اسباب و عوامل سقوط جمهوری تحت اشغال

ماه اسد ماه به زانو در آمدن دو قدرت امپریالیستی…

فراخوان بخاطر انفاذ قانون اساسی

بنام خداوند حق و عدالت بدون پرداختن به چگونگی سقوط سومین…

تقدیم به روح ببرک کارمل، آن کوه اندیشه و خرد…

رفیق کارمل گرامی:  ما آن‌‌چه را فرمودید، انجام دادیم:  درس بخوان= خواندیم  کارکن=…

اسدالله بلهار جلالزي

 له نوښتګر کیسه لیکونکي، څېړونکي، ژباړونکي، تکړه ادیب او ژورنالیست…

چهارساله گی حاکمیت طالبان

نوشته ی : اسماعیل فروغی      امروز پانزدهم اگست 2025 ،…

آخرین نگاه و آخرین لبخند؛ جرقه ای سوزنده و بغضی…

نویسنده: مهرالدین مشید سنگ صبور من! خدا‌ نگهدارت؛ روایت یک سفر…

افغانستان د نړۍ په شطرنج کې یوه ډېره مهمه مهره!

حميدالله بسيا په نړیوال سیاست کې هر هېواد د شطرنج یوه…

چرا افلاتون پیامبر نشد ؟

platon (428-347 v.ch) آرام بختیاری غربی ها فیلسوف ساختند، شرقی ها، پیغمبر…

سوز وگداز!

امین الله مفکر امینی  2025-11-08! سوزوگدازِعشق،سوزد جسم وجانـــــــم زگٌدازیکه است بســـوز،روح وروانــــم ای اهلِ…

رسول همذاتوف

رسول همذاتوف (آواری: ХӀамзатил Расул؛ ۸ سپتامبر ۱۹۲۳ – ۳ نوامبر ۲۰۰۳) شاعر اهل اتحاد…

دنباله‌ی مانی‌فی‌ستِ مکتبِ دینی فلسفی من بیش از این نه…

خیلی متأسفیم برای بسیاری‌ها که دانش‌کستری را تنها با شنیدن…

افغانستان در پرتگاۀ مثلث جدال‌های قومی، تروریسم طالبانی و رقابت‌های…

نویسنده: مهرالدین مشید وقتی قومیت سلاح می‌شود، ترور حکومت می‌کند و…

غزۀ خونین

غـزه که جهـنـم زمین گردیدست از کینۀ شـیطـان لعین گردیدست درقحطی دایمی…

 فـرضـیـات ادبـیـات مـارکـسـیـسـتـی

ـررسـی انـتـقـادی دربـارۀ نـظـریـات مـطـرح شـده دربـارۀ ادبـیـات مـارکـسـیـسـتـی، کـه بـه آن…

سخن‌دان روزگذار

ای وای آن درخت شگوفان (شکست و ریخت) کاج بلند ز…

گاهنامه محبت 

شماره دوم سال ۲۸م گاهنامه محبت از چاپ برآمد. پیشکش…

صنف کوچک؛ اما مکانی مشهور و سرشار از معنویت

نویسنده: مهرالدین مشید صنفی ساده و بی آلایش؛ اما نمادی از…

د پښتو ژبې په ډګر کې پېژندل شوی کیسه او…

له ښاغلي کریم حیدري سره، چې د پښتو ژبې په…

در آینه‌ی تاریخ، در سایه‌ی نفرت

« روایتی از یهودیت و پدیده‌ی یهودستیزی» فرشید یاسائی پیشگفتار: زخم ماندگار…

یا من نه دیدم، یا فرزندان یاسین خموش قدر‌ نه‌شناس…

محمدعثمان نجیب «زنده‌گی در زنده‌گی بی زنده‌گی، بازنده‌گی‌ست» ـ یاسین خموش خموش خالق…

«
»

آخرین نگاه و آخرین لبخند؛ جرقه ای سوزنده و بغضی گلوگیر

نویسنده: مهرالدین مشید

سنگ صبور من! خدا‌ نگهدارت؛ روایت یک سفر خاطره انگیز

 قسمت نخست

خانه ی ما سال‌ها بود که در سکوتی غم‌ زده فرو رفته بود؛ دیوارهایش خاطره می‌گریستند و پنجره‌هایش، هر صبح، چشم به راه خورشیدی بودند که گویی فراموش کرده بود از اینجا طلوع کند. در این خانه، واژه «مهمان» دیگر تنها در خاطره‌ها زنده بود، و صدای خنده کودکانه، مثل بوی مام میهن تازه، سال‌ها بود که از کوچه‌ ی ما رخت بربسته بود.

