مرتبۀ عشق
رسول پویان
عـشق پـوشـیـدۀ دل لایـق بـاور نشود
تا که رسـوا نکـنی شـامـل دفـتر نشود
در رۀ عـشـق نترسـید ز آسـیب خطـر
گـنج بی مـار بـه انـســان میسـر نشود
گر رهـایی طلبی بال و پر عشق گشا
که در آن قله به پا هیچ کسی بر نشود
رنگ عشقی که به اوزان خیال آمیزید
غـزلی بهتر از آن بـاب سـخنور نشود
گـر شـرابی ز طربخانۀ دل نوش کنی
سـاز مستی ز ازل تـا به ابد کر نشود
افتخاردوجهان عشق بود خرده مگیر
هر که را ایـن دم عـالی مـقـدّر نشود
نشـود مهر درخشنده به انگشت نهان
دیده گـر کـور بـود وارد منظر نشود
رازها از پس هر پرده برون می افتد
حامی عشـق چو واعظ به منبر نشود
آنقـدر مرتبۀ عـشق بـه عـالـم بالاست
که میسر به کسی با زرو افسر نشود
31/5/2014
عشق پاک دل
عشق دل را مست وشیدا می کند
عـقـده هـای خـفـته را وا می کند
سـنگ خارا می کند مـانـند مـوم
بـوریــا را رشــک دیـبـا می کند
می پـرد از خـاکـدان بـر آسـمان
آشـــیــان اوج ثــریــّا مـی کـنـد
بشـکـند بـنـد و غـل و زنجیرها
رنگ رنگ زندان رسوامی کند
خـاکــدان را گــنــج آزادی کـنـد
خـانـه را فـردوس اعـلا می کند
صد هزاران راز و اسرار نهان
در حضور خـلـق افـشـا می کند
نکته هـای بسـته و نـاخوانده را
بـا جنون عـشق خـوانـا می کند
صد نیسـتان نـاله دارد بر زبان
صد هـزاران نغمه پیدا می کند
مکه چون مأوای ابراهیم گشت
کعـبه را پرعشق سارا می کند
غـرق می گردد در نــور بقـاء
طور موسی ذکر عیسا می کند
می کـنـد خلـوت بـا کنفـسیوس
رازهـا بـا قـلـب بـودا می کـنـد
بـاده می نـوشــد از نجـوای نی
رقص وشادی باکریشنا می کند
خـاتـم ملک سـلـیـمـان می دهـد
هـدهـدش بلـقـیـس پیـدا می کند
آتـشـی گـنـج دل رزتــشـت را
نقـش هـای طرح مانا می کند
یوسفی از چه بـرون می آورد
بـا زلیخا، گـنـج سـودا می کند
شور داوود افگند در تار ساز
صد مزامیر نغمه انشا می کند
می کشد حلاج را بر اوج دار
سـرّ حق از دل هـویدا می کند
از دل رابعـه در حـمام عـشـق
نهرخون جاری زرگها می کند
داسـتان و قـصه و حمـاسـه را
از دل فـردوسی گویا می کند
رودکی را در سمرقند و خجند
مـوج جیحون درّ دریا می کند
بـادۀ خـیـام می آرد بـه جـوش
شـوق ها بـر گرد مینا می کند
شیخ صنعان را زمحراب نماز
عـاشـق ابـروی ترسـا می کند
جـام جـم را می کند گنج غزل
شعرحافظ مست صهبا می کند
مثنوی و شـمـس می آرد پـدید
رایـت عــرفــان بالا می کـنـد
جامی و انصاری و بهزاد را
زیب بوسـتان هـریـوا می کند
خسـرو و بیدل را در باغ هند
چون پر طاووس زیبا می کند
مارکس رادردل نهدعشق بشر
انقلاب و شور وغوغا می کند
نیچـه و دارویـن و انشـتاین را
نـور دانـش سـرّ معـنـا می کند
قیس را دیـوانه میسازد عجب
عـاشـق و رسوای لیلا می کند
تیشه برسرمی زند فرهاد لیک
قصر شیرین را مطلا می کند
فتنه های حاسدان را مو به مو
ازدرون و ریشه رسوامی کند
چشـم کـور مفـسـدان کینه توز
بـا فـروغ مهـر بـیـنـا می کـند
قلب سنگ دین فروشان رازنو
روشن و نرم و مصفّا می کند
سختگیری و تعصب را ز دل
می برد نور سخن جا می کند
در بهـاران بـلـبـل مسـتانـه را
در چمـن محـو تماشـا می کند
شــاعــر آواره و بـیـچـاره را
بیخود ومجنون صحرا می کند
می کُشد هـردم بـه تیغ کـند ناز
کشـته را از نـو مـداوا می کند
بس یقین دارم که عشق پاک دل
صد هـزاران نـه را ها می کند
با قرارسبزو قول و وعده لیک
باز هـم امروز و فـردا می کند
29/5/2014
درخت عشق
باعشق روان زشش سومی باشم
از هرطرفی به جستجو می باشم
روزیکه سراز خشت لحد بردارم
با عشق دوباره روبرو می باشم
*****
عشق از دل ما کجا برون می گردد
جاری برگان به مثل خون می گردد
صد بـار اگر به بحر تشـویش افـتد
شور و شعف عشق فزون می گردد
*****
کوهیم که مستحکم وپابرجاییم
آزاده عـقابان کُه و صحراییم
باکی نبود ز وحشت توفانها
تاراه به بال عشق می پیماییم
*****
جانانۀ من بشین به زیر کُرسی
راز دل خود ز آشنا می پرسی
عشق من وتو ریشه بدل بگرفته
ازریشۀ خود چراچرا می ترسی
*****
چون کبک سر بزیر برف نتوان کرد
عشق دل خود نهان بحرف نتوان کرد
این راز چو بمب در جهان ترکیدست
جزبهر وصال وقت صرف نتوان کرد
*****
صد سال گذرد ما و تو از هم باشیم
در عیش و نشاط و غم و ماتم باشیم
روزی که نفس ها ز بدن کوچ کنند
در پهلوی هـم نشـسته هـمدم بـاشیم
*****
دل را ز دل هرگز جدا نتوان کرد
درقـیـد نفـس تـرک وفـا نتوان کرد
آزار چـرا دهـیـم دل مسـکـیـن را
جـز وحـدت کامـل بقـا نتوان کرد
*****
هرلحظه زلب نوش دگر می خواهم
آراسـتـه بـا درّ و گهـر می خـواهم
این سلسله تا روز قیامت باقی است
از شـوق وصال بیـشتر می خواهم
******
در خیر دگر امروز و فردا نکنیم
جز قـول و قرار سـبز اجرا نکنیم
سبزینه درخت عشق بارورشدست
جــز وحـدت کامـل تـمـنـا نکـنـیـم
******
افسـانـۀ ما گـرد جـهـان می گردد
این عشق دهان در دهان می گردد
صد بار کنیم سجده بر درگه عشق
نوری که زمین و آسمان می گردد
*****
عاشق ومعشوق چوجسم وجانند
بـوی خـوش گل های دل انسانند
از چشم کجا شود خورشید نهان
نوریکه زعمق دل ما می خوانند