گزارش، عكسهای همايش«روزجهاني داستان كوتاه» و شب «جمال ميرصادقي»
با همكاري كانون فرهنگي چوك و مجله بخارا برگزار شد
همايش روز جهانی « داستان» و بزرگداشت «جمال میرصادقی» با حضور دکتر شفیعی کدکنی
شب « جمال میرصادقی» صد و پنجاه و یکمین شب از شبهای مجله بخارا بود که با همکاری مؤسسه فرهنگی هنری ملت، دایره العمارف بزرگ اسلامی، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، گنجینه پژوهشی ایرج افشار و کانون فرهنگی چوک عصر پنجشنبه 24 بهمن ماه در کانون زبان فارسی برگزار شد.
علی دهباشی ـ عکس از جواد آتشباری
علی دهباشی در آغاز این نکوداشت از جمال میرصادقی چنین یاد کرد:
“همانطور که مستحضر هستید امشب مفتخریم به برگزاری شبی که با حضور نویسنده ارجمند زبان فارسی ، آقای جمال میرصادقی، اعتبار خاصی یافته است. نویسندهای که در طول بیش از پنج دهه با به کارگیری صناعت داستاننویسی به جایگاه خاصی در تاریخ رمان و داستان کوتاه ایران دست یافته است.
از چاپ اولین داستانها در مجلۀ سخن به سردبیری زنده یاد دکتر پرویز ناتل خانلری تا کنون راه درازی پیموده شده که این پیشرفت و توانایی و اعتلا در داستاننویسی در صفحه به صفحه دهها مجموعه داستان و رمان آقای صادقی مشهود است.
چاپهای مکرر در طی سالهای متمادی از آثار آقای میرصادقی گواهی است که ایشان مخاطبین خود را هنوز در میان جوانان علاقهمند به ادبیات حفظ کردهاند.
استاد میرصادقی نه تنها نویسندۀ زبان فارسی است که علاوه بر استادی در رمان و داستان کوتاه متجاوز از ده جلد کتاب در زمینه هنر داستاننویسی در ابعاد کلی و جزیی آن ترجمه یا تألیف نمودهاند، چه در حوزۀ معرفی نویسندگان برجسته و مهم ادبیات جهان و چه در معرفی و نقد و بررسی آثار داستانی نویسندگان زبان فارسی از جمالزاده، هدایت، علوی، آل احمد، ساعدی، دانشور تا نسل جوانتر. این زمینه از آثار آقای میرصادقی حائز اهمیت است و بسیار برای نسل جوان نویسندۀ ما راهگشا و آموزنده بوده و هست.
امروز، کمتر نویسندهای را میتوان یافت که بینیاز باشد از مراجعه به این بخش از تألیفات و ترجمه استاد میرصادقی.
خوشحالیم که استاد میرصادقی در آستانۀ هشتاد سالگی همچنان سرزنده و شاد مینویسد و میآموزد.”
سپس نوبت به علی اشرف درویشیان رسید که از تفکر در آثار جمال میرصادقی سخن بگوید:
علی اشرف درویشیان ـ عکس از سمیه لطفی
” سلام به دوستان عزیزم. بسیار خوشحالم که در بزرگداشت استاد عزیزم در هشتادمین سال زندگیاش شرکت میکنم. خوشحالم و مفتخرم . استاد من که خیلی چیزها از او یاد گرفتم، در کلاسهایش شرکت میکردم و با داستانهایش در مجله سخن که به کرمانشاه میآمد آشنا شدم. و وقتی به تهران آمدم و دانشگاه بیشتر به خدمتشان رسیدم، به خانهاش میرفتم. باید خدمتتان عرض کنم که واژۀ « ادبیات داستانی» از اختراعات جمال میرصادقی وارد ادبیات ایران شد.
من وقتی « درشتی» را نوشتم ، در کرمانشاه « درشتی» به قلم نی میگوییم، ترکها میگویند قلم غامیش و این داستان من به ترکی ترجمه شده « قلم غامیش» وقتی من این داستان را نوشتم و بازنویسیاش کردم ، بردم خدمت آقای میرصادقی. « درشتی» دو بخش دارد، یک بخش آن فاجعهای است که در نیزارها اتفاق میافتد و یک بخش آن گفتوگویی است که نی بر طبق ساختار یک افسانۀ کردی بیان میکند. وقتی در نی فوت میکند، نی ماجرا را بیان میکند. آقای میرصادقی وقتی داستان را خواندند و دوباره به ایشان زنگ زدم. گفتند که این داستان خوب است ولی باید این دو قسمت را یک قسمت بکنی و نباید از هم جدایشان کرد. من هم به فرمایش ایشان داستان « درشتی» را به این صورتی که میبینید درآوردم و دو قسمتش را یکی کردم و خیلی خوب شد. و دوستی کرمانشاهی هم داشتم که او را به کلاس آقای میرصادقی میبردم. جلسۀ دیگر آقای میرصادقی به من گفت او را دیگر به اینجا نیاور. و من هم گفتم چشم و بعداً فهمیدم که چرا آقای میرصادقی چنین حرفی به من زد و با آن ذهن دقیقش چطور شناسایی کرده بود.
