پس منظر اختلاف نظر رهبران طالبان و شکننده گی بقای…

نویسنده: مهرالدین مشید سیطره جویی ملاهبت‌الله و افزایش اختلاف میان جناح…

رهبران فراری

نوشته نذیر ظفر ما را به وحشیان زمـــــان رهبران فروخت خـــــود را…

کجاست

مادر دلسوز بی آزار و غمخوارم کجاست  مادر شیرین من از…

تبار گرایی یا تفوق خواهی تباری ؟

ساحه باقیمانده از آریانا ، خراسان و باختر که بنام…

لوکاچ؛ فیلسوف مجار، مورخ و تئوریسین ادبیات

georg lukacs (1885-1971) آرام بختیاری گئورگ لوکاچ، و دمکراسی سوسیالیستی شورایی. جرج لوکاچ(1971-1885…

په حکومت کولو کې بد، په خبرو کې بد او…

نور محمد غفوري جان کیری د امریکا د خارجه چارو پخواني وزیر هغه…

سروش واژگان 

رسول پویان  خـدا تا در نمـاد بنده یـی مصلـوب آدم شد  محـیط…

قلم آزادیخواه همچون باد وزان 

آقای "علی پاکی" (به کُردی: عەلی پاکی)، شاعر کُرد، زاده‌ی…

د نړیوال نظم سازماني بنسټونه

نور محمد غفوری (لومړۍ برخه) د لیکنو ددې سلسلې په پیل کې…

مارکسیسم دگم نیست، بلکه راهنمای عمل است

ترجمه – رحیم کاکایی میخاییل کارداسویچ کل جهان بینی مارکس اما دکترین…

د نړیوال نظم نورمونه

نور محمد غفوري په مخکنیو دریو لیکنو (نړیوال نظم او افغانستان،…

بازی طالبان با کارت قومی و سکوت مرگبار نخبه گان…

نویسنده: مهرالدین مشید هرگونه اعتماد به یک گروۀ تروریستی بزرگترین خیانت…

د نړیوال نظم اصول

نور محمد غفوري (د تیرو لیکنو په تسلسل) د (نړیوال نظم او…

چند شعر کوتاه از زانا کوردستانی 

اگر ماه و خورشید را هم از آسمان پایین بیاورند هرگز دل به…

نړیوال نظم په کومو قاعدو ولاړ دی؟

نور محمد غفوري (د پخوا نۍ لیکنې په سلسله) څو ورځې مخکې…

جایگاه ی طالبان در معادلات سیاسی و استخباراتی در حال…

نویسنده: مهرالدین مشید آیا معادلات سیاسی و استخباراتی در منطقه در…

قساوت و جنایات بی‌پایان حکومت جمهوری اسلامی سرمایه علیۀ مهاجران…

اعلامیۀ سازمان سوسیالیست‌های کارگری افغانستان  در اثر تیراندازی نیروهای مسلح جمهوری…

خاکِ وطنم!

امین الله مفکر امینی       2024-20-10! هـرجایی که نظر کـــردم وطنـــم جــلوه گــــــرآمـــد آن…

سیرت نیکو 

رسول پویان  وفـا و عـشق و محـبت کـرده بنیادم  بـه کـنج غمکـدۀ…

«
»

رزا لوگزامبورگ: انقلابی پر‌شور، روزنامه‌نگار و جدل‌گرا

معرفی کتاب «ژیلبر بادیا» دربارهٔ «رزا لوگزامبورگ»

نویسنده:
پیر ژوا
برگرفته از :
دفتر‏های مارکسیستی، شمارهٔ ٨٣

با وجودی که کتاب ژیلبر بادیا دربارهٔ رزا لوگزامبورگ در بیش از نهصد صفحه نوشته شده است ولی باز هم کافی نیست. زیرا این زیست‌نگاری دربارهٔ شخصیتی است مشهور که بسیار بد شناخته شده است.

رزا لوگزامبورگ، این انقلابی پرشور، مدت‏‌های مدید به‌عنوان نمادی از شهامت شناخته شده بود که همراه با کارل لیبکنشت توسط گارد «سپاهیان آزاد» نوسکه که پس از شورش ژانویهٔ ١٩١٩ برلین را زیر و رو می‏‌کردند، به‌قتل رسید. حداکثر این‌که می‏‌دانستیم او با رفرمیسم در بطن سوسیال دموکراسی آلمان مبارزه کرده و این‌که به‌علت مخالفت با جنگ امپریالیستی ١٩١۸- ١٩١۴ به زندان افکنده شده بود.

ولی رزا لوگزامبورگ شخصیتی است با جنبه‌‏های گوناگون: روزنامه‌نگاری برجسته، سخن‏رانی پر‌‌شور، نویسنده و جدل‏‌گرایی شایان توجه که فعالیت‏‌های سیاسی‌‏اش مانع این امر نمی‌‏شده است که دوستی‏‌های بسیاری برقرار کند و زندگی عاشقانه پر‌جنب و جوش و پرماجرایی داشته باشد. از سوی دیگر، اندیشهٔ سیاسی او به تعبیرهای به‌حدی متناقص انجامیده است که لازم بود بررسی دقیقی از آثار نوشته شده و فعالیت‏‌های عملی‌‏اش صورت گیرد تا بتوان ابعاد آن را باز شناخت. ژیلبر بادیا این شایستگی را دارد که به سرچشمه‏‌های اصلی رجوع کرده است و همواره با دقت و موشکافی اثر و عمل مربوط به آن را در چارچوب تاریخی‌‏اش قرار دهد. به‌همین دلیل، وظیفهٔ دشواری را که در پیش روی خود قرار داده بود به‌خوبی به‌انجام رسانده و رزا لوگزامبورگ را آن‌گونه‌ای که بوده به ما نشان داده است.