صبحی معمولی بود، اما هوا بوی دیگر داشت. آفتاب نرم‌ تر از همیشه بر دیوار خانه می‌تابید و باد، آرام لای برگ‌های سبز درختان ناحو می‌چرخید؛ گویی طبیعت هم می‌دانست که امروز چیزی در راه است. مادرکلان با دستانی پر از شوق، غذا و چای را آماده کرده بود و نگاه اش به در دوخته شده بود. 

ناگاه، صدا آمد… صدای کوبیده شدن در، نه از جنس اضطراب، بل از جنس شوقی که سال‌ها در گلوی مادرکلان مانده بود. در گشوده شد، و نها جان و شهزاد جان با مادر جان و پدر جان  وارد خانه شدند، نه فقط با چمدانی از دوری و سفر، بل با نگاهی آشنا، گرمایی فراموش‌شده و صدایی که خانه را زنده کرد.

 درِ خانه به آهستگی گشوده شد، و دو فرشته پا به درون خانه گذاشتند؛ نها جان با چشم‌هایی چون مهربانی مادر، و شهزاد جان با لبخندی که گویی برف‌های سالیان را آب می‌کرد. آمدند، بی‌آن‌که بدانند، چراغ دل ما را روشن کنند؛ آمدند تا از خاکستر غربت، دوباره گرما بسازند.

نها جان، با لباس زیبا و آن چشم‌های همیشه نگران، اول وارد شد. کمی مردد، کمی خسته، اما با نوری پنهان که از نگاه اش موج می زد. پشت سر او، شهزاد جان، کوچکی پر از زندگی، با کوله‌ای کوچک و لبخندی که از پیشانی‌اش تا نوک انگشتانش امتداد داشت. اما مادرکلان، با آنکه از دیدن نها جان و شهزاد جان و مادر و پدرش، از سر تا پایش لبخند موج می زد؛ لبخند ها را در گلو شکست تا مبادا نها جان گریه نکند؛ زیرا نها جان در برابر خنده حساس است؛ کسی که با خنده با او سخن بگوید. او فوری حساسیت نشان داده و گریه می کند. مادر کلان می فهمید که برخورد با کودکی که در برابر خنده حساس است، نیازمند مهربانی، آگاهی عاطفی و تربیت تدریجی است و باید کودک را درک کرد و با او همدلی نشان داد تا کودک باید حس کند که احساساتش جدی گرفته می‌شود. با زبان ساده به کودک باید توضیح داده شود که خنده به معنای شادی است و نه تمسخر؛ برای کودک جمله هایی گفته شود که عزت نفس او تقویت گردد؛ نقش کسی را بازی کنید که به اشتباه فکر می‌کند به او خندیده‌اند و بعد نقش کسی که فقط خوشحال بوده را بازی کنید. این تمرین، به کودک کمک می‌کند تفاوت خنده‌های مختلف را تشخیص بدهد. به کودک آموزش های تدریجی داده شود تا یاد بگیرد که همه خنده ها تهدید نیستند و با معلم او صحبت شود تا کودک در صنف مورد تمسخر قرار نگیرد؛ زیراکودکانی که در برابر خنده حساس‌اند، اغلب دل‌هایی بزرگ و لطیف دارند. آن‌ها به محیطی امن، گفت‌وگوی صمیمی، و همراهی آرام نیاز دارند تا یاد بگیرند خنده همیشه به معنی تحقیر نیست. بنابراین نه تنها مادر کلان؛ بلکه ما همه با احتیاط عمل کردیم تا از گریه ی نها حان پیشگیری کنیم.

