انگلستان زادگاه قوم برگزیده

والنتین کاتاسانوف (Valentin Katasonov)، پروفسور، دکتر علوم اقتصاد، مدیر مرکز پژوهشهای اقتصادی «شاراپوف»- فدراسیون روسیه، پژوهشگر مسائل پشت صحنه
ابراهیم شیری، خاورشناس، کنشکر سیاسی، پژوهشگر، نویسنده، مترجم
پیشگفتار مترجم
هر قدر روی مسائل و موضوعات تاریخی- جهانی تمرکز میکنم، عمیقتر میشوم، غور میکنم خباثت روباه پیر استعمار انگلیس بیش از پیش آشکارتر میشود.
معلوم میشود این روباه حیلهگر امالفساد جهان است؛ همان است که بخصوص از دورۀ استعمار، دین «برگزیدگان خدا» را ساخت و متعاقب آن، با بهرهگیری از رشدنایافتگی علوم و ناآگاهی بشریت جهان، انواع دین و باورهای خرافی آنها را با موهومات و خرافات بیشتر درآمیخت و هر جا که نشانهای ارزشهای انسانی در دین و اعتقاد مردم دید، به انحراف کشید، دچار فساد و تباهی کرد؛ با دستبردن به کتب به اصطلاح «آسمانی»، آحادیث و روایات ساخت، ادیان مختلف را به فرقهها و مذاهب متعدد تقسیم کرد و پیروان آنها گرفتار تفرقه و خصومت با یکدیگر نمود؛ شعار یا روش «تفرقه بیانداز و حکومت کن» را مبنای تصرف مستعمرات و فرمانروایی بر جهان قرار داد؛ از طریق قتلعام و نسلکشی صدها قوم و ملت، سرزمین دیگران را تصرف کرد؛ گروه کشورهای آنگلوساکسون: انگلستان، آمریکا، استرالیا، کانادا و زلاندنو را تشکیل داد و با تأسیس امپراتوری مسلح و مهاجم آمریکا، یک امپراتوری سراسر دروغ و دغل و تبهکاری، جرم و جنایت و خونریزی و همچنین، جعل کشوری بنام اسرائیل برای موهومپرستان قوم یهود در سرزمینهای قربانیان نسلکشیهای نظامند خود، توجهات نوع بشر را از خود منحرف کرد و به پشت صحنه، به اتاق فرمان رفت تا جرم و جنایت و تبهکاری سرمایهداری علیه بشریت را بیدغدغه مدیریت کند. بنابراین، معلوم میشود آنگلوساکسونهای «برگزیدۀ خدا» از همان ابتدا، امالفساد اصلی جهان بودند و هنوز هم چنین نقشی را ایفا میکنند.
به این ترتیب، حکام انگلیس عامل و مقصر جنگهای جهانی اول و دوم، جنگ سرد و جنگهای عصر حاضر، از جمله، جنگ ۵٢ کشور و نیمچه کشور (٣٢ کشور عضو پیمان تروریستی ناتو باضافۀ ٢٠ کشور «غربی» غیر عضو ناتو مانند ژاپن، استرالیا، کره جنوبی و غیره) با روسیه در سرزمین اوکراین، هجوم دیوانهوار تروریستهای دولت قوم یهود به غزه (فلسطین) بمنظور نسلکشی فلسطینیها و تصرف بقایای سرزمنآنها تحت بهانۀ ساختگی حملۀ حماس به سرزمینهای اشغالی فلسطین با اسم رمز جعلی «طوفان الاقصی» در ٧ اکتبر ٢٠٢٣ انگلیس است. بعنوان مثال روشن، «جنگ سرد» که به انحلال اتحاد شوروی و حذف آن از نقشۀ سیاسی جهان انجامید، با سخنرانی وینستون چرچیل در ۵ ماه مارس سال ۱۹۴۶ در کالج وست مینستر فولتون ایالت میسوری آغاز شد. و یا در حالیکه دونالد ترامپ، رئیس جمهور آمریکا در ارتباط با جنگ در سرزمین اوکراین بارها گفته است که «این جنگ من نیست، جنگ بایدن است…»، بروشنی این معنی را بیان میکند که این جنگ را آنگلوساکسونها مثل همیشه با دست دیگران به راه انداختند. به همین دلیل، باریس جانسون، نخست وزیر سابق سلطنت انگلیس بعد از توافق استانبول در سال ٢٠٢٣ از توقف آن جلوگیری کرد و اکنون کایر استارمر، نخست وزیر فعلی انگلیس با تمام قوا ادامه میدهد تا آتش یک جنگ جهانی جدید را برافروزد.
با این اوصاف، اسناد تاریخی ثابت میکند که جهانیسازی انواع ایدئولوژیهای ضدبشری مانند فاشیسم، نازیسم، صهیونیسم و همچنین، خرافات و موهومات دینی مذهبی و و مروج و مبلغ آنها روباه پیر انگلیس است. همچنین، این حاکمان استعمار انگلیس بودند که داستانها و افسانهها را از دل تاریخ بیرون کشیدند و بنام دین، لباس تقدس بر تن آنها کردند. ناگفته نماند که مجمع عمومی سازمان ملل متحد در سال ١٩٧۵ صهیونیسم را که در حال حاضر در فلسطین به قتلعام و نسلکشی مشغول است، به عنوان نوعی نژادپرستی و نفرت نژادی تقبیح کرد.
آنگلوساکسونها همچنانکه در سال ١٩۴٩ ساختار پیمان ناتو را بر روی شانههای افسران فاشیست بنا نهادند و بنوشته م. مندل اطریشی، طی چند دهۀ اخیر نیز «تولهسگهای» فاشیست، یا بعبارت دیگر، فرزندان و نوادگان خلف فاشیستها مانند دونالد توسک، جورجیا ملونی، آنالنا بربوک، اولاف شولتس، فریدریش مرتس، آمانوئل مکرون و دیگران را در اغلب کشور اروپایی به قدرت رسانده است، امروزه در شرایط تغییر و تحولات دورانساز جهانی، «برگزیدگان خدا» فاشیسم را علاوه بر صهیونیسم، در قالبهای پر زرق و برق دیگر، مانند «دموکراسی» و «حقوق بشر» در مقابل نیروهای آزادیخواه، صلحدوست و تحولطلب جهان به صف کردهاند.
بنابراین، امروزه تشکیل یک ائتلاف جهانی علیه قالبهای مختلف فاشیسم سرمایهداری ضرورت زمان است.
کسانی که تاریخ نخوانند و از آن درس مقتضی فرانگیرند، ناگزیر از تکرار آن هستند.
انگلیس زادگاه نازیسم
ندای معروف نازیسم «نظم نوین جهانی»، نخستین بار نه توسط هیتلر، بلکه توسط هربرت ولز انگلیسی مطرح شد.
«جنگ عجیب» معمولاً به عنوان نمونۀ یک بازی دوگانه شناخته میشود که انگلیس در طول جنگ جهانی دوم انجام میداد. دولت بریتانیا از همان آغاز جنگ جهانی دوم تا ماه مه ۱۹۴۰ واقعاً رفتار عجیبی داشت: نیروهای نظامی آن برای مبارزه با ورماخت به خاک فرانسه اعزام شدند، اما به هیچ اقدام قاطعی دست نزدند. تا زمانی که آلمانها حمله را در قلمرو بیطرف میان بلژیک و هلند آغاز کردند، انگلیسیها حتی سعی نکردند آنها را متوقف کنند.
رفتار انگلیس در رابطه با رژیم نازی در اوایل دهه ۳۰ نیز به همان اندازه مبهم بود. در سال ۱۹۳۲ اتحادیۀ فاشیستهای انگلیس که از موعظههای موسولینی و هیتلر حمایت میکرد، در لندن تشکیل گردید. اُسوالد موزلی، رئیس اتحادیۀ فاشیستهای انگلیس بود. اتحادیه با سردبیران نشریات بزرگ و بزرگان پول همدلی میکرد. تا تابستان ۱۹۳۴، اعضای اتحادیه به ۵۰ هزار نفر رسید.
در ۱ ژانویه ۱۹۳۴، موزلی «باشگاه ژانویه» را تأسیس کرد که افراد شاخص جامعۀ انگلیس به عضویت آن درآمدند. رئیس باشگاه، جان اسکوایر، سردبیر مجلۀ «لندن مرکوری»گفت، که اعضای باشگاه «بیشتر با جنبش فاشیستی همدلی میکنند». این باشگاه متشکل از حدود ۴۵۰ نفر، از جمله، هربرت د لا پر گوت– مدیر چندین شرکت بزرگ، وینسنت ویکرز– مدیر شرکت بیمۀ لندن، لرد لوید– فرماندار سابق بمبئی، رئیس اتحادیۀ اقتصادی امپراتوری، زمیندار بزرگ ارل گلاسکو بود.
مقامات (محافظهکاران) مانعی برای اتحادیه ایجاد نکردند. آنها چشم خود را بر آشوب و راهپیماییها و تظاهرات سازماندهی شده توسط موزلی بستند. دولت حتی به ۳۰۰۰ عضو اتحادیۀ فاشیستهای بریتانیا به عنوان بخشی از یک کارزار ضدیهودی اجازه راهپیمایی داد. خانوادۀ سلطنتی نیز از موزلی حمایت میکردند.
در ۶ اکتبر ۱۹۳۶، موزلی مخفیانه با دیانا میفورد، اشراف بریتانیایی و یکی از تمجیدکنندگان هار هیتلر ازدواج کرد و مراسم آن را در تالار پذیرایی جوزف گوبلز کرد. هیتلر در مراسم عروسی حضور داشت و عکس خود را در قاب نقرهای به زوج تازه اهداء کرد.
در المپیک ۱۹۳۶، قبل از مسابقۀ فوتبال بین تیمهای ملی انگلیس و آلمان در استادیوم المپیک برلین، سرود آلمان پخش شد و هر دو تیم پس کشیدند.
اتحادیۀ فاشیستهای امپراتوری را آرنولد اسپنسر لیز، سیاستمدار بریتانیایی، یک نژادپرست وحشی در سال ۱۹۲۹ تأسیس کرد. و در جشنوارههای موسیقی اختصاص داده شده به ریچارد واگنر که در شهر بایروث باواریا برگزار شد، پسر دریاسالار هیوستون چمبرلین، یک اشرافزاده، مؤلف نظریۀ برتری نژاد سفید، نویسندۀ کتاب «بنیادهای قرن نوزدهم»، مهمان ویژۀ آن بود. چکیدۀ نظریۀ چمبرلین این بود که آریاییها از نظر جسمی و فکری بر غیر آریاییها برتری دارند. نوشتۀ نژادپرستانۀ چمبرلین مورد پسند قیصر ویلهلم قرار گرفت. او نویسنده را تحسین کرد: «کتاب شما هدیۀ خداوند به آلمانیها است». هیتلر کار چمبرلین را «مقدس» خواند و نویسنده در سال ۱۹۰۸ با واگنر ایو، دختر آهنگساز، «پیامبر محبوب» خود ازدواج کرد.
هیوستون چمبرلین ایده برتری نژاد سفید را از توماس کارلایل بریتانیایی که از بسیاری جهات جلوتر از دیدگاههای نیچه با کیش ابرمرد او بود، عاریت گرفت و از طریق او هیتلر و دیگر ایدئولوگهای نازی اخذ کردند. البته، مدتها قبل از کارلایل، رابرت ناکس، کالبدشناس و جانورشناس اسکاتلندی، آنچه را که به عنوان انسانشناسی نژادی شناخته میشود، توسعه داد و به یکی از پیشگامان نژادپرستی «علمی» در بریتانیا تبدیل شد.
یک انگلیسی دیگر، پسر عموی چارلز داروین، فرانسیس گالتون، اصلاح نژادی را به عنوان یک نظام اقدامات با هدف جلوگیری از زوال تمایلات ارثی نسل به نسل اختراع کرد. ایدههای گالتون در آلمان هیتلری، جایی که آنها درگیر مبارزه برای «پاکسازی نژادی» بودند، شکوفا شد. یهودیان «معیوبترین» اعلام شدند (در حالی که آنها از نظر تعداد سرانۀ برندگان جایزۀ نوبل رتبۀ اول را در بین مردم جهان داشتند). از زمانی که اردوگاههای مرگ آشویتس و تربلینکا پس از شکست آلمان در جهان شناخته شد، اصطلاح «اصلاح نژادی» با نازیسم و نژادپرستی به شدت پیوند خورده است.
و حتی بیشتر. ندای معروف نازیسم «نظم نوین جهانی»، نخستین بار نه توسط هیتلر، بلکه توسط هربرت ولز انگلیسی، نویسندۀ علمی تخیلی و کارمند ام آی۶ مطرح شد.
* * *
در سال ۱۹۴۰، فرمانروایان رایش سوم «عملیات ویلی» را توسعه دادند که هدف از آن ترور پادشاه جورج ششم و نخست وزیر، چرچیل در طول سفر آنها به باهاما بود. ادوارد هشتم پادشاه مستعفی که پس از امتناع از پادشاهی، عنوان دوک ویندزور را به خود برگزید، در طول جنگ فرماندار باهاما بود. بمنظور خارج کردن بریتانیا از جنگ، برنامههایی برای بازگرداندن دوک به تاج و تخت بریتانیا انجام گرفت. دوک و همسرش در سال ۱۹۳۷ از آلمان دیدن کردند و با هیتلر و دیگر رهبران دولت او ملاقات کردند. مقالاتی در روزنامۀ تایمز در مورد سفر ادوارد به آلمان منتشر شد: «والاحضرت سلطنتی لبخند میزند و به سبک نازی به انبوه مردمی که در زیر پنجرههای هتل نزدیک به محل اقامت او جمع شده بودند، سلام میکند».
دوک ویندزور پادشاه را احمق، ملکه را توطئهگر و رئیس دولت، چرچیل را جنگ افروز میدانست. پیشوا از نظر او شخصیت بزرگی بود. دوک مطمئن بود که اگر هیتلر سرنگون شود، بشریت با فاجعۀ بزرگی مواجه خواهد شد. برای اعضای خانواده سلطنتی، این رسوم رایج بود.
هژالمار شاخت، رئیس بانک رایشبانک و سر مونتاگو نورمن، رئیس بانک انگلستان، هنگام امضای قرارداد محرمانه بین بریتانیا و آلمان در ۶ ژوئن ۱۹۳۵ همکاری کردند. همکاری آنها در انعقاد پیمان هوا و دریا، دیدار لرد هالیفاکس، رئیس مجلس اعیان از بازیهای المپیک برلین و ملاقات او با هیتلر، توافق هالیفاکس با آنشلوس اتریش و الحاق سودتنلند چک، و بسیاری موارد دیگر ادامه یافت.
اسناد بایگانی سازمان اطلاعات خارجی روسیه طرح «پایک» (Pike) انگلیسی-فرانسوی را که توسط چرچیل تدوین شده بود، افشاء میکند. بر اساس این طرح، قرار است ارتش ۳۰۰۰۰۰ نفری انگلیسی-فرانسوی ژنرال ویگند در بهار ۱۹۴۰ در سوریه متمرکز شود و از آنجا به همراه نیروهای ترک و ایران به ماوراء قفقاز حمله کنند. اقدامات اطلاعاتی شوروی این نقشهها را خنثی کرد.
هیتلر چنان به چشمانداز اتحاد نظامی-سیاسی با بریتانیای کبیر اطمینان داشت که در ۱۰ می ۱۹۴۱، همکار خود، رودولف هس را برای مذاکره به لندن فرستاد. هس با یک جنگندۀ «Messerschmitt-۱۱۰» به انگلستان پرواز کرد و با چتر در املاک دوک داگلاس همیلتون فرود آمد. اسناد مربوط به اقامت هس در بریتانیا هنوز توسط سازمانهای اطلاعاتی بریتانیا از حالت طبقهبندی خارج نشده است.
مهمترین دستاورد خیانت بریتانیا، طرح عملیات غیرقابل تصوری بود که توسط دولت چرچیل پس از تسلیم آلمان تهیه شد. بر اساس این طرح، در ۱ ژوئیه ۱۹۴۵، قرار بود نیروهای متحد ایالات متحدۀ آمریکا و انگلیس جبهه را ۱۸۰ درجه بچرخانند و به اتحاد جماهیر شوروی حمله کنند.
اگر تمام اسناد از طبقهبندی خارج شود، واقعیتهای بسیار جالب زیادی در مورد میهن انگلیسی نازیسم و تصادم ایدئولوژیهایی که در آنها امکان همزیستی مسالمتآمیز وجود نداشت، آشکار میشود.
ریشههای انگلیسی نازیسم آلمان
امروز، حتی چندین دهه پس از شکست رایش سوم، جنگ ادامه دارد. این بار، جنگ علیه خاطرۀ شاهکار بینظیر سرباز شوروی جریان دارد. در پشت تمام تلاشها برای «برابرسازی» روسیهی شوروی و فاشیسم هیتلری، که توسط غرب در دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ پرورش یافت، پیوستگی ایدئولوژیک دیکتاتوری جنایتکار ناسیونال سوسیالیستی همراه با سیاست امپریالیستی آنگلوساکسون نهفته است…
ماهیت این تداوم و ویژگیهای اصلی آن به تفصیل در کتاب «ریشههای انگلیسی فاشیسم آلمانی»، تألیف مانوئل سرکیسیان، استاد دانشگاه هایدلبرگ، مورخ و جامعهشناس مشهور، ارمنیتبار، متولد باکو در سال ۱۹۲۳ و ساکن مکزیک، مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته است. این کتاب برای اولین بار به زبان روسی ترجمه و در سال ۲۰۰۳ در سن پترزبورگ منتشر شد. این کتاب فقط در هند و ایرلند که استبداد آنگلوساکسون را از نزدیک تجربه کردهاند، به زبان انگلیسی انتشار یافته است. کتاب سرکیسیان هرگز در انگلستان منتشر نشده است.
نویسنده در اثر خود به حقایق تکاندهنده اشاره کرده است. «از نژاد برتر در مستعمرات تا فاشیسم در اروپا»، «تقلید رهبران رایش سوم از مکتب انگلیسی»، «انگلستان به عنوان نمونۀ اولیه وحدت نژادی»، «هوستون استوارت چمبرلین- پیشگوی انگلیسی، پیشگام و پیامبر رایش سوم»، «فاشیسم انگلیسی در انگلستان»، «ستایشگران هیتلر از میان تشکیلات انگلیسی»، عبارات بالا عناوین برخی از فصول این کتاب هستند.
مانوئل سرکیسیان با اشاره به نظام آموزش هیتلری، با استناد به منبع اصلی مینویسد: «سازماندهندگان «ناپولاها» (مؤسسات آموزشی ملی-سیاسی) نیروهای اساس هیملر آگاهانه از الگوهای مدارس دولتی نخبگان انگلیسی پیروی میکردند». از همان آغاز رایش سوم، مربیان انگلیسی نژاد برتر با مقلدان نازی خود (که بعداً به رادیکالترین شکل از معلمان خود پیشی گرفتند) ملاقات کردند و کاملاً آگاه بودند که آموزش نخبگان هیتلری طبق الگوی آموزش نخبگان انگلیسی انجام میشود. انگلیسیها بلافاصله ارزیابی مثبتی از فعالیتهای همکاران آلمانی خود ارائه دادند. بطور مثال، مدیر مدرسۀ دولتی در لوئستافت خطاب به خوانندگان انگلیسی خود، «ناپولاهای» هیتلری را «مدارس دولتی در آلمان» نامید.
نظام تربیتی انگلیس به عنوان یک روش برای تربیت آیندهسازان جهان، تحسین ویژۀ پیشوا را برانگیخت. بگونهای که او در «سخنرانی اختصاصیافته به انگلستان» در ۳۰ ژانویۀ ۱۹۴۱، نظام آموزشی انگلیس را مورد تمجید قرار داد.
اوبرگروپنفورر گایسمایر، فرمانده ارشد اساس در سال ۱۹۳۸ گفت: «ابزارها و وظایف آموزشی (مدارس عمومی انگلیس)… برای مؤسسات ما نیز مناسب هستند». والتر استرووه، مورخ آمریکایی، نیز با اشاره به شباهت مدارس فاشیستی با همتایان انگلیسی آنها، ادعا کرد که «در آینده، فقط بهترین افراد رهبران نازی خواهند شد. خدا میداند چه تعداد هیتلرهای آینده در آنجا تربیت شدهاند». تئودور ویلهلم، پدر آموزش نازی، با افتخار اعلام کرد که در آلمان تحت رهبری هیتلر، آموزش مدرسهای «به مدارس دولتی انگلیس نزدیکتر است» و حتی قول داد که در زمینۀ آموزش حاکمان آیندۀ جهان از معلمان انگلیسی خود پیشی بگیرد.