به هر حال من به ایشان زحمت زیاد دادم، استفاده زیاد کردم. روزی با یکی از دوستانم که صحبت میکردم، دکتر اصغر الهی، به من گفت « ببین، کارهای میرصادقی را خوب بخوان . در این کارها تفکر است، تفکر . تفکری که ما به آن عادت نکردهایم ، یعنی نگذاشتهاند که فکر بکنیم. فکر کردن قدغن بوده است. این تفکر را یاد بگیر. در کارهایت به کار ببر.» و من اطاعت کردم
هوشنگ گلشیری هم خیلی ارادت داشت به آقای میرصادقی. گرچه با کارهای من زیاد موافق نبود. ولی همیشه به من میگفت که تفکر را یاد بگیر.در آثار میرصادقی تفکر موج میزند. خوانندهات را عادت بده به تفکر، مثل میرصادقی.و من اطاعت کردم.
خیلی متشکرم که مرا به این جلسه آوردید تا بتوانم دست میرصادقی را ببوسم. خیلی متشکرم.”
دکتر تورج رهنما ـ عکس از مجتبی سالک
پس از آن علی دهباشی از دکتر تورج رهنما به عنوان سخنرانی بعدی این مراسم دعوت کرد و وی از مجله سخن و میرصادقی حکایت کرد:
” به شما سلام میکنم. از نسلی که در مجله سخن به سردبیری شادروان دکتر پرویز ناتل خانلری بود و من افتخار داشتم از اعضای هیئت تحریریه آن باشم امروز دو نفر باقی ماندهاند، یکی جمال میرصادقی است و دیگری من. و داستان پیوستن من به دوستان بسیار عزیزی و بسیار صمیمی که در مجله سخن بودند، حقیقتش به این صورت بود که من در سال 1348 یا 47 مطلبی را برای مجله سخن فرستادم و مدتی بعد نامهای از دکتر خانلری دریافت کردم که با نهایت محبت مرا تشویق کرده بود به ادامۀ کار. و علاقهمند شده بود که هر موقع من به ایران آمدم و در ایران زندگی کردم حتماً به آنجا بروم و با دوستان مجله سخن آشنا بشوم. من این کار را کردم. فکر میکنم یک سال یا دو سال بعد از آن نامه من کاری را که در خارج از ایران داشتم رها کردم و به ایران آمدم.
و آمدن من به ایران به این صورت بود که من پس از تحصیل در آلمان در یک دانشگاه متوسط در اتریش درس میدادم . به اصطلاح مربی یا استادیار بودم و چهار ساعت هم در آنجا درس میدادم. یادم میآید که رئیس من یک پروفسور معروفی بود و بیماری قند هم داشت و بسیار هم آدم جدی بود و من هرگز لبخندی بر لبان او ندیده بودم، روزی مرا به خانهاش دعوت کرد ، چیزی را که من هرگز تصور نمیکنم اتفاق بیفتد. و من به آنجا رفتم، حدود 4 یا 4 و نیم بعد از ظهر بود. و به من گفت که همسر من نیست و میروم به آشپزخانه تا برایتان قهوه درست کنم و بیاورم. قهوه را درست کرد و آورد. من هم نشسته بودم و واقعاً نمیدانستم چه بگویم. حقیقتش از او میترسیدم. ترسی به همراه احترامی فوقالعاده. به هرجهت ، ایشان آمد و ما نشستیم و کمی صحبت کردیم و آخر قضیه به این صورت بود که از من پرسید شما چند سال است که در اینجا هستید. گفتم خیلی سال میشود. گفت چقدر میخواهی در اینجا بمانی. فکر کردم و راستش جوابی برای این سئوال نداشتم.گفتم تا آخر عمر. گفت تا آخر عمر، مشکلی از نظر دانشگاه نداری. گفتم خیر. گفت مشکلی نداری از نظر کار کردن. گفتم خیر.شما مینویسید و تأیید میکنند و پلیس به من اجازه اقامت و کار میدهد. گفت بسیار خوب ، فقط یک سئوال دارم و آن این است که شما موقعی که مردید ـ همین لفظ را به کار برد ، هیچ کلمه « فوت » ، « درگذشتی» یا امثال اینها را به کار نبرد ـ میخواهید در یک سرزمین بیگانه دفن بشوید؟ حقیقت امر این بود که فنجان قهوه در دست من بود شروع کرد به لرزیدن. و خوب یادم هست که مقداری از قهوه هم ریخت و او متوجه شد و سرش را برگرداند که به من نگاه نکند. و من سه ماه بعد در ایران بودم و در دانشگاه تهران.