این گونه گریه ی کودکان از لحاظ روان شناختی کودک؛ ریشه در خودآگاهی در حال رشد، درک محدود از نیت دیگران، ترس از طرد شدن، یادگیری اجتماعی و تجربه‌های پیشین او دارد. این عوامل دست به دست هم داده و سبب می شود که در برابر خنده های دیگران حساس باشند و این خنده ها را نوعی تمسخر و توهین تلقی می کنند. کودکان آینه‌هایی ظریف و حساس‌اند. خنده‌هایی که در بزرگ‌ سالان شاید عادی و بی‌قصد باشد، در دنیای درونی کودک می‌تواند چون زخم باشد. مهم است که اطرافیان، به‌ویژه بزرگ‌ترها با دقت، مهربانی و همدلی با کودک رفتار کنند.

نها جان پیش از همه با لب های خندان وارد خانه شد و به گونه ی حیرت زده به چهار طرف خانه نگاه کرد. او زمانیکه از کلکین به بیرون نگاه کرد؛ منظره ی طبیعت خوش اش امد و لحظاتی مصروف تماشای دره‌تان شد.

مادر کلان بی اختیار و از روی وجد  فریاد برآورد:«خانه‌مان چراغان شد، جانم آمد، نوه‌ام آمد.» مادر کلان چنان به وجد  آمد که برای من گفت: آهنگ چراغان را بگیر : «خانه ما امشب چراغان است  – یار شیرین آمده مهمان است»

و من با بغضی که پشت چشمم سنگینی می‌کرد، فقط نگاهشان کردم… گویی کسی بخشی از گذشته‌ ام را پس فرستاده بود. نه، این فقط آمدن مهمانان نبود؛ این بازگشت بویژه بازگشت نها جان و شهزاد جان خود زنده گی بود، بازگشت آن چیزی که سال‌ها در خاطره های ما جا مانده بود.

صبح روز بعد، خانه دیگر آن خانه‌ی دیروز نبود. صدای خنده‌ی شهزاد از گوشه و کنار خانه می‌آمد و‌کویی چشمانش هر طرف برق می زد. نها جان، کنار مادر کلان نشسته بود و با سامان های بازی خود شادی کنان سرگرم بود. دیگر خاموشی و سکوت از فضای خانه رخت بربسته بود و فضای خانه با خنده های نها حان و صدا های کودکانه ی شهزاد جان گویی چراغان شده بود. مادر کلان از شور خنده ها و سر و صدا های نواسه ها به وجد آمده بود و می گفت: امروز جهان از او است و او فکر می‌کرد که به همه  آرزو های خود رسیده است.

مادر کلان می‌گفت: زمانی که دست های نها را می گرفتم، روح و روانم شاد می شد و بوی دستانش گویی دامن دامن پر از گل، برایم قوت قلب می داد.

نها جان  آرام و خاموش در کنار مادر کلان لبخند می زد. چشمانش پر از اشک بود، اما لبخند اش پر از آشتی و مهر. او آمده بود تا با گذشته‌ی بیقرار ما بدرود بگوید و آمده بود تا از آنچه رفته است، فرش مهر و محبت را با چاشنی های شاد و دل انگیز برای ما بگسترد.

پیش از آنکه دسترخوان هموار شود، نها جان در آغوش من نشست و خواست تا او را نوازش بدهم و برایش قصه بگویم. نها جان دو ساله و هفت ماه است. او هرچند با شماری کلمه های انگلیسی آشنایی پیدا کرده و آنها را  از دیدن کارتون ها فراگرفته است؛ اما بصورت واضح  گفت و گو کرده نمی تواند. او هر از گاهی با خود صحبت می کند و کلمه ها و جمله هایی را می گوید که ما نمی فهمیم و اما خودش می داند. او کلماتی را که با آنها آشنایی دارد، آنها را با لهجه ی  امریکایی ها  تلفظ می کرد که ما فهمیده نمی توانیم. 

این در حالی بود که من با هزاران شوق به چشمان نها جان می دیدم و از نگاه های کودکانه و با صفای او گرمی و طراوت احساس می کردم. من نفس عمیقی کشیدم. گفتم:«باشه جانِ و دلم… اما قصه‌ام از تو شروع می‌شود.»

