناقراری های پیهم و رو به فزونی رنگ دیگری گرفت . این عشق عالم سوز و زود هنگام به سرعت، بر روان او سایه افگند و سر تا پای او را درنوردید.و در جاذبۀ عشق خستگی ناپذیر و مهار ناشونده یی افتاد و شعله ها در درون او به زبانه کشیدن آغازیدند؛ هرچند هر آن بی تابترش میکرد و اما او تاب و توان دیگری می طلبید و در طلب های پیهم استقامت را از دست نداد و با آنکه بار زنده گی هر روز کمرش را خمتر مینمود ؛ اما این خمیده گی ها گویی در زیر درخت شکوهمند عشق با قد کشی ها و قامت آرایی های تازه به تازه سروسهی میشدند و او را قامت کشان در پیچ وخم روزگار به پیش میکشاند . حیدری وجودی در سال ۱۳۱۸ خورشیدی در قریۀ کوئت ولسوالی رخه پنجشیر چشم به جهان گشود و در سال ۱۳۲۶ شامل مکتب گردید. او می گوید که هنوزنیسیم جوانی بر رخسارش نوزیده بود که روز در خواب پیر مرد جامه سفید و نورانی ییرا در باغ زیبایی به تماشا گرفت و اما او بدون آنکه با وی سخنی بگوید ، به سوی دیوار باغ رفت و از فراز دیوار باغ به آنسو پرید . او در خواب چنان غرق نگاه های آن مرد شد و در جذبۀ تماشای آن حیرت زده گردید که با برخاستن از خواب ناگهان این بیت به زبانش جاری گردید :
چه بودی رو نمودی – دل ربودی بیدلم کردی
وی با الهام از این شعرکه در حدود هفت دهه پبشتر از امروز در دهنش القی گردید و پس از آن حال و هوای او را دگرگون کرد؛ دگرگونی ای که از سال ها بدین سو در وجود اش ساری و جاری است در سروده هایش بال و پر گشودند و هر روز با گشودن بال پرواز های جدید بر بیدلی هایش افزوده و اکنون که هشتاد و یک امین بهار زنده گی خویش را پشت سر می گذارد؛ نه تنها از بیدلی هایش چیزی کاسته، بل برعکس جهان خودی ها ودلداری های او را لالهان تر و حیرت زده تر کرده است.
مردی که یک عمر تلاش کرده تا در پای عشق صادقانه گام بردارد و دل های خسته را شاد نماید و زنگار از دل های پریشان برچیند و برجایش نور محبت جاری سازد تا انسانیت در سلک عرفان جان تازه یابد و طریقت به برگ و بار بنشیند و برج و باروی محبت همیشه سبز و خرم بماند و بن مایه های انسانی به شگوفایی برسد و عشق راستین انسان داشتن چمن چمن شگوفا شود و گلهای خستۀمحبت به خود رنگ شادی بگیرد و با کوچیدن ملال خاطر از دل های ریش جمعیت خاطر بر آنها برگردد. از همین رو است که شعبۀمجلات و جراید کتابخانۀعامۀکابل بیشتر از چهل سال بدین سو پاتوغ دردمندان و شاعران و شعر دوستان است.