این آمدن من به اینجا بود و آنچه را قبلاً خدمت شما گفتم آشنایی من با همکاران صمیمی و بسیار صمیمی بود که در مجله سخن پیدا کردم . تعداد اصلی ما پنج یا شش نفر بیشتر نبود. جمال میرصادقی یکی از دوستان بینهایت صمیمی من بود . به خاطر دارم که محبت بیشائبهای که او در حق من کرد این بود که داستانی را به نام « پیراهن آبی» به من تقدیم کرد که مایۀ افتخار من بود و هست و تا زمانی که زندهام خواهد بود.
جمال میرصادقی انسانی است بینهایت ساده، بینهایت صمیمی و در ضمن عصبی و بینهایت حساس. به طوری که اگر کلامی از شما بشنود که مورد موافقت او نباشد بلافاصله از شما قهر میکند.
و افتخار میکنم که چهل و دو سال که با میرصادقی دوستم و افتخار میکنم که با یک هنرمند بیشائبهای که به هیچ دسته و گروهی تعلق نداشته و ندارد و ایستاده است و ایستاده است و ایستاده است دوستی داشتهام. »
و برای حسن ختام یکی از سرودههای خود را برای حاضران خواند.
انسیه ملکان ـ عکس از مجتبی سالک
سپس انسیه ملکان داستان « رستم و سهراب » را از جمال میرصادقی برای حاضران قرائت کرد.
و پیام محمود دولت آبادی بخش دیگر این نکوداشت بود که توسط علی دهباشی قرائت شد:
” جناب آقاى جمال ميرصادقى
سالروز تولّد جنابعالى را به شما،خانواده ـ بخصوص ميمنت گرامى ـ وخوانندگان و دانشجويان تان تبريك مى گويم؛ ومايلم بيفزايم داستان نويسى ازنوع نوشتنِ جمال ميرصادقى به همان نسبتِ آسان يابى دشوارنيزهست؛ بسيار دشوار. اين كه نويسنده اى بتواند ازساده ترين زندگىِ آدم ها،داستان هايى بنويسد كه ساده وبى حادثه بنمايند، دو گونه نگاه وداورى را به خواننده وامى گذارد: ابتدا آن قدر ساده انگارى كه ممكن است خواننده از سرِ آن بگذرد ، امّا دومين نگاه آن است كه شخص دچارِ تأمُل بشود و از خود
بپرسد ً”مگر ممكن است موضوعى بدين حد ساده وگذرا موضوع يك داستان قرار بگيرد؟!” بله،ممكن است؛شرط آن كه نويسنده اش جمالِ ميرصاقى باشد!
من جانبدارِ نگاه دوّم در آثارِ شما هستم.: امكانِ ساخت وپرداخت ِسادگى؛ هنرى كه خاصّ شماست.
بارِديگر تبريكِ مرا دربابِ تواني تان درهنرِ نوشتن بپذيريد.
