جستاری در مورد تفکر سیاسی و علم سیاست
نویسنده: مهرالدین مشید
پیش از وارد شدن به تعریف سیاست و بررسی علم سیاست، به تاریخچه پیدایش تفکر سیاسی و علم سیاست اشاره می کنم. تفکر سیاسی در عهد باستان از یونان آغاز شد و بیش از دو هزار و پانصد سال قدامت دارد. اما علم سیاست؛ از قدامت تاریخی زیادی برخوردار نیست. علم سیاست به عنوان یک رشته آموزشی عالی، تا حدی نو است و طی صد سال گذشته رشد یافته است. در گذشته مردم به امور عمومی نقشی نداشتند و مانند امروز به سیاست و نظریه پردازی سیاسی نیز چندان نمی پرداختند. سیاست در اختیار شهریاران، سیاستمداران و فیلسوفان قرار داشت. با پیدایش دمکراسی نو و ناسیونالیسم، سیاست از انحصار شهریاران، فیلسوفان بیرون و سیاست به عنوان یک امر همگانی تبدیل شد. از سویی هم گسترش آموزش و پرورش نیز به رشد فزایندۀ آگاهی سیاسی مردم کمک کرد و از این رهگذر مردم روز به روز بیشتر در جریانهای سیاسی شرکت کردند. احزاب و نهادهای سیاسی از نظر کمی، رشد قابل ملاحظه ی یافتند. گروه های سازمان یافته و احزاب سیاسی هر کدام در تلاش افتادند تا بر جریانها و فعالیت های سیاسی در جامعه اثر گذار باشند.
قدیمی ترین فلاسفه که به سیاست پرداخته اند، افلاطون و ارسطو هستند که یکی در کتاب جمهور ودیگری در کتاب سیاست، از آن سخن گفته اند. افلاطون در کتاب جمهور، در پی یک سیاست ایده آل است و از مدینۀ فاضله یا شهر آرمانی و از حکومت نخبگان سخن می گوید. ارسطو در سیاست به بررسی و مسائل پدیدههای سیاسی میپردازد و همان تعریف افلاطون را از سیاست دارد. مورنیست دوبورژه، جوهر سیاست را چند وجهی بودن آن می داند و آن را به تصویر ژائوس به مثابۀ مظهر واقعی قدرت، تشبیه می کند. ژائوس دارای دو چهره یا دو سراست که یکی به روبرو و دیگری در جهت مخالف آن، یعنی به پشت سر نگاه میکند. اعتقاد بر این است که این دو سر به آینده و گذشته مینگرند.[۱] وی سیاست را پیكار میان افراد و گروهها می داند که برای رسیدن به قدرت و از سویی هم برای تحقق نظم اجتماعی برای همه افراد، تلاش می کنند.
اندیشمندان مسلمان سیاست را هدایت انسان به سوی خدا و اجرای احکام الهی می دانند، سیاست از این وجه درواقع تشكیل حكومت است كه فقۀ اسلامی در آن جنبۀ اجرایی پیدا کند. چنانکه ابونصر فارابی سیاست را هدایت خلق بهسوی خالق در مدینه فاضله تلقی می کند که بوسیلۀ رهبر ایده آل رهبری می شود. ابوحامد غزالی سیاست را مصلحت مردمان عنوان کرده که ایشان را به راۀ راست در دنیان و آخرت رهنمون شود. فقهای مسلمان سیاست را به فعلیت رسیدن احکام الهی در جامعۀ اسلامی تعریف کرده اند تا مسلمانان را به کمال مطلوب که همانا رضای خداوند است، برساند.