چشم‌هایش برق زد، گفتم: قصه ای از دختری که از دوردست ها آمده و با خود اش برای ما گرما، لبخند، و امید آورده است. در همین حال سکوت خانه را فراگرفت و فقط صدای باد، نرم از لای پرده‌ها عبور می‌کرد. خانه مثل یک بغل پر از شعرو غرق در شادی شده بود. انگار سنگ‌های سرد دیروز، زیر پای دو مهمان عزیز و مادر شان آب شده بودند .

و من می‌دانستم، این تازه آغاز قصه است… هرچند نها جان درست صحبت کرده نمی تواند؛ اما گپ ها را می فهمد و‌ گاهی که چیزی را می خواهد، می اید و دستان ما را می‌گیرد و با اشاره ما را می فهماند.

وقتی نها جان در موجی از لبخند های شیرین اش به سویم نگاه می کرد و من احساس می کردم که جهان با همه بزرگی اش در لبخند های او فشرده شده و گویی تحفه ای بس عزیز و گرانبها برای ما به ارمغان آورده بود.

زمانیکه نها جان را صدا می کردم و او به سویم نگاه می کرد، قلبم از عطوفت گرمی چشمانش لبریز  می‌گردید، نوعی احساس آرامش برایم دست می داد؛ بویژه زمانیکه او را در آغوش می کشیدم؛ چنان احساس گرم و پر عطوفت احساس میکردم که گویی به آرامش هر دو جهان رسیده بودم و در نور حلاوت آن چنان احساس دلگرمی مینمودم که سخن گفتن در مورد  زاویه ها و رمز و راز آن به قول مولانای بلخ، پای استدلال و سخن  را چوبین می سازد.

پس از آن روز همه چیز تغییر کرده بود و فضا و هوای خانه ی ما رنگ و بوی دیگری به خود گرفته بود.  صدای نها و شهزاد برایم موسیقی حیات بود و لبخند های آنان مانند نوری بود که تاریک ترین روایای دلم را روشن نمود.

ما فکر می کردیم که با حضور نها جان و شهزاد جان و مادر اش خانه ی ما از رنگ تعلق رها شده بود و فیض بخش شادی و سرور نه تنها برای ما؛ بلکه برای همسایه ها نیز شده بود. ما همه فکر می کردیم که خانه ی ما نه از خشت و چوب؛ بلکه از دل های پاک و باصفا تازه بنیاد یافته بود.

من حس می کردم این‌جا شاید همان خانه‌ای‌ است که همیشه در خواب دیده بودم؛ با پنجره‌هایی پر از نور و دیوارهایی که همه قصه گو اند.

از همان روز، من دنبال قصه‌ها می‌گشتم. پشت درخت انار، زیر تخت چوبی، حتا در چای‌دانی روی رف؛ گاهی فکر می‌کردم خودم یکی از قصه‌ها هستم. من برای نها جان قصه ها میگفتم؛ قصه‌هایی که در هر یک، دختری از راهی دور می‌آمد و آفتاب را در جیبش داشت.

نها یک شب با زبان کودکانه پرسید: آن دختر کیست که هر روز در میان قصه هایت ظاهر می شود؟ بابه کلان به سوی نها نگاه کرد و بعد به طرف مادر اش دید و گفت: « آن دختر، مادرت است.»

مادر نها ساکت شد و قلبش مثل درخت انار پر شد… از شادی، از افتخار، از چیزی که اسمش را بلد نبود؛ ولی آنها را حس می‌کرد.

شب‌ها، وقتی شهزاد به خواب می‌رفت، من می‌نشستم کنار پنجره‌ی کوچک اتاق. جاییکه نور ماه می‌ریزد روی زمین، و صدای قطار دور، مرا تا کوچه‌های کابل می‌برد. مادرم، پدرم، کودکی‌ام، همه در آن سوی پنجره‌ گویی حضور پیدا می کردند؛ اما حالا دیگر می‌دانم: گاهی برای ساختن دوباره، باید با خودت آشتی کنی؛ با گذشته، با رنج، با دوری. و حالا، در خانه‌ای دور از خانه، با نانی ساده و عشقی بی‌ادعا، دارم دوباره خودم را پیدا می‌کنم…

در کنار مادر نها جان، در آغوش نگاه های نها جان و شهزاد جان و گرمی نگاه ی مادر شان، در زیر سقفی که باران را به قصه بدل شده بودند و ” اوسانه و سی سانه ” ها را دوباره در خاطره ها زنده می کرد.