مبارزه با رفرمیسم

رزا لوگزامبورگ در سال ١٨٧١ در لهستان روسیه چشم به جهان گشود. در حالی که بسیار جوان بود در تماس با گروه‌‏های مخفی حزب سوسیال دموکرات لهستان قرار گرفت. پس از آن‌‏که او را تحت تعقیب قرار دادند و می‏‌خواستند دستگیرش کنند، به کشور سوئیس پناهنده شد. او، با انجام یک ازدواج سفید، موفق شد ملیت آلمان را به‌چنگ آورد و در سال ١٨٩٨ در آن کشور مستقر شود. از آن لحظه به بعد، فعالیتش را در چارچوب حزب سوسیال دموکرات آلمان (اس.پ.د.) و انترناسیونال دوم ادامه می‏‌دهد.

رزا لوگزامبورگ با شور و اشتیاق خود را وقف فعالیت‏‌های سیاسی‏‌اش می‏‌کند. در نامه‌ای در سال ١٨٩٩ چنین می‏‌نویسد: «می‌‏خواهم با روند یک‏نواختی مبارزه کنم و برای جنبش همانند محرکی دائمی باشم.» استعداد جدل‏‌گرایی وی و شناختش از مارکسیسم به او امکان مبارزهٔ درخشانی را با رویزیونیسم برنشتین می‏‌دهد و احترام کائوتسکی را که در آن زمان به‌عنوان مدافع رسمی میراث مارکس و انگلس شناخته می‏‌شد، به خود جلب می‏‌کند.

اما در سال ١٩١٠ او از کائوتسکی جدا می‏‌شود. او در آن زمان درک می‏‌کند که کل حزب سوسیال دموکرات آلمان در راهی گام گذاشته که برای جنبش کارگری پر از خطر است و میان پذیرش آشکار جامعهٔ سرمایه‌داری از سوی برخی (برنشتین) و پذیرش تلویحی آن از سوی دیگران (کائوتسکی)، فرقی وجود ندارد. از آن لحظه به‌بعد، با کمک جناح «چپ» حزب، مبارزه‌ای را با سیاست رهبری اس.پ.د. در پیش می‏‌گیرد که پس از آغاز جنگ جهانی اول شدیدتر می‌‏شود و در نهایت، رزا لوگزامبورگ و همراهانش را به بنیادگذاری جامعهٔ اسپارتاکیست‌‏ها می‏‌کشاند که در حد فاصل سال ١٩١۹- ١٩١۸ حزب کمونیست آلمان (د. ک.پ.) از آن پدید می‌‏آید.

رزا لوگزامبورگ تا واپسین دم زندگیش مبارزه برای دفاع از سرشت انقلابی مارکسیستی را ادامه می‌‏دهد. این مبارزه موجب نوشتن معروف‏ترین آثارش‏ مانند «اصلاحات اجتماعی یا انقلاب؟» در سال ١٨٩٩می‌‏شود که در واقع پاسخی به نوشته‏‌های برنشتین است. او هم‏چنین مبارزه‌اش را در مقیاس بین‌المللی صورت می‌‏دهد که وی را به نوشتن شماری مقاله در رابطه با اعتصاب‏‌های عمومی بلژیک در سال‌های ١٩٠٢ و ١٩١٣ به‌نام «تجربهٔ بلژیک» وا می‌‏دارد.

در مقاله‌‏ها، بروشورها و سخن‏رانی‏هایش، رزا لوگزامبورگ با شدت به افشای توهمات رهبران سوسیال دموکرات می‏پردازد. در سال ١٨٩٠، یعنی از هنگام فسخ قانون استثناء بر ضد سوسیالیست‏ها، اس.پ.د. رشد برق آسایی دارد، به پیروزی‏های انتخاباتی درخشانی دست می‏یابد، شمار اعضایش بی‌وقفه افزایش می‏یابد و افزایش عضویت در سندیکاها نیز باز هم بیشتر است.

این پیروزی‏های بی‌وقفه به این اندیشه پر‌ و‌ بال می‏‌داد که تغییر و تکاملی گریز‌ناپذیر آلمان را به‌سوی سوسیالیسم می‌‏برد. در محافل سوسیال دموکراسی، تشبیه کردن تغییرات رژیم‏‌های کشورها به پدیده‏‌های طبیعی و رشد جوامع به تغییر و تکامل موجودات، امری عادی تلقی می‏‌شود. حتی کائوتسکی، این نگهبان همیشگی و رسمی درست‌ایمانی (ارتدکسی) مارکسیستی، نیز این مفهوم «بیولوژیکی» را که به‌گونه‌ای تنگاتنگ جبرگرایانه است، قبول دارد. اگر کائوتسکی به تأیید این امر می‌‏پردازد که اس.پ.د. یک «حزب انقلابی» است، به این خاطر است که بلافاصله بیافزاید: «با این همه، اس.پ.د. حزبی نیست که انقلاب کند.» او سپس توضیح می‏‌دهد: «وظیفهٔ ما سازمان دادن انقلاب نیست بلکه سازمان دادن خودمان برای انقلاب است. وظیفهٔ ما انقلاب کردن نیست بلکه استفاده از آن است.» به‌زعم وی، انقلاب، مستلزم شرکت فعال پرولتاریا نیست، بلکه میوهٔ تغییر و تکامل، نتیجهٔ یک نیاز عینی و طبیعی است که پرولتاریا در آن سهمی ندارد.

