داستان«بعد از آیدا» نويسنده «اليزا وين» مترجم «شادي شريفيان»

سالیکه هفدهساله شدم، صدای جیرجیرکها گوش را کر میکرد، گویی بیقرارِ شروع تابستان بودند و هنوز نفهمیده بودند در فصل تابستان به سر میبریم. همهی فکر و ذکر من این بود که خواهرم آیدا دوباره پیش ما برگشته بود. قرار بود در تنسی باشد، که با دوست پسرش که بهتازگی با یکدیگر نامزد کرده بودند زندگی میکرد. من و والدینم هنوز نامزدش را ندیده بودیم. دائم در حال بحث با یکدیگر بودند و یا نزدیک بود با هم دعوا کنند، ولی آیدا میگفت اینهم بخشی از رابطهای است که دوستش دارد. از آپریل تاکنون با او صحبت نکرده بودیم، یعنی زمانی که تماس گرفت تا ببیند فارغالتحصیلی من کی است و کمی گله کند. مثلاً، اوه چقدر هوا اینجا گرم است، هنوز هیچی نشده افتضاح است، غر میزد و انگار هوای ممفیس خیلی با اینجا فرق داشت.
استخر تا سههفتهی دیگر تعطیل است و پاهای من هیچی نشده آفتابسوخته شدهاند. شهر ما پر از آدمهایی بود که من هرسال میدیدم و دلم میخواست کاری به کارشان نداشته باشم. فلفل میخوردم و به فکر فارغالتحصیلی بودم، فلفلتند، قرمز و سبز، طوریکه حتی نوکِ انگشتان دستانم و لبهایم کل روز میسوخت. منتظر استخر و کارناوال بودم چون مثل همهی شهرهای دیگری که هیچی در آنها نبود، شهر ما کارناوالی ابداع کرده بود تا غرور ملی را برانگیزد و در تاریخ باقی بماند.
روزیکه آیدا به خانه برگشت، من بین خانه و دریاچهی زیر بلندترین بلوط نشسته بودم، پشتم را با تنهی آن میخاریدم و به کارناوال نگاه میکردم. مردها و زنهای عجیب و غریب -شرکت اسپانسر آن خارج از کانزاس بود که برایم خیلی دور مینمود- کامیونهای تخلیه نشده، تودههای نور و چادر درست کرده بودند. آنها پیراهنهای آستینکوتاه پوشیده بودند و دستکش کار بدست داشتند و من به عرق تولید شده بین پوست و پارچهی لباسها فکر میکردم که چطور به سمت مچ دست شره میکرد و نزدیک آرنج بخار میشد.
بچهها هم بودند، بعضیهایشان مشغول کمک بودند و بعضی دیگر نزدیک دریاچه در حال بازی بودند. بهغیر قابل تحملترین ساعت روز نزدیک میشدیم، وقتی نسیمی هم میآمد تنها اوضاع را بدتر کرد، هوا خیلی گرم بود. تابستانها اگر زودتر میرفتی کنار دریاچه وضع بهتر بود. بوی تقریباً شیرینی میآمد و راحت میشد تصور کرد که هنوز آفتاب روی آن نتابیده. کمی دیرتر، بوی صخرهی خیس و ماهیها و خاک نمخورده میآمد. این بو باعث میشد من فکر کنم پیر شدهام، انگار قرار باشد برای همیشه در شهر زندگی کنم، انگار بخشی از دریاچه باشم.
آفتاب روی درختان میتابید که به خانه برگشتم. مادرم روی صندلی راحتی نشسته بود و پاهایش را روی میز قهوهخوری گذاشته بود و مشغول مرتب کردن مجموعه تمبرهای پستیاش بود. او دوست صمیمی کلکسیونر شهرمان بود. علاقمند بود تمبرهای خاصی را برای نامههای خاصی انتخاب کند. جانوین برای کارت تبریک تولد پدربزرگم، سری حیوانات ماقبل تاریخ برای عمویم که به عقیدهی مادرم سنش از دایناسورها هم بیشتر بود.