خواجه نظامالملک: “سیاست را آیین حکومتداری.”؛ ابونصر فارابی (معلم ثانی) : رابطه فرماندهی و فرمانبری و خدمات حکومت خوب را سیاست میداند؛ عبدالرحمان کواکبی: در کتاب “طبیعت استبداد” روش اداره عقلانی و باحکمت جامعه را سیاست میداند؛ میرزاملکم خان: دولت را در عالم حکمرانی سیاست و سیاست را حکم و تنبیه خوانده است و سیاست از نظر وی حکومت کردن و فرمان دادن است نه همة فرمانها و احکام، بلکه فرمانهایی که منشأ آن دولت است؛ داکتر شریعتی: در کتاب “تاریخ ادیان”، سیاست را عبارت از خودآگاهی انسان نسبت به محیط، جامعه، سرنوشت و زندگی مشترک خود و جامعهای که در آن زندگی میکند و به آن وابسته است، میداند؛ اما شماری متفکران مسلمان مانند، باقر صدر سیاست را فشردۀ عقیده می داند و در کتاب مشهورش تحت نام “فلسفۀ ما” در این مورد بحث گسترده ای دارد. بسیاری از اندیشمندان مسلمان مانند، سیدقطب، مودودی، بنا، که بیشتر حکومت در اسلام را یک اصل درون دینی می پندارند، مخالف سیکولریزم یعنی مخالف جدایی دین از سیاست اند، به نحوی نظر صدر را تایید می کنند؛ اما آن عده دانشمندان مسلمان که حکومت را پدیدۀ نه درون دینی، بل بیرون دینی و مدنی می دانند و بدین باور اند که مسلمانان در هر برهه ای از تاریخ با استفاده از تجارب بشری در روشنایی پیشرفت های شگفت انگیز انسان در عرصه های گوناگون علمی، فلسفی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ناگزیر به ساختن حکومتی اند که با تامین عدالت اجتماعی در همه عرصه ها، فلاح و رستگاری انسان را در دنیا و آخرت فراهم آورد. هرچند سیکولریزم در غرب ارتباط خویش را با ماورای طبیعت و هم حیات پس از مرگ بریده است و توجۀ خود را منحصر به این جهان کرده است و بدین باور است که بر طبق زندگی و حیات این دنیا برنامۀ خویش را سامان میدهد. این سکولاریزاسیون در غرب پس از رونسانس و عقب زدن دین مسیحی بوجود آمده است.
شماری متفکران مسلمان مانند داکتر سروش معنای دیگری از قول مورخان برای سکولاریسم تعریف میکند که سکولاریسم به معنای نفی دخالت روحانیت در امور حکومت است که آن را لزوما به معنای نفی دخالت دین در امور نمیداند. معنای دیگری که برای سکولاریسم در نظر گرفته، سکولاریسم سیاسی به معنای جدا کردن دین از حکومت و البته نه دین از سیاست میباشد. وی در نهایت با تایید سکولاریسم فلسفی، بدین باور است که نباید پدیده های جهان بر اساس مفاهیم و اموزش های دین تبیین نشود. آقای سروش به دو نوع سکولاریسم در غرب اشاره میکند. نوع اول سکولاریسم مخاصم و مهاجم است که نمونه بارز آن را در فرانسه میتوان دید که در صدد سکولاریزه کردن جامعه است و تظاهرات دینی را اساسا برنمیتابد، و نوع دوم سکولاریسم معتدل و بیطرف است مانند آنچه در ایالات متحده آمریکا میگذرد که امور جامعه را تا حدی تحمل میکند. هرچند سروش سکولاریسم را محصول مبارزات مردم در برابر کلیسا تلقی می کند و اما شماری دانشمندان ریشۀ سکولاریسم را در یونان باستان بررسی کرده اند. آقای سروش با اشاره به تفکیک سه نوع دینداری چون؛ دینداری عوامانه یا دینداری معیشتاندیش، دینداری معرفتاندیش و دینداری تجربتاندیش، از قول مورخان نقل میکند که سکولاریسم در ابتدا معنای سادهای داشته است که عبارت بود از ترک زهد. وی با مقایسه میان غزالی و حافظ در گفتمان عرفانی حافظ را فردی سکولار (دنیاگرا) ـ در برابر غزالی (به عنوان شخصیتی آنتی سکولار) ـ میانگارد. در نگاه وی غزالی مروج زهد بود و اساسا بر این اعتقاد بود که هر نوع بهرهبرداری، برخورداری و کامجویی در این جهان، در آن جهان تاوانی دارد؛ به این ترتیب هر چه اینجا بیشتر برداشت کنی، آنجا نصیب کمتری خواهی داشت. اما در مورد حافظ میگوید: حافظ حقیقتا اهل کامجویی از این جهان بود و سرتا پای او گواه همین مسئله است و در این باب هم رودربایستی و تعارفی ندارد؛ اما شماری می گویند که در تفکر عرفانی چه عرفان غزالی و چه عرفان حافظ، عشق را که همواره قرین درد و رنج و نه کامجویی است، نمیتوان از زهد جدا کرد. آدمی با عشقی که برای او حاصل میگردد ناگزیر زاهد میشود و در این بین تفاوتی نمیکند که متعلق عشق او پدیدهای خاکی باشد یا آسمانی. از پیامدهای عشق، گریز و زهد از غیر معشوق است وگرنه باید در اصل انعقاد عشق تردید روا داشت.(۱)
علم سیاست، علمی است که به تحلیل، ارزیابی و بررسی جنبه های سیاسی پدیده های اجتماعی می پردازد. علم سیاست هر پدیدهی اجتماعی را که به وقوع می پیوندد از نظر سیاسی مورد تحلیل و بررسی قرار می دهد. نیکلا ماکیاولی، سیاست را به معنی هر نوع تلاش، تدبیر، فن، حیله، نیرنگ و فریب برای کسب قدرت و حفظ آن می داند. ماکیاولی یک دانشمندان واقع گرا است. او بر مبنای واقعیت های موجود در جامعهی خودش از سیاست تعریف ارائه کرده است. این دانشمند ایتالیائی می بیند که سیاستمداران جامعه اش برای رسیدن به قدرت و حفظ آن از هر نوع تلاش کار می گیرد در مواردی هم دست به فریب، نیرنگ و حیله می زند و برای حکومت شونده گان نیز دروغ می گویند به همین خاطر از سیاست اینگونه تعریف کرده است. ماکیاولی دو اثر مشهور دارد به نامهای شهریار و گفتارها. او در رسالهی گفتارهای خود به دمکراسی تکیه می کند و آنرا یکی از نیازمندیهای حیاتی جامعۀ انسانی می پندارد.
ماکیاول در واقع بنیانگذار علم سیاسی در غرب است. وی با نوشتن کتاب” شهریار” جهان سیاست را در غرب دگرگون کرد. ماکیاولیسم عبارت است از مجموعه اصول و روشهای دستوری که نیکولو ماکیاولی سیاستمدار و فیلسوف ایتالیایی (۱۴۶۹-۱۵۲۷) برای زمامداری و حکومت بر مردم ارائه داد. وی در کتاب خود شهریار، هدف عمل سیاسی را دستیابی به قدرت میداند و بنابراین، آن را محدود به هیچ حکم اخلاقی نمیداند و در نتیجه به کار بردن هرچیزی را در سیاست برای پیشبرد اهداف مجاز میشمارد و بدین گونه سیاست را به کلی از اخلاق جدا میداند. وی معتقد است، زمامدار اگر بخواهد باقی بماند و موفق باشد نباید از شرارت و اعمال خشونتآمیز بترسد. زیرا بدون شرارت، حفظ دولت ممکن نیست. حکومت برای نیل به قدرت، ازدیاد و حفظ و بقای آن مجاز است به هر عملی از قبیل کشتار، خیانت، ترور، تقلب و … دست بزند و هرگونه شیوهای حتی منافی اخلاق و شرف و عدالت را برای رسیدن به هدفش روا میدارد. این مکتب بر این باور است که رجال سیاسی باید به گونۀ کامل واقعبین و مادی و جدی باشند. آنگونه سختگیر باشند که اگر تکالیف دینی، اخلاقی و احساسات سد راه آنان شود؛ از آنها صرفنظر کرده و هدفی جز رسیدن به مقصود نداشته باشند. وی اساس اخلاقیات را واژگون کرد. یگانه شعار سیاسی او این بود که شاه فوق تمام قیود و الزامات مردم عادیست.
در قرن شانزدهم افکار ماکیاول آنقدر بار منفی داشت که برای رها ساختن دنیا از وسوسه های افکار ماکیاولی، تصویر وی را آتش می زدند. آثار ماکیاولی، برای اعقابش تا به این اندازه وسوسه انگیز بوده است که پادشاهی- مانند فردریش پروسی- ناگزیر می شود تا کتابی به نام « ضد ماکیاولی» بنویسد؟ ماکیاول در اصل یکی از بزرگترین بناهای تفکر سیاسی در غرب است، زیرا ماکیاولی از نخستین کسانی است که تفکر جدید سیاسی را در غرب پایه گذاری کرد. موضوع تفکر او طوری طرح شده است که اساس گذار یک نظام سیاسی بر مبنای اصل « قدرت دولت» است. وی چهارچوب لازم را برای فرمول بندی مسأله سیاست- به عنوان قلمرو اعمال قدرت- به دست داده و به این ترتیب به ” مسأله پایه ریزی دولت” پاسخی عملی می دهد.
