چند سروده از شاعر بزرگ صوفی عشقری
مانند بت پرست بتان می پرستمت
دنيا و دين من همه برباد دادۀ
باشی اگرچه دشمن جان می پرستمت
گاهی به ديده جلوه گری گاه بر دلم
يعنی که آشکار و نهان می پرستمت
من ديده و شنيده به ياد توأم مدام
با چشم و گوش و کام و زبان می پرستمت
هرچند اين زمان به صف شيخ فانيم
دارم به کف چو رطل گران می پرستمت
شد سالها که دامن نازت گرفته ام
باور بکن چو روح و روان می پرستمت
ای ساده رو کشيدۀ خط، مخلصم هنوز
در موسم بهار و خزان می پرستمت
جای پرستش تو مشخص نکرده ام
در کعبه و به دير مغان می پرستمت
آبادی و خرابی سد راه عشق نيست
بر هم خورد زمين و زمان می پرستمت
می گفت دوش با صنم خويش عشقري
تا بر من است تاب و توان می پرستمت
از دور ديد سوی من و سرسری گذشت
همراه غير جوره ز پيش دکان من
چين بر جبين به طنطنهٔ دلبری گذشت
شکر خدا که کاکل مشکين آن صنم
در دور خط ز رسم و ره کافری گذشت
پيری نجات داد مرا از بلای فسق
شکر خدا که دورۀ دامن تری گذشت
امروز چشم مست تو اعجاز می کند
طرز نگاه کردنت از ساحری گذشت
گوساله سازی و بت و بتخانهٔ نماند
مکر و فريب آذری و سامری گذشت
سرگرم کار بودی به دکانت عشقري
در بين موتر آن مهٔ کاکل زری گذشت
پخته شد اعتبار من امروز
حرف قتلم سپيد خواهد شد
سرخ پوشيده يار من امروز
می زند چرخ از جفای کسي
سوی گردون غبار من امروز
داغ و دردی که بار خاطر بود
آمد آخر به کار من امروز
طالع و بخت خويش را نازم
يار شد سردچار من امروز
خار حسرت شد آرزوهايم
سر کشيد از مزار من امروز
بر سر راهش عشقری مُردم
ختم شد انتظار من امروز