سرکیسیان تأکید میکند که در سال ۱۹۳۸، مؤسسۀ سلطنتی امور بینالملل در لندن، در مورد «آموزش رهبران آیندۀ نازی» گزارشی تهیه کرد؛ نویسندگان انگلیسی خاطرنشان کردند که نهادهای نازی «از بسیاری جهات از مدارس دولتی انگلیسی ما الگوبرداری شده است». بسیاری از کارگزاران رایش سوم رؤیای آموزش انگلیسی فرزندانشان را در سر میپروراندند (ریبنتروپ، لی). در سال ۱۹۳۴، رهبران آیندۀ انگلستان (از مدرسۀ دولتی راگبی) از ناپولاهای پوتسدام بازدید کردند. این بازدید با بازدیدهای متقابل نمایندگان ناپولاها و سایر مدارس دولتی انگلیسی دنبال شد. تلویحاً گفته شد که چنین تبادل فقط با «شرکای نوردیک، که باید آلمان را از… جنگ در دو جبهه محافظت کنند»، صورت خواهد گرفت. پیشوا اعلام کرد که فقط او، «مانند انگلیسیها، برای رسیدن به هدفش به اندازۀ کافی بیرحم است»، و سیاست استعمارگری انگلیس در هند، برای او الگوی استعمار روسیه (که آن را «هند آلمانی» مینامید) است. قابل توجه این است که در هندِ تحت سلطۀ انگلیس، دولت انگلیس برای نمایش فیلمهای مستند و بلند دربارۀ نازیسم اجازه نمیداد. زیرا، هندیها میتوانستند شباهتهای میان رفتار فاشیستهای آلمانی و استعمارگران انگلیسی را ببینند.
از جیمز درنان، مورخ انگلیسی میخوانیم: «فاشیسم میتواند طنین قوی در شخصیت ملی انگلیسیها پیدا کند… گفته میشود که افراد اساس وحشی هستند… اما تمام افراد اساس که من با آنها ملاقات کردهام، افراد دوست داشتنی، مؤدب و همیشه آماده خدمت به مردم بودند». این توصیف آقای بیکر-وایت، رئیس اتحادیۀ اقتصادی و عضو شورای عالی فاشیستهای انگلیس، در بارۀ «دختران هیملر» بود. نمایندگان فرماندهی عالی نظامی انگلیس شخصیت رایشفوئرر اساس را نیز مورد تحسین قرار دادند. دریاسالار سر بری دامویل زمانی گفت که «اگر همۀ هموطنانش مانند هیملر بودند…، بسیاری از مشکلات حل شده بود». در نوشتۀ مانوئل سرکیسیان میخوانیم: «کهنهسربازان وطنپرست سپاه انگلیس (سازمان جانبازان جبهه) پس از بازدید از اردوگاه کار اجباری داخائو در سال ۱۹۳۵ و ارزیابی مثبت از آن، این تصویر را که هاینریش هملر یک مرد فروتن و نگران خیر و صلاح کشورش است، تأئید کردند. شهردار انگلیسی شهر بتنالگرین نیز پس از بازدید از اردوگاه کار اجباری در کیسلاف، در مطبوعات اعلام کرد که او فقط میتواند شهادت دهد که آدولف هیتلر… با مخالفان سیاسی خود با عزت رفتار میکند».
راندولف، پسر وینستون چرچیل، خانواده لرد ریدزدیل، لرد لمینگتون، لرد لاندوندری، هوستون چمبرلین، جامعهشناس و روزنامهنگار، به هیچ وجه فهرست کامل نمایندگان جامعۀ عالی انگلیس نیستند که آشکارا از هیتلر حمایت میکردند (خود گوبلز به مناسبت ازدواج دختر لرد ریدزدیل با یک فاشیست انگلیسی بنام اسوالد مازلی، ضیافت رسمی برگزار کرد که هیتلر نیز در آن حضور داشت و حتی سنجاق سینهای به شکل صلیب شکسته به سینه داشت). دیلیمیل، روزنامۀ متعلق به لرد روتمیر، به عنوان بلندگوی خبری نازیها در خارج از آلمان عمل میکرد. روزنامۀ انگلیسی ریویو، فاشیستهای فرانکو را «بهترین نمایندگان اسپانیا» مینامید. لرد هالیفاکس، رئیس مجلس علیای پارلمان انگلیس، که در سال ۱۹۳۷ با پیشوا ملاقات کرده بود، از «صمیمیت» او شگفتزده شد و شایستگی هیتلر را در بازگرداندن «عزت نفس» آلمان تصدیق کرد. سرکیسیان مینویسد: «در میان مهمانان کنگرۀ حزب امپراتوری هیتلر در سال ۱۹۳۶ حداقل پنج عضو پارلمان انگلستان حضور داشتند که هیتلر را تحسین کردند. هیتلر در این کنگره به روشنی اعلام کرد که قصد فتح اوکراین را دارد».
عشق متقابل بین نژادپرستان آلمانی و انگلیسی چنان قوی بود که تا سال ۱۹۳۸، پیشوا، که انگلیسیها را به عنوان مربیان خود میدید، ممنوعیت فعالیتهای اطلاعاتی آلمان در انگلستان را لغو نکرد. در زمان هیتلر، مطالعات انگلیسی (علم، فرهنگ و زبان انگلیسی) در حد بیسابقهای توسعه یافت. پیشوا صمیمانه معتقد بود که زبان انگلیسی، زبان اربابان است و فرهنگ انگلیسی با «بار» استعماری خود شایسته تقلید. هیتلر اطمینان میداد که نژاد آلمانی پسرعموی نژاد انگلیسی است و آنها برای حکومت بر جهان مأمور شدهاند. در انگلستان میگفتند که انگلیسیها بر دریاها و آلمانیها بر خشکی حکومت خواهند کرد. هانس گونتر، فیلد مارشال آلمانی این باور انگلیسیها را که دیگران موقعیتی نزدیک به حیوانات دارند، تأئید کرد و تقلید از انگلیسیها را به این دلیل که «این باور آنها را بزرگ کرده است»، توصیه کرد. فریدریش لانگه، فیلسوف آلمانی اظهار داشت: «ما برای یادگیری چگونگی تسلط بر جهان تمام مراحل تربیتی را طی خواهیم کرد و در کنار پسرعموهای خود که اکنون بر جهان حکمرانی میکنند، برابر خواهیم شد».
مانوئل سرکیسیان خاطرنشان میکند که اصلاح نژاد، که در رایش سوم رواج یافت، اصالت کاملاً انگلیسی داشت. این نظریه حق نژاد آنگلوساکسون (و بنابراین، آلمانیها) را برای تسلط بر جهان تأئید میکرد. اعطای حق شهروندی تنها بر اساس تعلق به نژاد آریایی در زمان هیتلر به یک هنجار تبدیل شد و این جریان در انگلستان شکل گرفت و رهبر آن فرانسیس گالتون، پسر عموی چارلز داروین بود. خود گالتون اصطلاح «اصلاح نژاد» را ابداع کرد. او ادعا کرد که نه تنها «گونههایی» از انسانها در داخل یک نژاد وجود دارد، بلکه «گونههایی» از خود نژادها نیز وجود دارند. گالتون «نظریۀ» نژادپرستی را پایهگذاری کرد که فاشیستها نیر آن را پذیرفتند. او همچنین از «جنگ مقدس» برای سلطۀ نژادی حمایت میکرد و اصلاحنژاد را «بخشی از آگاهی ملی، مانند یک دین جدید» میدانست. قابل توجه ایت که نازیها نیز همین کار را انجام دادند. فرمول طعنهآمیزی که جورج اورول، نویسندۀ رمان پادآرمانشهری «۱۹۸۴»، مطرح کرد، معروف است: «همۀ انسانها برابرند، اما بعضیها برابرتر از دیگرانند». هربرت ولز، نویسندۀ مشهور «مرد نامرئی»، مطمئن بود که «تنها راهحل معقول و منطقی در قبال یک نژاد پست، نابودی آن است».
هانا آرنت در دهۀ ۱۹۴۰ میلادی نوشت: «ایدئولوژی نژادپرستانه در انگلستان مستقیماً از سنت ملی سرچشمه میگرفت: این سنت نه تنها سنت عهد عتیق و پروتستانی، بلکه درک تشدید نابرابری اجتماعی به عنوان بخشی از میراث فرهنگی انگلیسی نیز بود (در حالی که طبقات پایین نسبت به طبقات بالا احساس احترام و تقدس میکردند، طبقات بالا با تحقیر با آنها رفتار میکردند)».
آلفرد روزنبرگ، زندگینامهنویس انگلیسی، یکی از خونخوارترین نژادپرستان آلمانی، تأکید کرد که «اگر دانشجویان دانشگاههای ممتاز انگلیس میتوانستند بخوانند که ناسیونال سوسیالیستها چه نقشی در تاریخ امپراتوری انگلستان به اسلاف خود نسبت دادهاند، شرمسار میشدند». آدولف هیتلر «به ویژه موفقیتهای سیاسی انگلیس (مانند سلطۀ طولانیمدت بر هند با نیرویی اندک) را به حضور مدیران استعماری که تحت نظام آموزشی انگلیس تربیت یافته بودند، نسبت میداد». گئورگ شوت، نویسنده، در سال ۱۹۳۴، در کتاب خود بنام «هوستون استوارت چمبرلین، پیشگوی رایش سوم» نوشت: «مردم آلمان، فراموش نکنید و همیشه به یاد داشته باشید که این «بیگانه» چمبرلین بود که «بیگانه» آدولف هیتلر را پیشوای شما نامید. کارلایل انگلیسی نیز صد سال پیش همینطور بود. امروز، این چمبرلین انگلیسی است که از همان گامهای اول آدولف هیتلر، فهمید که او از سوی الهی منصوب شده است».
و این هم یک واقعیت مربوط به وضعیت جزایر نورماندی، قلمرو انگلستان که ورماخت اشغال کرده بود. مانوئل سرکیسیان مینویسد: «دادگاههای انگلیس متهمان به مقاومت در جزایر نورماندی در طول اشغال آلمان را تحت پیگرد قانونی قرار دادند؛ مقامات جزیرۀ انگلیس حتی رفتارهایی را که موجب تشدید تنش با نیروهای اشغالگر میشد، جرم تلقی میکردند. برخی از ساکنان جزیره در سوءاستفاده از زندانیان در اردوگاههای کار اجباری دست داشتند. به دار آویختن یکی از آنها، یک روس، همان واکنشی را در پلیس جرسی برانگیخت که در اکثر آلمانیها برمیانگیخت».
متأسفانه، اثر مانوئل سرکیسیان با عنوان «ریشههای انگلیسی فاشیسم آلمانی» عملاً در روسیه یا غرب ناشناخته است. این کتاب در انگلستان ممنوع است و در آلمان علیه نویسندۀ آن دو بار پروندههای جنایی تشکیل شده است…
آنگلوساکسونها و نازیسم آلمانی
انگلیس، وطن «برگزیدگان خدا»
هشتادمین سالگرد پیروزی بزرگ خلقهای اتحاد شوروی بر آلمان فاشیست، ما را بارها و بارها به بررسی علل و ریشههای جنگ جهانی وامیدارد. اتحاد جماهیر شوروی به همراه انگلستان و آمریکا علیه آلمان فاشیست و متحدانش جنگید. عموماً پذیرفته شده است که متحدان آنگلوساکسون ما به اندازۀ دولت شوروی و کل مردم شوروی، مخالفان سرسخت فاشیسم آلمانی (نازیسم آلمانی) بودند.
اما حتی یک بررسی نه چندان عمیق در مورد علل و ریشههای جنگ جهانی دوم، ما را به تردید میاندازد که آیا آنگلوساکسونها همان نگرش منفی نسبت به نازیسم آلمانی را مانند اتحاد جماهیر شوروی داشتند یا خیر. منظور من از آنگلوساکسونها، نخبگان حاکم انگلستان و آمریکا با ایدئولوژی خاص خودشان است (نباید همۀ کسانی را که در انگلستان، آمریکا، کانادا، استرالیا و نیوزیلند زندگی میکنند و به زبان انگلیسی سخن میگویند، آنگلوساکسون نامید). دلایل زیادی وجود دارد که نشان میدهد آنگلوساکسونها خودشان نازیسم را در آلمان رواج دادند و ذهنیت هیتلر را به عنوان یک فاشیست متعصب شکل دادند. آنها به این دلیل ساده چنین نقشی را ایفا کردند که نازیسم (فاشیسم) قبلاً در انگلستان و آمریکا شکل گرفته بود. زمانی که هیتلر در سال ۱۹۳۳ به قدرت رسید، نازیسم آنگلوساکسون اشکال کاملاً تکاملیافتهای به خود گرفته بود.
بیشک، در خود آلمان زمینههای پیدایش نازیسم وجود داشت. برخی نویسندگان معتقدند که نازیسم یک پدیدۀ عمدتاً آلمانی بوده و نازیسم در کشورهای دیگر فقط اقتباسی از نازیسم آلمانی است. اما در اصل، همه چیز کاملاً برعکس است: نازیسم آلمانی محصول اقتباس از نازیسم آنگلوساکسون است.
البته، نظریهپردازان و طرفداران نازیسم انگلیس از اصطلاحاتی مانند «فاشیسم»، «ناسیونال سوسیالیسم» و «نازیسم» استفاده نکردند. ایدئولوژی آنها با استفاده از کلمات و اصطلاحات دیگری توصیف میشد. اما ایدئولوژی آنها ماهیت نژادپرستی داشت. در زمان شوروی، کتابهای زیادی در مورد فاشیسم آلمانی منتشر شد که در آنها نازیسم به عنوان یکی از اشکال نژادپرستی تعریف میشد. اگر کوتاهترین تعریف را از فاشیسم آلمانی ارائه دهیم، آنگاه این ایدئولوژی بمعنی برتری به اصطلاح «نژاد آریایی» بر همۀ نژادهای دیگر میباشد. علاوه بر این، در بین «همۀ نژادهای دیگر» درجهبندی و دستهبندی بر اساس «درجات» وجود دارد. برخی از «همۀ نژادهای دیگر» را میتوان در جهت منافع شخصی (بویژه به عنوان نیروی کار) به کار گرفت و برخی دیگر بهتر است بدون تأخیر نابود شوند. و این تعریف فشردۀ فاشیسم است.
نژادپرستی میتواند اشکال دیگری نیز داشته باشد. به عنوان مثال، صهیونیسم که از نظر ایدئولوژیکی و سیاسی در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم شکل گرفت، «قوم برگزیدۀ خدا» را به عنوان بالاترین «طبقه» که از ابراهیم سرچشمه میگیرد، تعریف میکند. و چنین قوم «ویژه» حق ندارد با سایر اقوام درآمیزد. صهیونیسم طی قطعنامۀ سازمان ملل متحد در سال ۱۹۷۵ به عنوان نوعی نژادپرستی طبقهبندی شد (این قطعنامه در اواخر سال ۱۹۹۱، همزمان با پایان موجودیت اتحاد جماهیر شوروی لغو شد، که نمیتوان آن را تصادفی دانست).
ناسیونالیسم انگلیس بر اساس دکترین «قوم برگزیده» استوار است که در دوران باستان به جزایر آلبیون مهآلود (جزایر بریتانیا) آمدند و «آنگلوساکسون» نامیده میشدند. در کتب درسی تاریخ و دایرةالمعارفها، آنگلوساکسونها قبایل ژرمنی، یعنی آنگلها و ساکسونهای باستانی هستند که در اواسط قرن پنجم به انگلستان مهاجرت کردند. اصطلاح «آنگلوساکسون» این گروه ملی را از اسکاتلندیها و ولزیها که در جزایر انگلیس زندگی میکنند، متمایز میسازد.
آنگلوساکسونها، بیش از هزار سال پس از ورود به جزایر انگلستان، در آن سوی اقیانوس اطلس، در آمریکای شمالی، فرود آمدند. آنگلوساکسونها به تصرف دنیای جدید شروع کردند. در واقع، این آغاز شکلگیری امپراتوری استعماری انگلیس بود. آنگلوساکسونها همچنین سرزمینهایی را در آسیا، آفریقا، آمریکای جنوبی و استرالیا تصرف کردند و مورد بهرهبرداری قرار دادند. در حدود چهار قرن، یک امپراتوری استعماری عظیم شکل گرفت که «در مستعمراتش آفتاب هرگز غروب نمیکند». در مورد امپریالیسم استعماری انگلیس بعداً به طور ویژه خواهم نوشت. اما اکنون میخواهم توجهات را به این واقعیت جلب کنم، که امپراتوری عظیم انگلیس در قرن نوزدهم مورد توجه دقیق دولتمردان، سیاستمداران و حتی فیلسوفان کشورهای مختلف قرار گرفت. برخی با حسادت، برخی با تحسین، برخی با نفرت و برخی با تمایل به درک دلایل موفقیت و بهرهگیری از تجارب آن به انگلیس نگاه میکردند.
در میان کسانی که میخواستند از انگلیس بیاموزند و موفقیت آن را تکرار کنند، بسیاری بودند که راز اصلی و ریشۀ موفقیت آن را نه قدرت نیروی دریاییاش، نه اقتصاد (تا اواسط قرن نوزدهم، انگلستان به کارگاه جهان تبدیل شده بود)، نه امور مالیاش که لندن را به یک مرکز مالی جهانی تبدیل کرد و پوند استرلینگ انگلیس به محبوبترین ارز جهان تبدیل شد، بلکه یک «روح آنگلوساکسونی» خاص میدانستند.
ماهیت این «روح» کاملاً ساده است: احساس برتری نسبت به دیگران. و این احساس از کجا ناشی میشود؟ پرورش آن دشوار یا حتی غیرممکن است. ریشه در خون دارد. و چنین خونی ققط در رگهای «برگزیدگان جدا» جریان دارد. آنگلوساکسونها به برگزیده بودن خود توسط خدا ایمان دارند. و از آنجایی که آنها «برگزیدگان خدا» هستند، به این معنی است که همۀ اطرافیان به نظر آنها افراد درجه دو و برخی حتی «نیمه انسان» هستند. آنگلوساکسونهای «برگزیدۀ خدا» والاترین نژاد هستند که برای فرمانروایی بر جهان فراخوانده شدهاند و بر آن حکمرانی میکنند، زیرا این امر «از بالا» به آنها اعطا شده است.
آنگلوساکسونها «روح» ویژۀ خود را به تمام جهان جار نزدند و نمیزنند. قرار نیست انسانهای درجه دو از آن مطلع شوند. اما در حلقۀ محدود «برگزیدگان» خود دربارۀ این «روح» صحبت میکنند. درک آنها از «روح» ویژۀ خود، نشانههایی از تصورات مذهبی دارد. آنگلوساکسونها مطمئن هستند که از نوادگان ده قبیلۀ اسرائیل با تمام حقوق و تعهدات ناشی از این امر هستند.
جان لیلی (۱۵۵۳-۱۶۰۶)، نمایشنامهنویس انگلیسی و سلف ویلیام شکسپیر، در سال ۱۵۸۰ اعلام کرد: «انگلستان، به عنوان اسرائیل جدید… برگزیده و بینظیر است». ویلیام سایموندز، کشیش انگلیسی، در سال ۱۶۰۷ موعظه کرد که عهد اولیه خدا با ابراهیم در دوران جدید به عهدی «با ملت انگلیس، قوم برگزیدۀ دوران جدید» تبدیل شده است. ساموئل پرچاز، کشیش و ناشر انگلیسی (حدود ۱۵۷۷-۱۶۲۶) در سال ۱۶۱۳ اعلام کرد: «ملت انگیس یک قوم برگزیده است».
طبق برخی منابع انگلیسی، دین قوم برگزیدۀ آنگلوساکسونها عمدتاً در اواخر قرن شانزدهم و هفدهم شکل گرفت. و این دین در برخی از کلیساهای پروتستان، مانند پیوریتنها، پرسبیتریها و غیره، پناهگاه خود را یافت. این دین الهامبخش آنگلوساکسونها برای فتوحات استعماری شد.
این دین، همچنین الهامبخش انقلاب بورژوازی در قرن هفدهم، به ویژه، یکی از رهبران اصلی آن – الیور کرامول بود. او انگلیسیها را «قوم خدا» و انگلستان را «اسرائیل جدید» نامید. کرامول در اولین سخنرانی خود در سال ١۶۵٣، در پارلمان اعلام کرد که انگلستان به دستور خدا برای فرمانروایی و اجرای ارادۀ او فراخوانده شده است. کرامول معتقد بود که خدا نه تنها خالق جهان است، بلکه آن را اداره میکند. از جمله و در وهلۀ اول از طریق انسانها. اما نه از طریق همۀ انسانها، بلکه فقط از طریق «برگزیدگان خود». الیور کرامول، به عنوان یک پروتستان واقعی و پوریتین، شخصاً از اولین قدمهای صعود خود به قدرت، به «برگزیدگی خود توسط خدا» و «مسیحایی» خود ایمیان داشت. او معتقد بود که منجی است و واقعاً توانست هزاران و میلیونها نفر، از جمله سربازان حرفهای از خانوادههای اشرافی را به دنبال خود بکشاند.
تمام این ایدهها در مورد برگزیده بودن آنگلوساکسونها به صورت منظم در کتاب «ریشۀ اسرائیلی ما»، اثر جان ویلسون، منتشره در سال ۱۸۴۰، توصیف شده است. در سال ۱۸۷۹، کتاب «ریشۀ شماتیک ملتهای اروپای غربی»، اثر جان پیم ییتمن منتشر شد؛ او در این کتاب، نظریهای را که نوادگان ابراهیم، یعقوب و داوود پادشاه در انگلیس زندگی میکنند، ادامه داد و عمق بخشید. در همین راستا، در سال ۱۸۸۶ کتاب «اسرائیل گمشده در نژاد آنگلوساکسون متجلی شد»، به قلم اِ. پ. اینگرسول منتشر شد. در سال ۱۸۹۰ نیز کتاب جان گارنیه با عنوان «اسرائیل در انگلیس: شرح مختصری از دلایل اثباتی ریشۀ اسرائیلی نژاد انگلیسی» منتشر شد.