رزا لوگزامبورگ، ضمن تأیید این امر که پیروزی سوسیالیسم تنها با مداخلهٔ فعال توده‏‌ها و پرولتاریایی به‌وقوع می‏‌پیوندد که مستقیماً درگیر و به‌روشنی آگاه به اهدافی باشند که می‌‏خواهند به‌دست آورند، با این اندیشهٔ کائوتسکی که به‌گونه‌ای ناشایست تکامل‌گرا است، مبارزه می‏‌کند. بدون این امر، غیرممکن نیست که پیامدهای آن وحشی‏‌گری باشد. و چون رزا لوگزامبورگ به گستردگی آن‏چه باید تغییر یابد آگاه است، با شور و هیجان برای شناساندن اندیشه‏‌هایش به دیگران مبارزه می‏‌کند.

طی این مبارزه، وفاداریش به مارکسیسم به صورت احترامی مقدس‌گونه به ادبیات مارکسیستی در نمی‌‏آید. به نظر او، مارکسیسم دگمی تثبیت شده نیست، بلکه «تعبیری از جهان است که طی برخورد اندیشه‏‌های آزاد و روشن تکامل یافته و تنها در پرتو همین برخورد اندیشه‏‌ها است که می‏‌تواند از متحجر شدن بگریزد.»

همین مبارزه او را از نخستین گام‌هایش به عرصهٔ سیاسی می‏‌کشاند و از لحاظ سیاسی به‌سوی ضد جریان می‏‌برد. و در عین این‏‌که به او امکان برجسته کردن توان‏‌هایش، نشان دادن استعدادها و هشیاری‏‌هایش را می‏‌دهد، موجب می‌‏شود که ساده کردن‌‏های بیش از حد او را، که بعدها در سایر زمینه‏‌ها آشکار می‏‌شود، پدیدار سازد.

یک نمونه: رزا لوگزامبورگ به‌درستی به آن‏‌هایی که مانند برنشتین می‌‏اندیشند دموکراسی بورژوازی شکل تاریخی تحقق بخشیدن تدریجی سوسیالیسم است، ایراد می‏‌گیرد که آن‏ها با «یک دموکراسی تخیلی، انتزاعی، که مافوق طبقات قرار دارد» عمل می‏‌کنند. ولی در عین حال، شور او برای جدل، او را بیش از حد به دوردست‌‏ها می‏‌برد. با وجودی که با پراگماتیسم مکانیکی برنشتین به مخالفت برمی‌‏خیزد، هنگامی که تأیید می‌‏کند اصلاحات اجتماعی و دموکراتیک بیش از آن‏که ساخت دیوار جداکنندهٔ سرمایه‌داری و سوسیالیسم را به تعویق اندازد، «آن‏را فقط مستحکم‌‏تر و بلندتر می‏‌کند»، خود نیز در دام توضیحاتی مکانیکی می‌‏افتد. تأیید اعتراض برانگیزی که خودش با نوشتن پیش‌درآمدی برای همان مقاله رد کرده بود، یعنی وجود «پیوند ناگسستنی میان اصلاحات اجتماعی و انقلاب اجتماعی»، با علم به این نکته که «اصلاحات اجتماعی وسیله را تشکیل می‌‏دهد در حالی که انقلاب، هدف را.»

رزا لوگزامبورگ و انقلاب روسیه

در حالی‌که رزا لوگزامبورگ بی‌وقفه با گرایش راست‏گرایانهٔ سوسیال دموکراسی آلمان مبارزه می‏‌کرده است، دگرگونگی شگرفی پس از مرگ او دربارهٔ آثارش رخ می‏‌دهد. تأکید بر روی مجادلهٔ او با لنین قرار می‏‌گیرد. همان‌‏هایی که رزا لوگزامبورگ موضع‌گیری‌شان را به‌هنگام زنده بودنش افشاء می‏‌کرد و نمونهٔ انقلابیون روس را در مقابلشان قرار می‏‌داد، در سال ١٩٢٢ یکی از دست‌نوشته‏‌های ناتمام او را دربارهٔ انقلاب روسیه، توسط یک شرکت انتشاراتی سوسیال دموکراسی آلمان، انتشار دادند تا از آن برای کوبیدن حزب کمونیست آلمان (د.ک.پ.) استفاده کنند، در حالی که نوشتهٔ نام‏برده در آغاز تنها تأییدیه و بزرگ‏داشتی برای بلشویک‌‏ها بود. انتقادهای ارائه شده از «درون» از سوی یک زن انقلابی خطاب به انقلابیونی صورت می‏‌گرفت که او با آن‏ها در کلیتش، یعنی انقلاب و لغو سرمایه‌داری، توافق داشت.