آقای وجودی از انگشت شمار شاعرانی است که صادقانه و صمیمانه در پای عشق زانو زده و به بهای کشیدن رنج گرانبهای عشق و محبت لحظه ای هم از شادی آفرینی ها برای دیگران دریغ نکرده است. و به رسم دلداری دردمندان و یاران پرداخته است. زیرا او لذت شاد زیستن را در شاد نگهداشتن دیگران تلقی می کند و به فلسفۀ شاد زیستن باور در زندهگی باور دارد. او بدین باور است که شادی ها در واقع محصول رنج ها و غم های بیکران انسانی است و تنها آنانی ظرفیت و هنر شاد کردن را دارا اند که به بهای قبول رنج های بی پایان خود، شادی و طراوت و خوشی ها و شادابی ها را برای دیگران سخاوتمندانه عرضه می کنند و خود مانند شمع می سوزند و به بهای سوختن شیرۀ جان نور روشنایی و جمعیت خاطر را برای دیگران جوانمردانه می بخشند. این موضوع در واقع فلسفۀحیات را کلید می زند که گویا خوش بختی و شگوفایی و پیشرفت کشور ها محصول تلاش های مردانی است که به گونۀخستگی ناپذیر و با پذیرش کوله باری از رنج ها و حمل آنها با شانه های نحیف و تن های استخوانین توانسته اند تا نور عشق و معرفت را در دل ها روشن نمایند و خوشی و سعادت و پیشرفت و ترقی را به نسل های بعداز خود انتقال بدهند. پس نسل های بیدار باید مرهون مردانی صاحب دل و روشن صمیر باشند که به مثابۀ لوکوموتیف ها با به حرکت درآوردن چرخ زنده گی و رهایی انسان از وسوسه های قدرت و دغدغه های ثروت، خوشی و سعادت را به نسل های بعدی منتقل میکنند. درست این زمانی ممکن است که فرد فردی ازافراد جامعه خود را سنگ زیرین آسیاب احساس کند و تا محصور صاف و با کیفیت معنوی را به جامعه عرضه کنند. درست مثل آن پیانو نواز که به بهای پذیرش رنج های بیکران خود برای چند لحظه ای دلهای خسته و وحشت زدۀکرونایی را از طریق تلویزیون ها شاد می کند. به یقین که رنج های پنهان و بیدرمان او در شتاب پنجه هایش و در تپش قلب و در حرکت موزون سر و گردن و رگ رگ تنش پیدا است و این حقیقت را بازگو میکند که این راز سر به مهر آنگاه آشکار می شود که پنجه های پیانو نواز بر سر راد های پیانو به رقص می آیند و انگشتانش بر روی تار ها معجزه می کند و از پرده های پیانو صدا بلند می شود و به سرعت فضا را درهم پیچیده و سکوت رامی شکند. آنگاه که بیننده متوجه می شود که نوازنده چگونه شور و هیجان و احساسات خود را در پرده ها به صدا در می آورد و با عالمی از وجد و جهانی از ذوق کلک های خود را پیهم در تار ها می کوبد و با کیفیتی عالی و تمرکز شگفت انگیز احساسات درونی خود را در پرده های پیانو منتقل می کند و آنچه دل تنگ اش می خواهد، آن را از پشت پرده های پیانو به صدا در می آورد. جان مطلب در این است که نوازنده از پشت پرده پیانو با عمقی از احساس درد رسوب کرده در قلب خود را به وسیلۀتار ها به شدت بیرون می زند و غم دیرینۀخود را از خانه ٕحزین قلب بیرون می کند تا به بهای تحمل رنج های پنهان اندکی شاد شود و برای دیگران درس شاد زیستن را به ارمغان آورد.
در تار و پود و روح و روان او چنان عشق خانه کرد و به وادی جنونش کشاند که دیگر قرارش را برای همیش ربود . او دریافته است که عشق انگیزۀ واقعی انسان در بستر تحولات گوناگون بوده و به گونۀ پایان ناپذیر یار و یاور انسان است . او گویی فهمید که معنای زنده گی در عشق شکل می یابد و گزیده ترین تصویر ها درهستی فشرده ترین بیان عشق حقیقی اند که به به گونۀ قطره از بحری در کوزۀ مراد جلوه گر می شوند. آری او در جوانی باعشق میثاق بست و تا کنون از آن مراقبت می نماید. عشق کارش را شوریده حالی های شاعرانه کشاند تا آنکه بعد از فراغت از صنف ششم در سال ۱۳۳۲ روانۀ عسکری شد و بعد از شش سال عسکری در سال ۱۳۴۳ بحیث محرر انجمن نویسنده گان در کتابخانۀ عامه کابل مفرر شد و از آن به بعد متصدی شعبۀ مجلات و جراید کتابخانۀ عامه گردید و تا کنون بار کلکسیون های مجلات و جراید شعبۀ یادشده را پیرانه سر به دوش میکشد؛ البته بدین امید که نهال مطالعه و خوانش در کشور بارور گردد، شعر، ادب و هنر هرچه بیشتر بالنده تر و نهادینه تر شود تا نسل های آینده از جهل، بزرگترین دشمن انسانیت رهایی یابند.