به من گفت: «تو حموم نیا. خواهرت میخواد دوش بگیره. بهش گفتم وسایلش رو توی اتاق تو بذاره.»
مطمئن بودم آیدا قبل از اینکه به شهر کوچک ما بازگردد به خانهی کوچکترمان در گریسلند فرار میکند. ماشینش در گاراژ بود، مدل boxy maroon. لباسهای داخل خشککن دیگر نمیچرخیدند، بهنظر میآمد لباسهای او باشند.یک تیشرت طوسیرنگ را بیرون کشیدم و جلوی صورتم گرفتم؛ حالا او هم بوی ما را میداد. بقیهی لباسهایش را در یک سبد بزرگ ریختم و به اتاقم بردم. آیدا هنوز در حمام بود، چمدان زرد ابریشمیاش با در ِ باز توی اتاق من بود و وسایلش مثل دل و رودهی آدم از آن بیرون ریخته بود.
برای شام به افتخار ورودِ آیدا سیبزمینی شیرین و مارشمالو داشتیم. یخچای به افتخار آیدا. رولت به افتخار آیدا، رولتهای یخزدهای که پدرم از فروشگاه خواربارفروشی که در آن کار میکرد آورده بود. مثل عید شکرگزاری بود منتها هوای سرد و تمیز قبل از کریسمس را حس نمیکردی. پدر و مادرم میخواستند اینطور وانمود کنند که انگار تعطیلات است تا برای آشنایانی که آیدا را میبینند بهانهای داشته باشند در جواب اینکه حدود یکسال و بلکه بیشتر از خانه دور بوده است. آیدا مستقیم از حمام سر میز ِ شام آمد. همان تیشرت طوسی رنگ را پوشیده بود و صورتش برق میزد. شام را در حین صحبت با پدر و مادر خوردیم. شکر داخل چای ریخته شده بود، کره را روی نان پخش کرده بود و در مورد غذا حرف میزدند. مادرم از آیدا پرسید: «غذا چطوره؟ دوس داری؟»
«همهچی خوبه.» تنها چیزی بود که گفت. بعد به من نگاه کرد و لبخند زد، کمی سیبزمینی شیرین روی چانهاش مالیده بود.
وقتی دارم برای عدهای غریبه داستانی در مورد خواهرم تعریف میکنم، هیچوقت نمیگویم: «او خواهر من نیست.» این یک واکنش محافظتی است، یک نوع دفاع شخصی ناخودآگاه. واقعیت این است که به او بیشتر میخورد که دختر مادر من باشد تا اینکه من دخترش باشم. من موهای صاف پدرم و چشمان لوچ او را به ارث بردهام. موهای آیدا مثل موهای مادرم مجعد است. حجم موهای آنها در رطوبت تابستان دو برابر میشود، وقتی میخندند موهایشان بالا میرود. وقتی آیدا گفت دارد به تنسی میرود، مادرم گفت بهترین کار همین است. وقتی من گفتم من هم دوست دارم بعد از اتمام دبیرستان مهاجرت کنم، به من گفت مطمئناً مدت زیادی دور از خانه دوام نخواهی آورد. هشتسال داشت، و تازه از ماجرای طولانیِ پرورشگاه راحت شده بود. مردم طوری در مورد از دست دادن دوقلوها حرف میزنند انگار یک عضو بدنشان را از دست داده باشند. بنابراین فکر میکنم با آمدن آیدا احتمالاً باید یک دست یا پا گیرم آمده باشد. ولی نمیتوانستم جاییکه به آن متعلق بود را پیدا کنم، جای هیچ زخم و بخیهای دیده نمیشد.
همان شب، اتاق من دوباره تبدیل به اتاقِ ما شد و موقع خواب پنجرهها را باز گذاشتیم. هوای بیرون ملایم و کمی گرم بود؛ تنها صدای جیرجیرکها بهگوش میرسید و نور سنجاقکها در تاریکی شب دیده میشد. منتظر بودم آیدا مثل قبل داستانهای ارواحاش را برایم تعریف کند –همهی فامیل ِ قدیمش روح بودند- یا از اتفاقاتی که در ممفیس افتاده بود، یا هرچیزی، ولی بهجای آن به پشت دراز کشید و به پنکهی در حال چرخش خیره شد.
