خزان زندگانی

دوچشمان خمارش یادم آید
نگاه معنی دارش یادم آید
اگرچندی سوالم درخفا بود
جوابِ آشکارش یادم آید
نگارم بودچون درختی استوار
شاخه ای میوه بارش یادم آید
چه گیسویی پریشان داشت دلبر
که جَعد موی تارش یادم آید
به لب هایش چه لبخندها دیدم
چهره ای گل عذارش یادم آید
چوبلبل درقفس فریاد میکرد
صدای موج دارش یادم آید
گُلماندرخزانزندگانیست
بوستانوبهارشیادمآید
مسعود حداد
11نومبر 2014
نادان
نشناختم خویش را،ازخویش گریزانم
آمده بودم ازهیچ، بسوی هیچ روانم
فهم من از زندگی،نادانی و لاادریست
معنی بیانم را ، خود نیز نمی دانم
هرچه بگوید ناصح، برنمیگردم ازره
چه دربهشت برندم، یا دوزخ بسوزانم
پرسیدمش ازساقی،علت ترک مغان
گفتا درآنجا پیرش،می فروشد ارزانم
گفتم زچه ازمسجد،روکردی به میخانه
گفتا درآنجا واعظ ،سوزد دین وایمانم
بَهرِشناخت هستی،عمری به سردویدم
در انتهای هستی، دانستم که نادانم
مسعود حداد
12نومبر 2014