اختلافات یا توافق‏‌های رزا لوگزامبورگ با لنین را محور زیست‌نگاری یا محور اندیشه‏‌های سیاسی او قراردادن بی‌شک یک اشتباه تاریخی است. بین رزا لوگزامبورگ و لنین گاهی توافق بود و گاه نیز اختلاف. توافق در موارد کلی، زیرا هردو به آن‏چه که می‌‏توان جناح چپ انترناسیونالیسم نامید، تعلق داشتند. گاه نیز اختلاف در مورد نکات ویژه ولی مهم، مانند مفهوم حزب، مسألهٔ ملی، مسألهٔ روستاها…. به هر حال، در نظر رزا لوگزامبورگ جدل عمده میان مفاهیم مورد پذیرش کائوتسکی و رهبری حزب سوسیال دموکراسی آلمان قرار داشت. اختلاف او با لنین فرعی بود، و به هر صورت این اختلاف هرگز مانع نشد که لنین رزا لوگزامبورگ را به‌عنوان یک انقلابی دارای ارزش‌‏های استثنایی به‌شمار آورد. لنین در سال ١٩٢٢ با تشبیه رزا لوگزامبورگ به یک «عقاب»، با اصرار خواست که آثار کامل او بدون تأخیر منتشر شود.

بعدها، بیش از پیش کوشیده شد از رزا لوگزامبورگ به‌عنوان کوبه‌ای برای درهم کوبیدن مفاهیم و پراتیک لنینیستی استفاده شود. هشدارهای رزا لوگزامبورگ در مورد انحطاط اخلاقی به‌علت نبود دموکراسی واقعی را می‌‏توان پس از مرگ وی، قابل ملاحظه و حتی پیامبرگونه ارزیابی کرد.

در اتحاد شوروی، پس از آن‏که استالین از او به‌عنوان نیمه‌بلشویک یاد کرد، اندیشهٔ او به‌مدت بیست سال کنار گذاشته شده بود. به‌گونهٔ کلی، اندیشهٔ وی برای مدت‏‌های مدید بد شناخته شده بود، زیرا موافق و مخالف، همهٔ تلاش خود را به‌کار می‏‌بردند تا تنها یک جنبه از آن‏چه در اندیشهٔ وی کلیتی دیالکتیکی داشت در پیش رو بگذارند. در احزاب کمونیست عادت بر این بود که انگشت بر روی اشتباهات واقعی یا فرضی او گذاشته شود. غیرکمونیست‌‏ها می‏‌کوشیدند نشان دهند که در مجادله با لنین، حق با رزا لوگزامبورگ بوده است.

چندین سال است که اندیشهٔ رزا لوگزامبورگ توجه فزاینده‌ای را برانگیخته است. انتشار یا باز انتشار آثار او، تفاسیر بسیار ولی واگرا را به‌همراه آورده است. در حالی که در اتحاد شوروی یا آلمان دموکراتیک سابق، تاکید بیشتر دربارهٔ نقاط مشترک رزا لوگزامبورگ با لنین بود، در اروپای غربی بیشتر آن‏چه که او را از لنین جدا می‌‏ساخت، یعنی جنبه‏‌های بشر‌دوستانه، دموکراتیک و آزادی‌طلب سوسیالیسمش برجسته می‌‏شده است. آن‏چه در اثر ژیلبر بادیا شایان توجه است، دقیقا دوری گزیدن او از همین ساده سازی‏‌هاست.

موارد اختلاف رزا لوگزامبورگ با لنین

از همان سال ۱۹۰۴، رزا لوگزامبورگ در مورد عملکرد توده‌‏ها و نقش رهبری با لنین به جدل پرداخت. به این موارد، مسایل دیگری مانند خودانگیختگی و سازمان‌دهی، آزادی و دیکتاتوری، که در اندیشهٔ وی جای مهمی را اشغال می‌‏کرد، نیز افزوده شد.

این جدل کمتر دربارهٔ نقش نسبت داده شده به توده‌‏ها در تاریخ بود تا دربارهٔ تقوا و فضیلت اخلاقی‌ای که رزا لوگزامبورگ ـــ بدون فرق گذاشتن میان عناصری که آن‏ها را تشکیل می‏‌دهند و این‌که درجهٔ آگاهی، شناخت و مبارزه‌جویی آن‏ها می‏‌تواند متفاوت باشد ـــ یک‌جا به توده‌‏ها نسبت می‌‏دهد. لنین می‏‌گوید که اتفاقاً در همین جا است که حزب باید مداخله کند. حزب باید توده‌‏ها را سازمان دهد، آن‏ها را نه‌تنها برای عمل انقلابی آماده کند بلکه هم‏چنین در مبارزه‏‌شان رهنمون آنان باشد. به‌نظر لنین، انقلاب بدون وجود یک حزب سازمان‌یافته، نمی‌‏تواند پیروز شود.

رزا لوگزامبورگ با تکیه بر اساسنامهٔ انترناسیونال اول، که تصریح می‏‌کند :«رهایی زحمتکشان توسط خود زحمتکشان صورت خواهد گرفت»، چنین ارزیابی می‏‌کند که آگاهی طبقاتی از مبارزهٔ طبقاتی پدیدار می‌‏شود و این‏‌که وظیفهٔ پیشگامان، وظیفهٔ حزب، پیش از هرچیز، توضیح دادن دلایل ژرف و اهداف مبارزه برای تمام طبقه کارگر است. او با شکل حزب سازمان‌داده شده که از سوی لنین توصیه می‏‌شد مخالف است زیرا تاکتیک مبارزاتی باید «توسط تمام جنبش تعیین شود.»