گفتم: «خب، چه خبر؟» انگار من را صدا کرده باشد و حالا نوبت او بود که صحبت کند.
گفت: «خستهام.»
«اوه.»
«منظورم اینه که از خبرای جدید خستهم. دلم برای قدیما تنگ شده.» مطمئن نبودم من هم جزو قدیم به شمار میآیم یا جدید هستم. من هم به پنکه زل زده بودم و آنچنان هیپنوتیزم شده بودم که فکر میکردم این پنکه بیرون را هم خنک میکند. دلم میخواست بگویم دلم برایش تنگ شده است ولی قبل از آنکه کلمهای از دهانم بیرون بیاید خوابم برد. صبح که میخواستم به مدرسه بروم آیدا داشت با مادرم صبحانه را آماده میکرد. روز آخر مدرسه بود و شب اول کارناوال و آیدا میخواست برود.
«میخوام یهعالمه شکلات بخورم.» وقتی رسیدم به خانه داشت این جمله را میگفت. چمدانش را در کمد من گذاشت و لباسهایش را روی هم آن بالا گذاشت.
غروب با هم به پارک رفتیم و صف بچههای کوچکی که کلی شکلات بههمراه داشتند را دیدیم. میخواستم بدانم چرا تصمیم گرفت که برگردد ولی احساس میکردم شاید بهتر باشد فراموش کند کجاست. بجایش گفتم: «چقدر شکلات؟» و دستش را جلوی شکم صافش گرفت تا نشان دهد چقدر میخواهد چاقتر باشد. آخرهایِ شب با کارل آشنا شدیم؛ هفتهی بعد من دبیرستان را تمام کردم و ما پشت اردوی او زندگی میکردیم.
کارل لاکپشتهای مسابقهای پرورش میداد. یعنی یک چادر کنار ِ Zipper Ride بود؛ داخل آن، یک حصار کوچکِ حلقوی شکل بود که دور تا دور آن سوراخ بود و از یک تا بیست و شش شمارهگذاری شده بود. داخل حلقه، پنجعدد سطل بصورت وارونه قرار داده شده بود و داخل سطل دهعدد لاکپشت منتظر بودند. بازی به این صورت بود که باید شرط میبستیم لاکپشت اول سوی کدام دریچه میرود و وقتی کارل سطل را بر میداشت جمعیت شروع به فریاد و هیاهو میکرد. هر شرط بیست و پنجسنت آب میخورد و احتمال این بود که اگر لاکپشت بسوی شمارهای برود که انتخاب شده بود دو دلار عاید شخص شود.
اولینباری که من و آیدا مثل بقیه روی حلقه خم شده بودیم، فکر میکردیم شانس با ماست. «منکه میگم میره سمت شمارهی نوزده.» این جمله را کارل به آیدا گفت، وقتی لاکپشت تازه کمی قدم برداشته بود. موهایش را تازه از ته زده بود و موی سیاه از نو در حال رشد بود. داخل شد، کف دستش را روی سطل گذاشت و قبل از آنکه آنرا بالای سرش بگیرد به ما چشمکی زد. مسلماً ما شرط را نبرده بودیم ولی خب آنموقع اهمیت چندانی نداشت.
مدت ماندنِ ما در کارناوال طولانی و طولانیتر شد و پول بیشتری را روی لاکپشتهای کارل از دست میدادیم. آن شنبه از جشن کوچکم به خانه باز میگشتم، هنوز کلاه و شنل فارغالتحصیلی را بهتن داشتم، آیدا رفته بود و چمدانش را هم برده بود. مدت سیدقیقه در کمد نشستم و سعی کردم فضایی که اشغال کرده بود را پر کنم تا اینکه یادم آمد شاید بدون هدف رفته باشد. من سعی نکرده بودم او را به خانه بازگردانم. دوباره پیش کارل رفتم، انگار میدانستم او آنجاست. مرا دعوت نکرده بودند ولی او هم مرا بیرون نکرد.