من تنها بخش کوچکی از کتابهایی را که در انگلستان و خارج از کشور (عمدتاً در کشورهای انگلیسیزبان) در مورد «برگزیدگی» آنگلوساکسونها منتشر شده است، نام میبرم. مجموع این ایدهها در ادبیات تخصصی، «اسرائیلیسم انگلیسی» و «آنگلو-اسرائیلیسم» نامیده شده است.
در دهههای پایانی قرن نوزدهم، اسرائیلیسم انگلیسی از جزایر آلبیون مهآلود فراتر رفت و سازمانهای آن در سراسر امپراتوری انگلیس و همچنین در آمریکا تشکیل گردید. فدراسیون جهانی انگلیس-اسرائیل و انجمن کانادایی انگلیس-اسرائیل در حال حاضر، مشهورترین آنها هستند.
یکی از فعالترین مروجان ایدههای «اسرائیلیسم انگلیسی» در آمریکا در قرن گذشته، هاوارد رند (١٨٨٩-١٩٩١) بود. او فدراسیون آنگلوساکسون آمریکا را تأسیس و رهبری کرد و بخش قابل توجهی از پروتستانهای سفیدپوست آنگلوساکسون را که به «برگزیده» بودن خود اعتقاد داشتند، متحد کرد. هاوارد رند بیش از دوازده کتاب با موضوع «اسرائیلیسم انگلیسی» منتشر کرد که، بنا به گفتۀ خودش، نتیجۀ مطالعۀ عمیق عهد عتیق و جدید بود.
«اسرائیلیسم انگلیسی» دارای انواع و اقسام طیفهای مختلف میباشد. برخی از نمایندگان این مکتب و جنبش ایدئولوژیک-مذهبی معتقدند که آنگلوساکسونهای واقعی، یعنی کسانی که از نوادگان ده قبیلۀ اسرائیل محسوب میشوند، باید نوادگان دو قبیلۀ دیگر (یعنی قوم برخاسته از یهودا یا «یهودیان» امروز) را به عنوان برادران و همفکران خود قبول کنند و با همراهی آنها برای سلطه بر جهان بجنگند. این جناح از اسرائیلیهای انگلیسی، فیلوسِمیتها نامیده میشوند.
یکی دیگر از دیدگاههای افراطی «اسرائیلیسم انگلیسی» این است که گویا یهودیان امروزی از نسل شیطان (آموزۀ «ذرّیۀ مار»)، یا از نسل کنعانیان (که زمانی ساکن «سرزمین موعود» بودند و بواسطۀ یهودیانی که تحت رهبری موسی از مصر بیرون آمدند، نابود یا از آن سرزمین رانده شدند)، یا از نسل ادومیها (از نوادگان عیسو، برادر یعقوب) هستند (بنا به روایات، عیسو حق اولاد خود را با معاملۀ آن در برابر «آش عدس» از دست داد).
این اسرائیلیهای افراطی انگلیسی معتقدند کسانی که امروزه خود را یهودی معرفی میکنند، به فریبکاری آشکار مشغولند. افراطیترین اسرائیلیهای انگلیسی مطمئن هستند که این شیادان از نوادگان شیطاناند، زیرا که هیچ خون سامی در رگهایشان جاری نیست. آنها خزریها، نمایندگان نژاد ترک هستند که با گستاخی عنوان یهودی را به خود نسبت دادهاند. این جناح افراطی اسرائیلیهای انگلیسی اغلب به عنوان «یهودیستیزان» افراطی شناخته میشود. اسرائیلیهای افراطی در پاسخ میگویند که نمیتوانند یهودیستیز باشند. زیرا، شیادانی را که قطرهای خون سامی در رگهایشان نیست، افشا میکنند.
جان ویلسون، یکی از مشهورترین طرفداران یهودیت در انگلستان بود که پیش از این به او اشاره شد. ادوارد هاین (۱۸۲۵-۱۸۹۱)، یهودی انگلیسی و از پیروان جان ویلسون، نیز از طرفداران یهودیت و به همان اندازه متعصب بود. در دهۀ ۱۸۷۰، هاین یک مجله با عنوان بسیار طولانی و پرمعنای «زندگی از مردگان: مجلۀ ملی مرتبط با هویتی انگلیسیها پس از قطع ارتباط با اسرائیل تجربه میکنند»، منتشر کرد. هاین مطمئن بود که سرانجام هر دوازده قبیلۀ اسرائیل در جزایر آلبیون مهآلود گرد هم آمدهاند. بنابراین، میتوان انگلستان را «اسرائیل جدید» نامید. هاین از این موضوع نتیجه میگیرد: «انگلستان هرگز شکست نخواهد خورد». هاین به چنان حالت وجد مذهبی رسید که تصور میکرد «ناجی» و «رهاییبخش» هر دوازده قبیلۀ اسرائیل است.
دیوید بارون (١٨۵۵-١٩٢۶)، نویسندۀ مشهور یهودی، که در بزرگسالی به پروتستانیم گروید، چندین بار در کتاب خود با عنوان «تاریخ ده قبیلۀ گمشده: بررسی آنگلو-اسرائیلیسم» (١٩١۵) از هاین به ویژه، از اظهاراتی که او خود را به عنوان «ناجی» میپندارد، نقل قول میکند. پولس رسول [یا شائول سولوس طرسوسی] در نامۀ خود به رومیان از آن سخن میگوید ۱۱:۲۵: «آیا انگلیسیها همان ده قبیلۀ گمشده اسرائیل هستند؟ و آیا این هویت، ملت را به شکوه و جلال میرساند؟ اگر چنین است، ناجی کجاست؟ او باید از صهیون بیرون آمده باشد. او باید کار بزرگ خود را به سر انجام رساند؛ او باید در میان ما باشد. ما این تصور را داریم که به لطف جلال کار هویت، وارد دوران نجات ملی اسرائیل توسط ناجی از صهیون شدهایم و ادوارد هاین و این ناجی یکی هستند».
هیوستون چمبرلین (١٨۵۵-١٩٢٧)، فیلسوف و نویسندۀ انگلیسی، برجستهترین نمایندۀ جناح ضد یهودی اسرائیلیسم انگلیسی محسوب میشود. اما در بارۀ او بعداً خواهم نوشت.
امپریالیسم انگلیس
در سطور فوق این جستار به موضوع امپریالیسم انگلیس پرداختم. آنگلوساکسونها، بیش از هزار سال پس از فرود آمدن در جزایر انگلیس، در آن سوی اقیانوس اطلس، در دنیای جدید، پیاده شدند. تصرف آمریکای شمالی و تشکیل امپراتوری استعماری انگلیس آغاز شد. پارلمان انگلیس با تصویب قانون اتحاد در سال ۱۷۰۷، موجودیت امپراتوری انگلیس را اعلام کرد.
تصرف سرزمینها و فضاهای جدید با نابودی گسترده و بیرحمانۀ جمعیت بومی انجام گرفت. دیوید استانارد، مورخ معاصر آمریکایی، در کتاب خود با عنوان «هولوکاست آمریکایی: کلمب و فتح دنیای جدید»، ادعا میکند که حدود ۱۰۰ میلیون بومی آمریکایی (سرخپوست) در طول استعمار نابود شدند. برای تصور مقیاس این نسلکشی، به تخمین ویلیام پتی، اقتصاددان انگلیسی استناد میکنم که طبق آن در پایان قرن هفدهم جمعیت زمین ۳۲۰ میلیون نفر بود.
البته، سایر کشورهای اروپایی نیز بمنظور تشکیل امپراتوریهای استعماری خود به تصرف سرزمینها در نقاط مختلف جهان شروع کردند. از کتابهای درسی تاریخ میدانیم که از قرن شانزدهم، اسپانیا، پرتغال، هلند و فرانسه به تشکیل امپراتوریهای استعماری خود پرداختند. از این رو، منافع کشورهای اروپایی در نقاط مختلف جهان اغلب با هم در تضاد بود و به درگیریهای مسلحانه و جنگ میانجامید. در طول چندین قرن، رقابت شدیدی بین کشورهای اروپایی برای تقسیم مجدد سرزمینهای جهان جریان داشت. این مبارزات رقابتی سرانجام یک برندۀ مطلق داشت و آن انگلیس (آنگلوساکسونها) بود.
در اینجا چند آمار ارائه میدهم تا مقیاس نظام استعماری انگلیس و اسپانیا را که دومین نظام استعماری محسوب میشود، مقایسه کنم. امپراتوری اسپانیا در سال ۱۷۸۰ به حداکثر اندازه خود رسید. مساحت امپراتوری در آن زمان ۱۳ میلیون و ٧٠٠ هزار کیلومتر مربع و جمعیت آن، طبق برآوردهای مختلف، ۲۰ تا ۲۵ میلیون نفر بود. اما امپراتوری انگلیس در طول قرن نوزدهم به رشد خود ادامه داد و در آستانۀ جنگ جهانی اول به حداکثر خود رسید. مساحت آن ۳۴ میلیون و ٧٠٠ هزار کیلومتر مربع یا حدود ٪۲۲ از خشکیهای کرۀ زمین بود. بیدلیل نبود که در مورد نظام استعماری انگلیس میگفتند: «در مستعمراتش آفتاب هرگز غروب نمیکند». در اوج قدرت جهانی انگلیس، حدود ۵۰۰ میلیون نفر (بیش از یک چهارم جمعیت جهان) در امپراتوری آن زندگی میکردند.
انگلیس پس از پیروزی بر ناپلئون دیگر هیچ رقیب جدی در زمینۀ توسعۀ سرزمینی نداشت. قرن نوزدهم دورۀ صلح انگلیسی (Pax Britanica) بود. تنها قلمرو توسعه نیافته، از دیدگاه آنگلوساکسونها، امپراتوری روسیه بود.
توضیح موفقیتهای عظیم انگلیس در تشکیل امپراتوری جهانی از توجیه «برگزیدگی الهی» آنگلوساکسونها تفکیکناپذیر نیست. توماس مور (۱۴۷۸-۱۵۳۵ میلادی)، نویسنده و فیلسوف معروف انگلیسی یکی از بنیانگذاران ایدئولوژی امپریالیسم است که به عنوان پایهگذار سوسیالیسم تخیلی نیز شناخته میشود. او مؤلف اثر مشهور «آرمانشهر» (۱۵۱۶) است. نیکولای ایوانوف، مورخ معاصر دربارۀ این اثر مینویسد: «اگرچه توصیف جزیرۀ آرمانشهر، نامهای بومیان محلی و آداب و رسوم آنها ساختگی است، اما، هم معاصران مور و هم در میان پژوهشگران آثار او تردیدی در «وابستگی جغرافیایی» وی به دنیای جدید وجود نداشتند». او در ادامه مینویسد: «بومیان به عنوان مردمان حقیر و بدوی به تصویر کشیده شدهاند که صرفاً به این دلیل که نمیتوانستند قوانین طبیعت را به طور منطقی تشخیص دهند و زمینهای محل اسکان خود را کشت کنند، هیچ حق قانونی نسبت به سرزمین خود نداشتند». آنها «مردمانی خشن و وحشی» بودند بودند که تقصیرشان این بود که زمینها «خالی و بایر» باقی میماندند (مفهوم معروف «زمینهای بیصاحب»که از زرادخانۀ امپراتوری روم به عاریت گرفته شده و به عنوان یکی از بهانههای اصلی فتوحات استعماری عمل میکرد). ساکنان محلی به سطح حیوانات فاقد روح تقلیل داده شدند و قتل آنها برای «پاکسازی» قلمرو لازم برای آرمانشهرگرایان مفید تلقی میشد» (نیکولای ایوانوف، «تکوین ایدئولوژی امپراتوری انگلیس و دنیای جدید»، مطالعات تاریخ خارجی، ۲۰۲۱، شماره ۲).
گفته میشود جان دی (۱۵۲۷-۱۶۰۸)، فیلسوف و جغرافیدان انگلیسی قرن شانزدهم، مبدع اصطلاح «بریتانیای کبیر» است. جان دی معتقد بود که انگلیس برای «بزرگ» شدن، به زمینها و قلمروهای وسیع نیاز دارد. جان دی به توسعۀ توجیه ایدئولوژیک ادعاهای امپراتوری انگلیس دست زد. او از همان ابتدا قدمهای اولیه در تشکیل امپراتوری انگلیس را دیده بود و معتقد بود که این نشانۀ مرحمت ویژۀ خداوند متعال به آنگلوساکسونها است. احتمال دارد که ایدههای جان دی بر ملکه الیزابت اول انگلیس تأثیر گذاشته باشد، که در سال ۱۶۰۰ فرمان تأسیس کمپانی هند شرقی برای ایجا امپراتوری انگلیس امضا کرد. جان دی یک عارف بود و خودش اعتراف میکرد که بسیاری از ایدههایش را از طریق ارتباط با فرشتگان دریافت کرده است. به این ترتیب، فرشتگان به او الهام دادند که آنگلوساکسونها، یک قوم خاص با مأموریت ویژه هستند.
باور عمومی بر این است که ر. هاکلویت (۱۵۵۳–۱۶۱۶)، یکی از اولین نظریهپردازان امپراتوری انگلیس بود. او در سال ۱۵۸۹ کتاب قطور «سفرنامه» را منتشر کرد که در آن ایدههای خود را در مورد چگونگی تدارک لشکرکشیهای انگلیس به آمریکای شمالی و چگونگی استعمار آن شرح داده است. هاکلویت برای توجیه امپریالیسم انگلیس، مفهوم «هویت ملی جدید» را توضیح داد و فضایل «شخصیت واقعی انگلیسی» را در مقایسه با شخصیت سایر مردمان ستود. انگلیسیها به شدت به سمت «رویکرد جهانی» متعهد هستند. بریتانیاییها میتوانند و باید «اربابان جهان» شوند.
لرد صدراعظم فرانسیس بیکن (۱۵۶۱-۱۶۲۶)، موضوع استعمار دنیای جدید را ادامه داد. او ایدههای خود را در این باره در کتاب ارغنون نوین (۱۶۲۰) و آتلانتیس نوین (۱۶۲۶) نوشت. شخصیت اصلی اثر دوم- زئود- استدلال میکند که بردهداری، قتلعام و جنگ پیشگیرانه میتواند در مواردی مورد استفاده قرار گیرد که علیه مردمی استفاده شود که «در واقع یک قوم نیستند، بلکه صرفاً یک انبوه، یک جمعیت، یک تودۀ نامنظم یا تجمع انسانها هستند». یعنی زمانی که «انسانها واقعاً در یک ملت یا دولت سازماندهی نشدهاند، بلکه به عنوان گلۀ جانوران وجود دارند». رفتار با بومیان مانند گلۀ گاو زمانی توجیه میشود که برقراری حکومت مدنی و «قانون طبیعی» ضروری باشد. اگر مردم مغلوب «مانند جانوران یا یک بدن بیمغز ناتوان از ادارۀ اعمال خود باشند». بومیان میتوانند خود را «پادشاهی» یا «دولت» بنامند، اما اگر در واقع، «انبوه تودۀ بیشکل» باشند، باید از نیروی سخت علیه آنها استفاده شود.
هنگام بحث در مورد اسرائیلیسم و امپریالیسم انگلیس نباید بنجامین دیزرائیلی (معروف به ارل بیکنزفیلد، ۱۸۰۴-۱۸۸۱)، نخست وزیر انگلیس را فراموش کرد. او ریشۀ یهودی داشت، اجدادش سفاردی بودند. کتابهای زیادی در بارۀ دیزرائیلی نوشته شده است. او یک شخصیت استثنایی به شمار میرود. جالب این که او فقط سیاستمدار نبود، بلکه نویسنده نیز بود. او در کتابهایش، به برگزیده بودن کسانی که در جزایر آلبیون مهآلود زندگی میکردند، اشاره کرد. او به خوبی میدانست که آنگلوساکسونها از نوادگان ده طایفۀ اسرائیل هستند. اما در آنجا کسانی نیز زندگی میکنند که خود را از نسل دو طایفۀ باقیمانده میدانند و به صراحت خود را «یهودی» مینامند. دیزرائیلی یکی از آنها بود. او معتقد است که نباید میان اولی و دومی تفاوت قائل شد، همۀ آنها «برگزیده خدا» هستند. و قدرت آنها در وحدتشان است. ما باید بتوانیم از تاریخ درس بگیریم. فاجعۀ یهودیان عهد عتیق این بود که در قرن دهم میلادی، پادشاهی متحد اسرائیل به دو بخش تقسیم شد: شمالی (با حفظ نام قبلی خود، شامل ١٠ طایفۀ اسرائیل) و جنوبی (خود را «یهودیه» نامید و شامل دو قبیلۀ دیگر بود). به نظر دیزرائیلی، انگلیس را میتوان نمونۀ پادشاهی متحد اسرائیل در زمان پادشاهان داوود و سلیمان دانست. باید تلاش کرد تا این «اسرائیل انگلیسی» یکپارچگی خود را حفظ کند و امپراتوری خود (پکس بریتانیكا) را تقویت و گسترش دهد [Pax Britanica- دورۀ صلح نسبی و تسلط جهانی انگلیس بین سالهای ۱۸۱۵ تا ۱۹۱۴].
باید توجه کرد که دیزرائیلی در زمانهای بسیار دشواری زمام امور انگلیس را در دست داشت. سرمایهداری انگلیسی جامعۀ انگلیس را نه به دلایل مذهبی یا ایدئولوژیک، بلکه به دلایل اجتماعی-اقتصادی به تجزیه تهدید میکرد. تضادهای بین بورژوازی (سرمایهداران) و کارگران (پرولتاریا) در حال شدت گرفتن بود. این همان موضوعی بود که کارل مارکس در آثار خود، به ویژه در کتاب «سرمایه» در مورد آن نوشته است (که اساساً تصویر سرمایهداری انگلیسی است).
برای رفع این تناقضات، دیزرائیلی یکسری رویکردهایی را که بعداً به «سوسیال امپریالیسم» معروف شد، پیشنهاد کرد. به نظر دیزرائیلی، ایدئولوژی «نژاد واحد انگلیسی» باید شهروندان جزایر آلبیون مهآلود را متحد کند. سرمایهداران و کارگران مزدبگیر باید این واقعیت را در نظر بگیرند که رفاه مشترک آنها آنقدر که به میزان موفقیت گسترش استعماری (امپریالیستی) این کشور بستگی دارد، به چگونگی توسعۀ روابط اجتماعی-اقتصادی در انگلستان ربط ندارد. قابل توجه این است که وضعیت کارگران در انگلستان در دورۀ نخست وزیری دیزرائیلی بهبود یافت. این نتیجۀ تلاشهای مستمر نخست وزیر با سرمایهداران بزرگ بود که به آنها توصیه میکرد که حریص نباشند و تروت خود را با هم نژادان خود تقسیم کنند. جالب اینکه در ادبیات مارکسیستی اواخر قرن نوزدهم، طبقه کارگر انگلیس «اشرافیت کارگری» نامیده میشد. به این معنا که بورژوازی انگلیس بحساب غارت مستعمرات، پرولتاریا را تغذیه میکرد.
ایدئولوژی امپریالیسم مدتهای زیادی تقریباً بهطور انحصاری به نخبگان انگلیسی اختصاص داشت. همان نخبگانی که جان کولمن در کتاب خود بنام «کمیتۀ ۳۰۰» عمدتاً آنها را با سهامداران اصلی و مدیران ارشد کمپانی هند شرقی انگلیس مرتبط میداند. اما در دهههای پایانی قرن نوزدهم، این ایدئولوژی بهطور گسترده در میان مردم ترویج شد. پژوهشگر معاصر تاریخ امپریالیسم بریتانیا مینویسد: «…در دهۀ ۱۸۹۰، کلیسا، ساختارهای آموزشی و مطبوعات به تبلیغ ایدۀ امپراتوری پیوستند». آنها اعتقاد داشتند که «خداوند طرفدار گسترش امپراتوری انگلیس است». این ادعا بالاترین مجوز بود برای اجرای هر سیاست استعماری به نفع دولت. مدارس نوع تازۀ جهانبینی را شکل دادند که در آنها میهندوستی، افتخار به امپراتوری و نژاد آنگلوساکسون مسلط بود. ایدۀ امپراتوری به مبنایی برای شکلگیری فلسفۀ تاریخ تبدیل شد. برجستهترین و معتبرترین نشریات دورهای انگلیس مانند «تایمز»، «دیلی تلگراف»، «اسپکتر»، در اجرای سیاست خارجی و امپراتوری، در موضع حامیان خط محافظهکار قرار گرفتند. علاوه بر این، دهۀ ۱۸۹۰ شاهد ظهور و گسترش وسیع نشریات دورهای بود که عمداً به بررسی وقایع و مشکلات امپراتوری میپرداختند. به این ترتیب، «ایدۀ امپراتوری برای نخستین بار در صد سال گذشته و در مقیاسی که عملاً در تاریخ نگلیس بیسابقه بود، بهطور آگاهانه به حافظۀ تودهها ترزیق شد» (مارینا گلب. ایدۀ امپراتوری انگلیس در نیمۀ دوم قرن نوزدهم: جهتگیریها و پویایی توسعه، مجلۀ بلاروسی حقوق و روابط بینالملل ۲۰۰۳ – شماره ۲).