در واقع، آن‏چه را که رزا لوگزامبورگ زیر سؤال می‌‏برد، شیوهٔ ارائهٔ مطالب در «چه باید کرد؟» لنین است، که هرچند خود لنین بعداً برد آن را کاهش داد، رزا لوگزامبورگ از قرار دادن چارچوبی که این اثر در آن نگاشته شده بود، یعنی مرحلهٔ مشخصی از حزب بلشویک در یک کشور استبدادی، کوتاهی می‌‏کند. او که تجربه‌اش را در بطن حزب سوسیال دموکرات آلمان ـــ که آن را به‌عنوان «الگو» در نظر می‏‌گیرد ـــ تئوریزه می‌‏کند، مفاهیم لنینیستی را که با معیارهای اس.پ.د. مطابقت ندارد، نمی‌‏پذیرد.

با وجود این، اختلافات بیشتر بر اساس شکل سازمان‏‌دهی است تا دربارهٔ نقش حزب. در حالی که لنین در «حل شدن حزب در توده‏‌ها و پیشگام آگاه طبقه کارگر نبودن» را خطر بزرگی می‌‏بیند، رزا لوگزامبورگ بیشتر چنین ارزیابی می‏‌کند که کافی است توده‏‌ها را آگاه کرد تا آن‏ها انقلابی شوند.

با این همه، در مورد این نکته و هم‏چنین در بسیاری از موارد دیگر، باید این موضع‌گیری‏‌ها را در زمان خود در نظر گرفت زیرا اندیشهٔ وی طی سال‏‌ها تغییر می‌‏یابد. در سال ١٩٠٣، او به توراتی و ژان ژورس به‌این خاطر که «می‏‌خواهند کمیتهٔ مرکزی را حذف کنند» اعتراض می‏‌کند و می‏‌گوید این امر به «انحلال کامل حزبی که با دقت سازمان داده شده» و به «مخدوش شدن مرز میان کانون پرولتاریای آگاه به اهدافی که باید به‌دست آورد و تودهٔ مردم سازمان‌دهی نشده» می‌‏انجامد، زیرا در آن زمان اس.پ.د. و دیسیپلین شدید آن برای او به‌صورت الگو بود. در سال ١٩١٣ که اشکالات سوسیال دموکراسی آلمان بروز می‌‏کند، رزا لوگزامبورگ بدون ملاحظه و رعایت احوال، «مقامات» را مورد حمله قرار می‏‌دهد. هرچه سرخوردگی وی از رهبران اس.پ.د. بیشتر می‏‌شود، به‌همان اندازه نیز به بدگمانی و سوء ظن او نسبت به سازمانی که سوسیال دموکراسی را هدف خود قرار داده بود، افزوده می‏‌شود. اما بعدها، طی نبردهای زمستان ١٩١۹ ـ ١٩١۸، رویدادها او را مجبور کردند بار دیگر انگاره‌‏هایش را تغییر دهد و بر نیاز به سازمانی که قادر باشد راهنمای عمل گردد، تأکید نماید. او چند روز پیش از مرگش (٣ ژانویهٔ ١٩١٩) اعلام می‏‌کند که «از این پس، روش‌مندی (سیستماتیک) را باید جای‏گزین خودانگیختکی کرد.»

مسألهٔ ملی

رزا لوگزامبورگ در مورد مسألهٔ ملی نیز با لنین به مخالفت پرداخت. او به لنین ایراد می‏‌گرفت که حق ملت‏‌ها را در تعیین سرنوشت خود به‌رسمیت می‏‌شناسد، در حالی که به‌زعم رزا لوگزامبورگ، این فقط «یک جملهٔ توخالی» در جامعهٔ سرمایه‌داری است. پس از انقلاب اکتبر نیز به بلشویک‌‏ها اعتراض می‏‌کرد که به‌جای دفاع «با چنگ و دندان از تمامیت ارضی امپراتوری روس به‌عنوان سرزمین انقلاب»، خود را با جدا شدن فنلاند، لهستان و … وفق داده‌اند.

گرچه رزا لوگزامبورگ به اهمیت مسألهٔ ملی پی برده بود، اما راه حلی برای آن پیشنهاد نمی‌‏کرد. در برابر همهٔ ملی‌گرایی‏‌ها، او مبارزهٔ مشترک پرولتاریای جهانی را قرار می‌‏داد. تجزیه و تحلیل او از نیروهای موجود، او را به یک الگوی ساده شده می‌‏رساند که بر اساس آن، با شعله‌ور شدن انقلاب، پیروزی گریزناپذیر پرولتاریا تمام مسایلی را که در برابر بشریت قرار می‌‏گیرد، حل می‏‌کند.

مبارزه‌‌ای که حزب سوسیالیست لهستان با شووینیسم در پیش گرفته بود رزا لوگزامبورگ را به آن‏جا می‌‏کشاند که کمی با شتاب به این نتیجه می‌‏رسد که برای طبقهٔ کارگر دیگر جایی برای آرمان‏‌های ملی وجود ندارد، دولت ملی و ملت، از همین اکنون، به‌علت پیدایی امپریالیسم دیگر مفاهیمی کهنه شده هستند و در نظام سوسیالیستی دیگر دولت ملی وجود نخواهد داشت.

حداقلی را که می‌‏توان اظهار داشت این است که هیچ چیز این گرایش را تأیید نکرد. برعکس، اگر واقعیتی وجود داشته باشد ـــ که کل تاریخ معاصر هم آن‏را تأیید کرده ـــ همانا ژرفای ریشه‌دار بودن اندیشه‌‏ها و رفتارهای ملی است.