آری عشق چه واژۀ رویایی ، خیال انگیز و پرجلال است که شکوۀ آن بر سراپردۀ هستی سایه افگنده و این خرگاۀ خاکستری را با کاروان حلۀ سروده های زیبا و بی باک شاعرانه و نوا های دلکش و عصیانی هنرمندانه آذین بسته است . درفضای سبز و مهربار این عشق است که حریر زمردین اشراق در تار و پود شوق دامن می گسترد و با هموار شدن خیمۀ وجد در بستر عطوفت و برپایی شور در طلسم حیرت سر نخ معنا در طور معرفت هویدا شده است . در سکوت جبروتی و فضای استثنایی و شفاف آن (قبض) نور شوق قامت کشان به دامن “بسط” پناه برده و با غوغا افگنی در جهان معنا شور عاشقانه را به ارمغان آورده است . این شور مستانه خواهی نخواهی یا آگاهانه و نا آگاهانه در پس پرده های هردلی می تپد ، هرکس از آن تصویر خاصی دارد و آنرا در موجی از وسوسه های بیقرار به جان ودل می پرورد . رزمندۀ راۀ آزادی آنرا در پیشاپیش حماسه های خود به یاری می طلبد و در هر چکا چک شمشیر هایش شور فنا ناپذیر آنرا به تماشا گرفته و درس بزرگ ایثار را از آن به ارمغان میگیرد . صوفی یی آنرا در سقوط دانه های تسبیح ، عارفی آنرا در زرۀ زرۀ هستی از زمین تا آسمان و حتی لوح وقلم در مقوله های “همه اواست ” و “همه از اواست ، شاعری در خط و خال جلوه های حسن دل انگیز از مرز مجاز تا رسیدن به حقیقت ، دهقانی در شرنگ شرنگ بیل و شاخ زدن های گاو مست و یوغ و اسپارش احساس می کند . بالاخره می توان گفت که همه کسن عشق را در نوای دل انگیز آواز خوانی ، در اهتزاز تار های هارمونیه ، تنبور ، رباب ، چنگ ، نای و … که هرکدام به گونه یی در دل ها چنگ میزنند و برای تسخیر دل ها ید توانایی دارند ، در هر جلوۀ هستی مانند شرشر آبشاران ؛ درچک چک برگ درختان ، در نسیم تند خزانی و وزش ملایم بهاری ، در نوای دل انگیز پرنده گان و حتی در فریاد های نابهنگام حیوانات اهلی و وحشی ، در طنین بهم خوردن سنگ ها ، امواج تند و خروشان دریا ها ، توفان وحشتناک امواج بحر ها و سیلاب ویرانگرو خانه برانداز بارانهای موسمی می توان به جان و دل آنرا احساس کرد و این احساس با جذبۀ پایان ناپذیر و شگفت آوری به قلب ها انتقال یافته و بعد از سیطره یافتن بر آنها مانند خرگاۀ سبز و پرشگوفه سرا پردۀ ذهن ها را تسخیر مینماید .
گرچه این کلمۀ به ظاهر ساده از سه حرف ، ع ، ش و ق تشکیل شده ؛ ولی چنان از ابهت و عظمت استثنایی برخوردار است که برای شکار دل ها و چپاول قلب ها نیروی فوق العاده یی دارد که گوی جهان را چون سکه یی در کف دارد و برهستی فخر می فروشد . “ع ” آن برای هستی عز و جلال و عربده و ستیزه جویی ، “ش” آن چه با شکوه تر از هر شکوهی و نورانی تر از هر نوری بر کاینات فیض می بخشد و “ق” آن چون قندیل زیبا و دلربایی بر سراپردۀ دل ها چتر شور آفرینی از وجد را افگنده است که گویی تخت فرمانروایی خویش را بر قلمرو دل ها از آدم تا ختم و از خاتم تا مهدی موعود گسترده تر از هر گسترده گی یی گسترده است .در این آستان نورین است که عشق خدا و عشق انسان رنگ یگانه یی به خود گرفته و در چشمه سار زلال آن چنان سیراب شوق میگردد و “یاهو” زنان می شتابد که گویی بادۀ شوق در شربی دمادم خمار بیتابی های اورا می رباید و در دنیایی از خویشتن مداری ها با بیگانگی ها وداع میگوید . چنان از خود تهی میگردد و در خویشتن می آمیزد که پرتب تاب تر از باده کشان بدنبال آبی می دود که تشنگی های دیر هنگام او را مداوانماد . این درحالی است که بشر امروز هنوز هم تشنه تر از دیروز است و به مثابۀ موجودی عالی عطشناکتر از گذشته در پی سیراب شدن است . انسان آبی را جستجو میکند که هنوز به یافتنش موفق نشده و حقا که این آب را می توان در ساغر عشق و مینای معرفت دریافت . عشقی که از ملکوت پیام دارد و با جاذبۀ شور انگیزی عقل را شفافیت بخشیده و بدین وسیله انسان را برای رهایی می خواند . چنانکه مولوی می ګوید:
