نه كابل ماند و نه هم كابلى و سوژه ى وصف اش
ببين “صايب” دمى آن كابل و دريا و بازارش!!
كه باز از سر شوى تو عاشق و از جان گرفتارش؟!
همان كهسار و دامان اش بسى وحشت سرا گشته
ز فقر و جنگ، از سيلاب و هر يك رنج و ادبارش
خوشا وقتى كه چشمت از سوادش خوشه چين مى شد
كنون از بيسوادى سوده هر يك خشت و ديوارش
ز وصف لاله اش رنگ طرب بر هر سخن ديدى
بيا پنهان كن آن چشمت از اين رنگ رقتبارش
چى موزون است گفتى طاق ابروى پل مستان
پل مستان و لرزانك چى شد؟ با خلق سرشارش؟
بسفتى كان حصار مار پيچ اش اژدهاى گنج راست
گهى بنگر حصار اش را كه خون بارد به هر بارش
به هر دالان و دامان داره مارى در كمين بنشست
ز بهر اختطاف و رشوه و چور تن بيمار و افگارش
نه كابل ماند و نه هم كابلى و سوژه ى وصف اش
عياران خفته در خاك اند و دورانست ز اغيارش
زبير واعظى