دست كم مگير
اى چرخ! حال زار مرا دست كم مگير!
شب هاى بى قرار مرا دست كم مگير!
آگه نگشته يى مگر از صبر و طاقت ام؟
پس طبع برده بار مرا دست كم مگير!
هر چند خنده ها بلبم آرم از جنون!
لب خند زهر دار مرا دست كم مگير!
تا چند دست و پنجه دهم بر حوادث ات؟
اين جنگ بار بار مرا دست كم مگير!
زين جور و ناروايى تو شكوه چند كنم؟
اين قلب داغدار مرا دست كم مگير!
تا يك نفس بجان منست دشمنم تويى!
دانى! تو پس وقار مرا دست كم مگير!
سر خم نمى كنم اى دون به پاى تو!
تصميم و راهكار مرا دست كم مگير!
اى روزگار بدان! دمارم كشم ز تو!
پس صبر و انتظار مرا دست كم مگير!
با “واعظى” مپيچ! كه ديوانه گشته بس!
نفرين و خشم و عار مرا دست كم مگير!
زبير واعظى
شاعرى ها نام دارد نان نه
واعظى اين شاعرى ها نام دارد، نان نه
مشقت هاى شام تا بام دارد، نان نه
قافيه و وزن و هجا و مصرع و انديشه اش
زحمت و رنجى بسى سرسام دارد، نان نه
گر چه هر آن واژه و بيت و سرودى در قفا
رنگ به رنگ انگيزه و الهام دارد، نان نه
خامه پردازى و شاعر بودن و شاعر شدن
هوش و فهم ژرف بى اتمام دارد، نان نه
پس بيا گر نان خواهى كسب ديگر پيشه كن
كاين تكاليف عايدات خام دارد، نان نه
زبير واعظى