این برادر تو همان اندیشه ای – مابقی تو استخوان و ریشه ای
در این آستان هویت ها رنگ می بازند و ملت ها و مذهب ها چهره عوض میکنند و از خویش سیمای دیگری نمودار میسازند ، تاریخ ، فرهنگ و ارتباطات به گونۀ دیگری شکل میگیرند ، در دایرۀ بزرگی از صفا و صمیمیت گسترده شده و در موجی از پویایی ها و بالنده گی ها قد بر می افزایند . آستان عشق است که وسوسۀ قدرت ودغدغۀ ثروت را در آدمی تلطیف می کند ، جویی از سخا و جود را در بستر هم آویزی ها و دیگر خواهی ها جاری می سازد ، در یای خروشان مردی ها و رادمردی ها را در رکاب امواج سبک سیر و مغرور جوانمردی ها به حرکت می آورد و کاروان تنهایی ها را در جرس همدلی ها رانده و تا رسیدن به خیل قافله سالاران نور به پیش می تازد . در این آستان آنهایی میل سازش دارند که از خویش بیزار اند و در خویش هم آویز هستند ، رها زخود گرایی ها هوای خویشتن دارند ، خویشتن خواهی و بازگشت به خویشتنی ها را کمال آگاهی ها و سرآمد آزاده گی ها دانند ، منی ها تویی ها در رود بیکران و شفاف خویشتنی ها آراسته و پیراسته شده و در آب زلال آن به گونۀ “ما” چهره مینمایاند . از همین رو است که مولوی می ګوید:
ملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
عشق سلطنت ناکرانمندی است که سکوی نامریی آن از عرش تا فرش گسترده واز ثری تا به ثریا دامن کشانده است . تنها عاشقان راستین فرمانروای این سلطنت بی تاج و تخت هستند ، آنانیکه با همه ناداری های ظاهری مانند قدرت و ثروت بر قلمرو بزرگی فرمانروایی داشته و پایه های قلمرو شان بر عمق دل های مردم جا گرفته و بر تمامی فرمانروایانی سلطنت دارند که بندۀ حرص و آز خویش هستند بر مصداق این شعر سنایی بزرگ که در گفت وگو با سلطان محمود گفت : دو بندۀ من که حرص و آز اند بر تو همه عمر سرفراز اندهرگاه چنین عشق بزرگی که آزاد از آزادگی ها بوده و از هرگونه قید و بندی رها است و با همه خوی گریزنده گی از خود و ببگانه با خویشاوندی ها سر سازگاری دارد و با خویشتنی ها و خود آگاهی ها هم آوایی دارد ، برای انسان رخ بنمایاند و در دل های وارسته و شوریده یی راه یابد و خانه نماید و چه شگفت آور که برای تسخیری دلی موفق شود که هوای دیگری دارد و به اضافۀ دوشت داشتن هوای خویشتن پروری های صاف و ساده را نیز در خود می پرورد . بویژه هوای خویشتنی یی در آن بارور گردد که گنجایی نامحدود برای “من” و “تو” دارد و ظرفیت عظیمی برای بهم آمیختن من وتو داشته و هر دو را به گونۀ ظرف گداخته یی در “ما” مستغرق میسازد . این “خویشتن” تنها به من و تو نگاه نمی کند و به چهار دیوار های مفرد و جمع نمی گنجد ، از این هم برتر من و تو ما همه مخاطبان راستین و پیام آوران صادق او شوند و من و تو را در بستر هم آویزی های سود مند به سوی ما هدایت مینماید .