لیبرالیسم خطاب به ملاتاریا: هدفی جز تو وجود ندارد
از غلط هايى كه ليبراليسم موفق شد اصلى خدشه ناپذير بباوراند، يكى ايناست كه رشد با تخريب شروع مى شود. چنانكه نسخهاى كه براى رشد كشورهاى «دنياى سوم» مى نوشت، اين بود:
● از نظر سياسى، استبداد نوگرا بجاى استبداد سنتى.
● از نظر اقتصادى، خصوصی سازی کامل و سپردن ابتكار به سرمايههاى خارجى، به ترتيبى كه بخش نويى در اقتصاد پديد آيد و این بخش اقتصاد سنتى را نخست متلاشى كند و آنگاه عناصر قابل جذبش را در خود جذب كند. و
● از نظر اجتماعى، توسعه شهرهاى مصرف کننده و تابعیت مالکیت شخصی از مالکیت خصوصی یا مزدورى كردن كار بر محور اقتصاد نو. و
● از نظر فرهنگى، از ميان برداشتن سنتها و باورهاى مزاحم رشد و «غربى كردن فرهنگ» و دقیق بخواهی، ایجاد اعتیاد به مصرف انبوه. و
● با تغيير طرز فكرها و تبديل انسان تابع طبيعت به انسان مسلط بر طبيعت، انسان آزاد و رشدپذير پديد مى آيد.
اما واقعیت، تن به تغییرِ مطلوبِ ایدئولوژی سرمایهداری نمی دهد. این است که در جریان «جهانی شدن» یا سلطه بر اقتصاد جهان از راه به مهار درآوردن نیروهای محرکه، «شوک درمانی» روش سرمایهداری می گردد. در باب چونی و چرائی فاجعه محور شدن سرمایهداری، کتاب نائومی کلاین (دکترین شوک، ظهور سرمایهداری فاجعه محور)، بس خواندنی است و ترجمه آن در اختیار ایرانیان است.
نسخهای که لیبرالیسم برای همه اقتصادها نوشته است و نسخهِ «مکتب شیکاگو» کامل شده آن است را، پيش و پس از جنگ جهانى دوم، قدرتهاى غربى در كشورهاى زيرسلطه خود، به اجرا گذاشته اند. «ديكتاتوری هاى مدرن» ميزان غارت منابع و تخريب طبيعت را تا توانستند بالا بردند. اما مراحل چهارگانه رشد كه ليبراليسم وعده مى داد، واقعيت نجستند:
در مرحله اول، سرمايه هاى خارجى وارد مى شوند و موازنه پرداخت ها را منفى مى كنند. در مرحله دوم، سرمايه هاى خارجى همچنان وارد مى شوند اما حاصل سرمايههائى كه در مرحله اول وارد شده اند، بدست آمده و كشور صادرات جديد (براى مثال نفت) پيدا كرده است. در مرحله سوم، صادرات جديد بازهم افزايش مى يابد. نياز به سرمايه خارجى كاهش مى پذيرد. چرا كه اقتصاد جديد خود سرمايه پديد مى آورد. با وجود اين، موازنه پرداختها منفى است. در مرحله چهارم، صادرات اقتصاد جديد بدان حد مى رسد كه موازنه پرداخت ها مثبت مى شود. در اين مرحله، كشور به رشد اقتصادى رسيده است و مى تواند نيروهاى محركه رشد را ايجاد كند.
اين نسخه، در كشورما، رژيم پهلوى را پديد آورد و اينك نيز رژيم ملاتاريا به همان نسخه عمل مى كند. در حقيقت، «تا ويران نشود كار به سامان نرسد»، طرز فكر حاكم است. چنانكه:
● زورپرستان می گویند: در كوتاه مدت، خشونت را براى برداشتن موانع استقرار «اسلام ناب محمدى» ضرور می دانند.