وقتی نها جان دوباره پا به این خانه گذاشت، انگار زمان شکسته شده بود؛ چشم‌هایش همان چشم‌هایی بود که یک سال‌ پیش با آن‌ها خداحافظی کرده بودم… اما حالا، پشت آن نگاه آرام، کوهی از درد و سفر پنهان بود.

شب‌ها، پیش از آنکه چراغ خاموش شود؛ نها جان را لحظاتی در آغوش گرفته و او را نوازش داده  و به تخت خواب اش می بردم،  وقتی چراغ‌ها خاموش می‌شد، کنار تخت شهزاد جان آرام می‌نشستم، دست‌های کوچک اش را در دست می‌گرفتم و به نفس هایش  گوش می‌دادم. نفس کودکان شبیه آیه است؛ آرام، پاک، و از جنس امید که گویا نفخ امید را دم به دم  در صور زنده گی می وزد؛ اما مادر نها جان؛ حتا وقتی همه خواب اند او بیدار است و چشم دلش خواب نمی‌رود.

 نها جان هر شب تا ناوقت ها بیدار می بود شهزاد جان زودتر می خوابید. من که ساعت های ۱۲ شب از وظیفه می آمدم، شهزاد در خواب و نها جان بر روی تخت خواب پشت و پهلو می زد. برایش سلام می گفتم و او می خندید و بعد نزدیک اش می شدم و فوری پا های خود را به سویم دراز می کرد؛ چند بوسه از پا هایش می گرفتم و او را به خواب تشویق می کردم تا مبادا از تخت خواب پایین شود؛ زیرا ناوقت شب می بود و می ترسیدم که او بر روی خانه ندود و همسایه شکایت نکند. 

روزی زنگ موبایل به صدا درآمد و مادر نها گوشی را برداشت و گفت، پدر نها است؛ هنوز چند دقیقه نشده بود که دروازه تک تک شد و دروازه باز شد و شاهین با گامی آرام  وارد خانه گردید. در دستش فقط یک شاخه گل بود، اما در دلش، دریایی از خوشی و اشتیاق موج می‌زد.

وقتی چشمش به شهزاد افتاد، ایستاد و کویی در همان لحظه زمان هم ایستاد. شاهین پدر گفته، نها را صدا کرد. مادر کلان صدا کرد، نها جان پدرت آمده و شاهین خم شد و به نها گفت، پدر؛ اما نها بازهم به او تمایل نشان نداد و مادرش برایش گفت، په په، او پدرت است. نها جان با دیدن پدر نفس عمیقی کشید و از رفتن به  آغوش پدر نه تنها خودداری کرد؛ بلکه با چشمان اشک آلود  دست پدر را گرفت و او را از خانه بیرون کرد و او چند بار پدر خود را از خانه بیرون و دروازه را بر رویش بست تا آنکه او را مصروف چیز های دیگری کردیم و پدرش داخل خانه شد و‌چند لحظه بعد نها را در آغوش گرفت و نها هم برایش لبخند زد. از این حرکت او فهمیدیم که گریه و بیرون کشیدن پدران خانه نوعی ابراز مهر و‌محبت بود که به گونه ی دیگری ابراز کرد.

 شاهین به سوی شهزاد متوجه شده و او را صدا زد. شهزاد هم با نگاهی کودکانه به سوی پدر دید؛ البته بدون آنکه با او آشنایی نشان بدهد. نها چند لحظه بعد به سوی پدر نگاه کرد و آن شاخه ی گل را گرفت و اما چیزی نگفت. نگاهی که تمام پرسش‌های یک کودک در آن موج می‌زد.

