قلعۀ شب
رسول پویان
هرچند این شعر را در سالیان بسیار پیش سروده بودم؛ اما هنوز که هنوز است مردم میهن ما در چنگال دیو شب به سختی نفس می کشند و در نوروز شادمانی که زمین و زمان به استقبال طراوت، نشاط و حیات نو می روند، دستهای کینه و شرارت از آستین بیرون آمده و جان پرستوهای زیبا را می گیرند و قلب زخمی ابوذر کوچک را با تنی مجروح و آزرده در بستر ترس و تنهایی رها می کنند. می توانید شعر را بخوانش بگیرید.
قلعۀَ شب
میان جنگل شبدیز،
خورشید فلک پیما،
بخود پیچید؛
وزاغ شب،
و رای جنگل غم،
بال وپر گسترد.
خموشی در دل امواج شب،
فانوس خواب آویخت.
تو گویی
طفل شب،
در مهد نرم هاله رنگین،
بساز زهره
ولالای پروین،
گوش میدارد.
فضای پویش ورویش،
مسیر حرکت و گردش،
اسیر دیو شب،
در پنجه های عصر ظلمانی،
چنین افسرده، می میرد.
نه این خواب
و خیال جنگل شبدیز،
رویای دل شیداست؛.
حقیقت،
چهره دوران وحشت را،
چنین آشفته،
بر تابلوی هستی،
نقش می بندد.
پیام نازک رحم و عواطف،
در گلوی پیک آزادی،
گره بستست.
در این جنگل،
صفیر قارقار زاغهای زشت،
صدای زوزه گرگان آدمخوار،
نهیب وحشت افزای پلنگ پیر،
چه مغرورانه،
بر شام سکوت مرگ، می پیچد.
ولی،
آخر !
نفیر مرغ شب آویز،
صدای گریۀ طفل زمان،
در مهد تنهایی،
نوای دلنشین اشعۀ
خورشید آزادی
سکوت قلعۀ شب را،
بهم ریزد.
رسول پویان
ترجمان دل
وفا و عشق در ذاتم نهان است
ازانم دل پر از آواز جان است
نـیـابی در نهـاد مـن دورنـگـی
زبان من دلـم را ترجمان است
غنچۀ خندان وصل
به جسـم خـسـته دادی جامـن عطـر صفای خوش
که دیگر تا قیامـت می وزد هـرسـو هـوای خوش
فـشـانـدی آنـقــدر مهـر و وفـا در بـاغـچـۀ نــورم
که خندان غنچۀ وصل آمد ازلطف وسخای خوش
چـونـان آفـاق نغــز رحـمـتـت بـاریـــد در جـانــم
که دل غرق محبت گشت وجان غرق ثنای خوش
پـیـام زنـدگی ســازت مـرا جــان دیـگـر بـخـشـید
مراد عشق حاصل می شـود بـا آن صدای خـوش
گهـی نـوشــیـدم از لعـل نگاهـت بـوســۀ شـیریـن
گهی صد جرقه زد درجان و دل نازو ادای خوش
مـرا صـدق مـرامـت داد نـور سـرمـدی تـا حـشـر
که پـیــونـد دل مـا گـشـت جـاویـد از بقـای خـوش
هـمـان رازی که پـنهـان بــود در ســرّ ازل دایــم
هـویـدا گـشـــت در بــزم دل مـا بـا نــوای خـوش
خـدا یـا عـشـق مطـبـوع دل مـا را بـه عـالـم پاش
که آرد بهـرانـسـان عطـر شـادی روزهای خوش
زلال زنـدگی از چـشــمۀ عــشق و صـفـا خـیـزد
بیا تـا پـرگـشاییم چـون پـرسـتو در فضای خوش
در آبگـیـن خـیـالـت قصـۀ عــهـد و وفـا جـوشـد
شبـان انتـظـاران سـر رسـد بـا دورنمـای خوش
چـه مـوج آتـشـی پیـچــیده در عـمـق وجـود مـا
که از نـو باز سـوز معنوی جـوشد زنای خوش
شـکـوه وحـدت مـا در صـفـای نــور می بـالــد
که معنای تکامل خوش درخشد درغنای خوش
زهی گــر جسم و جـان ما بسـان غنچـۀ خندان
در آغـوش محبت بـاهـم آیـد در ســرای خوش
شـود این وصل شـادان آیتی از عـشـق انسانی
از آن حاصل شـود در عـالـم باقی بنای خوش