البته، هنگامی که صحبت از امپریالیسم انگلیس به میان میآید، نمیتوان از شخصیت سیسیل رودز (۱۸۵۳-۱۹۰۲)، کسی که هم نظریهپرداز امپریالیسم انگلیس و هم مجری این ایدئولوژی در عمل بود، چشمپوشی کرد. ملکه ویکتوریای انگلیس به رودز در آفریقای جنوبی اختیارات نامحدود اعطا کرد و بانکدار روچیلد نیز وام پنج میلیون پوندی به او داد. رودز مالک شرکت انگلیسی آفریقای جنوبی بود. رودز موفق شد سرزمینهای وسیعی را در آفریقای جنوبی و مرکزی تصرف کند که به عنوان «امپراتوری رودز» معروف شد و خود او به «پادشاه آفریقا» ملقب شد. وسعت امپراتوری رودز پنج برابر مساحت انگلستان بود. شرکت انگلیسی آفریقای جنوبی، الماس، طلا و سایر فلزات گرانبها را از اعماق آفریقا استخراج میکرد. بومیان محلی در این معادن به بردگی گرفته میشدند. در امپراتوری رودز، نمونههای اولیۀ اردوگاههای کار اجباری به شکل گتوها برای بومیان سیاهپوست راهاندازی شد. دستههای تنبیهی و سرکوبگر نیز سازماندهی شدند. بدعتهای دیگری نیز از سوی «پادشاه برگزیدۀ خدا» در آفریقا گذاشته شد. لندن از مظالم بیحد و مرز رودز خبر داشت، اما هیچکس اعتراض نمیکرد. رودز نمونۀ بارز یک آنگلوساکسون واقعی بود. درست است که این «نمونه» به الکل معتاد شد و در سن ۴۸ سالگی به دلیل ابتلا به بیماریهای مختلف مُرد. وقتی حدود سی سال پیش در لندن بودم، به نظرم میرسید که لندن به اعتبار رودز به عنوان نمونۀ بارز یک آنگلوساکسون همچنان پایبند است.
درست است، که انجام این کار امروزه روز به روز دشوارتر میشود. به عنوان مثال، مجسمۀ رودز چندین دهه در آکسفورد قرار داشت. در ژوئن ۲۰۲۰، مدیریت دانشگاه، تحت فشار دانشجویان و افکار عمومی، به حذف مجسمه رأی داد.
داروینیزم اجتماعی انگلیس
بیانصافی است اگر از سهم چارلز داروین (۱۸۰۹-۱۸۸۲) در شکلگیری نازیسم انگلیس یادی نکنیم. همان کسی که به عنوان «بزرگترین دانشمند» شناخته میشود و با نظریۀ خود دربارۀ منشاء انسان از میمون، بشریت را خوشبخت کرد. اکنون نمیخواهم دربارۀ بیمعنایی این نظریه صحبت کنم. فکر میکنم خوانندگان نیازی به توضیح ویژه در این باره ندارند.
چارلز داروین پایه و اساس داروینیسم اجتماعی را بنیان نهاد. در اینجا، این واقعیت را بیان میکنم که اثر اصلی داروین به هر دلیلی با عنوانی ناقص منتشر و معرفی شده است: «دربارۀ منشأ گونهها» یا «دربارۀ منشأ گونهها از طریق انتخاب طبیعی». اما عنوان کامل کتاب که اولین بار در سال ۱۸۵۹ منتشر شد، چنین است: «دربارۀ منشأ گونهها از طریق انتخاب طبیعی، یا حفظ نژادهای برگزیده در مبارزه برای زندگی». به عقیدۀ داروین به عنوان یک انگلیسی، «نژاد برگزیده» طبیعتاً آنگلوساکسونها بودند.
همانطور که در کتابهای درسی و دایرةالمعارفها آمده است، داروینیسم اجتماعی یک دکترین (یا ایدئولوژی) است که ساختار و توسعۀ جامعه را در وهلۀ اول با عملکرد قوانین طبیعت زنده توضیح میدهد؛ و این نیز کاربرد مفاهیم بیولوژیکی انتخاب طبیعی در جامعهشناسی، اقتصاد و سیاست را در بر میگیرد.
ضمناً باید اذعان کرد که چارلز داروین بنیانگذار داروینیسم اجتماعی نیست. توماس مالتوس (١٧٧۶-١٨٣۴)، کشیش انگلیسی را میتوان چنین شناخت. او اغلب به عنوان یک دانشمند، جمعیتشناس و اقتصاددان شناخته میشود. نام مالتوس امروزه برای همۀ افراد باسواد آشنا است. آنها میدانند که او در مورد عواقب رشد خارج از مدیریت جمعیت هشدار داده است. عواقب این رشد میتواند باعث کاهش رفاه و گرسنگی گسترده شود. جمعیتشناسی، به گفتۀ مالتوس، تقریباً همان زیستشناسی است. و مردم (به ویژه صاحبان قدرت) باید این فرآیندهای بیولوژیکی را مدیریت کنند. روشهای مدیریتی میتوانند نرم (کار آموزشی- تربیتی) و شدیدتر (مثلاً عقیمسازی یا حبس) باشند.
چارلز داروین، به گفتۀ برخی از زندگینامهنویسانش، چیزی ابداع نکرد، بلکه فقط ایدههای داروینیسم اجتماعی را که توسط پدربزرگش اراسموس داروین (۱۶۸۲-۱۷۸۴) تدوین شده بود، بازگو کرد. اراسموس داروین افکار خود را در کتاب «زونومیایا، قوانین زندگی ارگانیک» را که برای کمتر کسی شناخته شده بود، توضیح داد. فقط به این دلیل، ایدههای اراسموس در قرن ١٨ مورد توجه قرار نگرفت. اما در اواسط قرن ١٩، ایدههای «انتخاب طبیعی» و «مبارزه برای بقاء» برای آنگلوساکسونها حیاتی شد. و مأموریت ابراز آنها به چارلز، نوۀ اراسموس داروین، محول شد.
اندیشههای داروینیسم اجتماعی مورد توجه دیگر روشنفکران انگلیس نیز قرار گرفت. از جملۀ میتوان از افرادی مانند هربرت اسپنسر (۱۸۲۰-۱۹۰۳)، آلفرد راسل والاس (۱۸۲۳-۱۹۱۳)، جان هایکرافت (۱۸۵۷-۱۹۲۲)، بنجامین کید (۱۸۵۸-۱۹۱۶)، هیوستون چمبرلین (۱۸۵۵-۱۹۰۷) و دیگران نام برد. البته، ایدههای داروینیسم اجتماعی مورد استقبال برخی روشنفکران خارج از انگلیس نیز قرار گرفت. این افراد عبارت بودند از ویلیام سامنر (۱۸۴۰-۱۹۱۰)، جان دبلیو برجس (۱۸۴۴-۱۹۳۱)، آلبیون اسمول (۱۸۵۴-۱۹۲۶) و مدیسون گرانت (۱۸۶۵-۱۹۳۷) در آمریکا، ژرژ دو لاپوج (۱۸۵۴-۱۹۳۶) در فرانسه و ارنست هکل (۱۸۳۴-۱۹۱۹)، لودویگ ولتمن (۱۸۷۱-۱۹۰۷) و اتو آمون (۱۸۴۲-۱۹۱۶) در آلمان.
از میان دانشمندان انگلیسی، احتمالاً هربرت اسپنسر و هیوستون چمبرلین با ایدههای داروینیسم اجتماعی خود بیش از همه بر معاصرانشان تأثیر گذاشتند. در اینجا فعلاً دربارۀ هربرت اسپنسر به طور خلاصه مینویسم. نام او در بسیاری از کتابهای درسی معاصر در رشتههای مختلف علوم اجتماعی ذکر شده است. او بهعنوان یک فیلسوف و جامعهشناس، بنیانگذار تکاملگرایی، نظریهپرداز لیبرالیسم، بنیانگذار مکتب ارگانیک در جامعهشناسی شناخته شده است. همچنین اغلب گفته میشود که اسپنسر ادامهدهندۀ آموزههای داروین بوده است. اما کندوکاوهای من در تاریخ پیدایش داروینیسم مرا مجبور کرد تا دیدگاههای خود را دربارۀ اولویت مطلق چارلز داروین در شکلگیری نظریۀ تکامل و انتخاب طبیعی اصلاح کنم. میتوانم بگویم که داروین و اسپنسر مؤلفان مشترک این نظریه هستند. مقالۀ معروف اسپنسر زیر عنوان «فرضیۀ توسعه» که در آن دربارۀ «انتخاب طبیعی» بحث میکند، هفت سال پیش از انتشار کتاب «منشأ گونههای» داروین منتشر شده است و کتاب «اصول بنیادی» او (دربارۀ «بقای قویترینها») سه سال بعد از آن منتشر شده است. اما داروین بیشتر «تبلیغ» شد. تا جائیکه هم دانشآموزان و هم زنان خانهدار با نام او آشنا هستند. اما هربرت اسپنسر بیشتر در میان فیلسوفان، جامعهشناسان و اقتصاددانان شناخته شده است. آن دسته از جامعهشناسانی که منتقد اسپنسر هستند، معتقدند که ایدههای داروینیسم اجتماعی او برای پیشبرد سیاست امپریالیستی انگلیس بطور گسترده به کار گرفته شد.
یکی دیگر از ستارگان در حال ظهور داروینیسم اجتماعی در انگلستان، آلفرد راسل والاس، طبیعتشناس، جهانگرد، جغرافیدان، زیستشناس و انسانشناس مشهور انگلیسی بود. او در ابتدا بشدت مجذوب داروینیسم شد و اصطلاح «داروینیسم» را وارد زبان علمی کرد. او ایدههای «منشأ گونهها» را به طور گسترده ترویج میکرد. اما در نهایت وارد صف «داروینیستهای بزرگ» نشد. زیرا، به مرور زمان به درستی نظریۀ تکامل داروین و قابلیت کاربرد آن در توصیف جامعه شک کرد. این دانشمند معتقد بود نظریۀ داروین نمیتواند تفاوت بنیادین بین تواناییهای انسان و حیوانات را توضیح دهد و به همین دلیل فرض میکرد تحول میمونهای انساننما به انسان بدون دخالت یک نیروی فراتر از جهان هستی نمیتوانست روی دهد. والاس دوباره به «فرضیۀ خدا» بازگشت و این با خواستۀ اجتماعی برای یک نظریۀ تکامل «کاملاً علمی» کاملاً در تضاد بود. تا پایان قرن نوزدهم، والاس به مخالف سرسخت انواع توجیهات شبهعلمی نژادپرستی تبدیل شد.
اگرچه بسیاری از روشنفکران (مانند آلفرد راسل والاس) به نتیجهگیریهای شبهعلمی داروینیستهای اجتماعی اعتراض کردند، اما این نظریات از حمایتهای رسمی لندن برخوردار شد. افکار داروینیسم اجتماعی به آن سوی اقیانوس، یعنی به آمریکا مهاجرت کرد، در آنجا مورد حمایت الیگارشی مالی قرار گرفت و برای کسبوکار آمریکایی به توجیهی اخلاقی برای استثمار سرمایهدارانۀ مردم عادی تبدیل شد. در اینجا، به عنوان نمونه، اندرو کارنگی، صاحب غول فولاد آمریکایی اوایل قرن بیستم، در زندگینامۀ خود نوشت: «خوشبختانه، به آثار داروین و اسپنسر برخوردم… به یاد دارم. گویی سیلی از نور بر من جاری شد و همه چیز روشن شد. من نه تنها از الهیات و ماوراءالطبیعه خلاص شدم، بلکه حقیقت تکامل را یافتم. همه چیز خوب است. زیرا، همه چیز به بهترین شکل توسعه مییابد. این شعار من، منبع واقعی آرامشم شد. انسان با غریزۀ خودتخریبی آفریده نشده است. بلکه از اشکال پستتر به عالیتر صعود کرده است. و پایان مسیر پیشرفت آن غیرممکن است». و این هم افشاگری دیگری از کارنگی: «… قانون رقابت، چه خوشخیم و چه بدخیم وجود دارد؛ ما نمیتوانیم از آن فرار کنیم، هیچ جایگزینی برای آن پیدا نشده است؛ و اگرچه ممکن است برای فرد بیرحمانه باشد، اما برای نژاد بهتر است. زیرا، بقای اصلح را به هر نحوی تضمین میکند». (کارنگی، اندرو، زندگینامۀ اندرو کارنگی، انتشارات دانشگاه نورث ایسترن ۱۹۸۶، صفحه ۳۲۷).
همانطور که ریک دیتون، یزدانشناس معاصر آمریکایی، متذکر میشود، داروینیسم اجتماعی این امکان را برای سرمایهداران آمریکایی فراهم کرد که سرانجام «تعصبات» مسیحیت را به همراه احکام اخلاقی آن کنار بگذارند: «سرمایهداران آمریکایی مانند اندرو کارنگی و جان د. راکفلر نیز داروینیسم را پذیرفتند و از آن برای توجیه روشهای خود برای حذف رقبای کسبوکار و استثمار کارگران از طریق کار طاقتفرسا و شرایط خطرناک و غیربهداشتی استفاده کردند. «بقای شایستهترینها»، که از نگرش تکاملی اقتباس شده بود، به سیاست اجتماعی آنها تبدیل گردید… اندرو کارنگی نیز مانند بسیاری دیگر، از جمله مارکس، لنین، استالین و…، زمانی اصول کتاب مقدس را پذیرفته بود. اما وقتی با هربرت اسپنسر، داروینیست اجتماعی مشهور دوست صمیمی شد و تکامل را به عنوان فلسفۀ خود پذیرفت، از آنها روی برگرداند» (ریک دیتون. پیامدهای فاجعهبار داروینیسم: ارزیابی تاریخی پیامدهای اجتماعی نگرش تکاملی).
پیروان چارلز داروین، تأملات «دانشمند بزرگ» را در این باره که «نژاد مطلوب» چیست و نژادهای «نامطلوب» کدامند، ادامه دادند. و سپس، با هدف جستجوی راههای «حفظ نژادهای مطلوب» از تحقیقات نظری، به تحقیقات کاربردی روی آوردند. این علم کاربردی، «بهنژادی» نامیده شد. پدران بنیانگذار بهنژادی، انگلیسیها و آمریکاییها بودند. یکی از پیشگامان بهنژادی، رابرت ناکس (۱۷۹۱-۱۸۶۲)، جراح انگلیسی بود که پایههای به اصطلاح «نژادپرستی علمی» را بنا نهاد. در سال ۱۸۵۰، او اعلام کرد: «نژاد، یعنی وراثت و منشأ، تعیینکنندۀ همه چیز است: نژاد، انسان را تعریف میکند».
اصول اساسی بهنژادی را فرانسیس گالتون (۱۸۲۲-۱۹۱۱)، روانشناس انگلیسی، پسرعموی «دانشمند بزرگ» چارلز داروین، در اواخر سال ۱۸۶۳ تدوین کرد. فرانسیس با الهام از کتاب «منشأ گونهها» تألیف پسرعمویش چارلز، به مطالعۀ گونهها و وراثت در انسان پرداخت. او به این نتیجه رسید که انسانها نه تنها صفات و ویژگیهای فیزیکی، بلکه تواناییها و ویژگیهای شخصیتی و رفتاری را نیز به ارث میبرند. برخی استعدادها و نبوغ را به ارث میبرند و برخی دیگر عقبماندگیهای ذهنی، عادات بد و اختلالات روانی را. گالتون اولین افکار خود در این زمینه را در سال ۱۸۶۵ در مقالۀ «استعداد و شخصیت ارثی» بیان کرد. چهار سال بعد، همیلتون نظریۀ خود را در کتاب «نبوغ ارثی» به طور کامل شرح داد.
در سال ۱۹۰۷، به ابتکار همیلتون و با حمایت فعال جنبش بهداشت اجتماعی- «سیویلا گوتو»، انجمن نژادپرستی انگلیس تأسیس شد.
اصلاح نژاد، که خود را به عنوان یک علم مطرح کرده بود، تعامل نزدیکی با جنبش بهداشت اجتماعی داشت. در اوایل قرن بیستم، این جنبش دیگر بینالمللی شده بود. افرادی که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم در جنبش بهداشت اجتماعی مشارکت داشتند، در پی ایجاد استانداردهای بالا برای آنچه که مسئولیت اخلاقی و جنسی تلقی میکردند، بودند. آنها میخواستند از بیماریهای مقاربتی، سل، اعتیاد و اختلالات روانی که اغلب به عنوان مشکلات مرتبط با هم دیده میشدند، جلوگیری کنند. معلوم شد که بسیاری از متخصصان و فعالانی که تحت عنوان «بهداشت اجتماعی» («بهنژادیشناسان») فعالیت میکردند، خود نیز طرفدار اصلاح نژاد بودند. آنها که نگران انحطاط و وراثت بودند، از اصلاح نژاد منفی، یعنی از این ایده که گروههای خاصی از جمعیت باید تشویق یا مجبور به توقف تولید مثل شوند، حمایت میکردند. در قرن بیستم، جنبش بهداشت اجتماعی، تحت تأثیر داروینیسم اجتماعی و اصلاح نژاد، به تدریج به جنبش بهداشت نژادی تبدیل شد. لازم به ذکر است که مفاهیم «بهنژادی» و «بهداشت نژادی» در رایش سوم تقریباً مترادف بودند.
انجمن اصلاح نژاد انگلیس، در زمینۀ آموزش شهروندان جزایر آلبیون مهآلود فعالیت میکرد. از سال ۱۹۰۹، این انجمن به انتشار یک فصلنامه به نام «بررسی اصلاح نژاد» شروع کرد. از شهروندان انگلستان خواسته میشد که نگاه دقیقتری به خود بیندازند و به این سؤال پاسخ دهند: آیا من «برگزیده» هستم؟ و اگر پاسخ مثبت باشد، فرد موظف است به صفوف انجمن اصلاح نژاد انگلستان بپیوندد و برای حفاظت از نژاد آنگلوساکسون مبارزه کند. اتفاقاً پس از مرگ گالتون، لئونارد داروین، یکی از پسران «دانشمند بزرگ» چارلز داروین، به جای او به ریاست انجمن اصلاح نژاد انگلیس منصوب شد.
شرح نسبتاً مفصل و بیطرفانه در بارۀ تاریخچۀ اصلاح نژاد در انگستان را میتوان در وبسایت «میراث انگلیسی» یافت. در این وبسایت در مورد انجمن اصلاح نژاد انگلیس چنین آمده است: «این انجمن هرگز خیلی بزرگ نبود، اما بسیار پر سر و صدا بود و تبلیغات آن منعکسکننده و مروج دیدگاههای تمام طبقات عالی جامعه، از جمله دولت و سایر نهادها بود. این انجمن، دانشمندان برجسته و متخصصان پزشکی، همراه با سیاستمداران، اصلاحطلبان اجتماعی، مدرسان، اعضای برجستۀ کلیسای انگلستان و رهبران جامعه را که در زمرۀ فعالانهترین افراد درگیر در این امر بودند، در بر میگرفت».
شماری از نویسندگان انگلیس که به عنوان «سروران اندیشه» در جهان آنگلوساکسون عمل میکردند، افکار داروینیسم اجتماعی و اصلاح نژادی را مورد توجه قرار دادند. هربرت ولز علیه «جمعیت شهروندان کمسواد و ناقصالخلقه» موضع گرفت. برنارد شاو اعلام کرد که تنها اصلاح نژاد میتواند بشریت را نجات دهد.
اگر در جزایر آلبیون مهآلود، اصلاح نژاد عمدتاً در قالب ابراز انواع ایدههای نژادی و تبلیغ توصیهها در زمینۀ بهداشت نژادی تجلی مییافت، در آن سوی اقیانوس، در آمریکا، اصلاح نژاد، بطور خاصتر و خشنتر انجام میگرفت.
در سال ۲۰۱۸، انتشارات آلپینا کتابی از وید نیکلاس، نویسنده و روزنامهنگار علمی معاصر انگلیسی، با عنوان «وراثتی ناخوشایند. ژنها، نژادها و تاریخ بشر» به زبان روسی منتشر کرد. به طور کلی، نویسنده اگرچه متوجه برخی کاستیها و نواقص در این نظریه و در آثار داروینیستهای بعدی میشود و میخواهد به روش خود آنها را اصلاح کند، اما طرفدار نظریۀ تکامل داروین است. وید در کتاب خود علل تفاوتهای نژادی بین بشریت در موفقیت اقتصادی، مثلاً، تفاوت نژاد قفقازی نسبت به نژادهای سیاهپوست و مغولی را توضیح میدهد. نویسنده استدلال میکند که تفاوتهای نژادی ناشی از تفاوتهای ژنتیکی است که به لطف یک فرهنگ توسعهیافتهتر تقویت شدهاند. گذشته از هر چیز، این کتاب ارزشمند است. زیرا، جزئیات بسیارجالبی را در بارۀ تاریخچۀ اصلاح نژاد در انگلستان، آمریکا و آلمان ارائه میدهد.
چه کسی به صهیونیسم نیاز دارد؟
کمکهای آمریکا به اسرائیل کاهش نمییابد
من (کاتاسانوف) در مقالات متعددی دربارۀ صهیونیسم، جنبشی که ادعا میکند هدفش تشکیل کشور اسرائیل و تولد مجدد قوم یهود در سرزمین تاریخی اصلیشان (یعنی فلسطین) است، نوشتهام. ایدههای صهیونیسم از قرنها پیش مطرح بوده، اما تولد واقعی آن به سال ۱۸۹۷، به زمانی برمیگردد که اولین کنگرۀ بینالمللی صهیونیستها به ابتکار و رهبری تئودور هرتزل در بازل [سوئیس] برگزار شد.
