افول هژمونی آمریکا و ظهور جهان چندقطبی: نبرد سلطهجویی و عملگرایی


جهان در آستانه یک دگرگونی تاریخی قرار دارد. اگرچه ایالات متحده هنوز یکی از قدرتمندترین کشورهای جهان است، اما دوران سلطه بیچونوچرای آن رو به پایان است. نظم جهانی که در پی جنگ جهانی دوم با محوریت آمریکا شکل گرفت، اکنون با چالشهای عمیقی مواجه است. ظهور چین، قدرتگیری روسیه، استقلالخواهی اتحادیه اروپا و افزایش نقش قدرتهای منطقهای، همگی نشانگر گذار از یک نظام تکقطبی به چندقطبی هستند. در این میان، دو نگرش متفاوت به سیاست، اقتصاد و جامعه در حال رقابت با یکدیگرند: نگرش سلطهجویانهٔ غربی و عملگرایی شرقی.
تفاوتهای بنیادین شرق و غرب: کنترل در برابر هماهنگی
غرب بر پایهی فلسفهای بنا شده است که در آن انسان نهتنها باید مسیر تاریخ را تعیین کند، بلکه باید طبیعت را نیز به تسلط خود درآورد. این نگاه که عمیقاً ریشه در مسیحیت و سنتهای فکری غرب دارد، جهان را به میدان نبردی میان خیر و شر تبدیل کرده است. در مقابل، در تفکر شرقی، که متأثر از فلسفههایی چون تائوئیسم و کنفوسیوسگرایی است، جهان یک کل منسجم و خودتنظیم است که نیازی به مداخله مستقیم انسان ندارد. نیروهای متضاد نه در جنگ، بلکه در همزیستی و تعادلاند. این تفاوت بنیادی، تأثیر شگرفی بر شیوههای حکمرانی، اقتصاد و سیاست خارجی این دو قطب جهانی گذاشته است.
چین: عملگرایی به جای ایدئولوژی
یکی از مهمترین عوامل موفقیت چین در دهههای اخیر، عملگرایی (Pragmatism) است. برخلاف بسیاری از کشورهای غربی که تصمیمات اقتصادی و سیاسی خود را بر پایه ایدئولوژی اتخاذ میکنند، چین همواره مدلهای مختلف را با هم ترکیب کرده و راهبردی متناسب با شرایط خود برگزیده است. ترکیب اقتصاد بازار آزاد با کنترل دولتی، نمونهای از این انعطافپذیری است که به چین اجازه داده است رشد اقتصادی مستمری داشته باشد. در این مدل:
• دولت نقش کلیدی در تأمین رفاه و امنیت اجتماعی ایفا میکند.
• مردم در ازای این حمایت، اقتدار دولت را میپذیرند و به آن احترام میگذارند.
• تصمیمات اقتصادی و سیاسی نه بر اساس ایدئولوژی، بلکه بر مبنای کارایی و نتایج عملی اتخاذ میشوند.
این نگرش به چین اجازه داده است که در مدت زمان کوتاهی، از یک کشور در حال توسعه به یکی از مهمترین بازیگران اقتصاد جهانی تبدیل شود.
اروپا: مسیحیت میان عدالت اجتماعی و سرمایهداری
در اروپا، مسیحیت مسیر پیچیدهتری را طی کرد. اگرچه در دوران استعمار و سرمایهداری صنعتی، کلیساها اغلب در کنار قدرتهای اقتصادی و سیاسی قرار داشتند، اما در عین حال، جنبشهای عدالتمحور مسیحی نیز شکل گرفتند که به مخالفت با سلطه سرمایهداری پرداختند. کلیساهای کاتولیک و پروتستان در برخی کشورهای اروپایی، بهویژه پس از قرن نوزدهم، نقشی در توسعه دولتهای رفاه و حمایت از اقشار فرودست ایفا کردند. با این حال، در دهههای اخیر، سیاستهای نئولیبرالی، حتی این سنت عدالتمحور را نیز به حاشیه رانده و سرمایهداری جهانی، با تضعیف پیوندهای اجتماعی، فضای مسیحیت عدالتمحور را محدود کرده است.