گرچه جدل زیر تنها مروری بر جدل‌‏های بی‌شمار رزا لوگزامبورگ است، ولی باید بیافزاییم که او در مورد مسألهٔ روستا نیز با لنین مخالفت می‌ورزید. او به بلشویک‏‌ها ایراد می‏‌گرفت که چرا زمین‏‌ها را از نوامبر سال ١٩١٨ بین دهقانان تقسیم کردند، و چنین ارزیابی می‌کرد که بلشویک‌‏ها به‌جای پرداختن به اولویت‏‌های فوری، مسایل غیرقابل‌حلی را در برابر کشاورزی‌ای قرارداده‌اند که دارای سمت‏گیری سوسیالیستی است. اما اگر توجه کنیم زمین‏‌هایی که به دهقانان «داده» می‏‌شد قبلاً توسط همین دهقانان در اختیار گرفته شده بود، در می‌‏یابیم که جدل فوق کاملا بیهوده بوده است.

استعمار

رزا لوگزامبورگ در تنها اثر نظری بدیع خود، به‌نام «انباشت سرمایه»، مسألهٔ اقتصادی مهمی را بررسی می‏‌کند: چگونه بازتولید گسترده‌شده در نظام سرمایه‌داری عمل می‏‌کند؟ با تکیه بر خطوط کلی نظریهٔ مارکس، رزا لوگزامبورگ چنین ارزیابی می‌‏کند که طرح مارکس رضایت‌بخش نیست زیرا چنین می‌‏نماید که توسعهٔ سرمایه‌داری با تکیه بر بازارهای داخلی می‌‏تواند همواره ادامه داشته باشد. بر اساس نظرات رزا لوگزامبورگ چنین چیزی غیرممکن است؛ تنها با در اختیار گرفتن بازارهای جدید و تحمیل نظام خود است که سرمایه‌داری می‌‏تواند رفته‌رفته به مناطق غیرسرمایه‌داری گسترش یابد. اما زمانی فرا می‏‌رسد که بازار جهانی کاملاً شکل گرفته است، زمانی که دیگر سرمایه‌داری نمی‌‏تواند به بازارهای فروش جدیدی دست یابد و فقط می‌‏تواند در انتظار بماند تا این‏‌که «وارثش، یعنی پرولتاریای سوسیالیستی، به‌درجهٔ رشد لازم برای مطالبهٔ میراث خود برسد.»

در این مورد، فرضیهٔ بنیادین رزا لوگزامبورگ نادرست است. اگر مسأله آن‌گونه‌ است که رزا لوگزامبورگ مطرح می‏‌کند، پس چگونه است که نظام سرمایه‌داری توانسته است به حیات خود ادامه دهد؟ به‌ویژه که قلمرو فعالیت آن از زمان به‌وجود آمدن کشورهای سوسیالیستی، که سرمایه‌داری نمی‌‏توانست آن‏ها را زیر سلطهٔ خود قرار دهد، کاهش یافته است.

اما با طرح کردن مسأله، رزا لوگزامبورگ شایستگی جلب کردن توجه را به نقش استعمار در نظام سرمایه‌داری معاصر دارد. در حالی که اغلب نظریه‌پردازان انترناسیونالیسم دوم تنها به اشاره به پدیدهٔ فوق بسنده می‏‌کنند، رزا لوگزامبورگ بر لزوم آن تأکید دارد و نشان می‌‏دهد که فتح سرزمین‏‌های دارای نظام غیرسرمایه‌‏داری توسط دولت‌‏های سرمایه‌داری، این نظام را وارد مرحلهٔ نوینی می‌‏کند. ولی رزا لوگزامبورگ در همین‌جا متوقف می‏‌شود. لنین، برعکس، با بررسی همان پدیدهٔ امپریالیستی، ملاحظه می‏‌کند که استعمار نابرابری اقتصادی را میان ملت‏‌ها تشدید می‏‌کند، و بر نقشی که کشورهای زیر ستم (مستعمره و نیمه‌مستعمره) می‏‌توانند برای آزاد سازی خود در چارچوب جهانی ایفا کنند، تأکید می‌‏ورزد.

جهان‌بینی سیاه و سفید

این یکی از جنبه‏‌هایی است که شخصیت رزا لوگزامبورگ را آشکار می‏‌کند. او دارای الهامات برق‌آسا است، تم‌‏ها و مسایلی را که با وجود اساسی بودنشان هنوز بررسی نشده است، از پنهان‏‌گاه‏‌هایشان بیرون می‏‌کشد. اما اغلب اوقات مسأله‌ای را بدون در نظر گرفتن جزئیات آن، و بدون روشن کردن این‏‌که پاسخی که برای آن یافته است چگونه به‌مرحلهٔ عمل در می‏‌آید، مطرح می‌‏کند. او در حالی که تأیید می‏‌کند اساس مارکسیسم روش آن است، نمی‌‏تواند همانند مارکس یا لنین، به کمک بررسی صبورانهٔ واقعیت همواره جنبنده، همواره تازه، نظریه‌ای بیرون بکشد که بتواند این تغییرات را مد نظر قرار دهد. با خواندن آثار او، انسان از ندرت و حتی از نبود تحلیل جامعه‌شناسانه شگفت‌زده می‏‌شود.