● اصلاح طلبان: در همان حال كه انقلاب را خشونت و اصلاح را عدم خشونت مى شمارند، قول خود را با درآمدن به محدوده دولت خشونت طلبان نقض مى كنند. بديهى است آن را توجيه مى كنند: در كوتاه مدت، مصالحه و در دراز مدت، رسيدن به نظام قانونى و جامعه مدنى.
● هر دو دسته همان نسخه اقتصادى را بكار مى برند كه پهلوی ها بكار مى بردند: گرفتن قرضه و وارد كردن سرمايه خارجى، سرمايه گذارى كردنشان و پرداختشان از محل توليد!
مى دانيم كه در كشورهاى مختلف، ميزان رشد را با افزايش توليد ناخالص ملى اندازه مى گيرند. چرا با افزايش توليد خالص ملى اندازه نمى گيرند؟ زيرا قدرت سرمايه و دولت در خدمت آن می خواهند واقعيت را از مردم هر كشور و مردم جهان بپوشانند. در حقيقت، اگر براستى توليد ملى را خالص كنند، كشورى كه رشد اقتصادش منفى نباشد، نمى توان يافت. حال اگر فرآوردههاى ويرانگر را كه اقتصاددانان آگاه دو سوم کل توليد برآورد مى كنند، نيز، از توليد ناخالص بكاهند، ميزان واقعى تر رشد منفى اقتصادها بدست مى آيد. و نيز اگر اثر «مصرف كن تا بيكار نمانى» را بر اندازه «مصرف ناخالص ملى»، از آن بكاهند، ميزان رشد منفی بازهم به واقعيت نزديكتر مى شود. بدينقرار، شعار «رشد با ويران كردن آغاز مى شود»، در مقياس جهان، خطر ويرانگرى عمومى طبيعت و تنگ و تنگتر كردن عرصه زندگى را، پدپد آورده است. اما آيا مى توان «رشد با آباد سازى آغاز مى شود» را جانشين كرد؟:
- هر عمل هستى سوز، ضد رشد است. مى توان گفت: انسانى كه كار مى كند، نيروى كار خويش را از دست مى دهد. تن او فرسوده مى شود. بنابراين، تحصيل علم نيز، با تخريب تن و نيرو آغاز مى شود. اين سخن ظاهر فريب است كه جامعه ها را به پرستش اسطوره رشد در آورده است. از راه فايده تكرار، يادآور مى شوم كه نيرو بىكار نمى ماند. نيروئى كه در ساختن بكار نمى رود، در ويرانگرى بكار مى رود. بدينقرار، وقتى زندگى فعاليت هاى استعدادهاى آدمى و عمل به حقوق ذاتى حيات مى شود، نه تنها هستى او نمى سوزد، بلكه رشد او دائمى مى گردد. چرا كه هم جريان رشد، نسل به نسل ادامه مى يابد و هم فعاليتهاى رشد، تا هستى هست، بر خود مى افزايند. عمل انسان بر طبيعت نيز وقتى رشد است كه هستى طبيعت را ويران نكند و هستى منابع طبيعت را نيز نيستى نگرداند. زبان فريب اين حكم را منطقى نمى پندارد. زيرا مواد موجود در طبيعت، با بكار رفتن در توليد فرآورده ها، به پايان مى رسند. در باره واقعيت دوم، جهانيان وجدان پيدا كرده اند كه در مصرف منابع طبيعت اسراف و تبذير مى شود. و حق اين است كه سرمايهسالارى حاكم مواد موجود در طبيعت را به ترتيبى بكار مى برد كه سود را بحد اكثر برساند و مصرف انبوه را ميسر بگرداند. وگرنه، در كشت و كار و در صنعت، مى توان روش هستىساز را جانشين روش هستىسوز كرد. اگر بنا را بر اين بگذاريم كه در طبيعت، از هر چيز، به اندازه وجود دارد، اين ساخت هاى جامعهها هستند كه بايد تغيير كنند و اين عقل ها هستند كه بايد مستقل و آزاد شوند. از اينجا، رشد هستىساز مى شود. فعاليتهاى هستىسوز ضد رشد مى شوند. در عمل بر طبيعت و در كاربرد مواد طبيعت نيز، هر اندازه به اين اصل نزديكتر، ميزان ويرانگرى كمتر و اندازه رشد بيشتر مى شود.