کارل را خیلی نمیشناختم. آن زمان بهنظرم پیر میآمد، خیلی پیرتر از آیدا یا من، ولی فکر میکنم بخاطر این بود که زندگیش ریتم یکنواختی پیدا کرده بود و با آن خوشحال بود. میگفت زمانش را بین اردوگاه و کارناوال تقسیم کرده است و زمستان را در خانهی برادرش در لِنِکسا سپری میکند. حس خوابیدن روی صندلی تختخوابشوی بین سینک و یخچال کوچک را دوست داشتم. مثل این بود که در حیاط پشتی خانهات اردو زده باشی و وقتی هوا تاریک میشد حس میکردم قویتر از آنی هستم که فکر میکردم.
کارل ماشینش را نزدیک کارناوال در حاشیهی دریاچه پارک کرده بود. لاکپشتها را در استخر آبیرنگِ بچهها که پر از لجن بود نگه میداشت. شبها زمین را میکند تا برای غذایِ آنها کرم پیدا کند و ما در مورد اینکه کجا باید برویم صحبت میکردیم.
من گفتم دوست دارم هرجایی بروم تا بجز تپه و ذرت چیزهای جدیدی را ببینم. مثلاً فلوریدا. یا اقیانوس.
آیدا گفت: «ما اقیانوس رفتیم. من کلاس هفتم بودم، تو کلاس سوم. رفته بودیم Epcot و تو دوست نداشتی هیچ چیزی را امتحان کنی. تو فاز ِ فضانوردی بودی.» کارل خندید.
کارل گفت: «بهت میگم. دلتون میخواد اقیانوس رو ببینین؟ بعد اینکه این کار رو انجام دادم میریم.» سرش را برای لاکپشتها تکان داد و گفت: «اقیانوس رو میبینیم. با دلفینها شنا میکنیم و قصر شنی درست میکنیم.» یک مشت کرم توی استخر ریخت و دستهایش را روی شلوار جیناش کشید.
آن شب، کرمهای شبتاب خیلی زیاد بودند و مثل برج رادیویی خاموش و روشن میشدند. چراغهای برج گاهی با ستارهها اشتباه گرفته میشد درحالیکه کرمهای شبتاب همانطور بودند که بهنظر میرسیدند و نه چیز دیگر. کارل میگفت آنها بیشتر شبیه جرقه هستند تا شعلهی آتش. بعد از اینکه چراغهای چرخ Ferris خاموش شد، روی چمنزار نشستیم و به حلقهی لاکپشتها نگاه کردیم که به آرامی به سمت لبهی استخر میرفتند.
آیدا چند شب با من روی مبل تختخوابشو خوابید و بعد به اتاق کارل نقل مکان کرد، بخش کوچکی از ماشین سفری که بهش اتاق میگفتند. بعد وارد خانه شدم و با پدر و مادرم تلویزیون تماشا کردم. کمی ذرت درست کردم و روی زمین نزدیک مبل نشستم. مادرم وقتی که پیام های بازرگانی پخش میشد پرسید: «شما دوتا اون بیرون چه غلطی میکنین؟»
گفتم: «وارد سیرک شدیم.»
«اون که کارناواله.»
گفتم: «وارد کارناوال شدهایم. آیدا هم با اون یارو صاحب لاکپشتها زندگی میکنه.»
«هوووم. امیدوارم این فقط کار پارهوقت تابستونش باشه.» بهم نگاه کرد و بعد دوباره به صفحهی تلویزیون زل زد و پاهایش را دور پاهای پدرم حلقه کرد. آنها یکماه قبل تصمیم گرفته بودند از هم جدا بشوند و بعد موضوع را فراموش کرده بودند، همیشه همینطور بود.
روزِ بعد من و آیدا مدت طولانیای در فریسویل میچرخیدیم. جوئی، مسئول اپراتور، دوست کارل بود و قبل از اینکه برنامه شروع شود به ما اجازه داد وارد شویم. خانوادهها شامشان را زودتر در خانه میخوردند. آسمان صاف بود و خالی از ستاره و میتوانستیم کارل را کنار دریاچه ببینیم که لاکپشتها را داخل سطل میکرد و بهسمت چادرش میرفت.میتوانستیم مغازهی سختافزار فروشی پایین خیابان را ببینیم و جائیکه خوشههای کوچکِ خانه و خانهی ما، تبدیل به زمین ذرت و تپه شده بودند.