اما شماری بدین باور اند که ” ماکیاولیسم” به معنای مجموعه آراء و عقاید و افکار ماکیاولی نیست. زیرا ماکیاولی هیچکاه ” ماکیاولی گرا” به معنای رایج آن نبوده است؛ زیرا ” ماکیاولی گرایی یعنی: پیوند زدن بی اعتنایی به اصول اخلاقی با سیاست” تلقی شده است. در حالیکه ماکیاولی به ارزش های اخلاقی پایدار بود وهیچ گاه از برسری اخلاق انسانها (خواه رعیت و خواه پادشاه) از راه تجزیه و تحلیل اعمال اجتماعی آنان، باز نایستاد. از این گذشته، اگر نزد ماکیاولی سیاست، تصویری غیر اخلاقی دارد به این سبب است که سیاست دارای ماهیتی است غیر مقدس. در واقع ماکیاولی بر اساس استنباطی که از سیاست دارد، برای فراهم آْوردن شرایط تحکیم دولت،هر کاری را مجاز می داند و به همین سبب سیاست را از هر گونه جنبه تقدس عاری می شمارد. به سخن دیگر، ماکیاولی، با کنار گذاردن هر گونه آرمانی که بر کارآیی اعمال قدرت خدشه وارد آورد، سیاست را بر اساس اخلاق سودمندگرایی از نو بنا می نهد. بنابر این او، با رها ساختن خود از تعصبات گذشته پرسش سیاسی نوی را بر پایه بینش اخلاقی نوتری طرح می کند.(۲)
باور های گوناگون در مورد افکار ماکیاولی سبب شده تا در میان اندیشمندان علم سیاست، دربارة اندیشة سیاسی ماکیاولی (ماکیاولیسم) و ارتباط آن با شخصیت واقعی وی، اتفاق نظر وجود نداشته باشد. عدهای ماکیاولی را طرفدار میلیتاریسم، اقتدارگرایی، پراگماتیسم و … دانستهاند و عدهای نیز او را واقعگرا، مصلحتاندیش، طرفدار خیر عمومی و … برشمردهاند.
شماری ها کوشیده اند که اثرگذاری افکار ماکیاولی، با تأکید بر دو کتاب شهریار و نبرد من، بر یکی از مکتبهای توتالیتاریستی سدة بیستم، یعنی فاشیسم، مشخص شود. این داوری شماری متفکران را واداشته تا در مورد افکار و آرای ماکیاولی تحقیق کنند که “آیا مبانی و اصول فاشیسم ریشه در مکتب ماکیاولیسم دارد؟”. با توجه به این پرسش شماری بدین باور اند که : “مفاهیم نظری ماکیاولیسم گرچه بهصراحت زمینهساز مبانی و اصول مکتب فاشیسم نبوده است، اما نشانههایی از اثرگذاری اندیشة ماکیاولی بر این مکتب را میتوان یافت». چنانکه نتایج تحقیق از نوع توصیفی – تحلیلی نشان داده که امکان بازگشت به “افسانه” در حوزة سیاست در عصر حاضر که ریشه در تاریخ اندیشههای سیاسی گذشته دارد، منتفی نیست.(۳)
مضاف بر آن، سیاست پدیده ای است که دانش، عمل و شخصیت سه پایه آنرا تشکیل میدهد. ممکن است دانش سیاسی شامل پرنسیب های معیینی باشد؛ اما عمل سیاسی از ظرفیت عقلانی، تجربه، اخلاق، شرایط اجتماعی، وابسته گی طبقاتی، منافع، اهداف و حتا علایق سیاستمداران متأثر می شود. بنا بر این شخصیت سیاستگران نقش بسیار عمده در کارکرد های سیاسی و نتایج آنها دارد. از همین رو است که کانت هنر حکومتداری و تعلیم و تربیه از همه دشوار تر می داند و می گوید:«هنر تعلیم و تربیه و حکومتداری در بین تمامی ابداعات بشری از همه دشوارتر است». وی جوهرۀ آدمی را تعلیم و تربیه می داند و بیان داشته است که بشر تنها با تعلیم و تربیه، آدم تواند شد و آدمی چیزی جز آنچه تربیت از او می سازد، نیست. براین اساس، نظریه پردازان و دانشمندان زیادی در باره تعلیم و تربیه و پیوند آن به حکومتداری و سیاست به بحث و بررسی پرداخته و جنبه های متفاوت این پدیده را مورد مطالعه قرار داده اند.
