مرثیه ای بر آن کُشتگان، که نعش ما را از بستر خاک برداشتند
در سال شصت و هفت
دهان تاریخ باز ماند
مردان و زنان زندانی
بر آستانه بنفشه و غرور ایستادند
و شهامت خم شد تا آنان بگذرند
شعبده بازها و مسلسل ها ، شرمسار رقصیدند
ستارگان از کمند آسمان گریختند
و مهتاب آخرین آه را
از دهان چکاوک و دریا شنید
یک فوج فرشته با بالهای پرنده
روی سر من و رازقی ها
چتری از ترانه کشیدند
تا کودکان ما از گلوی آفتاب
در هر سپیده بشنود
از سال شصت و هفت
همه ی روزهای ما سیاه پوش شد
علی کریمی – دبی