با احترام. محمود دولت آبادى، ٢٤بهمن ماه١٣٩٢ تهران”
کاوه فولادی نسب ـ عکس از مجتبی سالک
پس از آن نوبت به کاوه فولادی نسب رسید تا از درسهایی بگوید که از جمال میرصادقی آموخته است:
” زندگی هرکس پر از آدمهایی است که میآیند و میروند. بعضیهایشان خطی یا ردی خوش یا بد روی زندگی آدم میاندازند و بعضیهای دیگر اثرشان همینقدرها هم نیست؛ انگار نه خانی آمده باشد، و نه خانی رفته. اما توی هر زندگیای هستند معدود کسانی که وقتی آمدند، دیگر هرگز نمیروند، و چنان تأثیری روی آدم و مسیر زندگیاش میگذارند که ردشان تا همیشه باقی میماند. اینها گاه مثل توفان میآیند و گاه مثل نسیم، و گاه چنان به حضیض میکشانندت که دیگر نمیتوانی سرپا شوی و گاه چنان به اوج میبرندت، که احساس میکنی زندگیات تازه از همین لحظه است که آغاز شده و تا پیش هرچه بوده، هیچ. جمال میرصادقی برای من و زندگیام یکی از این آدمهاست. اولین بار در بهار 82 بود که پایم به خانهاش باز شد و از نزدیک دیدمش. مادرم آشناییِ پیشین با او داشت و در روزی از روزهای نوروز که به رسم هرساله شاگردهایش به دیدنش میرفتند، من هم همراه مادر رفتم. بعد از همان تطعیلات نوروزی بود که شاگرد کارگاهش شدم، داستانی که تا هنوز هم ادامه دارد؛ گرچه چند سالی است بهخاطر -به قول اکبر رادی- دویدن دنبال پول خاکهزغال، فرصت دیدار هفتگیاش در کارگاههای چهارشنبه را ندارم. آن روز بهاری که برای اولین بار جمال میرصادقی از نزدیک دیدم و دستش را فشردم، هیچ احساس غریبگی با او نداشتم. سابقه آشناییمان برمیگشت به پنجسالگیام -سال 64- که «بادها خبر از تغییر فصل میدهند» برای اولین بار منتشر شده بود، و در خانه در آن سالهای ترس و دلهره دهه شصت دیده بودم که میان مادر و پدرم دستبهدست میشد. هنوز پنج شش سالی مانده بود تا ازشان اجازه بگیرم و کتاب را از کتابخانهشان بردارم و جواب سؤالی را که در ذهن پنجسالگیام بیپاسخ مانده بود، پیدا کنم. «بادها خبر از تغییر فصل میدهند» منی را که تا آن سنوسال بیشتر ژول ورن و مارک تواین و جک لندن و حسینقلی مستعان خوانده بودم، با دنیای جدیدی روبهرو کرد؛ دنیای مردمی معمولی که داشتند زندگی عادیشان را میکردند، دنیای آدمهایی که بهاندازه هاکلبری فین یا تام سایر یا حتی آن روزنامهنگار «قصه رسوایی» مستعان دور از دسترس نمیدیدمشان، دنیایی که برایم ملموس بود، دنیایی که میشد خودم، جزیی از آن باشم و آن، جزیی از من. بعد از «بادها خبر از تغییر فصل میدهند»، «درازنای شب» را خواندم. این یکی هنوز هم به نظرم از بهترین رمانهای فارسی است؛ در کنار «بوف کور» هدایت، «کریستین و کید» گلشیری، «همسایهها»ی محمود، «شب هول» شهدادی، «جای خالی سلوچ» دولتآبادی، «گاوخونی» مدرسصادقی و «همنوایی شبانه ارکستر چوبها»ی قاسمی. در فهرست بهترین رمانهای ایرانی من، «درازنای شب» و «همسایهها» رتبهای مشابه دارند. کمال[1] و خالد[2] هردو نمونههایی از نوجوانان ایرانی هستند که علیرغم همه تفاوتهای نسلیِ این سالهای تغییرِ شتابان، شباهتهای زیادی در زندگیها و سرنوشتهایشان به چشم میخورد؛ شباهتهایی که بخشی از مؤلفههای هویتی نوجوانان و جوانان ایرانی را شکل میدهد. من کمتر خواننده ایرانیای را دیدهام که این دو رمان را خوانده باشد و احساس عمیق همذاتپنداری با شخصیتها و ماجراهایشان نکرده باشد و سایهای از خودش یا هالهای از زندگیاش را در آنها پیدا نکرده باشد.
از آن بهار 82 که اولین بار میرصادقی را از نزدیک دیدم، تا 5 سال بعد هر چهارشنبه عصر مهمان منزلش بودم؛ خانه قدیمی و گرم خیابان دربند، با آن حیاط باصفا و ردیف گلدانهای بنفشه و شمعدانی که سرتاسر تراس را میپوشاند و پشت پنجرههای قدی قاب میشد. نیمه اول سال، ساعت شروع کلاس چهار و نیم بود و نیمه دوم، چهار. از نیمساعت قبلِ شروع کلاس کمکم سروکله بچهها پیدا میشد. من معمولا جزو اولین کسانی بودم که میرسید و دست از سوال پشت سوال برنمیداشت. میرصادقیِ مدرس نه خسته میشد، نه بیحوصلگی میکرد و نه سؤالها را سرسری میگرفت. حالا که یاد آن سالها میافتم میبینم هیچجوره نمیتوانم بابت آنهمه شرافت معلمی و محبت انسانی ازش تشکری قدردانیای تقدیری چیزی بکنم؛ چیزی که او یاد میداد، فقط روش نوشتن و نقد داستان نبود، منش زندگی و معلمی بود. و چقدر در همه سالهای تدریسم در دانشگاه این منش -که از او یاد گرفته بودم- به کارم آمد. یک باری یادم هست که قرار بود کاری برایش انجام دهم. گفتم «میخواین چهارشنبه بعدِ کلاس بمونم؟» گفت «نه کاوهجون… یکشنبهها و چهارشنبهها شیره جون من کشیده میشه. بعدِ کلاس نای نشستن هم ندارم حتی.»