صهیونیسم در طول بیش از یک قرن موجودیت رسمی خود، بسیار قوی شده است. بالاترین نهاد صهیونیسم بینالمللی، کنگرۀ جهانی صهیونیسم است. آخرین کنگره، سی و هشتمین کنگرۀ جهانی صهیونیستها، در سال ۲۰۲۰ در اورشلیم برگزار شد.
در نخستین کنگره در بازل، سازمان جهانی صهیونیسم تأسیس شد. در دایرةالمعارف بزرگ شوروی آمده است که سازمان جهانی صهیونیسم در دهۀ ١٩٧٠، فعالیتهای سازمانهای صهیونیستی را در بیش از شصت کشور سرمایهداری هدایت و کنترل میکرد. آژانس یهود، مرکز رهبری و هماهنگی صهیونیسم بینالملل برای اسرائیل نیز یک نهاد مهم صهیونیسم محسوب میشود. این آژانس به مسائل مهاجرت یهودیان به اسرائیل میپردازد و نمایندۀ سازمان جهانی صهیونیسم در رابطه با دولت اسرائیل است.
سازمان صهیونیستی آمریکا برجستهترین سازمان در میان سازمانهای صهیونیستی ملی به شمار میرود. اتفاقاً، این سازمان در همان سال ۱۸۹۷، سال برگزاری اولین کنگرۀ بینالمللی صهیونیستها در بازل، تأسیس شد.
صهیونیسم دارای گرایشها و جریانهای مختلف «عمومی»، «مذهبی»، «سیاسی»، «سوسیالیست»، «تجدیدنظرطلب» و غیره میباشد. در چارچوب هر یک از این جریانها، سازمانها و حتی احزاب سیاسی خاصی تشکیل شده است. سازمانهای متعدد صهیونیستی زنان، جوانان و کودکان در کار با گروههای مختلف جمعیت یهودی تخصص دارند. به عنوان مثال، سازمان جوانان مذهبی-صهیونیستی «بنی آکیوا» در سراسر جهان فعالیت میکند (سرگئی راکاتوف در کتاب «صهیونیسم: ابزاری برای محافل امپریالیستی متجاوز» مهمترین سازمانهای صهیونیستی جهان را در کمال دقت مورد تحلیل و بررسی قرار داده است).
صهیونیستها چنین رؤیایی را در سر میپرورانند که تمام یهودیان جهان باید با ایدههای صهیونیسم عجین شوند و طبق دستورات سازمان جهانی صهیونیسم عمل کنند. ویکیپدیا در مقالۀ خود با عنوان «جمعیت یهودیان بر اساس کشور»، جمعیت اصلی یهودیان جهان را (کسانی که خود را در درجۀ اول یهودی میدانند)، تا سال ۲۰۲۳، ۱۵ میلیون و ٧٠٠ نفر یا حدود ٪۲ از ۸ میلیارد نفر جمعیت جهان تخمین زده است. اسرائیل با داشتن ۷ میلیون و ٢٠٠ هزار نفر، بزرگترین جمعیت یهودی جهان را در خود جای داده است و پس از آن، آمریکا با ۶ میلیون ٣٠٠ هزار نفر در جایگاه دوم قرار دارد. سایر کشورهای دارای جمعیت یهودی بیش از ۱۰۰۰۰۰ نفر عبارتند از: فرانسه (۴۴۰۰۰۰ نفر)، کانادا (۳۹۸۰۰۰ نفر)، انگلستان (۳۱۲۰۰۰ نفر)، آرژانتین (۱۷۱۰۰۰ نفر)، روسیه (۱۳۲۰۰۰ نفر)، آلمان (۱۲۵۰۰۰ نفر) و استرالیا (۱۱۷۲۰۰ نفر). [حالا اگر جمعیت یهودی در کشورهای دارای جمعیت یهودی کمتر از ۱۰۰۰۰۰ نفر، مثلاً، ایران، عراق، آذربایجان و غیره را یک میلیون نفر فرض کنیم، تصویر کاملی از افسانۀ «هولوکاست» ترسیم میشود. مترجم].
حالا این سؤال پیش میآید: چه بخشی از افرادی که خود را یهودی میدانند میتوان صهیونیست دانست؟ هیچکس چنین برآوردی نکرده است. اما میتوان حدس زد که بالاترین درصد صهیونیستها در میان جمعیت یهودیان باید مقیم کشوری مانند اسرائیل باشند، کشوری که بر اساس طرح صهیونیستها در سال ۱۹۴۸ تشکیل شد. میتوان فرض کرد افرادی که به اسرائیل میآیند، «جاذبهدار» و «صاحب مسلک» هستند، یعنی کسانی که معتقدند برای بازگرداندن قوم یهود به سرزمین مقدس مأموریت دارند.
اما در دایرةالمعارف آزاد ارتدکس «دروو» (Drevo) در مقالۀ «صهیونیسم» میخوانیم: «علیرغم این واقعیت که صهیونیستهای اسرائیلی از بسیاری جهات به صهیونیستهای به اصطلاح مذهبی (٣٠٠ هزار نفر، حدود ۶ درصد از جمعیت یهودیان اسرائیل) که یهودیت را به مثابه یک سنت ملی و مذهبی مبنی بر حق یهودیان به سرزمین مقدس تقدیس میکند، متکی هستند، اکثر یهودیان ارتدکس (به اصطلاح حریدی، به معنی «مضطرب» «لرزان»، یعنی حدود ١٠ درصد جمعیت یهودیان اسرائیل) نسبت به خود صهیونیسم (به عنوان یک تقلید مضحک از ملیگرایی اروپایی) و نسبت به کشور اسرائیل که توسط صهیونیستها تشکیل شده، به درجات مختلف واکنش منفی نشان میدهند. بنابراین، تعداد ضدصهیونیستهای آگاه در اسرائیل یک و نیم برابر بیشتر از صهیونیستهای آگاه است».
بخش عمدۀ جمعیت یهودیان اسرائیل اصلا نمیتوانند بطور واضح بگویند صهیونیسم چیست. اما به طور غریزی سعی میکنند از زیر قیمومیت صهیونیسم خارج شوند و حتی رؤیای آن را در سر میپرورانند. زندگی در اسرائیل به عنوان تبعید، حضور در منطقۀ خطرناک که فرد میخواهد از آن فرار کند، تلقی میشود. به عنوان مثال، در وبسایت «اسرائیل معمولی» (انتشارات ۲۰۲۱) میخوانیم: «اکنون یک میلیون نفر اسرائیل را به مقصد آمریکا ترک کرده است. یک میلیون نفر دیگر به مقصد کانادا، اروپا، استرالیا و غیره مهاجرت کرده است. از یک کشور با ۸ میلیون نفر جمعیت، تاکنون ۲ میلیون نفر به کشورهای دیگر رفته است. اگر مهاجرت از کشوری به کشور دیگر اینقدر ساده بود، هیچ کس اینجا باقی نمیماند».
سرود ملی اسرائیل میگوید: «قلبهای یهودیان میتپد و چشمانشان به شرق، به صهیون (اورشلیم) دوخته شده است». اما، به نظر میرسد که پس از ۷ اکتبر ۲۰۲۳، زمانی که آشفتگی جدید در خاورمیانه آغاز شد، چشمان بسیاری از شهروندان اسرائیلی به غرب دوخته شده است. آمار فرار یهودیان از اسرائیل به طرز چشمگیری افزایش یافته است. برخیها اسرائیل را «برای همیشه» ترک میکنند، اما گروهی نیز هستند که ترجیح میدهند تا زمان بهبودی اوضاع، در مکانهای امن به انتظار بنشینند.
تعداد یهودیان مقیم آمریکا اندکی کمتر از اسرائیل است. طی بررسیها زیر عنوان «آمریکا تحت حاکمیت صهیونیسم مسیحی یا چرا ترامپ پیروز شد»، نسبت صهیونیستها و ضدصهیونیستها را در میان جمعیت یهودیان آمریکا به شرح زیر ارزیابی کردهام: «… حداکثر ٣٠ درصد را میتوان به عنوان صهیونیستهای فعال و ١٠ درصد را به عنوان ضدصهیونیستهای فعال طبقهبندی کرد (بقیه، به طور مجازی، «مرداب» هستند). این نسبت در آمریکا با نسبت در اسرائیل به طرز چشمگیری متفاوت است. در آمریکا، تعداد یهودیان با گرایش صهیونیستی تقریباً شش برابر بیشتر از اسرائیل است. چرا صهیونیستهای یهودی آمریکایی به اسرائیل نمیروند و در عمل ثابت نمیکنند که صهیونیستهای واقعی و کاریزماتیک هستند؟ چون زندگی در آمریکا راحتتر و امنتر است.
آنها احتمالاً خود را بیشتر از دیگران «برگزیدۀ خدا» میدانند فکر میکنند حق دارند (و شاید حتی «مأموریت والا») برای ساختن اسرائیل از دور دارند. آنها ارائۀ کمکهای سیاسی، اقتصادی، مالی و نظامی به کشور اسرائیل را به عنوان مشارکت خود در ساختن این کشور میدانند. و این کمک واقعاً بسیار عظیم است. بدون آن، کشور یهودی که در سال ۱۹۴۸ تأسیس شد، شاید نمیتوانست روی پای خود بایستد. با این حال، شور و شوق یهودیان آمریکایی در حمایت از اسرائیل به تدریج رو به کاهش است. پورتال Zman.com خاطرنشان میکند: «تعداد حامیان صهیونیسم در میان یهودیان آمریکای شمالی، به ویژه در میان جوانان، دائماً در حال کاهش است. در عین حال، اهمیت اسرائیل در نظر یهودیان آمریکا و کانادا نیز رو به کاهش است».
با وجود این، کمکهای آمریکا به اسرائیل کاهش نمییابد. و پس از ۷ اکتبر ۲۰۲۳ (زمانی که دور جدید جنگ اسرائیل با فلسطینیها و کشورهای همسایه خاورمیانه آغاز شد)، این کمکها به طور قابل توجهی افزایش یافته است. و احتمالاً از زمان بازگشت دونالد ترامپ، رئیس جمهور آشکارا طرفدار اسرائیل به کاخ سفید، این کمکها بیشتر هم خواهد شد. بنا به تخمین من، کمی بیش از دو میلیون یهودی صهیونیست در آمریکا، اسرائیل و سایر نقاط جهان زندگی میکند. آیا آنها واقعاً قادرند چنین تأثیری بر رؤسای جمهور آمریکا بگذارند و آنها را به حمایت از اسرائیل مجبور کنند؟
بسیاری از افراد ناآگاه معتقدند که فقط یهودیان میتوانند صهیونیست باشند. اما اینگونه نیست. غیریهودیان نیز میتوانند صهیونیست باشند. همانطور که معلوم است، تعداد صهیونیستهای غیریهودی به مراتب بیشتر از صهیونیستهای یهودی است. منظور ما شهروندان مذهبی آمریکا و کشورهای دیگر است که به کلیسای انجیلی (کلیسای پروتستان) تعلق دارند و خود را «صهیونیست مسیحی» مینامند. حدود نیمی از انجیلیها را میتوان به عنوان صهیونیست مسیحی طبقهبندی کرد. اعتقاد بر این است که بخش عمدۀ صهیونیستهای مسیحی در آمریکا زندگی میکنند؛ شمار آنها در آنجا ٢٠ میلیون نفر تخمین زده میشود.
صهیونیستهای مسیحی چه کسانی هستند؟ به طور استعاری، آنها آنگلوساکسونهای «صیقلخورده»، «ایدهگرا» و «جذاب» هستند. اغلب، همۀ ساکنان انگلستان، آمریکا، کانادا، استرالیا و نیوزیلند آنگلوساکسون نامیده میشوند. اما آنگلوساکسون بیشتر مفهوم معنوی و ایدئولوژیک دارد تا قومی یا حقوقی (شهروندی). فقط نخبگان کشورهای انگلیسی زبان را میتوان آنگلوساکسون تلقی کرد. فقط کسانی که خود را از نوادگان افرادی میدانند که زمانی (با کشتی) به جزایر آلبیون مهآلود [بریتانیا] آمده بودند، خود را آنگلوساکسونهای واقعی و «برگزیدگان خدا» میدانند. در اواخر قرن شانزدهم و آوایل قرن هفدهم، نوع خاصی از پروتستانیسم بنام پرسبیتریانیسم در انگلیس شکل گرفت. نمایندگان این مکتب، خود را به عنوان نوادگان ده قبیلۀ اسرائیل میدانستند. یعنی به «برگزیدگی الهی» خود ایمان داشتند و همۀ پیامدهایش را پذیرفته بودند. چنین «برگزیدگی از جانب خدا» به آنها حق حکومت بر انسانهای دیگر، بر افرادی که آنها را انسان «درجه دو» یا «نیمهانسان» میدانستند، میداد. دقیقاً همین برداشت از «برگزیدگی از جانب خدا» بود که این پروتستانها را به انقلاب در انگلستان سوق داد. و بعداً برای ساختن امپراتوری استعماری انگلیس، که «در مستعمراتش خورشید هرگز غروب نمیکرد»، الهامبخش آنها شد. روح «برگزیدگی از جانب خدا» از جزایر آلبیون مهآلود از طریق اقیانوس به دنیای جدید پا گشود. حاملان این روح عمدتاً پیوریتنها، نوع دیگری از پروتستانیسم بودند. این پیوریتنها به طور بسیار مؤثر دنیای جدید را تسخیر کردند و «نیمهانسان»های بومی (سرخپوستان) را بطور کامل از بین بردند.
این روحیۀ «برگزیدگی الهی» در طول چند قرن اخیر نه تنها از بین نرفته است، بلکه برعکس، موفقیتهای سیاست امپریالیستی آنگلوساکسونها، باور آنها را مبنی بر «ابرانسان» بودنشان بیشتر تقویت کرده است. دین این «ابرانسانها» امروزه صهیونیسم مسیحی نامیده میشود، اگرچه هیچ اثری از مسیحیت در آن دیده نمیشود. اگرچه نام این دین حاوی واژۀ «صهیونیسم» است، اما به صهیونیسم محدود نمیشود. این دین قادر است اشکال مختلف نژادپرستی را ایجاد و توجیه کند. آنگلوساکسونها علاوه بر صهیونیسم، مولد و موجد «نژادپرستی سیاه»، فاشیسم و سوسیالیسم ملی (نازیسم) نیز بودهاند.
علاوه بر فاشیسم موسولینی و هیتلر، فاشیسم انگلیسی نیز وجود داشت. اسوالد موزلی، اشرافزادۀ انگلیسی در اول اکتبر ۱۹۳۲ اتحادیۀ فاشیستهای انگلیس را در لندن تأسیس کرد. و ایدئولوژی فاشیسم (نازیسم) در قرن نوزدهم در انگلستان شکل گرفت. «طاعون» نازیسم از جزایر آلبیون مهآلود توسط هوستون استوارت چمبرلین (۱۸۵۵-۱۹۲۷) نویسنده و فیلسوف انگلیسی، به آلمان سرایت کرد. چمبرلین پس از ازدواج با دختر واگنر، آهنگساز آلمانی (که یکی از ارکان نازیسم آلمانی محسوب میشود)، به اثبات برتری نژاد آلمانی بر سایر انسانها پرداخت. او یکی از بنیانگذاران نظریۀ نژادی «آریایی» محسوب میشود. چمبرلین پایههای «نظریۀ نژاد» و «پاکی نژادی»- «علم» خلوص نژادی و روشهای انتخاب» انسانها را در آلمان بنا نهاد. هیتلر با آثار چمبرلین آشنا بود و در کتابش بنام «نبرد من»، ایدههای این مرد انگلیسی در مورد تقدم امر حیاتی بر امر اخلاقی، در مورد انتخاب، سلسله مراتب نژادها، و گزینش نژادی برای سلطه بر جهان را بازتاب داده است. علاوه بر این، چمبرلین و هیتلر با هم آشنا بودند؛ آنها در سپتامبر ۱۹۲۳، قبل از کودتای مونیخ، با هم ملاقات کردند. چمبرلین با گفتن اینکه «پیشوا»ی آینده نمایندۀ نیرویی به «معنای الهی» است، به او الهام بخشید.
رهبران رایش سوم، حتی پس از مرگ چمبرلین، با قدردانی از سهم این مرد انگلیسی در تدوین ایدئولوژی ناسیونال سوسیالیسم قدردانی کردند. به ویژه، یوزف گوبلز او را «پدر روح ما» نامید (مانوئل سارکیسیان. ریشههای انگلیسی فاشیسم آلمانی. از انگلیسیها تا «نژاد برتر» اتریشی-باواریایی).
دوباره به موضوع «صهیونیسم مسیحی» معاصر برمیگردم. البته، ارتش ٢٠ میلیونی پیروان آمریکایی این به اصطلاح «مذهب»، تأثیر عظیمی بر ایدئولوژی، سیاست داخلی و خارجی آمریکا و در نهایت بر اوضاع جهان دارد. عنوان «صهیونیسم مسیحی» ماهیت دین و ایدئولوژی پنهان در پشت آن را آشکار نمیکند. و دین و ایدئولوژی آنگلوساکسونها را در واقع میتوان بدون هیچ قید و شرطی «ضد مسیحی» نامید. و واژۀ «صهیونیسم» را میتوان به «نژادپرستی» تغییر داد. نژادپرستی هم شامل صهیونیسم و هم شامل فاشیسم میشود. یکی بدون دیگری نمیتواند وجود داشته باشد.
مطالعۀ دقیق تاریخ جنگ جهانی دوم نشان میدهد که صهیونیسم و فاشیسم (ناسیونال سوسیالیسم) به صورت هماهنگ و همگام عمل میکردند. تنها آشنایی سطحی با تاریخ جنگ ممکن است این تصور غلط را ایجاد کند که آنها با یکدیگر دشمن بوده و اهدافشان یکدیگر را نفی میکنند. اقدامات صهیونیستها و نازیها تحت کنترل یک مرکز فراملی قرار دارد و این اقدامات به سمت تحقق یک هدف فراملی هدایت میشود. پس، چه کسی در آن جنگ بر فراز طرفین درگیر ایستاده بود، آن مرکز فراملی مرموز به چه کسی تعلق داشت، اهداف نهایی کسانی که جنگ را هدایت کردند، چه بود؟
آن رهبران مرموز را که بالاتر از بلوکهای مخالف ایستاده بودند، میتوان آنگلوساکسون نامید. البته، اینها همۀ آنگلوساکسونها نیستند، بلکه فقط بهترینهای «برگزیدگان الهی»، بهترینهای «ابرانسانها» هستند. و مورخان، دانشمندان علوم سیاسی و سیاستمداران این آنگلوساکسونهای «برگزیدگان خدا» را به طرق مختلف «جهان پشت صحنه»، «بینالملل مالی»، «کمیتۀ سیصد». مینامند و اخیراً نیز عنوان«دولت پنهان» رایج شده است. هدف «ابرانسانها» چیست؟ سلطه بر جهان، نابودی دولتهای ملی، ایجاد یک دولت جهانی با یک حکومت جهانی بر روی خرابههای آنها.
هشتاد سال از روز پیروزی میگذرد. و امروز دوباره میبینیم که چگونه «ابرانسانها» («دولت پنهان») به شدت و بطور همزمان قطبهای فاشیسم و صهیونیسم، نشانههای آشکار آمادگی برای جنگ جهانی سوم را فعال ساختهاند.
دونالد ترامپ رئیس جمهور آمریکا یا پادشاه یهودیان؟
«آقای ترامپ، اکنون شما یک یهودی واقعی هستید»
در تاریخ آمریکا تاکنون ۴۶ رئیس جمهور انتخاب شده است. انتخابات چهل و هفتمین رئیس جمهور آمریکا چندی قبل برگزار شد، که به پیروزی دونالد ترامپ، مالک کاخ سفید در سالهای ٢٠١٧-٢٠٢١ (چهل و پنجمین رئیس جمهور) انجامید.
تقریباً همۀ رؤسای جمهور آمریکا از نسل مهاجران جزایر آلبیون مهآلود (انگلستان)، به طور مشخص، از انگلستان، اسکاتلند، ولز، ایرلند شمالی هستند. به استثنای مارتین ون بورن، رئیس جمهور هشتم، که هلندی بود و دوایت آیزنهاور، سی و چهارمین رئیس جمهور، که اجدادش ساکن آلمان و سوئیس بودند. اگرچه مهاجران نه تنها از جزایر آلبیون مهآلود، بلکه از قارۀ اروپا – فرانسه، هلند، آلمان، سوئد و سایر کشورها به آمریکا آمدند، اما اکثریت قریب به اتفاق مهاجران از انگستان بودند. این واقعیت نشان میدهد که غالب استعمارگران انگلیسی در میان جمعیت سفیدپوست در آمریکا وجود داشته و دارد و اغلب آنها را «آنگلوساکسون» مینامند. تقریباً همۀ رؤسای جمهور آمریکا دارای پیشینۀ آنگلوساکسون بودند.
اجداد تقریباً همۀ روسای جمهور در طول دورۀ استعمار به دنیای جدید [ینگی دنیا- یانکی] وارد شدند. اینها نوادگان نسل قدیم آمریکاییها هستند. به استثنای جان اف کندی و دونالد ترامپ که اجدادشان خیلی دیرتر به آمریکا آمدند (اینها آمریکاییهای نسل جدید محسوب میشوند).
باراک اوباما، چهل و چهارمین رئیس جمهور که دو دوره در کاخ سفید (٢٠٠٩-٢٠١٧) خدمت کرد، یک استثنای خاص در میان رؤسای جمهور آمریکا بود. خانۀ اجدادی او دور از اروپا – در کامرون آفریقایی واقع بود.