آمریکا: مسیحیت، ابزار مشروعیتبخشی به سلطهٔ اقتصادی
در آمریکا، از همان ابتدا مسیحیت بیش از آنکه عاملی برای عدالت اجتماعی باشد، در خدمت مشروعیتبخشی به سلطه اقتصادی و استثمار قرار گرفت. در دوران بردهداری، الهیات مسیحی به ابزاری برای توجیه نابرابریهای اجتماعی و سلسلهمراتب قدرت تبدیل شد. کلیساهای پروتستان، بهویژه در ایالات جنوبی، بردهداری را بهعنوان امری مقدر از سوی خداوند تبلیغ میکردند. حتی پس از لغو بردهداری، مسیحیت در آمریکا بهجای ایجاد همبستگی اجتماعی، اغلب در راستای تقویت نظام سرمایهداری به کار رفت. نتیجه این فرآیند، شکلی از سرمایهداری انحصاری بود که در دوران گلوبالیسم و نئولیبرالیسم، به اوج خود رسید. در این روند، «عشق به خدا» بهتدریج جای خود را به «عشق به ثروت» داد و باورهای مذهبی، بهویژه در میان طبقات حاکم، بیش از آنکه ارزشهای اخلاقی را ترویج کنند، در خدمت توجیه تمرکز قدرت اقتصادی قرار گرفتند. امروز:
• نابرابری اقتصادی به شدت افزایش یافته است و شکاف میان فقرا و ثروتمندان هر روز عمیقتر میشود.
• قطبیشدن سیاسی و فساد گسترده، نظام تصمیمگیری را فلج کرده است.
• جنگهای بیپایان، هزینههای اجتماعی و اقتصادی هنگفتی بر دوش مردم آمریکا گذاشته است.
• زیرساختهای اجتماعی مانند آموزش و بهداشت، روزبهروز ضعیفتر شده و سرمایهگذاری در رفاه عمومی کاهش یافته است.
این روندها نشان میدهند که مدل حکمرانی آمریکا نهتنها در داخل کشور، بلکه در سطح بینالمللی نیز با چالشهای بیسابقهای مواجه شده است.
تفاوت در نقش مسیحیت غربی و عملگرایی شرقی
بنابراین، درحالیکه مسیحیت در آمریکا همواره در خدمت مشروعیتبخشی به نظم سرمایهدارانه بوده و به گسترش سلطه اقتصادی کمک کرده است، در اروپا، نقشی متناقضتر ایفا کرده و گاه در برابر سرمایهداری افسارگسیخته ایستاده است. در نقطه مقابل، در چین که سنت کنفوسیوسی و عملگرایی غالب بوده، هیچگاه نیازی به استفاده از مذهب برای توجیه نظم اقتصادی و سیاسی وجود نداشته است. درنتیجه، مسیر تحولات در شرق و غرب به شکلی کاملاً متفاوت پیش رفته است.
ترامپ: نماد بحران در هژمونی آمریکا
دونالد ترامپ را میتوان نماد تشدید بحرانهای داخلی و خارجی آمریکا دانست. سیاستهای او نهتنها بازتابی از مشکلات ساختاری این کشور است، بلکه به عمیقتر شدن آنها نیز دامن میزند. او با شعار «اول آمریکا» به قدرت رسید، اما سیاستهایش بیش از هرچیز حمایت از جنایات اسرائیل را در اولویت قرار داد. اقدامات او نمونهای آشکار از راهبردهای سلطهجویانه و مداخلهگرایانه آمریکا در جهان است:
• از جنایات اسرائیل در غزه حمایت میکند و نهتنها آن را محکوم نمیکند، بلکه دادگاه کیفری بینالمللی را به دلیل اعلام نسلکشی توسط اسرائیل، تحریم کرده و حتی خواهان تصرف غزه و کوچ اجباری مردم فلسطین از سرزمین اجدادیشان شده است.