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، دکتر محمدرضا باطنی و جمال میرصادقی ـ عکس از جواد آتشباری
میرصادقیِ مدرس با میرصادقیِ پژوهشگر است که کاملتر میشود. اینهمه پژوهشی که او انجام داده و در قالب کتابها و مقالهها منتشر کرده، کاری است یگانه و خدمتی بینظیر. یک بار در نامهای برایش نوشتم: «برای کمتر هنرمند و پژوهشگری پیش میآید که در زمان بودنش کلاسیک شود. شما شدهاید. این کاری که شما در تئوریزه کردن مبانی نقد علمی داستان در ایران و برای این ادبیات مدرن هنوزکمسنوسال کردهاید، از آن کارستانهایی است که تا همیشه بر تارک داستان و ادبیات فارسی خواهد درخشید و میماند این افسوس که در جامعهای زندگی میکنید / میکنیم که در حرفْ هنر و هنرمند را بر صدر مجلس مینشاند و در عملْ کارش را تجملی غیرضروری یا تفریحی -در بهترین حالت- سالم میداند.» در جامعهای که سنت مکتوب کردن اندیشهها سست است و در تمام دورانِ حالا دیگر صدساله تعلیق میان سنت و مدرنیتهاش هم کماکان فرهنگ خلق و تولید منابع مکتوب -آنطور که برای جوامع در حال توسعه لازم است- جا نیفتاده، بودنِ پژوهشگری مثل میرصادقی غنیمتی استثنایی است. از «ادبیات داستانی» و «عناصر داستان» تا «داستانهای خیالی» او بیش از پانزده کتاب پژوهشی در زمینههای نظری داستاننویسی کار کرده که هرکدامشان تأثیری ویژه در ادبیات نقد و آموزش داستاننویسی ایران داشته است. این خدمت بزرگی است که فقط از یک آدم بزرگ برمیآید، و گرچه در همین زمانه هم مورد تقدیر و ستایش بوده همیشه، من تردید ندارم که هرچه تاریخ بر آن بگذرد، بازهم و بازهم بیشتر قدر و منزلت خواهد یافت. آثار پژوهشی و نظری میرصادقی -فارغ از محتوای ارزشمندشان- کیفیتی ساختاری دارند که از نگاه روشنفکرانه مؤلفشان برمیآید. برخلاف بیشترِ آثاری از این دست در کشور ما، که زبانی آنچنان سخت و پیچیده دارند که خواندنشان حتی برای خوانندههای حرفهای و دستبهقلم هم دشوار است، کتابهای میرصادقی زبان سادهای دارند. او نمیخواهد آثارش را فقط فرهیختهها بخوانند. او به توده مردم بیتوجه نیست و بارها ازش شنیدهام و در آثارش همه دیدهایم که به نوعی رسالت و اصالت اصلاحگری اجتماعی برای روشنفکر معتقد است. این نگاه و باور او خلاصه نمیشود به آثار و درونمایههای داستانیاش و مثلا در همین نثر و زبان آثار پژوهشی / نظریاش هم بروز میکند. کتابهای نظری او را هر فارسیزبانی دست بگیرد، میتواند بخواند و درک و دریافتی مطابق میزان آگاهیاش ازشان داشته باشد؛ طبعا نخبهها و آنهایی که دستی بر آتش دارند، بیشتر. این هم یکی دیگر از درسهای بزرگی است که من از میرصادقی گرفتهام؛ این که جوری بنویسی که همه بتوانند بخوانند، این که احترام ارزشهای زبانی یا کیفیت محتوایی را با قلمبهگویی اشتباه نگیری و تبدیل نشوی به آدمی برجعاجنشین که افتخارش این است که هرکسی نمیتواند متنش را بخواند یا بفهمد، و خوانندهاش باید مراتبی را طی کرده باشد تا شرف حضور پیدا کند. چنین نوع نگرشی به نظر خیلی پیشمدرنی میآید و معتقدان به این اندیشه، گویی هنوز با مفهومی به نام «طبقه متوسط» آشنا نشدهاند و طرفدار نوعی اشرافیگری در فرهنگند. میرصادقی در کتابهایش حرفش را سرراست و همهفهم میگوید و به این ترتیب فرمی را ایجاد میکند که در خدمت محتواست. همین است که کتابهای نظریاش تا این حد مورد استقبال قرار میگیرند و تبدیل میشوند به منابع دانشگاهی. در میان همنسلهایم دوستان داستاننویس کمی را میشناسم که «عناصر داستان» و «ادبیات داستانی» را نخوانده باشند یا دستکم توی کتابخانهشان نداشته باشند و ادعای خواندنشان را نکنند!