- بدينقرار، وقتى در يك فعاليت ميزان تخريب به صفر مى رسد و اين فعاليت سبب تخريب فعاليت ديگرى نمى شود، رشد به حد مطلوب رسيده است. مى دانيم كه كشورهاى ثروتمند براى آنكه به تعهد خود عمل نكنند و از فعاليت هائى نكاهند كه محيط زيست را آلوده مى كنند، برآن می شوند از كشورهائى كه محيط زيست را كمتر از سهميه خود آلوده مى كنند، سهميه بخرند! و يا هستند اقتصاددانانى كه پيشنهاد مى كنند صنايع آلوده كننده محيط زيست به كشورهاى «جنوب» انتقال داده شوند. و بنابر روابط قوا، در جامعهها، هركس ساختن خويش را در ويرانى ديگرى مى جويد. به ترتيبى كه، در اين مطالعه ديديم، انسانها در خود نيز، هر ساختنى را با ويران كردن همراه مى كنند. بدينقرار، از بارزترين مشخصههاى ويرانگرى بنام رشد، پيدايش روابط خصمانه سلطهگر – زیرسلطه و پويائی هاى آناست: هگل مى پنداشت، در جامعه، هر فرد هدفى جز خود ندارد و فرد ديگر، از ديد او، آلت رسيدنش به هدف او است. بنابراين، فردها، همزمان، آلت يكديگرند. و او غافل بود كه در روابط قوا، انسان ها، آلت قدرت مى شوند. بنابراين، پويائى اولِ رابطه سلطهگر – زيرسلطه، پويائى قدرت و يا تخريب متقابل است. پس، رشد با پايان دادن به رابطه سلطهگر – زيرسلطه و متوقف كردن پويائى قدرت آغاز مى شود.
- در دو قرن اخير، در غرب، بوده اند فيلسوفان و جامعه شناسان و اقتصاددانانی كه كوشيده اند، اين مسئله را حل كنند: چگونه مى توان جامعه اى را آراست كه در آن، هر فرد، در همان حال كه رشد مى كند، بجاى تخريب ديگرى، در رشد او شركت كند؟ مى دانيم كه ماركسيسم راه حل مسئله را در گرو سير جدالى جامعه و حل تضاد مى داند. اما پويائى قدرت يا تخريب متقابل انسان ها، در عمل، بدينسان انجام مى گيرد: سلطه گر از زيرسلطه مى ستاند و در خود جذب مى كند (چنانكه نفت را اقتصاد مسلط از اقتصادهاى زيرسلطه که اقتصادهای كشورهاى نفت خيز باشند، مىستاند و در فعاليت هاى خود، بكار مى برد). اين ستاندن و در خود جذب كردن را پويائى جذب و ادغام مى ناميم. اما زيرسلطه كه نيروهاى محركه خود را (مغزها و «نيروى كار» و سرمايهها و ثروت هاى طبيعى) در اختيار سلطهگر مى نهد، متلاشى مى شود. جريانى كه در آن، نيروها را مى دهد و در ازاى آن، از سلطهگر فرآورده ها و «خدماتى» را مى ستاند كه بكار قدرت حاكم مى آيند را، پويائى متلاشى شدن مى خوانيم. تضادهاى داخلى و خارجى که معلول پويائی های روابط سلطه گر – زیرسلطه هستند، با كدام معجزه حل مى شوند؟ آیا این پويائی ها خود خویشتن را نفی می کنند و به نظام سلطهگر – زيرسلطه پايان مى بخشند؟ برای مثال، آن خشونت که، در جریان بكار رفتن، خود را نفى می كند، كدام است؟ قائل شدن به اين ديالكتيك، حاصل غفلت از اين واقعيت است كه روابط قوا ميان انسان ها بر قرار مى شوند و خشونت را انسان ها بر ضد يكديگر بكار مى برند. اما قدرتى كه انسان ها را آلت مى كند، در بيرون و درون آدميان بر آنها فرمان مى راند. پويائى قدرت، تخريب متقابل است و جريانى است كه مى تواند تا تخريب كامل انسان و طبيعت ادامه پيدا كند. بنا براين، تصميم را انسان مى گيرد و رشد با تغيير كردن انسان شروع مى شود و اين تغيير با بيرون آمدن از روابط سلطهگر – زيرسلطه آغاز مى شود. بطور مشخص، با متوقف كردن پويائى جذب و ادغام و پويائى تجزيه و تلاشى است كه جريان رشد آغاز مى شود.