پدرش خم شد، نها را به آغوش کشید و او را نوازش داد و آهنگ کارتونی « ده ده شد دو دو» را برایش خواند. نها فقط لبخند زد به انسوی خانه دوید. پدر نها وارد خانه شد و بر روی چوکی نشست و پیهم نها و شهزاد را از دور نوازش می داد. چند لحظه بعد نها به سوی پدر متوجه شد و آرام آرام به او میل نشان داد و پدر نها و شهزاد را به آغوش کشید و آنان را از عطوفت پرمهر پدری بهره مند گردانید. پدرش می دانست که برای چند ساعت آمده و باز برمیگردد. او تلاش کر تا کودکان خوبش را از آخرین محبت پدرانه برخوردار بگرداند. پدر نها چند ساعت بعد به وظیفه برگشت.

روزی زنگ موبایل مادر نها به صدا درآمد و گوشی را برداشت و صحبت کرد و مادرش پرسید؟ کی بود، گفت پدر نها بود و فردا پشت ما می آید. فردای آن روز زنگ تیلفون مادر نها به صدا درآمد و گفت پدر نها آمده است. 

سکوتی سنگین خانه را فراگرفت و چشم های ما به دروازه میخکوب شد. در حالیکه آفتاب، خسته و نارنجی، آخرین پرتوهایش را روی دیوار گچی خانه پاشیده بود. نوه، با کوله‌ای پر از خاطرات کودکانه، ایستاده بود؛ چشم به دروازه‌ی آهنی  دوخته بود که روزی از آن  با شوق وارد شده بود و حالا با بغض می‌رفت.

مادر کلان، آرام دست‌ های چروکیده‌اش را بر شانه‌ی نوه گذاشت. در حالیکه بوی نان تازه، بوی دعای شبانه، بوی لالایی‌های قدیمی هنوز از او می‌آمد. او این سخن خود را دوباره تکرار کرد و گفت: «ساعت تیری با نوه ها آدم را جوان می سازد» پدربزرگ با همان شال‌گردن خاکستری که سال‌ها پیش از بازار خریده بود، ایستاده بود کنارش. لبخند می‌زد، اما در چشمانش بارانی پنهان می‌جوشید.

در همین حال نها جان و شهزاد کوچک نیز که با احساس کودکانه وضعیت را درک کرده بودند، نها با زبان کودکانه چیز هایی گفت که مضمون اش جنین باشد: «بابا جان، مادر جان… می‌دانم دیگر شاید به زودی این خانه را نبینم، شاید سایه‌ی شما را درپنجره اتاقم نبینم؛ اما قلبم همیشه اینجا خواهد بود.»

پدرکلان دستی بر سر نها کشید و گفت:«برو، بچه‌جان… اما یادت نرود، ریشه‌هایت در این خانه نیز است، تو هرجا که بروی، ما همیشه دعاگوی شما خواهیم بود»

مادر کلان، نها را در آغوش گرفت و رویش را بوسید و‌گفت: شما که بروید، من چطور کنم » او بعد به من گفت: « بفهم که نوه داشتن چقدر شیرین است». مادر کلان دست خود را به سوی یک گودی نها کرد و برایش گفت: 

«این نشانه ی دل ما است و هر وقت دلت تنگ شد، نگاهش کن… شاید بوی خانه ی ما را حس کنی .»

و نها جان مثل همیشه دستان خود را به سوی مادر کلان دراز کرد و او دست اش را بوسید و  بار دیگر دست خود را به سوی پدر بزرگ دراز کرد و او هم دستانش را بوسید. نها بار دیگر بوی مهربانی را یک بار دیگر تنفس کرد و خندیده به انسوی خانه دوید.

لحظات آخر بود و همه چیز از قبل آماده شده بود. بکس ها و بیک ها را گرفتند و مادر کلان و پدر کلان مهمانان عزیز شان را تا نزدیک موتر استقبال کردند.  این لحظات برای شان خیلی تحمل ناپذیر بود؛ زیرا لحظات  دور شدن از جگر گوشه های عزیز برای مادر کلان و‌پدر کلان خیلی دشوار بود  و این درد را آنانی بهتر احساس می کنند که خود در چنین شرایط قرار بگیرند. پدرکلان و مادر کلان پس از خداحافظی بار بار نوه ها را در آغوش گرفتند و بوسیدند.