میرصادقیِ نویسنده حساب دیگری دارد. آدم مظلومی است و گرچه از میرصادقیِ مدرس و میرصادقیِ پژوهشگر کسوت بیشتری دارد، از بد حادثه بیشتر اوقات زیر سایه آنها قرار گرفته. او در آثار داستانیاش جهان آدمهایی را خلق میکند که مدام در تلاشند، ناامید نمیشوند، مبارزه میکنند، به فردایی بهتر میاندیشند، و این برمیگردد به همان اعتقاد نویسندهشان به تعهد اجتماعی و رسالت اصلاحگری. آدمهای داستانهای او از متن جامعه برمیخیزند و بیدلیل نیست که خواننده خیلی زود با آنها ارتباط برقرار و احساس همذاتپنداری میکند. بیشترِ آثار داستانی او خصلت واقعگراییِ نمادین دارند. این خصلت به آنها بُعدی کلان میدهد. نوشتههای داستانی او تاریخمصرفبردار نیستند، زیر چتر زمان و مکان هم نمیروند، و توتالیتاریسم و فشارهای از بالا را در هر زمانی و در هر مکانی به نقد و چالش میکشند. اگر نگاه موزهای غربیها به ادبیات داستانی ایران نبود، و اگر مخالفت ضمنی و پنهان حکومتها با توسعه ادبیات داستانی مستقل نبود، و خلاصه اگر قرار بود ابر و باد و مه و خورشید و فلک دستبهدست هم بدهند و دروازههای ادبیات جهان برای ادبیات داستانی ایران باز شود، بسیاری از آثار میرصادقی میتوانستند پیشقراولان این قافله باشند؛ چون جدای از این که ایدههای ازلی و ابدیای همچون عشق و آزادی و کمال را در خود جای دادهاند، و باز جدای از این که فارغ از زمان و مکان به روایت مضامین میپردازند، خصلت داستانگویی دارند و میتوانند خواننده را با خود همراه کنند.
این زمستان که بگذرد و بهار که از راه برسد، در اردیبشهت 93 ما هشتادویکمین زادروز میرصادقی را جشن خواهیم گرفت و آرزو خواهیم کرد، این استاد قلم هنوزاهنوز سالم باشد و کار کند، و بازهم بیشتر و بیشتر دریچههایی جدید پیش روی ما و ادبیات داستانی مدرن ایران باز کند.”
مهدی رضایی ـ عکس از جواد آتشباری
و مهدی رضایی ، دبير کانون فرهنگی چوک سخنران بعدی شب جمال میرصادقی بود که از روز جهانی داستان کوتاه سخن گفت:
«داستان دانه انسان است تا انسان هست، این دانه سبز خواهد شد و سنگ را خواهد شکافت و بهسوی تو سر بر خواهد کشید.»
با سلام و عرض ادب به محضر نويسندگان و فرهيختگان گرامي.
14 فوریه، «روز عشاق» و درعینحال «روز جهانی داستان» است، بهاین ترتیب ما در یکروز دو مناسبت متفاوت را جشن میگیریم، گرچه اگر خوب نگاه کنیم نه تنها تفاوتی وجود ندارد، بلکه بههم نزدیک و مرتبط است.
بنیانگذار «روز جهانی داستان»، «اُزجان کارابولوت » میگوید: «روز جهانی داستان هر روز دیگری از سال هم میتوانست باشد، اما چرا 14 فوریه را انتخاب کردیم؟ دوستان نویسنده روزهای دیگری را پیشنهاد کردند، ولی همانطور که «سعید فائیک » میگوید همهچیز با عشق آغاز میشود و ما معتقدیم عشق، زمانی معنا پیدا میکند که همه انسانها را دربربگیرد و بههمین دلیل بعد از بحث و گفتگو با نویسندگان بسياري، تصمیم گرفتیم 14 فوریه، یعنی روز عشاق را روز جهانی داستان اعلام کنیم و تصمیم درستی هم بود چرا که همه ما نویسندگان عاشق داستان هستیم!
«اُزجان کارابولوت» میگوید: «آنچه انسان را انسان میکند، رویاهای اوست. کافی است رویایی داشته باشید و بهدنبالش باشید تا بهواقعیت بپیوندد. ما داستاننویسها رویایی داشتیم که حالا شاهد واقعی شدنش هستیم.»