شاید شماری ها که در بستر های مخملین در غرب خوابیده اند ، بگویند که بحث بر سر واژۀ “عشق” آنهم در قرن بیست ویک چه معنایی میتواند داشته باشد که مرز های جهان “شیشه یی” شده و جهان تجربۀ جهانی شدن را در عرصه های گوناگون اقتصادی ، فرهنگی ، ارتباطاتی و حتی سیاسی و نظامی در حال سپری کردن است و ” گفت و گوی تمدنها و فرهنگها” بار و برگ دیگری به خود گرفته و دموکراسی هم در زیر آتش مبارزه با تروریزم در حال سروسامان یافتن بیشتر است و دیدگاه های چنین دموکراتیزه کردن معنای اشغال کشور ها را دگرگون نموده و میشود گفت که این منطق اشغال جهان را بیشتر از هر زمانی نرم و ابریشمین کرده است و بهتر است تا گفته شود “اشغال مخملین جهان با منطق مبارزه با تروریزم” که این نبرد نیز فراتر از مرز ها سیر نموده و هیچ مرزی را نمی شناسد و شاید هم این جنگ بار جهانی شدن را از نگاۀ نظامی بدوش داشته باشد . از سویی هم در غرب ارزش های معنوی در حال پژمرده شدن و پرپر شدن بوده و مایه های معنوی در حال خشک شدن هستند وعشق هم در چنین بستری جان میگیرد و در آن پرورده می شود ؛ اما آنانیکه در کشور های فقیر افریقایی ، آسیایی و امریکای لاتین حیات بسر می برند و با ده ها دشواری های اقتصادی ، سیاسی ، فرهنگی واجتماعی دست و پا نرم مینمایند و بویژه آن ملت هایی که در زیر آتش “نبرد بیرحم مبارزه با تروریزم حیات خویش را سپری میکنند واز این هم مشخص تر آنانیکه اکنون در کوهپایه های هندوکش و بابا درشرق ، جنوب ، جنوب شرق و شمال افغانستان در قندهار ، هلمند ، ارزگان ، کنر ، نورستان ، لغمان ، کاپیسا ، کندوز ، بغلان و تخار و جا های دیگر این کشور بسر میبرند و یا آنانیکه در آنسوی دیورند در دامنه های سلسله جبال سلیمان در بستر کوه های “سفید کوه” و “سیاه کوه”در وزیرستان جنوبی و شمالی حیات بسربرده و هر روز شاهد ده ها حادثۀ آتش باری و بم افگنی بوده و مشاهده میکنند که طیاره های بدون پیلوت در روز روشن به شکار انسان ها برآمده و گویی کشتن انسان در منطق دموکراسی غرب به بهانۀ رهایی از تروریزم مباح پنداشته شده است .در این شکی نیست که نزد اینها حرف های پر زرق وبرق جهانی شدن و غیره جز فریبی برای استحمار هر چه بیشتر آنها معنای دیگری ندارد و این مقوله ها را پیشقراول اشغال نظامی غرب تلقی میدارند و بس . و اما این مردم در مورد عشق هم مانند سایر مقوله هایی که در غرب و شرق تفسیر های متفاوت دارند ، معنای دیگری داشته و عشق را بالی برای پرواز به سوی آزادی و رهایی تلقی کرده و جلوۀ عشق را عاشقانه ترین جلوه برای آزادی خواهان می پندارند . عشق را جلوۀ ایثار گرانه یی تعبیر مینمایند که بزرگترین درس آموزنده را درس خود باختگی ها و رهایی از خود و بازگشت به خویشتن تلقی مینمایند . نزد اینها عشق اسطورۀ رهایی تعبیر شده و حماسه های خویش را در بال عنقای آن می جویند و ایثار را جوهرۀ آن تلقی میدارند . چنین تلقی از عشق برای مردان رزم هم آنقدر نامانوس نیست ؛ زیرا آنانی که میررزمند ، به چنین جذبه نیاز دارند که نیاز شان با خواست شان هم چندان بیگانه نیست . در کنار اینها در شرق مردانی هستند که عشق نزد شان معنای برتر از این داشته و عشق را نه تنها نردبان زمینیان برای رسیدن به مقام آسمانیان میدانند و تا باشد که پله به پله بالا روند و به رسنی دست یابند که فاصلۀ انسان با خدا را نزدیکتر گردانیده و عالم ناسوت را به عالم لاهوت پیوند میدهد و بالاخره به فضای برسند که یارای شنیدن پر چبریل را یابند . چنانکه پیامبر در معراج چنین توفیقی را بدست آورد و او توانست تا با بهم خوردن زمان و مکان در زمان دیگری که از نگاۀ علمی بعد چهارمش خوانند ، به شنیدن طنین پر جبریل توفیق یافت . او از آنرو به این توانایی دست یافت که ظرفیت های خفتۀ انسانی اش در مقام نبوت به بار و برگ نشسته و او از هر انسانی حساستر و بیدارتر