این بوسه ها و نوازش ها با بوسه ها و نوازش های روز نخستین متفاوت چه که تراژید و غمبار بود؛ زیرا این بوسه ها بوسه ی حدایی و فصل و بوسه های نخستین، بوسه های وصل بود. این بار مادر کلان و‌پدر کلان نتوانستند تا مانع اشک های  شان شوند و اشک ها بغض گلوی شان را شکست. آنان با دلی ناخواسته خداحافظی کردند و مهمانان سوار موتر شدند و آنان با دل های شکسته و حواس پریشان به خانه برگشتند. آنان وارد خانه شدند و صدای در بسته شد. مادرکلان، در را آهسته بست. انگار نمی‌خواست صدای بسته شدن در، یاد نوه‌اش را بیازارد. پرنده‌ای از شاخه‌ی درخت ناجو پرید. نسیمی لای شاخه‌ها پیچید. مادر کلان از کلکین خانه بطرف بیرون نگاه کرد و گفت: «رفت…؛ رفتی پسرکم…؛ کوچولویم… نازدانه‌ام…

با آن کفش‌هایی که چندان علاقمند پوشیدنش نبودی…؛ چه زود رفتی.

هنوز بوی بوسه های شیری لب ها و خوشبویی  پیراهنت  را احساس می کنم و پیهم می گفت: کجاست آن صدای خنده‌ات؟ کجاست صدای دویدن پابرهنه‌ات روی قالین کهنه؟ الهی هرجا رفتی، سایه‌ی خدا بالای سرت باشه. الهی ماه، شب‌ها چراغ خوابت باشه. من هر شب، برایت دعا می‌خوانم. همان‌طور که مادرم برای من می‌خواند. با همان واژه‌های کهنه، همان صدای لرزان… اما دلی تازه‌تر از همیشه. مادرکلان در آخر گفت: نها جان اگر خوابت نبرد و دلت تنگ شد…به ماه نگاه کن. من هم این‌جا، زیر همین ماه… با تو حرف می‌زنم.»

مادر کلان روی تخت خواب رفت و با گفتن این سخن : رفتی و خدا پشت و پناه ی تان باد. و من پس از این به یاد و خاطره های شما زنده گی می‌کنم.

سنگ صبور من، خدا نگهدارت باد

تو نه فقط فرزند منی، بلکه تو قوت  دل و روشنی چشمان منی

وقتی به چشمانت نگاه می‌کنم، امید را می‌بینم؛ کویی آرزو هایم در چشمان زیبایت گل می کند؛ آینده‌ای را می‌بینم که لبخند دارد، صلح دارد، زیبایی دارد.

تو همان گل خوشبویی هستی که خدا در باغ زندگی‌ام رویاند تا معنای عشق بی‌قید و شرط را بفهمم.

می‌دانم دنیا همیشه مهربان نیست، اما باور کن که من همیشه کنارت هستم. اگر خدای نخواسته زمین خوردی، دستانم پیش از اشکت خواهند رسید. اگر دلت گرفت، شانه‌ام همیشه پناه تو است.

تو توانمندتر از آن هستی که تصور می‌کنی؛ هوشمندتر، زیباتر و شایسته‌تر از هر تعریفی که زبان من یارای گفتنش را ندارد.

دخترکم!

در مسیر زندگی، با دشواری‌ها روبه‌رو خواهی شد. گاهی به زمین می‌خوری، گاهی شک می‌کنی و گاهی دلت می‌شکند؛ اما هر از گاهی به قلبت گوش بده، و عقلت را راهنما بگیر.

خودت را دستِ کم نگیر. بدرخش، بجنگ، بخند، و هرگز نترس. چرا که در قلب من، همیشه جای امنی برای تو هست.

من به تو افتخار می‌کنم؛ همیشه، در همه حالت‌ها، بی‌هیچ شرطی. میدانم تو الگوی استقامت و پایداری هستی و توان غلبه بر همه دشواری ها را داری.