ضمناً، تا قبل از جنگ جهانی اول، هم رؤسای جمهور آمریکا و هم آمریکاییهای عادی ترجیح میدادند ملیت خود را بر اساس کشور اجدادیشان بنامند. یا ملیت خود را پس از خط فاصله مینوشتند. به عنوان مثال: ایرلندی-آمریکایی. البته چنین هویت دوگانه میتوانست پایههای دولت آمریکا را تضعیف کند. رؤسای جمهور تئودور روزولت و وودرو ویلسون از آمریکاییهایی که خود را با خط فاصله معرفی میکردند، به شدت انتقاد کردند. وودرو ویلسون در این باره گفت: «هر کسی که خط فاصله حمل میکند، در واقع خنجری را حمل میکند که آمادۀ فرو بردن آن در اندامهای حیاتی این جمهوری [یعنی، ایالات متحده] است. در همین حال، همانطور که زندگینامهنویسان رؤسای جمهور آمریکا (از جمله وودرو ویلسون) اذعان میکنند، ساکنان کاخ سفید بنا به دلایلی با ریشهها و شجرهنامههای خود با ترس رفتار میکردند. آنها علناً خود را آمریکایی میخواندند، اما قلباً انگلیسی، اسکاتلندی، ایرلندی و ولزی باقی ماندند.
بموازات این، همۀ رؤسای جمهور آمریکا خود را مسیحی مینامیدند. اگر واضحتر بگوییم، تقریباً همۀ آنها پروتستانهایی با گرایشات مختلف (انگلیکان، کالوینیست، متدیست و غیره) بودند. البته، هری ترومن، جیمی کارتر و بیل کلینتون خود را «باپتیست» معرفی میکردند. فرانکلین روزولت و جرج بوش پدر انگلیکن بودند. جورج بوش پسر خود را یک متدیست میخواند. باراک اوباما تعلق خود را به پروتستانتیسم اعلام کرد، اما مشخص نکرد که از کدام شاخۀ آن پیروی میکند (برخی مشکوک بودند و هنوز هم گمان میکنند که اوباما مخفیانه به اسلام اعتقاد دارد).
در تاریخ آمریکا تنها دو رئیس جمهور به کلیسای کاتولیک تعلق داشته است. این دو نفر عبارت است از جان کندی و جو بایدن، یعنی سی و پنجمین و چهل و ششمین رؤسای جمهور. بایدن هنوز در کاخ سفید ساکن است. هیچیک از رؤسای جمهور آمریکا مسلمان، مسیحی ارتدوکس یا یهودی نبوده است.
حالا بشنوید در مورد چهل و هفتمین رئیس جمهور جدید آمریکا. دونالد ترامپ یک آمریکایی جدید است (یعنی اجداد او استعمارگر در دنیای جدید نبودند). بطوری که نویسندگان زندگینامه خاطرنشان میکنند، منشاء اصل و نسب دونالد ترامپ از خون ترکیبی آلمانی و اسکاتلندی است. در شجرهنامۀ دونالد ترامپ خون آلمانی و اسکاتلندی با هم آمیخته است. پدربزرگش، فردریش ترامپ (٠٣/١۴/١٨۶٩ – ٠٣/٣٠/١٩١٨) آلمانی که در سن ٢٠ سالگی در سال ١٨٨۵ به آمریکا مهاجرت کرد و تنها هفت سال بعد، برگۀ تابعیت این کشور را دریافت کرد. همسر او، الیزابت کریست نیز آلمانی بود که ۴٨ سال با شوهرش زندگی کرد (١٠/١٠/١٨٨٠ –٠۶/٠۶/١٩۶۶). پسر آنها فرد کریست نام داشت. خون اسکاتلندی ترامپ توسط مادرش، مری آن مکلئود اضافه شد (١٩١٢- ٢٠٠٠).
دونالد ترامپ اعتقاد دینی والدین خود را پذیرفت. او یک پروتستان وابسته به کلیسای پرزبیتاری بود. اما در سال ٢٠٢٠، به طور غیرمنتظره اعلام کرد که از این پس یک پروتستان «جهانروا» خواهد بود و به هیچ جهت یا تفسیری ترجیح نمیدهد. این ادعا در آن زمان باعث سردرگمی بزرگی شد. کاش فقط به این دلیل باشد، که برخی از تعابیر و دیدگاههای پروتستانیسم با یکدیگر سر «جنگ» ندارند (باید انتخای کرد: یا – یا). آنها را نمیتوان تلفیق کرد. این شبهه وجود دارد که ترامپ به طور کلی از پروتستانیسم فاصله گزفته است. اضافه بر این، ترامپ هیچ علامت ظاهری از دینداری پروتستانی خود نشان نداده و نمیدهد.
زمانی که ترامپ در سال ٢٠١۶،به کارزار انتخابات ریاست جمهوری پیوست، برخی ناظران این واقعیت را مورد توجه قرار دادند که این سیاستمدار همدلی خاصی نسبت به اسرائیل نشان میدهد. مالک پیشین کاخ سفید چندی بعد عشق خاص خود به اسرائیل را در عمل ثابت کرد. ترامپ در ۶ دسامبر ٢٠١٧، بر خلاف تصمیمات سازمان ملل دربارۀ وضعیت ویژۀ اورشلیم، این شهر را به عنوان پایتخت واحد و غیرقابل تقسیم اسرائیل به رسمیت شناخت و سفارت آمریکا را به آنجا منتقل کرد؛ الحاق بلندیهای جولان اشغالی سوریه به اسرائیل را رسماً به رسمیت شناخت؛ شخصاً دستور ترور قاسم سلیمانی، فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را در ١٢ ژانویۀ ٢٠٢٠ صادر کرد و ایران را به استفاده از سلاح هستهای تهدید نمود؛ به درخواست اسرائیل از توافق چندجانبه در مورد برنامۀ هستهای ایران خارج شد. ترامپ در دومین دورۀ مبارزات انتخاباتی خود در سال جاری به اسرائیل وعدههای تازه داد.
و در اینجا زنجیرۀ شگفتانگیزی از دگردیسیهای دونالد ترامپ، تاجر و سیاستمدار آمریکایی، کاری که خبرنگاران و ناظران مختلف با او انجام میدهند، ظاهر میشود. ابتدا، این شهروند غیرعادی آمریکا، «بهترین دوست اسرائیل» نامیده میشود. سپس او را «بهترین دوست یهودیان» نامیدند. سرانجام، لقب «یهودی» به او دادند. قابل توجه است که دونالد ترامپ نه تنها چنین ویژگیهایی را مورد مناقشه قرار نمیدهد، بلکه خود را یک یهودی، حتی بالاتر از این، یک یهودی تمام عیار و قابل توجهتر از بسیاری از نمایندگان دیگر این قوم میداند.
این هم فقط یک نمونه از چنین خودشناسی و خودارزیابی ترامپ. دونالد ترامپ، چهل و پنجمین رئیس جمهور آمریکا، به مراسم یهودیان ارتدکس برای جمعآوری کمکهای مالی در هتل اینترکانتیننتال منهتن در نوامبر ٢٠١٩ دعوت شد. این جمعآوری کمک مالی بمنظور تکمیل بودجه برای تأمین مالی مبارزات انتخاباتی آیندۀ ترامپ در سال ٢٠٢٠ سازماندهی شد. رئیس جمهور با خرسندی این دعوت را پذیرفت. هدف از دعوت، «قدردانی از دونالد ترامپ بود. زیرا، یهودیان در آمریکا و اسرائیل، هرگز چنین دوست و حامی وفادار در کاخ سفید نداشتند». خاخام یوسف یتزچاک جاکوبسون در ابتدای مراسم به افتخار ترامپ دعای ویژه خواند: «سپاس از تو، ای خدای ما، ای پادشاه جهان، ای که بخشی از عشق، شکوه و شفقت خود را با شخصی که همیشه حرمت هر انسان بیگناه و هر یهودی را حفظ میکند، تقسیم کردهای».
در این مراسم افراد دیگری نیز در تمجید از ترامپ مدیحه گفتند. خاخام کهانا اظهار داشت: «افراد باید بر مبنای عملشان مورد قضاوت قرار گیرند. و ترامپ نیز قطعاً کارهای مهمی انجام داده است. او برعکس اوباما است که مورد تحسین قرار گرفت. اوباما در حالی که در کاخ سفید نشسته بود، بدی کرد».
ترامپ در پاسخ مدایح خاخامها خدمات خود به اسرائیل را بار دیگر به شرکتکنندگان مراسم یادآوری کرد. او تأکید کرد که کمک به اسرائیل در آمریکا بسیار دشوار است. به ویژه خاطرنشان کرد: «من به شما یک سفارت در اورشلیم دادم و این کار بزرگی بود. هر رئیسجمهوری چنین قول داده، اما دههها ادامه داشته است. فقط الان میفهمم که چرا اسلاف من این کار را نکردند. وقتی به دفتر آمدم و فقط به جابجایی سفارت اشاره کردم، فشار غیرقابل تصوری از هر طرف بر من شروع شد تا این کار را نکنم».
و در ادامه، به موضوع استیضاح پرداخت. یادآوری میکنم که در آن زمان دموکراتهای آمریکایی برای سازماندهی استیضاح رئیس جمهور ترامپ برنامهریزی میکردند. وی در آن زمان گفت که اگر دموکراتها به برکناری او از کاخ سفید موفق شوند، آماده است فعالیت سیاسی خود را در اسرائیل بعنوان نخست وزیر ادامه دهد. ترامپ گفت: «فکر میکنم در اسرائیل ٩٨ درصد محبوبیت دارم. اگر اتفاقی در اینجا بیفتد، من به اسرائیل میروم. من نخست وزیر خواهم شد». حاضران با خوشحالی از این اظهارات ترامپ استقبال کردند.
آیا یک غیریهودی میتواند عهدهدار پست نخست وزیری در اسرائیل شود؟ بلی، بر اساس منطق ترامپ و دوستان و طرفداران اسرائیلیاش، اگر ابتدا از غیریهودی به یهودی تبدیل شود، میتواند چنین پستی را بر عهده بگیرد. آیا این امکانپذیر است؟ بالاخره، یهودی ملیت است نه دین. دین را میتوان تغییر داد به ویژه از پروتستانیسم به کلیمی (یعنی پیروی از یهودیت).
آیا امکان تغییر خون (ملیت) وجود دارد؟ آری، امروز در دنیایی زندگی میکنیم که به ما میگویند اگر بخواهیم همه چیز را، حتی جنسیت را میتوان تغییر داد. تغییر جنسیت فقط به مرد یا زن محدود نمیشود. میتوان مناسبترین «جنسیت» را از میان مجموعۀ چندین ده موقعیت انتخاب کرد. تاریخ نمونههای زیادی از «تغییر» مردم از ملیتی به ملیت دیگر بخاطر دارد. بخصوص، رایش سوم را به خاطر آوریم که اعلام کرد فقط آریاییها ابرانسان هستند و بقیه (به ویژه یهودیان، کولیها، اسلاوها) «مادون انسان» هستند. بعدها، مشخص شد که در رهبری رایش سوم افراد زیادی دارای «خون بد مختلط» وجود داشت. و برخی از آنها تقریباً صد درصد یهودی بودند. آدولف هیتلر که خودش با «خون اشتباه» مخلوط شده بود، چه کرد؟ او با فرمان خود به چنین رهبران لقب «صد درصد آریایی» اعطا کرد.
باز هم برگردیم به ترامپ. ناظران مدتهاست متوجه شدهاند که ترامپ تقریباً یک یهودی واقعی است. حداقل او بیش از آن که پروتستان باشد، قطعا یک یهودی است. ترامپ اولین رئیس جمهور مستقر در تاریخ آمریکا بود که به پای دیوار غربی [ندبه] در اورشلیم (در سال ٢٠١٧) رفت [این مدعا صحیح نیست. قبل از ترامپ، اوباما، کلینتون، جورج بوش (صغیر) و دیگران با کلاه «کیپا» (کلاه سنتی یهودی) بر سر، به پای دیوار ندبه رفتند. در واقع با صهیونیزم بیعت کردند. جو بایدن نیز بارها گفته است: «من یک صهیونیست هستم»… مترجم]. در ٧ اکتبر ٢٠٢۴ (اولین سالگرد آغاز آخرین جنگ در خاورمیانه)، ترامپ قبر مناخیم مندل اشنیرسون، رهبر معنوی جنبش «خَباد» را در کوئینز، نیویورک زیارت کرد. «ربه» (کلمۀ خطاب محترمانه) مخالف سرسخت بازگرداندن سرزمینهای اشغال شده توسط اسرائیل به اعراب بود. او موضع روشنی داشت: «در سرزمین مقدس برای یهودیان نباید دو کشور وجود داشته باشد، جایی برای فلسطین وجود ندارد». ربه در میان یهودیان ستیزهجو بسیار محبوب است. رفتن ترامپ بر سر قبر «ربه» نشانه آشکار این است که او ارادت خاصی نسبت به ربه اشنیرسون دارد. البته، نه تنها سیاسی، بلکه معنوی، زیرا دونالد ترامپ کیپا بر سر داشت.
نمونههای زیادی از همدردیهای خاص ترامپ با یهودیت وجود دارد. وب سایت گلوبال ریسرچ نیوز به تازگی مقالهای با عنوان «ارتباط خدشهناپذیر بین جنگهای خاورمیانه و اوکراین» منتشر کرده است. این مقاله را پیتر کونیگ، اقتصاددان و تحلیلگر ژئوپلیتیک مشهور، کارمند سابق بانک جهانی نوشته است. نویسندۀ مقاله با تحلیل اظهارات و اقدامات ترامپ، یک سؤال بلاغی مطرح میکند: «ترامپ واقعاً به یهودیت گرویده است»؟
در بالا، مروری کوتاه بر رؤسای جمهور آمریکا ارائه دادم که از آن مستفاد می شود که در کل تاریخ آمریکا هرگز یک یهودی به کاخ سفید راه نیافته است. برنی سندرز، سناتور دموکرات ایالت ورمونت، در جریان مبارزات انتخاباتی ٢٠١٩-٢٠٢٠ اعلام کرد که اولین رئیس جمهور یهودی در تاریخ آمریکا خواهد بود. اما معلوم شد که لاف زده است، او مبارزات انتخاباتی را ترک کرد.
جا دارد باراک اوباما را به خاطر آوریم که در سال ٢٠١۵ در جشن «ماه میراث یهودی» در کنیسه شرکت کرد. به گفتۀ خود اوباما، مقامات یهودی، از جمله، جفری گلدبرگ، روزنامهنگار «آتلانتیک»، او را اولین رئیس جمهور یهودی در این جشن نامیدند. اتفاقاً اوباما هنگام سخنرانی در این جشن، کیپا [کلاه سنتی یهودی] به سر داشت. البته، نامیدن اوباما به عنوان اولین رئیس جمهور یهودی آمریکا یک حرف گزاف، یک اغراق آشکار بود، که طعم چاپلوسی از آن احساس میشود.
اما پیتر کونیگ فوقالذکر یادآوری میکند که مارک لوین، مجری محافظهکار کانال تلویزیونی در سال ٢٠١٩ ترامپ را «اولین رئیس جمهور یهودی» نامید. مخاطبان زیادی این را پذیرفتهاند. و بسیاری از آمریکاییها دیگر هیچ غلوی در این نام احساس نمیکنند. چرا؟
ایوانکا، دختر ترامپ از همسر اولش، مدل چک ایوانا، در سال ٢٠٠٩ با جرد کوشنر ازدواج کرد. والدین او یهودیان ارتدوکس هستند و در جامعۀ یهودی نیویورک بسیار تأثیرگذارند. ایوانکا قبل از عروسی به یهودیت گروید، مراسم پیچیدهای را برای تبدیل غیریهودی به یهودی بجا آورد و نام عبری یائل («بز کوهی») بر خود نهاد. این زوج به یهودیت ارتدوکس تعلق دارند و قوانین آن را با دقت بیشتری نسبت به اکثر یهودیان جوان آمریکایی رعایت میکنند. علاوه بر این، ایوانکا از فعالان جنبش «خباد» است. این زوج سه فرزند دارند – آرابلا رُز، جوزف فردریک و تئودور جیمز کوشنر.
دونالد ترامپ در این مورد چه فکر میکند؟ پاسخ این سؤال در سخنان ترامپ آمده است: «من افتخار میکنم که نوهها و دخترم یهودی هستند»! یکی دیگر از رازگشاییهای ترامپ: «بله، یکی از دخترانم یهودی است. این، برنامهریزیشده نبود، فقط همینطور شد. و خوشحالم که اینطور شد. او یک خانوادۀ یهودی شگفتانگیز دارد…». این عبارات به طور مداوم در بسیاری از رسانههای جهان بازتولید میشوند. واقعاً در اینجا سؤال پیش میآید: اگر دختری دارای ریشههای آنگلوساکسون و چک باشد، چگونه میتوان او را یهودی دانست؟ به نظر میرسد که تغییر مذهب میتواند منجر به تغییر ملیت شود. اگرچه این با علم و حتی با هر منطق در تضاد است، اما ترامپ چنین فکر میکند و برخی دوستان اسرائیلی او نیز با او همنوایی میکنند.
اما دوستان اسرائیلی او از این هم فراتر رفتند. آنها تصدیق کردند که ترامپ دیگر یهودی شده است. البته، نه به صورت مجازی، بلکه به معنای واقعی کلمه. محافل یهودی از زمان تولد اولین فرزند ایوانکا (سال ٢٠١١)، موارد زیر را با استواری رشکبرانگیز به ترامپ القا میکنند: «یهودی آن کس نیست که پدرش یهودی باشد، بلکه کسی است که نوههایش یهودی باشند». من نمیدانم که آیا قوم جهود و یهودیان چنین قاعدهای دارند یا خیر، اما به شدت در آن شک دارم. دوستان اسرائیلی و طرفداران اسرائیل مدام به ترامپ یادآور میشوند: «آقای ترامپ، اکنون شما یک یهودی واقعی هستید». در رسانههای آمریکایی حتی ترامپ را «پادشاه یهودیان» یا «پادشاه اسرائیل» مینامند. جایی با طنز، جایی با تحسین!
از دیدگاه اسرائیلیها و طرفداران ترامپ، این اولین بار است که یک یهودی در انتخابات آمریکا پیروز میشود. به نظر میرسید ترامپ نیز به آن اعتقاد دارد. که البته میتواند عواقب جدی برای اسرائیل، آمریکا و کل جهان داشته باشد.
پینوشت: باید این را مد نظر قرار داد که یهودیان اسرائیلی بیشتر از یهودیان آمریکایی به ترامپ علاقه دارند. ترامپ به طور متناوب از یهودیان آمریکایی انتقاد میکند و بهعنوان نمونه، به یهودیان «منطقی» اسرائیل اشاره میکند. بله، در اکتبر ٢٠٢٢، دونالد ترامپ، رئیس جمهور سابق آمریکا، یهودیان آمریکایی را به دلیل عدم ابراز «قدردانی» از حمایت او از اسرائیل مورد انتقاد قرار داد. و این نیز قابل توجه است که در آخرین انتخابات ریاست جمهوری، ترامپ در میان یهودیان بسیار کمتر از کامالا هریس رأی آورد – ٢١ درصد در مقابل ٧٩ درصد.
صهیونیستهای مسیحی، واقعیت حکمرانی در آمریکا
حدود نیمی از پروتستانهای انجیلی آمریکا طرفدار صهیونیسم مسیحی و حامی اسرائیل هستند.
هر از چند گاهی عبارت «صهیونیسم مسیحی» در رسانههای روسیه ظاهر میشود. اما اکثر خوانندگان روسی توجه زیادی به آن ندارند. در دنیای امروز چیزهای عجیب و غریب زیادی وجود دارد! علاوه بر این، غرابتی که «صهیونیسم مسیحی» نامیده میشود نه به روسیه، بلکه به غرب، بهویژه، به دنیای آنگلوساکسون مربوط میشود. در اینجا سخن از برخی افراد غیرعادی میرود که خود را هم مسیحی و هم صهیونیست میدانند.
به نظر خوانندۀ منطقی، اصطلاح «صهیونیسم مسیحی» را عموماً میتوان یک «اکسیمورون»، یعنی عبارت مرکب از کلمات با معانی متضاد نامید. در ادبیات بدیعی، نویسندگان اغلب از اکسیمورون استفاده میکنند. به عنوان مثال: سکوت بلند؛ شادی تلخ؛ زنگ سکوت؛ حزن دلچسب؛ فریاد خاموش؛ لحظه طولانی؛ دروغهای واقعی؛ دروغگوی صادق؛ یخ داغ؛ درد شیرین و غیره. نویسندگان به استفاده از اینگونه عبارت مجاز هستند. «اکسیمورون» ابزار خلاقیت هنری آنهاست.
اما چنین «آزادیها» برای افراد اهل کلیسا و یا درگیر سیاست جایز نیست. ما معتقدیم که مسیحیان باید صهیونیسم را محکوم کنند. ویکیپدیا تعریف زیر را از این مفهوم ارائه میدهد: «صهیونیسم (مشتق از نام کوه صهیون در اورشلیم) یک جنبش ملی سیاسی است که هدف آن اتحاد و احیای قوم یهود در سرزمین تاریخی خود – در سرزمین اسرائیل و همچنین، یک مفهوم ایدئولوژیک است که این جنبش بر آن استوار است. صهیونیسم سیاسی را تئودور هرتزل، شخصیت اجتماعی- سیاسی بنیان گذاشت.