این یک ناسازگی (پارادکس) آشکار است. در حالی که رزا لوگزامبورگ از مخالفان فرصت‌طلب خود ایراد می‏‌گیرد که تنها به واقعیت حاضر می‌‏پردازند، از برخورد با نظریه پرهیز می‏‌کنند و روش دیالکتیکی را به‌کار نمی‏‌گیرند، خود نیز به نوبهٔ خود نمی‌تواند تاکتیک جهان‏‌شمولی را که از بررسی موشکافانهٔ جنبه‏‌های نوین جامعه، تغییرات در تناسب نیروهای موجود، یا رشد اقتصادی نشأت گرفته باشد، برپا سازد. برخلاف آن‏چه که دربارهٔ لنین گفته می‌‏شد، که او حتی «صدای رویش علف را نیز می‌‏شنید»، تا حدی که به کوچک‏ترین تغییر و تناسب نیروهای سیاسی و اجتماعی موجود توجه داشت، رزا لوگزامبورگ تناسب نیروها را میان گروه‏‌های مختلف، قشرهای گوناگون مردم، تغییر و تبدیل‌‏هایی را که به‌هنگام زنده بودنش ایجاد شده بود، با موشکافی تحلیل نمی‏‌کند.

بدین‌سان می‌‏توان توضیح داد که چگونه این انقلابی‌ای که تمام زندگیش را وقف تحلیل انقلاب کرده بود هرگز شرایط مشخص گذار سرمایه‌داری به سوسیالیسم را بررسی نکرده باشد.

رزا لوگزامبورگ نویسنده‌ای است با دیدگاه‏‌های گسترده. او بیش از آن‌‏که از مشاهدهٔ واقعیت نظریه‌ای بسازد، از نظریه به نظریه می‏‌رود. او از فاکت‏‌ها آغاز نمی‏‌کند تا به اصول عمومی برسد بلکه از اصول حرکت می‏‌کند و می‏‌کوشد به آن‏ها جنبهٔ مشخص اعطا کند.

با وجودی که رزا لوگزامبورگ واژهٔ دیالکتیک را بسیار به‌کار می‌‏برد، ولی در قاموس وی این واژه بیشتر بدین معنی بود که یک فاکت را نباید جداگانه در نظر گرفت بلکه باید آن‏را در کل یک موقعیت داده شده بررسی کرد. او راهی را که از بررسی یک واقعیت کنکرت به یک نظریه، و از نظریه به پراتیک می‌‏انجامد، نشانه گذاری نمی‏‌کند. در این‏جا است که سرچشمهٔ «مکانیسم» اندیشهٔ او و گرایشش به ساده کردن بیش از حد، نمایان می‏‌شود. زیرا رزا لوگزامبورگ تناقضات نظام سرمایه‌داری را به‌مثابه تناقضات سفت و سخت و حتی تغییرناپذیر می‏‌پندارد. او یک برداشت ساده‌شده، سیاه و سفید، از جامعه سرمایه‌داری ارائه می‏‌دهد. در نظر او، جهان به دو اردوگاه سازش‌ناپذیر، یعنی پرلتاریا و بورژوازی، تقسیم شده است. در طرح‏‌های وی، سایر اقشار جامعه تقریباً ناپدید شده‌اند.

مسالهٔ اتحاد با دیگر اقشار مطرح نمی‏‌شود. پرولتاریا نیازی به متحد ندارد و نمی‏‌تواند متحدی داشته باشد. به‌جز حزب سوسیال دمکرات، دیگر احزاب تنها «یک تودهٔ ارتجاعی را تشکیل می‏‌دهند.» بنابراین، اتحاد با عناصر پیشرو بورژوازی تخیلی بیش نخواهد بود. حتی بدتر از این! به محض این‌که پرولتاریا اتحادی را با یکی از احزاب بورژوازی صورت دهد، حزب طبقه کارگر بذر سردرگمی را می‌‏پاشد؛ زیرا با این عمل خود، مرزهای طبقاتی را درهم می‏‌شکند، ماهیت رفتارش به‌همان گونه خواهد شد که حزب شریکش؛ و خصلت حزب پرولتاریایی خود را از دست می‏‌دهد. اگر رزا لوگزامبورگ صریحاً تمام سازش‌‏ها را نفی نمی‏‌کند، هیچ‌‏یک از آن‏ها هم مورد لطف و عنایت او قرار نمی‏‌گیرد. به زعم او یا همه‌چیز یا هیچ چیز.

دربارهٔ بورژوازی نیز تمایز بیشتری وجود ندارد. رزا لوگزامبورگ به پژوهش کارتل‏‌ها می‏‌پردازد ولی بررسی نمی‌‏کند که آیا منافع برخی از اقشار بورژوازی یا خرده بورژوازی می‌‏تواند در تضاد با منافع کارتل‌‏ها قرار گیرد. هنگامی که دربارهٔ کشور بلژیک پیش از سال‏‌های ۱۹۱۸ ـ ١٩١۴ می‌‏نویسد، هیچ‏‌گونه تمایزی میان لیبرال‏‌ها و مذهبیون نمی‌‏گذارد.

«لوگزامبورگیسم»

توجه به رزا لوگزامبورگ در این سال‏‌های اخیر خالی از ابهام نیست. گروه‏‌های مختلف، با اندیشه‌های سیاسی گوناگون و گاه حتی متخاصم، او را وجه‌ضمان خود قرار می‏‌دهند. اما بسیار رخ می‏‌دهد که بحث و جدل دربارهٔ نقل قول‏‌هایی صورت می‏‌گیرد که از چارچوب خود خارج شده و حتی معنای آن‏ها نیز برگردانده شده است. اما اگر این نقل قول‏‌ها دارای برد کمی باشند، نوشته‏‌های رزا لوگزامبورگ از شرایطی که موجب پیدایی آن‏ها شده اند، جدایی‌ناپذیرند.