كانون فرهنگي چوك نيز ابتدا بر پايه داستان نويسي و با نام انجمن داستاني چوك در سال 1385 تشكيل شد. به همت چندجوان عاشق ادبيات داستاني. محفلي كوچك با آرزوهاي بزرگ.
و رفتهرفته فعاليتهاي اين انجمن فراتر از محله و شهر و کشور رفت و گستردهتر شد و در سال 89 اولين ماهنامه الكترونيك پيدياف ادبيات داستاني ايران را راهاندازي كرديم و تا به حال بدون حتي يك بار وقفه به کار خود ادامه داده و اکنون شماره 43 آنرا در دست تهيه داريم. ماهنامهاي كه مخاطبان فارسي زبان آن در بيش از 50 كشور شناسايي شدهاند.
در سال 90 با توجه به گستردگي فعاليتهاي انجمن، سايتي با نام «كانون فرهنگي چوك» راهاندازي شد كه داراي بيش از 20 بخش در زمينه شعر و داستان ميباشد. همت دبيران بخشهاي مختلف اين سايت چنان بود كه در دومين سال فعاليت خود، از سوي جايزه ادبي ليراو بهعنوان سايت ادبي برگزيده سال انتخاب شد.
امسال نیز اعضای این کانون توانستند جوایز متعدد ادبی را از آن خود کنند که از جوایز دریافت شده در ماه جاری می توان از خانم بهاره ارشد ریاحی برگزیده جایزه ادبی هدایت، آقای محمد امین فارسی و محبوبه جعفرقلی برگزیدگان جایزه ادبی بین المللی فارسی زبان «تسنیم» نام برد.
در این سایت بخشی با نام بانک هنرمندان راهاندازی شده که به معرفی تمامی هنرمندان میپردازد بدون در نظر گرفتن سن و موقعیت و جایگاه. اين كانون برپايه دوستی، همدلی و همیاری راهاندازی شده و آرمانش این بوده و هست که «چوک تریبون همه هنرمندان است»
حمایت سالیانه از جوایز ادبی و جشنوارههای متعدد، تبلیغ رایگان آثار منتشر شده هنرمندان، انتشار اخبار و مقالات بهصورت روزانه، انتشار آثار شعر و داستان بهصورت هفتگی، انتشار ماهنامه ادبیات داستانی بهصورت پیدیاف، برگزاری جلسات رونمایی کتاب، برگزاری جلسات ادبی- تفریحی، برگزاری جلسات هفتگی داستاننویسی، برنامههایی است که در طی 8 سال، رفتهرفته شکل گرفته و امروز نیز بهکار خود ادامه میدهد.
امسال نيز طي يك حركت گروهی- تحقيقاتي در صدد جمعآوري مصاحبه 20 نويسنده با تجربه ايراني و مطالب و منابعي هستيم تا بتوانيم حاصل اين كار تحقيقاتي را کتابی با نام «تجربيات نويسندگي و خطاهاي نويسندگي» منتشر نماييم. برای ادامه این راه نیز ياري و دست گرم نویسندگان و مترجمان باتجربه را نیازمندیم تا یارای ما جوانان عرصه ادبیات باشند.
و اما 14 فوریه، «روز جهانی داستان» است، در سراسر دنيا همايشها و مراسمهاي زيادي برگزار ميشود. هرچند كه اين روز در ايران چنان كه بايد رنگ و بوي خود را در سراسر کشور نگرفته است اما بيشك اين همايشي كه در آن حضور داريم، يكي از باارزشترين همايشهاي جهان است. از آن جهت كه در روز جهاني داستان، ما گرد هم آمدهايم تا سپاسگزار يكي از بزرگان تاريخ ادبيات داستاننويسي ايران استاد جمال ميرصادقي باشيم و عشق خود را نسبت به ایشان و آثارشان ابراز داریم.
استادي كه چندين دهه در عرصه داستاننويسي و تاليف كتب نظري داستاننويسي، فعاليت داشته، و با وجود آثار بسيار تاليفي و ترجمه در اين هنر، آثار تاليفي استاد ميرصادقي، رنگ و بوي خاصي دارد. به شخصه هميشه آثار تاليفي و نظري استاد را از جهت طبقهبندي صحيح، انتقال صريح مفاهيم به همه دوستان توصيه کرده و میکنم. و همچنين آثار داستاني ايشان اعم از داستانكوتاه و داستانبلند و رمان كه برخي از آنها نيزبه زبانهای آلمانی، انگلیسی، ارمنی، ایتالیایی، روسی، رومانیایی، عبری، عربی، مجاری، هندو و اردو ترجمه شدهاند.