آیدا گفت: «آخر هفته کارل از اینجا میرهEureka Springs.»
مردم بیرون چادر نشسته بودند و پشهها را با کارتهایشان میراندند. گفتم: «تو هم میروی؟»
«ازم نخواست.»
«حتماً اینکارو میکنه.»
گفت: «مطمئن نیستم. بهم گفته تو Wichita یه دختر داره. زمستونها برای دیدن اون میره و بچه لاکپشتهارو بهش کادو میده.»
آیدا پرسید: «نمیدونم با اینکار حس خوبی بهش دست میده؟» میدونستم به چی فکر میکنه چون که دستهایش را دور بار حلقه کرده بود و به همهچیز نگاه میکرد.گفت: «اون رو میبینه.»
نمیدانستم. گفتم حتماً اینکار بهش حس خوبی میده.
جوئی دوباره ما را روانه کرد. یک فلفل توی جیبم بود و آنرا با نوک دندان نصف کردم انگار که یک توتفرنگی ترش و شیرین باشد. مزهاش بهنظرم خوب و ملایم بود، گزنده نبود. ساقهاش را بین انگشتانم چرخاندم تا کنده شد. وقتی دوباره به بالا رسیدیم، گذاشتم بیفتد و آنقدر نگاه کردم که لکهای بیش نبود و بعد هیچ، احتمالاً هنوز هم داشت پایینتر میرفت ولی من نمیدیدم.
شب آخری که کارل پیش ما بود برایمان غذا درست کرد. پردهها را پایین کشیده بودند و تا کرده بودند و در انبار گذاشته بودند، جایگاه بازیگران هم جدا کرده بود. همهچیز غیر از Sky Wheel بستهبندی شده و آمادهی ارسال به آرکانزاس بود. جوئی ماشین را میراند، آتش سیگارش در گرگ و میش غروب دیده میشد و در نور چراغهای برقی که دور چرخ بود درهم میآمیخت.
شام بستهای هاتداگ بود که کارل از دستفروش کش رفته بود. گفت: «حتی متوجه هم نشدند. آن ها به هر حال عمده خرید میکنند، بنابراین این بسته هفتاد و پنجسنت بیشتر آب نمیخوره واسشون.» او در شمارش واحدهای بزرگتر از یک چهارم مشکل داشت. به ما میگفت کل روز همین کار را میکند، بنابراین منطقی بود. آیدا گفت یک ساک لولهای پر از پول خرد دارد که برای اینکه جایش امن باشد آنها را در میکروفناش پنهان کرده است.
مشغول کباب کردن هاتداگها شد و بعد توی مبل راحتیاش فرو رفت. جوئی داد کشید که بهتر است برود به زنش تلفن کند، در همین حین آیدا جلو آمد تا موتور را خاموش کند. من کفشهای تنیسام را درآوردم تا برگهای درختان را از لابلای انگشتان پایم بتکانم.
کارل گفت: «آیدا از تو بزرگتر است اما گاهیوقتها فکر میکنم سعی میکند ادای تو را دربیاورد. تازگیها شبیه تو راه میرود. خیلی سعی کردهام بفهمم چه در سرش میگذرد، ولی کنار خواهرش حرفی نمیزند.»
«چرا بهمون گفتی روی عدد نوزده شرط ببندیم؟»
«خب وقتی اومدین توی چادر بهنظر میرسید سردرگم شدین.» کارل شانهاش را به شانهی من چسباند و من هوس کردم فلفل تند دیگری بخورم. در گوشم زمزمه کرد.
جوئی تقریباً توی زمین بود. برای آیدا دست تکان داد.
آیدا برگشت و کارل بلند شد که هاتداگها را پشت و رو کند. رویشان حبابهایی افتاده بود و حسابی برشته شده بودند. ساندویچمان را با سس خردلی که کارل توی فریزر پیدا کرد خوردیم.