ذکر نکردن تاریخ، نوشته‌‏های رزا لوگزامبورگ را اغلب به ضد معنای آن‌‏ها می‏‌کشاند. و این همان چیزی است که افرادی که در پی راه‌حل‏‌های جای‏گزین در آثار او هستند ـــ برخلاف راه حل‌‏هایی که لنین در عمل به‌کار بست ـــ انجام می‌‏دهند و به آن‏چه رزا لوگزامبورگ اندیشیده یا خواسته کم‏تر اهمیت می‌‏دهند تا به آن استدلال‌هایی که خود فکر می‏‌کنند در نوشته‌‏های رزا لوگزامبورگ برای اثبات نظراتشان یافته‌اند.

در یک بررسی محدود ولی اغلب مغرضانه، آثار رزا لوگزامبورگ را می‏‌توان بنیاد آن‏چه که برخی آن را به‌عنوان «لوگزامبورگیسم» نامیده‌اند، دانست. اما این فقط گردآوری اختیاری برخی از جنبه‏‌های اندیشه رزا لوگزامبورگ است که به‌علت متفاوت بودنشان با راه‌حل‌‏های ارائه داده شده از سوی لنین و ادامه دهندگان راهش برای مسائل مطرح شده، انتخاب گردیده‌اند. به‌زعم آنان، در اندیشهٔ سیاسی رزا لوگزامبورگ، «لوگزامبورگیسم» همهٔ آن چیزهای «غیربلشویک» است.

این شیوهٔ برخورد بی‌شک به ناهنجاری‏‌ها می‏‌انجامد. درست مانند نکتهٔ غیرمعقولی که رزا لوگزامبورگ را در مورد مسألهٔ دموکراسی در مقابل لنین قرار می‌‏دهند و او را به عنوان پرچم‏دار آزادی و حتی به‌عنوان طرفدار آزادی مطلق معرفی می‏‌کنند. آن‌ها با این کارشان فراموش می‏‌کنند که او در لحظاتی از لنین نیز «آمرانه‏‌تر» رفتار می‏‌کرده است، از جمله این‏‌که باید از طریق زور راه‌حل‏‌هایی را که به‌نظر او در مورد مسألهٔ ملی یا مسألهٔ دهقانی به‌سود سوسیالیسم بود، تحمیل شود، یعنی لهستان یا فنلاند نمی‏‌بایست از امپراتوری روس جدا شوند یا زمین‏‌ها نمی‌‏بایست به دهقانان واگذار می‌‏شد.

آوازهٔ دیگربارهٔ رزا لوگزامبورگ بی‌شک به ضعیف‌‏ترین بخش از تحلیل سیاسی او، یعنی گرایش او به ساده کردن، برمی‏‌گردد. ژیلبر بادیا بر این مساله تأکید می‌ورزد، دقیقاً به این خاطر که او دنیایی ساده‌انگارانه ساخته است: از یک سو بورژوازی و از دیگر سو پرولتاریا؛ از یک سو سرمایه‌داری و از سوی دیگر سوسیالیسم. بخشی از جوانان، در بی‌شکیبائی‌شان می‌‏توانند تحت تاثیر این طراحی ساده او از جهان قرار گیرند. با برداشتی این‏‌گونه از جهان، اگر از نزدیک به آن نگاه نشود، این امکان در پیش رو قرار می‏‌گیرد که واقعیت یک‏نواخت ولی خشن روزانه را نادیده انگاشت، مبارزهٔ طولانی و پرشکیبای جنبش کارگری را که خود رزا لوگزامبورگ تمام عمرش را وقف آن کرده بود، به‌فراموشی سپرد و تنها انفجار و لحظه انقلاب را مد نظر داشت. انقلابی که همانند راه‌حلی معجزه‌گونه برای تمام مشکلات بشریت است، که آن هم در روزی موعود توسط ارادهٔ گروهی نسبتاً کوچک ولی آکنده از شهامت و از خود‌گذشتگی به‌مرحلهٔ اجرا گذاشته می‏‌شود. ولی رزا لوگزامبورگ هرگز مبارزه برای سوسیالیسم را این‌چنین ارائه نداده بود، با وجودی که به‌نظر می‏‌رسد برخی از فرمول‏بندی‌‏های او، به‌ویژه اگر آن‏‌ها را از متن و چارچوب به‌کار رفته جدا کنیم، در چنین راستایی باشند.

اگر بخشی از آوازه رزا لوگزامبورگ بر بنیاد ابهامات قرار گرفته است، خود می‌‏تواند دلیل موجهی برای مطالعهٔ آثار او باشد. نه‌تنها برای جای دادن او در تاریخ، بلکه برای درک این مطلب که در زمان ما از او هنوز هم به‌عنوان یک زن قهرمان یاد می‏‌شود.

ژیلبر بادیا در بررسی زیبای خود مطلب نام‏برده را به خوبی بیان می‌‏کند. فراسوی مبارز و نظریه‌پردازی که توانسته بود در مسائل مطرح شده برای معاصران خود مهم‏ترین آن‏ها را تشخیص دهد (همان مسایلی که پس از گذشت این همه سال هنوز هم مطرح است)، شبح شخصیت یگانه‌ای پدیدار می‌‏شود که به‌یاری نمونهٔ خودش، نوعی انقلاب بدون تنگ‏نظری را ارائه می‌‏دهد که رؤیای آینده‌ای انسانی‏‌تر را برای بشریت در سر می‌‏پروراند.