شده بود . بگذریم از اینکه عشق نزد این مردان معنای دیگر و جلوۀ دیگری دارد و اینها از آن شناوران دریای بیباک عشق اند که با دست افگندن های پیهم از فاصله میان زمینیان و آسمانیان می کاهند . این ها که از جملۀ پیامبران الهی بوده و وظیفۀ بزرگ رسالت را بدوش کشیده و هدف شان جز رهایی و رستگاری انسان در دو جهان چیز دیگری نیست . در عشق تصویر آزاده گی های انسان را در در جامعۀ توحیدی به تماشا گرفته و به عدالت آنرا آذین می بندند ؛ زیرا دریافته بودندکه هرگاه فقر از در در آید ، دین از دریچه فرار میکند و فقر دین زدا و عدالت دین گستر است . به نظر اینها عشق هرگز مرزی نمی شناسد و هیچ قید وبندی را نپذیرفته و فراتر از مرز های جغرافیایی و نژادی ، زبانی و قومی جلوه گری داشته و هر شخصی که موفق به دیدن آن شود . به قول حافظ ” سگان کوی او را من چو جانی خویشتن دانم ” در جهانی از خود رهیدن ها به مقام خود یابی دست می یابد ؛ مقامی که در آن آدمیت و تقوا برتر از هر چیزی به ثمر نشسته است . با به ثمر رسیدن بار و برگ آدمیت و تقوا در انسان است که همه چیز در قلمرو ذهن و دنیای درون وحتی بیرون او رنگ دیگری یافته و معنای خاصی می یابند . جهان آگاهی وارد انقلاب شگفت آوری شده و بینش او را پیرامون جهان و هستی دگرگون مینماید . نگرش او پیرامون آگاهی های مختلف علمی ، فلسفی ، هنری و ادبی رنگ دیگری می گیرند و جمیع باور های او نیز متحول می شوند . در این صورت یافته های ذهنی چنین انسانی دیگر محدود به زمان ومکان نبوده و حتی در زمان ومکان نمی گنجد و چنین دستاورد فکری به مثابۀ دریای شناور از عصری به عصری می گذرد و عطش فکری نسل هاییرا سیراب میسازد . این تفکر در تعریف نگنجد و از محدودۀ یخن تعریف یک سر بلندتر مینمایاند . چه رسد به اینکه دامن اندیشه از اشراق پا فراتر نهاده و به بام وحی منزل گزیند . آشکار است که چنین کلامی الهی بوده و معنای آن سر به اوج ها دارد که نمی توان در تعریف مشخصی زندانی اش کرد و تن آنرا با لباس ویژه یی آذین بست . این کلام در دایره های تنگ تعریف های مخلوق و قدیم نگنجیده و از صامت بودن هم گریزان است ؛ زیرا این کلام نتیجۀ پیوند دو نامتناهی است در یک لحظۀ خاص که پیامبر نیز در چنین فضایی در مقام الهی قرار گرفته و به گونه یی در قانونمندی خاصی جای میگیرد که نا متناهی است و هر شخصی را قرار گرفتن در آن دایره جز پیامبر ، در آن لحظه که زمان در آن به صفر تقرب مینماید ، ناممکن است . چنین کلامی از چنان بار معنایی عاشقانه و پر بار برخوردار است که در نقطۀ صفری زمان ، مکان های مختلف را در زمانهای گوناگون بهم می بافد و پیامش انسان شمول ، جهان شمول و ابدی می گردد . به گونه ییکه گذشته ها در خود حفظ کرده ، حال و اینده را نیز در خود نگاه داشته است که گذشته و حالش به اندازۀ آگاهی های هر شخصی معلوم و آینده اش به مثابۀ در مکنون نیاز به حکاکی های بیشتر علمی ، فلسفی ، تاریخی ، ادبی ، هنری و اجتماعی دارد . از این رو است که تصویر های قرآنی سر به اوج ها داشته و از حوصلۀ پردازش شاعر و عارف خیلی بالا و برتر است.
آثار حیدری وجودی که تاکنون به چاپ رسیده اند:
۱– عشق و جوانی
۲– رهنمای پنجشیر
۳– نقش امید
۴– لحظه های سبز بهار
۵– سالی در مدار نور
۶– سایۀ عمر
۶– صور سبز صدا
۸– میقات تغزل
۹– لحظه هایی در آب و آتش
۱۰– آوای کبود
۱۱– دو بیتی ها و رباعیات
۱۲– ارغنون عشق
۱۳– شکوۀ قامت مقاومت
۱۴– غربت مهتاب
۱۵ – دیوان غزل هایش که تازه نشر شده است