پل ژانت، محقق و متفکر فرانسوی، علم سیاست را بخشی از علوم اجتماعی می داند که درباره بنیادهای دولت و اصول حکومت بحث می کند. بر بنیاد باورهای این متفکر فرانسوی، علم سیاست با حکومت مرتبط است و سر و کار سیاست با حکومت می باشد؛ سجویک، یکی دیگر از دانشمندان علوم سیاسی، بر این باور است که علم سیاست، جامعه های دارای حکومت را بررسی می کند. وی می گوید، این نکته را نباید فراموش کرد که عنصر تعیین و اجرای سیاست، قدرت است و شناخت آن وظیفه ی اصلی و اولیه علم سیاست می باشد. قدرت هسته و مرکز ثقل سیاست را تشکیل می دهد و همه ی کشاکش ها در زندگی سیاسی برای رسیدن به قدرت سیاسی است.
نولی، یکی از دانشمندان سیاسی، سیاست را هنر استفاده از امکانات خوانده. وی می افزاید که اغلب برای فعالان سیاسی ممکن نیست که به همه اهداف خود برسند بنا بر این باید بلند پروازی ها را با قدرت خود متناسب کنند. از این رو هیچ کس بیش از قدرت و یا امکانات خود نمی توانند در سیاست اعمال نفوذ کنند و تاثیر گذارد؛ هارولد لاسکی، می گوید سیاست یعنی دانستن اینکه چه کسی می برد، چه می برد، چه موقع می برد، چگونه می برد، و کجا می برد؟ دیوید استون، سیاست را عبارت از توزیع و تخصیص اقتدارگرایانه ارزشها در جامعه می داند. با این همه تعریف فراگیر از سیاست عبارت است از “رهبری صلح آمیز یا غیر صلح آمیز روابط میان افراد، گروه ها، احزاب، و کارهای حکومتی در داخل یک کشور و روابط میان یک دولت با دولت های دیگر در عرصه ی جهانی است.”
دانشمندان در مورد سیاست تعریف هایی چون؛ “هنر استفاده از امکانات”، ” مبارزه برای قدرت”، ” توزیع آمرانۀ ارزش ها”، “”علم قدرت و هنر اداره حکومت” و این که ” چه کسی می برد، چه می برد، چه موقع می برد، چگونه می برد؟ و چرا میرد؟” ارایه کرده اند. چنانکه داکتر بشیریه می گوید:”سیاست به مفهوم عمل اخذ تصمیم و اجرای آن برای کل جامعه است.”؛ مک آیور: در کتاب “جامعه و حکومت” نوشته: علمی است که به ما میآموزد چه کسی میبرد؟ چی میبرد؟ کجا میبرد؟ چگونه میبرد؟ و چرا میبرد؟؛ موریس دوورژه: در کتاب “اصول علم سیاست” هسته اصلی سیاست را قدرت میداند؛ ریمون آرون، سیاست را تصمیمگیری در مورد رویدادهای ناهمگون در جامعه خوانده و سیاست را قدرت و توانایی برگزیدن میان گزینشهای بسیار متفاوت میداند؛ کایتانو موسکا، ” سیاست را حکومت کردن بر انسانه ها دانسته و از فرمانروایان و فرمان برداران بحث می کند و سیاست “حکومت کردن بر انسانها”کایتانو موسکا در طبقۀ حاکم و آستین رانی در حکومت بر انسانها، درمورد رابطۀ کسانی که حکومت می کنند و کسانی که بر آن ها حکومت می شود، میان فرمانروا و فرمان بردار بحث می کند و استدلال می نمایند که این رابطه مرکز زندگی سیاسی است.
