صدای کفشهایم ديشب صداي كفشهايم محله را از خواب بيدار كرد و من در خواب عميق زير تاق خانه خوابيده بودم كفش راستم روي كفش چپم افتاده بود خود را برحق مي دانست و خود را برتر مي پنداشت مجادله برپا شد شب سياهي اش را مي گستراند و شب در محله مي اغازيد صبح كاذب از كفشهايم اوازي بر نمي امد كفش چپم ، چپ افتاده بود وديگر ياراي چپ بودن نداشت او راست شده بود و از كارافتاده . كفش راستم در اين مجادله در راستي كج مي نمود و با قيافه يي در هم و بر هم كج مي شد وگاهي مج مي شد تا سحرگاه زوريدند صبح كاذب هردو همرنگ پاي در خانه زانو زده بودند و اما زمان گذشته بود وپاهايم در نبود ان دو عادت كرده بودند زمان گشته بود و زمان گذشته بود مصلح سلجوقی Share on FacebookTweetFollow us