مسیحیان کشور ما (بیشتر مسیحیان ارتدوکس) میگویند که تشکیل کشور اسرائیل نشانۀ نزدیک شدن به آخرالزمان است. از این گذشته، یهودیان به بازسازی معبد اورشلیم، به ساختن معبد سوم در محل معبد دوم که تقریباً دو هزار سال پیش ویران شد، نیاز دارند. و آنها به دومی نیاز دارند تا مسیح مورد انتظار همۀ یهودیان وفادار در آن بنشیند. اما این، طبق عهد جدید، یک مسیح دروغین، بعقیدۀ مسیحیان، دجال خواهد بود. در نتیجه، هر مسیحی آگاه و مؤمن واقعی نمیتواند ضد صهیونیست نباشد. میتوان مخالف پنهان یا آشکار مسیحیت بود. اما، مفهوم «صهیونیسم مسیحی» هم از منظر مسیحی و هم از منظر یهودی، واقعاً «اکسیمورون» است.
در حال حاضر، موضوع «صهیونیسم مسیحی» به طور غیرمنتظرهای توجه بسیاری را در جهان، از جمله، در روسیه به خود جلب کرده است. دلیل این علاقهمندی، پیروزی دونالد ترامپ در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا بود. همۀ ناظران و مفسران به عشق ویژۀ ترامپ به اسرائیل توجه دارند. چیزی که او حتی در دور اول حضورش در کاخ سفید در سالهای ٢٠١٧-٢٠٢١ نشان داد. مقالاتی در این زمینه نوشته شده و میشود که نویسندگان آنها از «صهیونیست» خواندن ترامپ ابایی ندارند. و حتی برخی به او لقب «صهیونیست ارشد آمریکا» میدهند.
آیا دونالد ترامپ واقعاً یهودی و کلیمی است؟ نه، اصلاً! او از نوادگان مهاجران آلمانی است (پدربزرگ و مادربزرگش در سال ١٨٨۵ به آمریکا مهاجرت کردند). او به دین پروتستان، یکی از اشکال پروتستانتیسم اعتقاد دارد. ترامپ اغلب خود را «پروتستان» یا «مسیحی» مینامد.
و در مطبوعات آمریکا، ترامپ نه به سادگی یک صهیونیست، بلکه به عنوان یک «صهیونیست مسیحی» معرفی میشود. و ترامپ، بر اساس اظهارات متعدد خود، چنین احساسی دارد. در عین حال، ترامپ نوعی عجیب و غریب تنها نیست. او نمایندۀ کل اردوی صهیونیستهای مسیحی آمریکایی است.
در ادبیات ما (شوروی و پس از شوروی) آمریکا معمولاً بعنوان یک کشور عمدتاً پروتستان شناخته میشود. تقریباً نیمی از جمعیت آمریکا خود را پروتستان میداند (نیم دیگر پیرو مذاهب کاتولیک، ارتدکس، مسلمان و سایر ادیان هستند). فرقههای پیرو پروتستان بسیار زیاد هستند: لوترانها، کالوینیستها، باپتیستها، پنطیکاستیها، متدیستها، پرسبیتریها، انگلیکنها و غیره. هر فرقه دارای تعداد زیادی سایه میباشد (اغلب «گفتگو» نامیده میشود).
واضح است که در آمریکا که عمدتاً پروتستان هستند، سیاستمداران وابسته به کلیساهای پروتستان معمولاً بعنوان رئیس جمهور انتخاب میشوند. در کل تاریخ آمریکا، فقط دو رئیس جمهور- جان کندی، سی و پنجمین رئیس جمهور و جو بایدن، چهل و ششمین رئیس جمهور، پروتستان نبوده است. آنها کاتولیک هستند [بر خلاف گفتۀ پروفسور کاتاسانوف، بایدن بارها خود را یک صهیونیست نامیده است]. و حالا سنت قطع شده توسط بایدن، دوباره در حال بازسازی است: دونالد ترامپ، چهل و هفتمین رئیس جمهور، یک پروتستان و نه فقط یک پروتستان، بلکه یک صهیونیست مسیحی است.
طبق برآورد خود آمریکاییها، تقریباً نیمی از پروتستانهای آمریکا به مسیحیت به اصطلاح «انجیلی» تعلق دارند. اینها پیروان مذاهب و آموزههای پروتستانی هستند که میکوشند کتاب مقدس را راهنمای زندگی خود قرار دهند. برخلاف آنها، نیمۀ دوم پروتستانها که مسیحیت را اساساً به عنوان یک «سنت فرهنگی» میدانند، غیرمستقیم مسیحیان «اسمی» نامیده میشوند. اگرچه اولیها خود را «انجیلی» مینامند، اما راهنمای زندگی آنها نه تنها انجیل چهارگانه و عهد جدید، بلکه عهد عتیق است. علاوه بر این، عهد عتیق برای بسیاری از «انجیلیان» در درجۀ اول قرار دارد.
بنابراین، بر اساس برخی برآوردها، تقریباً نیمی از اعضای پروتستانیسم انجیلی در آمریکا پیرو صهیونیسم مسیحی و طرفدار اسرائیل هستند. علاوه بر این، دلایل حمایت از دولت یهود سیاسی نیست، بلکه همانطور که تأکید میکنند معنوی است. آنها معتقدند که چنین حمایتی از کتاب مقدس سرچشمه میگیرد.
در روسیه (ظاهراً به دلیل این واقعیت است که این کشور عمدتاً یک کشور ارتدوکس است)، تقریباً هیچ کتابی در مورد موضوع صهیونیسم مسیحی وجود ندارد. اما در غرب، به ویژه در دنیای آنگلوساکسون (انگلیس، آمریکا، کانادا) تعداد زیادی کتاب دربارۀ صهیونیسم مسیحی منتشر شده و میشود. من تعدادی از معروفترین آنها را نام میبرم:
ــ پل ریچارد ویلکینسون. به خاطر صهیون: صهیونیسم مسیحی و نقش جان نلسون داربی، ٢٠٠٨.
ــ زیو حفتس. پیمان منعقده در بهشت: یهودیان آمریکایی، صهیونیستهای مسیحی، و تحقیقات یک مرد دربارۀ اتحاد عجیب و شگفتانگیز یهودی-انجیلی، ٢٠٠٧.
ــ ویکتوریا کلارک. متحدین آرماگدون: ظهور صهیونیسم مسیحی، ٢٠٠٧.
ــ گریس هالسل. پیشگویی و سیاست: انجیلیان مبارز در راه جنگ هستهای، ١٩٨۶.
ــ دونالد ام. لوئیس. ریشههای صهیونیسم مسیحی: لرد شفتسبری و حمایت انجیلی از میهن یهودی، ٢٠٠٩.
ــ رامی هایا. لابی آرماگدون: صهیونیسم مسیحی تخطیگرایانه و شکل دادن به سیاست آمریکا در قبال اسرائیل و فلسطین، ٢٠٠۶.
ــ ایروین اندرسون. تفسیر کتاب مقدس و سیاست در خاورمیانه: سرزمین موعود، آمریکا و اسرائیل، ١٩١٧-٢٠٠٢، ٢٠٠۵.
علاقهمندم حداقل یک یا دو کتاب با موضوع صهیونیسم مسیحی به روسی ترجمه و در روسیه منتشر شود. زیرا، بدون درک تأثیر صهیونیسم مسیحی بر سیاستهای داخلی و خارجی کشورهای غربی (به ویژه دنیای آنگلوساکسونی)، از جمله، پدیدۀ دونالد ترامپ مسیحی صهیونیست، درک بسیاری از رویدادهای دنیای معاصر دشوار است.
در ادبیات شوروی و پس از شوروی دربارۀ صهیونیسم، تاریخچۀ این پدیده اغلب از اواخر قرن نوزدهم، از زمانی که در سال ١٨٩٧ به ابتکار و به رهبری تئودور هرتزل، اولین کنگرۀ صهیونیستی در بازل برگزار شد، آغاز میشود. در واقع، تاریخ صهیونیسم باید از زمانی دست کم چندین قرن قبل شروع میشد. ایدههای صهیونیسم مسیحی در قرن شانزدهم، زمانی که مارتین لوتر فرآیند اصلاحطلبی را آغاز کرد و پروتستانیسم در اروپا شکل گرفت، به شکلگیری شروع کرد. پیوریتنها به ویژه در شکل دادن ایدئولوژی صهیونیسم مسیحی موفق بودند. آنها بر این عقیده بودند که حتی پس از مصلوب شدن مسیح در کالواری، و پس از تسخیر یهودیه توسط رومیان و ویران شدن معبد اورشلیم (در سال ٧٠ پس از میلاد)، یهودیان (به طور دقیقتر، کلیمیها) «قوم برگزیدۀ خدا» باقی ماندند. و مأموریت «مسیحیان واقعی» (بخوانید: پروتستانها، یا بعبارت دقیقتر، پیوریتنها) محافظت از بقایای «قوم برگزیدۀ خدا» و نجات آن است. پیوریتنهای انگلیسی از حامی خود اُ. کرامول خواستند تا اسکان مجدد «قوم برگزیدۀ خدا» را از قارۀ اروپا به جزایر آلبیون مهآلود [انگلستان] تسهیل کند. و در آینده، برای حرکت «قوم برگزیدۀ خدا» به «سرزمین موعود»، یعنی فلسطین، بازسازی یهودیه (اسرائیل) و از نو ساختن معبد اورشلیم و غیره، و غیره به هر کار ممکن دست بزند.
بازگویی آن غیرممکن و درک آن، دشوار است. زیرا، این دیدگاههای پیوریتنها و دیگر پروتستانهایی که به آنها پیوستند، با درک ارتدوکس از تاریخ و آخرتشناسی (دکترین پایان تاریخ) در تضاد آشتیناپذیری است. پیروی از اصول صهیونیسم مسیحی (اگرچه در آن روزها چنین اصطلاحی ابداع نشده بود)، طبق نظر پیوریتنها و سایر پروتستانها ضامن نجات آنها خواهد بود.
معلوم میشود که بسیاری از افراد مشهور چه در انگلستان و چه در سایر نقاط قارۀ اروپا به مسائل مربوط به صهیونیسم مسیحی علاقهمند بودند. به عنوان مثال، اسحاق نیوتن، فیزیکدان مشهور. معلوم میشود که او نه تنها به فیزیک، بلکه به دین نیز اعتقاد داشته و به غیبت و کابالا علاقهمند بوده است. او حتی پایان جهان را پیشبینی کرد که باید حداکثر تا سال ٢٠۶٠ اتفاق بیافتد. او مطمئن بود که قبل از پایان جهان، یهودیان به «سرزمین موعود» باز خواهند گشت، دولت اسرائیل احیا و معبد اورشلیم بازسازی خواهد شد. اسحاق نیوتن معتقد بود این ارادۀ خداوند متعال است و مسیحیان (به عبارت دقیقتر، پروتستانها) حداقل نباید در برابر این اراده مقاومت کنند. بهتر است در اجرای آن سهیم باشند.
در مورد افکار سیاستمداران، فیلسوفان، دانشمندان و متکلمان مشهور پروتستان دنیای کهنه در بارۀ صهیونیسم مسیحی میتوان کتابها نوشت. از پایان قرن نوزدهم، تمرکز اصلی صهیونیسم مسیحی روی دنیای جدید (یعنی آمریکا) بوده است. این فقط یک دریچه به زندگی آمریکایی در آن زمان با الهام از کتاب پل چارلز مرکلی (١٨٩١-١٩۴٨) به نام «سیاست صهیونیسم مسیحی» است. این کتاب در سال ١٩٩٨ در انگلستان منتشر شد. در سال ١٨٩١، یوجین بلکستون، صهیونیست مسیحی معروف آمریکایی، جمعآوری امضا برای طوماری خطاب به بنجامین هریسون، رئیس جمهور وقت آمریکا را سازماندهی کرد. این طومار خواستار کمک به یهودیان برای بازپسگیری «سرزمین موعود» خود بود و در آن آمده است: «قدرتهایی که بر اساس پیمان صلح برلین در سال ١٨٧٨ بلغارستان را به بلغارها و صربستان را به صربها واگذار کردند، چرا نباید فلسطین را به یهودیان بازگردانند؟ … این سرزمینها و همچنین رومانی، مونته نگرو و یونان از ترکها گرفته شد و به صاحبان طبیعی آنها واگذار گردید. آیا فلسطین واقعا به یهودیان تعلق ندارد»؟ این طومار را ۴١٣ نفر آمریکایی مشهور- رئیس دیوان عالی کشور، رئیس مجلس نمایندگان، رئیس کمیتۀ روابط خارجی مجلس نمایندگان و چندین «نمایندۀ مردمی» کنگره، راکفلر، مورگان و دیگر الیگارشهای معروف آمریکا امضا کردند.
به هر حال، این اعلامیه ٢۶ سال قبل از «اعلامیۀ بالفور»، مشهور به نامۀ بالفور در ادبیات تاریخی، متولد شد (اعلامیۀ بالفور- بیانیۀ رسمی مندرج در نامۀ مورخ ٢ نوامبر ١٩١٧ آرتور بالفور، وزیر امور خارجۀ انگلیس خطاب به والتر روچیلد، یکی از رهبران یهودی صهیونیست و رئیس جوامع یهودی انگلیس).
امروزه اکثر صهیونیستهای مسیحی در آمریکا مستقر هستند. کتابهای زیادی عمدتاً تحسین برانگیز و آشکارا تدافعی دربارۀ صهیونیسم مسیحی آمریکایی در آمریکا نوشته شده است. به خصوص، بسیاری از نشریات مشتاقانه در مورد موضوع صهیونیسم مسیحی در آمریکا در قرن بیست و یکم منتشر شده است. و این اتفاقی نیست. اما، کتابهای انتقادی بسیار کمی وجود دارد. زیرا، به نظر میرسد تعداد حامیان آن به سرعت در حال افزایش است.
چرا یهودیان از صهیونیسم میترسند
درسهای جنگ جهانی دوم
چرا واقعیتهای مربوط به آزار و اذیت گستردۀ یهودیان در اروپای تحت اشغال نازیها تا سال ۱۹۴۳ مسکوت گذاشته شد؟
چنین عقیدهای هست که یهودیان و صهیونیسم تقریباً یکی هستند. میگوئیم یهودیان: منظورمان صهیونیسم است، میگوئیم صهیونیسم: منظورمان یهودیان است. اگرچه، البته، یهودیان از زمان ابراهیم (دو هزار سال قبل از میلاد) وجود داشتهاند و صهیونیسم به عنوان یک جنبش، در اواخر قرن نوزدهم، با برگزاری نخستین کنگرۀ جهانی صهیونیستها در سال ۱۸۹۷ در بازل شکل سازمانی به خود گرفت.
صهیونیسم (مأخوذ از نام کوه صهیون در اورشلیم)، طبق ویکیپدیا، «یک جنبش ملی- سیاسی است که هدف آن اتحاد و احیای قوم یهود در میهن تاریخیشان در سرزمین اسرائیل میباشد». اکثر نشریات در مورد موضوع صهیونیسم، این جنبش را به عنوان نمایندۀ منافع همۀ یهودیان جهان تعریف میکنند.
من صهیونیسم را در سالهای شوروی تقریباً به همین شکل درک میکردم. تا اینکه، وقتی در خارج از کشور بودم (عمدتاً در آمریکا، انگلستان، اسرائیل)، با افرادی ارتباط برقرار کردم که خود را یهودی میدانستند. و در کمال تعجب، معلوم شد که آنها خود را صهیونیست نمیدانند. علاوه بر این، آنها با احتیاط یا حتی آشکارا نگرش منفی نسبت به صهیونیسم داشتند. تصورات من در این باره که یهودیان و صهیونیسم دو روی یک سکهاند، از هم پاشید.
ضد صهیونیست بودن غیریهودیان قابل درک است. پیش از همه به این دلیل که صهیونیسم به عنوان ملیگرایی افراطی و حتی نژادپرستی تعریف میشود. ضد صهیونیستها کسانی هستند که هیچ نوع ملیگرایی یا نژادپرستی را نمیپذیرند. به خصوص با توجه به اینکه در قرن بیستم، ملیگرایی آلمانی هیتلر به تدریج به ناسیونال سوسیالیسم یا نازیسم تبدیل شد. سازمان ملل متحد در سال ۱۹۷۵، حتی صهیونیسم را به عنوان نوعی نژادپرستی شناخت (قطعنامه ۳۳۷۹ مجمع عمومی سازمان ملل متحد). ناگفته پیداست که صهیونیسم برای فلسطینیها و اعراب، که از زمان تأسیس کشور اسرائیل در سال ۱۹۴۸ به لطف تلاشهای صهیونیسم بینالمللی، آن را از نزدیک تجربه کردند، با فاشیسم مترادف شده است. از اکتبر ۲۰۲۳، دور جدیدی از «هولوکاست» در خاورمیانه آغاز شده است که در نتیجه، دهها هزار فلسطینی (کشته و زخمی) قربانی آن شدهاند.
پس، دلیل ضدیت کسانی که خود را یهودی میدانند یا «افرادی یهودیتبار» با صهیونیسم چیست؟
اول- آنها، درست مانند اکثر مردم سایر ملیتها، سیاست اسرائیل در قبال فلسطینیها و جمعیت عرب کشورهای همسایه را نسلکشی میدانند.
دوم- آنها میترسند که چنین سیاست اسرائیل و صهیونیستهای پشت آن، بتواند نگرش منفی غیریهودیان را نسبت به یهودیان در سراسر جهان برانگیزد. یعنی صهیونیستها به هر طریقی احساسات ضدیهودی را در سراسر جهان تحریک میکنند.
سوم- یهودیانی که در دنیای قدیم و جدید زندگی میکنند، از محل زندگی خود کاملاً راضی هستند. آنها به خوبی با فرهنگ و محیط اجتماعی آمریکا، کانادا، انگلستان و سایر کشورهای اروپایی سازگار شدهاند، در حالی که محیط فرهنگی و اجتماعی اسرائیل را غیرقابل درک و حتی بیگانه میدانند. و بسیار نگرانند که صهیونیستها آنها را از «ادغامفرهنگی» «نجات» دهند. یعنی، ممکن است آنها را به زور به «سرزمین موعود»، سرزمینی که واقعاً نمیخواهند به آنجا مهاجرت کنند، انتقال دهند.
چهارم- برخی از یهودیان «منطقی» بر این باورند که تلاشهای صهیونیستها برای گردآوردن همۀ «قوم برگزیدۀ خدا» که در سراسر جهان پراکندهاند در یک مکان به نام «کشور اسرائیل»، این خطر را در پی دارد که «قوم برگزیده» موقعیت استثنایی امروز خود را از دست بدهد. این موقعیت استثنایی فعلی یهودیان با این واقعیت توضیح داده میشود که در اقتصاد، امور مالی، سیاست، فرهنگ و ایدئولوژی تمام یا تقریباً همۀ کشورهای جهان حضور دارند. و نه فقط حضور دارند، بلکه در آنها عهدهدار مناصب کلیدی نیز هستند. اما به نظر چنین یهودیان «منطقی»، صهیونیستها میتوانند «قوم برگزیده» را از قدرت و نفوذی که در حال حاضر از آن برخودارند، محروم کنند. یهودیان «منطقی» به صهیونیستها میگویند: «جستجوی کمال یا برتریطلبی میتواند به از دست دادن یا زوال آنچه که خوب و به اندازۀ کافی خوب است، منجر شود». و به صهیونیستها یک گزینۀ مصالحه پیشنهاد میکنند: ایجاد و تقویت خودمختاریهای ملی-فرهنگی اقلیتهای یهودی در کشورهای مختلف.
پنجم- یهودیان به ویژه مذهبی، یعنی یهودیان ارتدکس معتقدند که تأسیس اجباری کشور اسرائیل توسط صهیونیستها فقط میتواند به یهودیان آسیب برساند. این یهودیان بر اساس تورات (عهد عتیق) زندگی میکنند و بر این باورند که اسرائیل به عنوان یک کشور تنها زمانی میتواند و باید دوباره زاده شود که یهودیان با زندگی معنوی خود آن را بدست آورند. اما تأسیس اجباری کشور اسرائیل میتواند برای یهودیان به طرز غمانگیزی پایان یابد. نکتۀ قابل تأمل این است که اولین کنگرۀ جهانی صهیونیستها به رهبری تئودور هرتزل قرار بود در مونیخ برگزار شود. اما یهودیان ارتدکس آلمان و به ویژه مونیخ، مخالفت کردند. از این رو، این کنگره در بازل (سوئیس) برگزار شد. و پس از برگزاری کنگره در همان سال ۱۸۹۷، انجمن خاخامهای آلمانی بیانیۀ شدیداللحنی علیه صهیونیسم صادر کرد.
در سال ۱۹۱۲، یهودیان ارتدکس جنبش مذهبی-سیاسی بینالمللی «آگودات اسرائیل» (اتحاد اسرائیل) را تأسیس کردند که آن هم مخالف صهیونیسم بود. درست است که پس از سال ۱۹۴۸، «اتحاد اسرائیل» موضع خود را نرمتر کرد و حتی به طرف صهیونیستها گرایش پیدا کرد. اما امروز، بسیاری از کشورها دارای سازمانهای یهودی ارتدکس ضدصهیونیست خاص خود هستند.