«ادویهجاترو همیشه نگه دارین. هیچوقت هم تاریخ مصرفش نمیگذره.»
بهنظرم این حرفش کمی امیدوارکننده بود. چیزی وجود داشت که دنبالش باشم، شیشههای سس و خردل خودم و اینکه هیچوقت نصفهنیمه آنها را دور نیاندازم. کارل دریچه کبابپز را بست و ما به ذغالها خیره شدیم که از قرمز به نارنجی و سپس از سیاه به طوسی تغییر رنگ دادند.
کارل گفت: «هاتداگ خوردیم.»
«نه اینکه غذا حساب نمیشه. یه کار دیگه بکنیم. پاشیم بریم شنا کنیم.» و بازوی کارل را کشید.
گفتم: «استخر هنوز باز نشده است.»
«دریاچه که همین بغله.» آیدا به داستانهایی فکر میکرد که ما شنیده بودیم – که هوای شب چقدر خوب است، درختها قوس طاقی شکلی درست کرده بودند، تصویر نقرهای ماه روی سطح آب افتاده بود. ایستاد و تیشرتش را از سرش بیرون آورد.
«اوه نه.» کارل گفت: «من همینجا میمونم نمیخوام خیس بشم.»
آیدا شلوارک و تیشرتش را روی مبل انداخت و بهسوی دریاچه دوید.
«تو میتونی هرچقدر دلت میخواد دیوونهبازی دربیاری، ولی من باید پنجساعت دیگه بیدار بشم و تو جاده رانندگی کنم.» کارل به من نگاه کرد. «تو هم مثل خواهرت دیوونهای؟»
داشتم فکر میکردم بگویم: «اون خواهر من نیست.» ولی به جایش من هم دکمههای تیشرتم را باز کردم و دنبالش راه افتادم.
فکر میکردم میدانم خواهرم دوست دارد چطور اتفاق بیفتد. شاید اینطوری که کارل با او شنا کند و بعد او را ببوسد یا آرام توی آب راه برود و او را بهسمت خودش بکشاند و بگوید: «با من به آرکانزاس بیا.» ولی اینطور نبود. رمانتیک نبود. آیدا روی آب خم شد و خودش را در آن انداخت. منهم پشت او وارد آب شدم و سعی کردم با تند شنا کردن نیها را از اطرافم برانم که به رانهایم میخورد و کف پایم را قلقلک میداد. بدنهایمان در تاریکی خنکای آب را حس میکرد و در آن ناپدید میشد.
کارل گفت: «خب؟»
«عالیه. باید بیای ببینی.» آیدا شروع کرد به شنای پروانه و من پاهایم را عقب و جلو میبردم تا ماهیها را از خودم دور کنم. کارل نزدیک ساحل به تماشای ما ایستاده بود ولی داخل آب نمیآمد.
گفتم: «آیدا!» ولی کمی قبلتر از من دور شده بود. روی پشتش دراز کشیده بود و به سوی سرچشمه میرفت.
گفتم: «شببخیر!» ولی فقط پاهایش را محکم تکان داد و سریعتر شنا کرد و از ما دورتر شد. پارک کاملا ً تاریک بود، حتی جان و چرخدستیاش هم رفته بودند. آن شب ماهِ می دوبار بیدار شدم: یکبار زمانیکه آیدا زیر پتو خزید و بعد برای اینکه کارل را ته خیابان ببینم. صبح، با کارناوال از آنجا رفته بودیم.