بدون شک وجود استاد میرصادقی و تلاشهای ایشان در عرصه ادبیات داستانی دلیلی بر معرفي ادبيات ما در سطح جهاني و نزدیکی هنر نویسندگی کشور ما به هنر نویسندگی جهان است.
انسان با داستان زنده است و با داستان در آینده حضور خواهد داشت، همانطور که با داستان گذشتههارا حفظ میکند. هر انسانی داستانی دارد که در طول عمرش و حتی پس از خودش ادامه می یابد. ما با این اعتقاد، عشق و دوستی بین نویسنده، داستان و خواننده را در روز جهانی داستان جشن میگیریم و امروز گرد هم آمده ایم تا با داستان استاد جمال میرصادقی جشن خود را زیباتر و پربارتر کنیم.
و در پايان به نمايندگي از اعضاي كانون فرهنگي چوك، مراتب قدرداني و سپاسگزاري را از جناب آقاي دهباشي سرو هميشه راست قامت عرصه فرهنگ ابراز ميدارم كه همچون سايهباني امن، حامي ما جوانان، بوده و هست همچون بخارا.
ای بخارا شاد باش و دیرزی “
جمال میرصادقی به همراه علی دهباشی ـ عکس از سمیه لطفی
و بعد نوبت به جمال میرصادقی رسید که خطاب به حاضران چنین گفت:
” گفتنیها را همه گفتند و من حرفی ندارم جز نقل خاطرهای.اولین داستان من که چاپ شد در مجله سخن بود. مجله سخن مسابقه داستان نویسی گذاشته بود و من هم آن موقع دانشجوی دانشکده ادبیات بودم. استاد ما هم دکتر خانلری بود. این داستان را توسط دوستی در صندوق انداختیم و یک ماهی گذشت و ما منتظر بودیم کی چاپ میشود و کی جایزه میدهند . روزی رفته بودیم بازار کفش بخریم چون در بازار میشد ارزانتر خرید. وقتی برگشتیم، دیدم دوستم کنار بساط روزنامهفروشی و مجلهای را برداشت و دیدم که مجله سخن است. پولش را هم داد و دوید و پرسیدم چی شده؟ گفت داستانت چاپ شده. و هر چه کردم مجله را به من نداد. بعد هم به من گفت تو دیگر آدم بزرگی شدی و جزو مشاهیر درآمدی و اسمت همه جا میآید و من هم حسابی به خودم گرفتم و هی اطراف را نگاه میکردم تا واکنشها را ببینم. شب شد و آمدیم خانه و چند روزی گذشت. دختربچه شش هفت سالهای بود که پدر و مادرش کارمند دانشگاه بودند و او را هم به دانشکده میآوردند. به من سلام میکرد و من هم خیلی به قاعده جواب میدادم. فکر میکردم پدر و مادری که اینجا هستند حتماً این داستان را خواندهاند و از من تعریف کردهاند و این دختربچه به همین دلیل به من احترام میگذارد. یک بار وقتی به من سلام کرد ، برادر نُه سالهاش گفت چرا به این سلام میکنی؟ دختربچه گفت « آخه، بدبخته، بیچارهس. گناه داره.» باز هم من منتظر بودم ببینم چی میشود. در دانشکده هم که اصلاً کسی این داستان را نخوانده بود. به هر حال جایزه اول را به من دادند. باز هم آمدیم به دانشکده. دیدیم کسی اعتنایی نمیکند. و همهاش خواب و خیال بود که از مشاهیر شدی و همه برایت صف میبندند!
و ممنون “
در عین حال جشن هشتاد سالگی جمال میرصادقی ( با اندکی تأخیر) همزمان با روز جهانی داستان برگزار شد.
و نمایش فیلم مستند « چراغها» ساخته علی زارع از دیگر بخشهای شب جمال میرصادقی بود.
در پایان دوره چهار جلدی « مسائل پاریسیه » یادداشتهای علامه قزوینی که به کوشش ایرج افشار و علی محمد هنر تدوین شده از سوی بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار و توسط آقای افسری و مجلداتی از انتشارات مرکز دایره العمارف بزرگ اسلامی به آقای میرصادقی اهدا شد.
از حاضران در این شب میتوان به دکتر محمد رضا باطنی، دکتر ایرج پارسی نژاد ، قباد آذرآیین ، دکتر سرمد قباد ، اسدالله امرایی و ناشران آثار جمال میرصادقی ـ نشر سخن ( آقای علی اصغر علمی) ، نشر اشاره ( آقای داودی) ، نشر مهناز( آقای مسعود کازری) اشاره کرد.
[1] شخصیت اصلی رمان «درازنای شب» نوشته جمال میرصادقی
[2] شخصیت اصلی رمان «همسایهها» نوشته احمد محمود