دلایل دیگری نیز مبنی بر این وجود دارد که یهودیانی هم هستند که نسبت به صهیونیسم محتاط هستند یا حتی نگرش منفی دارند. اما، به نظر من، «افراد با ملیت یهودی» اغلب موضع منفی خود را در مورد صهیونیسم با اشاره به تجربۀ تلخ جنگ جهانی دوم توجیه میکنند. در اینجا میخواهم با جزئیات بیشتری در مورد این تجربه صحبت کنم.
صهیونیستها در عمل نشان دادهاند که چگونه با یهودیان رفتار میکنند. و این عمل، قانعکنندهتر از انواع استدلالهای نظری، یهودیان را علیه صهیونیسم تحریک میکند. آثار زیادی در مورد فعالیتهای صهیونیستها در آستانه و در طول جنگ جهانی دوم منتشر شده است. اما بسیاری از کارشناسان معتقدند که جامعترین کتاب، کتاب شبتای بتسالئل بنزوی به شمار میرود (او در سال ۱۹۰۶ در امپراتوری روسیه متولد شد و در دهۀ ۱۹۲۰ اتحاد جماهیر شوروی را ترک کرد). این کتاب بیش از ۵۰۰ صفحهای تحت عنوان «صهیونیسم پسا-اوگاندایی در دادگاه: بررسی عوامل اشتباهات جنبش صهیونیستی در طول هولوکاست»، اگر چه در سال ۱۹۷۷ در تلآویو منتشر شد، اما برای مدت طولانی مسکوت گذاشته شد و تیراژ آن ناچیز بود. بسیاری از مردم تنها پس از انتشار کتاب به زبان انگلیسی در آمریکا در سال ۱۹۹۱ از وجود آن اطلاع یافتند، اما نویسنده تا آن زمان در قید حیات نبود.
اگر عنوان کتاب میگوید که نوعی صهیونیسم «پسا-اوگاندایی» وجود داشته است، پس «اوگاندایی» نیز وجود داشته است. دومی [اوگاندایی]، نسخهای از صهیونیسم است که از طرف تئودور هرتزل حمایت میشد. او معتقد بود که یک دولت یهودی میتواند در هر جایی که فرصتی برای تأسیس آن وجود داشته باشد، تشکیل شود. اصلاً لازم نبود که آن را به فلسطین، جایی که یهودیان عهد عتیق زمانی در آن زندگی میکردند، گره بزنیم. چندین گزینۀ ممکن برای اسکان مجدد یهودیان وجود داشت. مشهورترین گزینه اوگاندا بود. در چهاردهم اوت ۱۹۰۳، جوزف چمبرلین، وزیر مستعمرات انگلستان، برنامهای مبنی بر اسکان مجدد یهودیان در شرق آفریقا به هرتزل، رئیس جنبش صهیونیستی ارائه داد. او موافقت کرد. اما این گزینه مخالفانی داشت که اصرار داشتند: «فقط فلسطین!» پس از مرگ هرتزل در سال ۱۹۰۴، «صهیونیسم پسا-اوگاندایی» غالب شد. یهودیان از هر کشوری میتوانستند فقط به «سرزمین موعود» (فلسطین) مهاجرت کنند نه به جای دیگر!
شبتای بتسالئل بنزوی در سراسر کتاب خود که بر اساس واقعیتها نوشته شده است، این فکر را مطرح میکند که برای صهیونیسم «پسا-اوگاندایی» هدف اصلی (و در واقع تنها هدف) تأسیس کشور یهودی در همان مکانی بود که زمانی اسرائیل عهد عتیق واقع بود. و نجات یهودیانی که در آلمان تحت حکومت هیتلر مورد تبعیض قرار داشتند، برای صهیونیسم تنها در صورتی اهمیت داشت که آنان آمادۀ مهاجرت به فلسطین باشند.
یکی از رویداد مهم در آستانۀ جنگ جهانی دوم، کنفرانسی بود به نام «اویان» (برگرفته از نام محلی در فرانسه) که در ژوئیۀ ۱۹۳۸ به ابتکار فرانکلین روزولت، رئیس جمهور آمریکا برگزار شد. در این کنفرانس نمایندگان ۳۲ کشور شرکت داشتند و بررسی کمک به پناهندگان یهودی تحت فشار رژیم هیتلر در آلمان، اتریش و چکسلواکی موضوع اصلی آن بود. در ابتدا، صهیونیستها علاقهمندی زیادی به این کنفرانس نشان دادند. اما برخلاف انتظارات آنها، شرکتکنندگان کنفرانس، همدردی نامناسبی (از دیدگاه صهیونیستها) با یهودیان تحت آزار و اذیت نشان دادند و آمادگی خود را برای پذیرش پناهندگان یهودی در کشورهای خود اعلام کردند. اما صهیونیستها انتظار داشتند کنفرانس فقط از طرح انتقال «یهودیان آواره» به فلسطین حمایت کند. اگر چه شرکتکنندگان در کنفرانس این گزینه را رد نکردند، اما آن را تنها راهحل تلقی نکردند. پس از این، نگاه صهیونیستها نسبت به کنفرانس تغییر کرد. آنها مهاجرت یهودیان به آمریکا و سایر کشورهای جهان را تحریم کردند و خواستار آن شدند که حتی هیچ پولی از بودجۀ کمک به پناهندگان یهودی، صرف امور غیر از مهاجرت به فلسطین نشود.
بن گوریون، یکی از صهیونیستهای برجسته و اولین نخستوزیر اسرائیل آینده، آشکارا اظهار داشت: «وظیفۀ صهیونیست نجات «بقایای» اسرائیل در اروپا نیست، بلکه نجات سرزمین اسرائیل برای قوم یهود است». این نقل قولها و بسیاری از نقل قولهای مشابه را میتوان در کتاب بسیار جالب و آموزندۀ تام سِگو، مورخ اسرائیلی، با عنوان «هفتمین میلیون: اسرائیلیها و هولوکاست» (نیویورک: هیل و وانگ، ۱۹۹۳) یافت.
ضمناً، شبتای بتسالئل بنزوی معتقد است که صهیونیستها سهم بزرگی در آزار و اذیت یهودیان توسط هیتلر داشتهاند. حتی قبل از شروع جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۳۹، رهبر صهیونیسم جهانی، حییم وایزمن، در بیست و یکمین کنگرۀ صهیونیستی در ژنو، علیه آلمان اعلام جنگ کرد. این بیانیه در ۲۱ اوت ۱۹۳۹، یعنی ده روز قبل از شروع رسمی جنگ جهانی دوم، در روزنامهها منتشر شد. واضح است که بیانیۀ وایزمن از طرف هیچ دولتی صادر نشده بود. اما شبتای بتسالئل بنزوی توجه عموم را به این واقعیت جلب میکند که وایزمن در حالی این بیانیه را از طرف تمام یهودیان صادر کرده است، که نمایندۀ همۀ یهودیان نیست. او فقط صهیونیستها را نمایندگی میکند. همانطور که اسرائیل شامیر، روزنامهنگار روسی-اسرائیلی، در کتاب خود با عنوان «نفرین قوم برگزیده» (مسکو: الگوریتم، ۲۰۰۶) مینویسد، بیانیۀ وایزمن «بعداً به نازیها اجازه داد تا بگویند که «یهودیان جنگ را آغاز کردند».
بطوری که شبتای بتسالئل بنزوی متذکر میشود، اولین کشتار یهودیان در آلمان در ژوئیه ۱۹۴۱ ثبت شد [پس، ادعای آزار و اذیت و کشتار در سالهای سی یعنی باد هوا. م.]. این اقدامات بطور مخفیانه انجام میشد. هر چند این موارد پنهان میماندند، اما صهیونیستها قطعاً از آن مطلع بودند و به دلایلی سکوت کردند. مسکو نیز از آن مطلع شد. در مارس ۱۹۴۲، نامههای ویاچسلاو مولوتف، کمیسر امور خارجۀ خلق شوروی در مورد قتلعام یهودیان (در مجموع حدود ۱۰۰ هزار نفر) در روزنامههای شوروی و خارجی منتشر شد. بزرگترین آنها کشتار در بابی یار بود [بابی یار: منطقهای در شمال غرب کییف. م.]. رسانههای تحت کنترل صهیونیستها این اطلاعات را رد میکردند یا ادعا میکردند که تعداد قتلها بهطور چشمگیری اغراقآمیز است. یا میگفتند قتلها رخ داده، اما قربانیان یهودی نبودهاند (شبتای بتسالئل بنزوی به دهها روزنامه از این دست اشاره میکند). این موضع عجیب صهیونیستها به این دلیل بود که آنها میخواستند با رایش سوم بر سر انتقال سازمانیافتۀ یهودیان اروپایی به فلسطین به توافق برسند. طبق توافقات قبلی، قرار بود یهودیان اروپایی از ترس انتقامجویی بیرون رانده شوند، نه از ترس قتل. رایش سوم سعی کرد قتل یهودیان را انکار کند و تنها از افزایش مرگ و میر یهودیان در اردوگاهها به دلیل کمبود غذا و بیماری صحبت میکرد.
اما نمیتوان کشتارهای جمعی (و همچنین افزایش واقعی مرگ و میر در اردوگاهها) را پنهان کرد. در ژانویۀ ۱۹۴۳، صهیونیستها مجبور شدند این را بپذیرند. انگلوساکسونها (انگلیس و آمریکا) از آنجائیکه تحت تأثیر شدید صهیونیستها بودند با بیمیلی پذیرفتند. اما سیاست صهیونیستها در این باره نیز هیچ تغییری نکرد. آنها همچنان اعلام میکردند که هیچ پولی برای کمک به یهودیانی که قصد دارند از اروپای تحت اشغال هیتلر به مکانی غیر از فلسطین مهاجرت کنند، اختصاص نخواهند داد.
رویکرد گزینشی صهیونیستها در حمایت از پناهندگان یهودی موضوعی است که به هر طریق ممکن تابو شده است. معلوم میشود که برای صهیونیستها، یهودیان به درجات یک، دو و سه تقسیم میشدند. صهیونیستها به یهودیان «درجه یک» در اسرائیل نیاز داشتند. قطعاً یهودیان شوروی که کاملاً و بهطور نهایی با ایدئولوژی کمونیستی «فاسد» شده بودند، جزو این دسته نبودند. بالاتر از همه، صهیونیستها به یهودیان سالم و قوی نیاز داشتند که میتوانستند و باید در ارتش دولت اسرائیل آینده خدمت کنند. همچنین، یهودیانی که دانش و تجربۀ حرفهای برای ساختن اقتصاد اسرائیل آینده داشتند. در نهایت، یهودیان ثروتمند که در جایی خارج از آلمان و سایر کشورهای اشغالی سرمایه داشتند. یهودیان پیر، بیمار و بدون حرفه و سرمایه،برای صهیونیسم «ارزش» نداشتند. در بارۀ رویکرد گزینشی صهیونیستها برای نجات یهودیان در کتاب فوقالذکر تام سِگو، «هفتمین میلیون» میخوانیم: «رهبران سازمان یهود توافق کردند که اقلیت قابل نجات باید به خاطر نیازهای پروژۀ صهیونیستی در فلسطین انتخاب شود».
هانا آرنت، نویسنده و فیلسوف مشهور آلمانی-آمریکایی با ریشههای یهودی (۱۹۰۶-۱۹۷۵)، در طول جنگ جهانی دوم به طور جدی به مسائل فاشیسم و کشته شدن یهودیان پرداخته است. او با اشاره به ارتباط صهیونیستها و فاشیستها، معتقد بود که کشتار یهودیان با تلاش مشترک آنها انجام گرفته است. وی در کتاب خود تحت عنوان «آیشمن در اورشلیم» (۱۹۶۳)، انفعال شگفتآور «شورای یهودیان» (یودنراتها) را که مأمور حفاظت از یهودیان در برابر حملات نازیها بود، مورد توجه ویژه قرار داده است. آرنت خاطرنشان میسازد که گاهی آنها حتی در جنایات نازیها علیه یهودیان سهیم بودند. او این تناقض تاریک را این گونه توضیح میدهد که دو سوم «یودنراتها» تحت مدیریت صهیونیستها بودند. تقریباً همین موضوع را اشعیا ترانک، تاریخنگار یهودیتبار لهستانی-آمریکایی، در کتابش با عنوان «یودنرات: شوراهای یهودیان در اروپای شرقی تحت اشغال نازیها» که در سال ۱۹۷۲ منتشر شد، بیان میکند. از جمله، در صفحۀ ۱۴۱ این کتاب نوشته است: «طبق محاسبات فرایداگر، اگر یهودیان از دستورالعملهای شورای یهودیان پیروی نمیکردند، نیمی از آنها میتوانستند نجات یابند».
با توجه به موارد فوقالذکر، جای تعجب نیست که اکثریت قریب به اتفاق افرادی که در جهان خود را یهودی میدانند، نه تنها از صهیونیسم حمایت نمیکنند، بلکه به شدت از آن میترسند. و شجاعترین آنها با صهیونیسم مبارزه میکند.
ممکن است برای خواننده این سؤال پیش آید که چرا در عنوان مقاله گفته شده است که هدف سازماندهندگان جنگ، تصرف قدرت جهانی بود. اما در مقاله گفته میشود هدف صهیونیستها تأسیس کشور اسرائیل بوده است؛ دولتی که در سال ۱۹۴۸ تأسیس شد و امروزه از نظر بسیاری معیارها، نمیتوان آن را یک کشور بزرگ دانست. بگزارش «ویکیپدیا»، اسرائیل در حال حاضر از نظر مساحت در رتبۀ ۱۴۸، از نظر جمعیت در رتبۀ ۹۲ و از نظر تولید ناخالص داخلی واقعی در رتبۀ ۵۱ قرار دارد. با چنین شاخصهای محدود و اندک دولت یهودی، چگونه میتوان دربارۀ قدرت جهانی سخن گفت؟ اما صهیونیستها در این مورد منطق خاص خود را دارند.
بیانیۀ پایانی دومین مجمع بینالمللی ضد فاشیسم
مبارزه با فاشیسم وظیفۀ مشترک و تأخیرناپذیر همۀ نیروهای مترقی در سراسر جهان است
فاشیسم، نازیسم (خودکامگی، نژادپرستی- برتری نژادی) نظریۀ سیاسی جناح راست سرمایهداری است که در مرحلۀ بحران و رکود سرمایهداری و تشدید نبرد طبقاتی بین طبقۀ کارگر و بورژوازی پدید میآید.
ما، شرکتکنندگان دومین مجمع بینالمللی ضد فاشیسم در مسکو، بیانیۀ اتحاد خلقهای جهان با عنوان «محافظت از بشریت در برابر فاشیسم» را که در جریان کار اولین مجمع بینالمللی ضد فاشیسم در ۲۲ آوریل ۲۰۲۳ در مینسک تصویب شد، تأئید و از آن حمایت میکنیم.
سیر وقایع، صحت این ارزیابی را تأیید میکند که دلیل تجاوزگری امپریالیستها در دنیای معاصر، تشدید بحران همهجانبۀ سرمایهداری است. در پایان قرن بیستم، ضدانقلاب در اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای اروپای شرقی موقتاً قطب سوسیالیستی کرۀ زمین را در هم کوبید و دست نیروهای واپسگرا و ارتجاعی را باز گذاشت. در تطابق کامل با نظریۀ امپریالیسم لنین، امپریالیسم آمریکا و دیگر غارتگران سرمایهداری با استفاده از رذیلانهترین روشها، از جمله، پرورش رژیمهای نئوفاشیستی، برای هژمونی جهانی میجنگند.
در طول چند دهۀ اخیر، جهانیگرایان با حمله به یوگسلاوی، عراق، افغانستان، لیبی و سوریه ماهیت اهریمنی خود بار دیگر ثابت کردند. امپریالیسم در حال آمادهسازی سرنوشت مشابهی برای سایر کشورها و خلقها است. تلاشهایی برای کودتا در بلاروس، ونزوئلا و نیکاراگوئه صورت گرفته است.
کشورهای ناتو بمنظور تحمیل شکست نظامی به روسیه و تجزیۀ آن به قطعات کوچک مانند نمونۀ اتحاد جماهیر شوروی، روسیه را شیطانی جلوه میدهند. برای رسیدن به این هدف، یک پایگاه تهاجمی در اوکراین ایجاد کردند. باندرائیسم، یکی از اشکال نازیسم را آموزش دادند و تربیت کردند. تا فوریۀ ۲۰۲۲، تقریباً ۵۰ کشور اقماری در سیاست ضد روسی ارتش ناتو به رهبری آمریکا مشارکت داشتند. منابع اقتصادی، سیاسی و نظامی سرمایۀ جهانی، از جمله مزدوران نظامی، برای حمله به روسیه بسیج شد.
انگیزههای انتقامجویانه در ایدئولوژی و سیاست بلوک غرب هر چه بیشتر آشکار میشود. تحریککنندگان این انگیزهها همان نیروهایی هستند که در سال ۱۹۴۵ در برابر اتحاد جماهیر شوروی و ارتش سرخ آن شکست خوردند. در بیشتر کشورهای غربی، شورویستیزی، کمونیسمستیزی و روسهراسی رو به افزایش است. فشارهای تحریمی علیه ملتهای روسیه، چین، کوبا، جمهوری دموکراتیک خلق کره و ایران تشدید شده است. از تهدیدهای نظامی، باجگیری سیاسی و ترور به طور گسترده استفاده میشود.
همان گروه اهریمنی که به نئونازیهای اوکراینی پول و سلاح تزریق میکند، از صهیونیستهای اسرائیل که در فلسطین قتلعام به راه انداخته است، حمایت میکند. امپریالیستها در مناطق مختلف کرۀ زمین در حال تشدید اوضاع هستند و خطر یک جنگ جهانی جدید را به جان میخرند. در عین حال، تضادها در درون اردوگاه آنها رو به افزایش است. آمریکا با سرکوب هرگونه رقیب، از جمله، اتحادیۀ اروپا، به دنبال حل مشکلات اقتصادی خود است.
مسئلۀ آیندۀ اوکراین باید بر اساس منافع کارگران این کشور و با هدف صلح بلندمدت در اروپا حل شود. تقویت و تسلیح مجدد رژیم نئونازی در کییف بطور کلی غیرقابل قبول است. برای جلوگیری از هرگونه خونریزی بیشتر، نازیزدایی قاطع اوکراین ضروری است. نیروهای تنبیهی باندرا و حامیان غربی آنها باید منصفانه محکوم شوند و رژیم فاشیستی در کییف باید منحل شود. ما بر لغو ممنوعیت حزب کمونیست اوکراین، استفادۀ آزاد از زبان روسی، ممنوعیت تجلیل از باندریها و مرمت یادوارههای تخریبشدۀ قهرمانان ضدفاشیست اصرار داریم.
ما تأکید میکنیم که کمونیسمستیزی یکی از نشانههای اصلی احیای فاشیسم در اوکراین، کشورهای بالتیک و سایر کشورها است. این کاملاً با رویه فاشیستهای هیتلری که پیمان ضد کمینترن تشکیل دادند، سازگار است. برای ملتهای جهان مهم است که هرگونه تلاش نازیها برای انتقامجویی را متوقف کنند. ما خواستار رد کامل همۀ اشکال کمونیسمستیزی در ایدئولوژی و سیاستهای دولتی هستیم.
ما آمادگی خود را برای اتحاد در مبارزه با هر شکل استعمار نو، تجاوز و نسلکشی اعلام میکنیم. ما خواستار پایان دادن به جنگ علیه مردم فلسطین، حق آنها برای زندگی مسالمتآمیز و توسعۀ آزادانه در سرزمین مادری خود و اجرای قطعنامههای مرتبط سازمان ملل حمایت هستیم. ما تجاوز امپریالیستی به لبنان، یمن و سوریه را قویاً محکوم میکنیم.
ما همبستگی خود را با تمامی خلقهایی که مورد حمله امپریالیستها قرار گرفتهاند، ابراز میداریم. ما در برابر دور جدید اقدامات ضد کوبایی مقامات آمریکایی قاطعانه ایستادگی میکنیم. ما خواستار حذف جمهوری کوبا از فهرست کشورهای حامی تروریسم هستیم که واشنگتن خودسرانه وارد کرده است.
مبارزه با نئونازیسم، نواستعمار و نظامیگری وظیفۀ همۀ انسانهای متفکر، خردمند، شجاع و شایستۀ کرۀ زمین است. نمیتوان آن را به تعویق انداخت. لازم است که آن را همین جا و همین حالا، با هر روش در دسترس، با گرد هم آوردن تمامی متحدان ممکن پیش برد!
در آستانۀ هشتادمین سالگرد پیروزی بزرگ بر فاشیسم، نازیسم و میلیتاریسم ژاپن در جنگ جهانی دوم، اعلام میکنیم: تنها با پایان دادن به امپریالیسم میتوانیم به فاشیسم و خطرات جنگهای جهانی برای همیشه پایان دهیم. تنها نیرویی که قادر به تحقق این هدف است، طبقۀ کارگر و اقشار زحمتکش مردم، به رهبری کمونیستهاست. ما از فرارویی مبارزه علیه فاشیسم به مبارزه برای نوسازی سوسیالیستی همۀ کشورهای کرۀ زمین کاملاً استقبال میکنیم.
مبارزه علیه فاشیسم نمیتواند هیچ گونه مهلت یا آتشبس داشته باشد!
برای پیشرفت اجتماعی و سوسیالیسم، به صفوف مبارزان علیه فاشیسم بپیوندید!
اجازه ندهیم دنیا منفجر شود!
زنده باد جبهۀ متحد نیروهای مترقی!
مسکو، ٢٣ آوریل ٢٠٢۵