- در دنياى واقع، مى بينيم كه در نظام سلطهگر – زيرسلطه، هم در مقياس يك ملت و هم در مقياس جهان، سه پويائى ديگر بيانگر پويائی هاى پيشين می شوند: پويائى نابرابرى و پويائى فقر و پويائى خشونت. مىدانيم كه در نظريههاى رشد، نابرابرى نقش فعال داشتهاست و دارد: ليبراليسم، تمركز ثروت را نزد اقليت سرمايه دار عامل رشد مىخواند. زيرا امكان مى دهد ثروت هاى جامعه متمركز و از سوى اقليتى كه مالك آن مى شود، بكار افتند. و نيز، نخبههاى تحصيل كرده زمامدار رشد مى شوند و جامعه را به پيش مى برند. و نيز، ماركس استعمار را مترقى تصور مى كرد. چرا كه نظام هاى ايستاى جامعه هاى مستعمره را به نظام هاى پويا بدل مى كند. و از دید او، در جامعه داراى نظام سرمايه دارى، رسيدن به مرحلهاى كه در آن، يك اقليت صاحب سرمايه و يك اكثريت صاحب «نيروى كار»، بيش، باقى نماند، تضاد نيروهاى مولد با روابط توليدى، انقلاب منتظر را به بار مى آورد. در جامعه هاى داراى نظام زيرسلطه، تبعيض ها که بسود اقليت صاحب امتياز برقرارند، موجب صدور ثروت ها شدند اما سبب سرمايه شدن و بكار افتادن ثروت ها نشدند. در جامعههاى داراى نظام سلطه گر نيز از ثروت هاى نجومى كه تشكيل مى شوند، سهم بسيار كوچكى به سرمايه بدل مى شود. ثروت ها در بورس ها بكار مى افتند. پويائی هاى نابرابرى و فقر و خشونت مشخصه همه جوامع جهان گشته اند. در اين جوامع نيز انقلاب منتظر روى نداد. انقلاب منتظر روى نداد. زيرا حتى اگر به ظاهر قانع شويم، تضاد اكثريت فقير و اقليت غنى، حاصل اين پويائی هاست و اين پويائی ها نه بيانگر تضاد نيروهاى مولد با روابط توليدى كه ترجمان ايجاد و انحلال قدرت در سطح جامعه ها و سطح جامعه جهانى هستند. بدينقرار، بار ديگر به اين نتيجه مى رسيم كه عدالت هدف نيست، ميزان است و از آغاز بايد بكار سنجش رابطهها و فعاليتها آيد. پويائی هاى نابرابرى و فقر و خشونت بيانگر عموميت پيدا كردن جريان تخريب در مقياس جامعهها و در مقياس جامعه جهانى هستند. بنابراين، عدالت ميزانى است كه اندازه از ميان برداشتن اين پويائی ها را نشان مى دهد. افراد هر جامعه اى كه فعاليت هاى خود را با اين ميزان سازگار مى كنند، در رشد هستند.
عباد عموزاد ـ آذر 1400