در هفدهسالگی احساس پیری میکردم چون میتوانستم کل شهرمان را با یک قلم روی دستمال کاغذی بکشم، نه فقط خیابانها را بلکه آدمهاییکه در آنها زندگی میکردند را هم میتوانستم بکشم و نه تنها اسم و زندگیشان را میتوانستم شرح دهم بلکه سابقهی آنها، مریضیهایی که داشتند، درد مفاصل پیرها و اینکه کدام تهریش روی گونهاش را نزده است را میتوانستم نام ببرم. کارل هنوز در نقشه وارد نشده بود، و از من میخواست که اقیانوس را ببینم. بعد از اینکه ازدواج کردیم تنها به اوکلاهاما رفته بودیم -البته والهای آبی Catoosa را به من نشان داده بود. این مرد که حالا فوت کرده است کل زندگیش برای دیگران سورپرایز بود.یک تصویر از من و کارل هست که زیر یکی از علائم ورودی ایستادهایم و دو وال بالای سر ما همدیگر را میبوسند. قرار بود ما هم یکدیگر را ببوسیم ولی چیزی آن دورها حواس مرا پرت کرده بود یا شاید هم آن توریست خیلی دیر از ما عکس گرفته بود چون من سرم را برگردانده بودم و موهایم صورتم را پوشانده بود. آیا من هم مثل وال لبخند میزدم؟ هروقت کسی از من این سوال را میپرسد شانههایم را بالا میاندازم.
حالا ما یک دختر داریم و من برای دخترم همهکاری میکنم. برای اینکه او را نزدیک خودم نگه دارم. او موهایش را میجود، عین آیدا و برای من لاکپشتهایی که در جنگل پیدا میکند را به خانه میآورد. یک وقتی آنها را در یک جعبهی مقوایی نگه میداشتیم. من و دخترم برای لاکپشتها دنبال کرم میگشتیم، سنجاقکهای چاق را نگه میداشتیم، ولی به هر حال مرد. حالا به لاکپشتها کاهو میدهد و ما لاک آنها را با لاک ناخن طراحی میکنیم و بعد میگذاریم بروند. او دستخط ناخوانایی دارد و من همیشه یک عدد را برای خوششانسی اضافه میکنم. به او میگویم این عدد دادن باید جوری باشد که بتوانیم آنرا دنبال کنیم تا اگر زمانی دوباره پیش ما برگشتند آنها را تشخیص دهیم.
ادویهجات زیادی داریم که تاریخ مصرف آنها گذشته ولی ما هنوز از آنها استفاده میکنیم. به کلورادو نقل مکان کردیم که باران سردی میبارد و هیچوقت هوا شرجی نیست.
شاید دلیل اینکه هنوز دارم این داستان را تعریف میکنم این باشد که دوست دارم به عقب بازگردم و چیزی بگویم که آیدا را قانع کنم. |
شاید دلیل اینکه هنوز دارم این داستان را تعریف میکنم این باشد که دوست دارم به عقب بازگردم و چیزی بگویم که آیدا را قانع کنم. ولی میترسم خواستهام خودخواهانه باشد. اگر من و آیدا همدیگر را ترک کرده بودیم چه میشد؟ میخواهم بدانم. من بدون شوهر، بدون فرزند، دورنمای زندگی من آشناتر بود.
از آنزمان که کارناوال به اینجا آمد خیلی گذشته است، من و آیدا در دریاچه شنا میکردیم و از تاریکی و آب لذت میبردیم. من باز هم باردارم، خودم را تصور میکنم که شکمم پر از شکلات است و دائم بزرگتر میشود. چند هفته مریضی و حالت تهوع خواهم داشت. آیدا را تصور میکنم که قدم به بیرون میگذارد و من شاید اینکار را بکنم: از خانه بیرون میآیم و با او به هر جایی میروم، دستم را به سوی همهی کوهها میگیرم و به او میگویم که از قلهها تقریباً میتواند ببیند ما کجا زندگی میکردهایم. با او شوخی میکنم که زیباتر از عکسی است که مادرم برای سالروزش انتخاب کرده بود، همان عکسی که توی پاکت به دستم رسید و روی آن مهر خورده بود «عشق، عشق، آیداهو.» هنوز هم به پستچی 16 سنت بدهکارم، شاید هم دیگر مرا بهخاطر آن مبلغ بخشیده باشد. به آیدا نمیگویم که هفتهها به آن زل زده بودم و سعی میکردم آن زن مسن و جاافتادهی داخل عکس را به جای او بگذارم. نمیگویم که زمینهایمان حالا تبدیل به بزرگراه شدهاند و مزرعهها را متروک کردهاند – و دیگر نمیتوانیم به گذشته بازگردیم. ■