سنگ صبور من!

صبر و استقامت و شکیبایی تو فراتر از سنگ صبور اساطیری و انسانی است. «سنگ صبور» در فرهنگ و ادبیات فارسی و بسیاری از سنت‌های شرقی، نمادی است از موجودی یا شخصی که شنونده‌ی بی‌قید و شرط دردها، غم‌ها و رازهای آدمی است؛ کسی یا چیزی که می‌توان تمام حرف‌های ناگفتنی و بغض‌های فروخورده را بی‌واهمه بر او ریخت، بی‌آنکه قضاوت یا افشاگری کند.

این مفهوم دو لایه دارد؛ یکی لایه ی اسطوره ای که  در قصه‌ها و افسانه‌ها، «سنگ صبور» سنگی جادویی یا موجودی اسرارآمیز ذکر شده است که هرچه غم و رنج خود را به او بگویی، سبک‌تر می‌شوی. اما اگر سنگ پر از درد شود و طاقت نیاورد، می‌شکند یا منفجر می‌شود. این انفجار در روایت‌های نمادین گاهی به معنای پایان رنج یا آغاز تحولی بزرگ تلقی شده است.
یعنی این که حتی شکیباترین شنونده‌ها هم ظرفیتی محدود دارند، و سکوت هم روزی به فریاد می‌انجامد. 

لایه‌ی دیگری انسانی و روان‌شناختی است. در زندگی واقعی، «سنگ صبور» کسی است که بی‌منت و بی‌قضاوت، حرف‌های ما را گوش می‌دهد؛ دوستی، معشوق، یا حتی یک دفترچه یادداشت است. وجود چنین شنونده‌ای برای سلامت روان انسان حیاتی است، زیرا بخش بزرگی از رنج‌ها از نگفتن و فروخوردن ناشی می‌شود؛ اما همان‌طور که افسانه‌ها هشدار می‌دهند، بارِ بی‌پایان درد می‌تواند حتی سنگین‌ترین دل‌ها را فرسوده کند و سنگ صبور هم روزی از درد ها لبریز و آتش خشم از اعماق آن فواره می کند.

در ادبیات معاصر، یکی از مشهورترین بازآفرینی‌ها، رمان «سنگ صبور» اثر صادق چوبک نیست (برخی اشتباه می‌گیرند)، بلکه در میان مردم بیشتر نمایشنامه و فیلم «سنگ صبور» از عتیق رحیمی شهرت دارد که این مفهوم را به‌صورت تمثیلی و سیاسی به کار گرفته است.

سنگ صبور من!

من بیشتر نمی گویم که جنین باش یا چنان باش؛ تو از زنده گی آموخته ای که چگونه باید باشی. 

هرکس باید خودش باشد و تو هم باید خودت باشی؛ خودت راهت را انتخاب کن و اما هر انتخابی که می کنی، آگاهانه و با منطق زمان سازگار باشد؛ اما در هر انتخابت باید صداقت و راستی به مثابه ی رنگین کمانی از حقیقت بدرهشد.

خودت را همان‌طور که هستی درست داشته باش، نه آنگونه که دیگران می‌خواهند باشی.

بدان که زیبایی واقعی، از دل روشن و عقل بیدار تو می‌درخشد، نه از ظاهر.

و اگر جایی مجبور شدی میان “درست بودن” و “مورد پسند بودن” یکی را انتخاب کنی، همیشه اولی را برگزین.

در هیچ رابطه‌ای، ارزش و شخصیتت را معامله نکن.

هر که تو را واقعاً بخواهد، برای درک تو می‌جنگد، نه برای تغییر تو.

آگاه باش، اما بی‌رحم نباش؛ مهربان باش، اما ساده‌دل نه.

نه صدای بلند کسی، و نه سکوت تحقیرآمیز کسی، نباید ایمان تو به خودت را بلرزاند.

تو ستون خودت باش؛ هیچ‌کس مسئول خوشبختی تو نیست، جز خودت.

هرگز از تنها ماندن نترس.

کسی که با خودش در صلح است، هرگز تنها نیست.