• پاناما را تهدید کرد تا از طرح جاده ابریشم چین خارج شود، اقدامی که نشانۀ فشار بیحد آمریکا بر کشورهای مستقل برای تبعیت از سیاستهایش است.
• ادعای مالکیت بر گرینلند و الحاق کانادا بهعنوان ایالت ۵۱، رویکردی نشانگر تمایلات توسعهطلبانه و بازگشت به سیاستهای استعماری و امپریالیستی سنتی است.
• در حالی که در ظاهر از مذاکره سخن میگوید، همزمان تحریمهای اقتصادی گسترده علیه ایران را مجدداً تأیید کرده و شدیدترین محدودیتها را اعمال میکند. این رویکرد، تحقیر ملتی با تاریخ کهن و بیاحترامی به کشوری مستقل است که در عین حال، نمونهای آشکار از سیاستی غیرسازنده و مخرب به شمار میرود. سیاستی که، تحت هر عنوانی، هم غیراخلاقی است و هم نشانهای از استیصال و ناتوانی در برابر واقعیتهای جدید جهانی.
ترامپ با این اقدامات نشان داد که آمریکا دیگر نه از موضع قدرت، بلکه از موضع ضعف عمل میکند. او به جای تقویت انسجام داخلی، به قطبیسازی سیاسی و تشدید بیثباتی اقتصادی دامن می زند. اکنون مردم جهان دریافته اند که واشنگتن برای حفظ موقعیت خود در نظم جهانی، به اقدامات افراطی و تهدیدهای آشکار متوسل شده است. اما این سیاستها، نهتنها موجب احیای قدرت آمریکا نمی شود، بلکه به روند افول آن را سرعت می بخشید.
افول هژمونی آمریکا و ظهور نظم چندقطبی
عصر سلطهی بلامنازع آمریکا به پایان خود نزدیک شده است. اکنون جهان در حال ورود به یک نظم چندقطبی است که در آن دیگر تنها یک قدرت، تعیینکنندهی سیاستهای بینالمللی نیست. چندین عامل این تحول را تسریع کردهاند:
۱. ظهور قدرتهای جدید: چین، روسیه، هند، اتحادیه اروپا و قدرتهای منطقهای در تعیین سیاستهای جهانی نقش بیشتری ایفا میکنند.
۲. افول اقتصادی آمریکا: بحرانهای داخلی، افزایش بدهیها و کاهش رقابتپذیری اقتصادی، قدرت اقتصادی آمریکا را تحلیل بردهاند.
۳. جنگهای پرهزینه: سیاستهای نظامیگری و جنگهای بیپایان، هزینههای سنگینی بر دوش مردم آمریکا گذاشتهاند.
۴. ناکارآمدی نظام سیاسی آمریکا: فساد و نفوذ الیگارشیهای اقتصادی، دموکراسی آمریکایی را به چالش کشیدهاند.
عصر جدیدی آغاز شده است
نظم جهانی در حال تغییر است. آمریکا که زمانی تنها قدرت بلامنازع جهان بود، اکنون درگیر بحرانهای داخلی و بینالمللی شده است. در مقابل، چین با رویکرد عملگرایانه و سیاستهای اقتصادی منعطف، در حال تبدیل شدن به یکی از قطبهای اصلی قدرت جهانی است.
سوال اینجاست: آیا این گذار به سمت چندقطبیگرایی، منجر به رقابت و درگیریهای بیشتر خواهد شد یا فرصتی برای ایجاد یک نظم جهانی متعادلتر فراهم میکند؟ پاسخ این سوال، آیندهی جهان را رقم خواهد زد.