دانشمندان می گویند، از آنجا که علم از روابط پایدار بین پدیدهها و همچنین علت و معلولی بین آنها بحث میکند. با چنین تعریفی به نظر میرسد سیاست علم است و با چنین نگرشی علمی کردن سیاست همچون علوم طبیعی در قرن 19 و 20 صورت پذیرفت که سابقه تلاش برای تأسیس علم سیاست به مکتب اثباتگرایی اگوست کنت در قرن 19 بازمیگردد. (۴) به عبارت دیگر علم مجموعه ی از آگاهی، فهم و دانشی است که روابط میان علت و معلول را بیان می کند. برای روشن شدن بحث در این مورد به چهارعلت خطی و دوری، علت عینی و ذهنی، علت دور و نزدیک و علت لازم و کافی اشاره رفته است. علت خطی آن است که یکبار اتفاق افتاده و دیگر به وقوع نمی پیوندد. اما علت دوری آن است که ممکن است چندین بار اتفاق بیفتد. به همین گونه علت دور و نزدیک و علت لازم و کافی هم گاهی اتفاق می افتد. (۵)
علم سیاست به تحلیل و بررسی جنبه های سیاسی پدیده های اجتماعی نظر دارد. تحلیل سیاسی به انسان کمک می کند تا جهانی را که در آن زندگی می کند بهتر بشناسد و از میان رشته های گوناگون پیش روی خویش بهترین را برگزیند تا به تغییرات کوچک و بزرگ و موثری دست یابد که هر کدام یکی از جنبه های لا ینفک زندگی می باشند. مر کز ثقل تحلیل و بررسی علم سیاست دولت است. نظر عدۀ دیگر آن است که علم سیاست با حکومت سرو کار دارد . اگر گروه سوم تلفیقی از این دو نظریه را می پذیرند، مانند پل ژانت، متفکر و محقق فرانسوی، که می گوید علم سیاست آن بخشی از علوم اجتماعی است که دربارۀ بنیادهای دولت و اصول حکومت بحث و بررسی می کند.
در نظر سنّتی ، اغلب گفته شده که بررسی دولت در بر گیرندۀ حکومت هم هست، زیرا دولت بنا به مقاصد عملی از راه ارگان های حکومت عمل می کند. هارولد لاسکی گفته است؛ “…بنا به مقاصد ادارۀ عملی کارها ، دولت همان حکومت است.» اما از برخی جهات، واژه ی حکومت فراگیر تر است. “حکومت” اگر در معنی وسیع به کار رود، به اندیشه ی بنیادی کنترل و اطاعت متکی است ، پدیده ای است که با جامعۀ انسانی توسعه یافته است. به عقیده ی سجویک، علم سیاست ” کشور های دارای حکومت را بررسی می کند، یعنی جامعه هایی را که اعضای آن ، دست کم در مسایل معینی ، به اطاعت از دستورات برخی از افراد یا مجموعه ای از افراد که بخشی از جامعه اند، خو گرفته باشند .” این تعریف عرصۀ علم سیاست را گسترده می کند و آن را از دولت هم فراتر می برد.(۶)
دانشمندان هدف علم سیاست را شناخت قدرت و نحوۀ توزیع آن چه بالفعل و چه بالقوه عنوان کرده اند در نحوۀ توزیع تضاد ها قابل شناسایی اند. زور، سلطه و تزویر و حیله گری از انواع قدرت اند که پایه های قانونی آن مشروع و نامشروع است. قدرت مشروع یا اقتدار سه گونه، قانونی، سنتی و کاریزما است. اقتدار:یعنی پذیرش قدرت با رضایت. چنانکه رابرت دال قدرت مشروع را همان اقتدار میداند. مارکس وبر منابع اقتدار را سنتی، قانونی عقلانی و کاریزماتیک میداند؛ اما از نظر فردریک قدرت مشروعیت خود را از دین، فلسفه و نگاۀ حقوق، سنت و تجربه می گیرد. دیوید ای ستون به مشروعیت ایده ئولوژیک، ساختاری ( ساختاربه جامعه مشروعیت می دهد) و شخصی ( حاکمیت شخص بر اساس مهارت ها ) باورمند است. ویژه گی های قدرت هم عبارت اند از قدرت مشارکت در تصمیم گیری، توانایی تحمیل اراده و رابطه بین صاحبان قدرت و تابعان قدرت است.
دانشمندان علم سیاست در طول تاریخ همیشه به دنبال مطالعه از طریق مشاهدهٔ رفتار نخبگان سیاسی، نهادها و افراد یا گروهها بودهاند تا بتوانند الگوهای کلی مناسبی را که بتوان نظریههای سیاسی را بر روی آنها استوار کرد، ارائه دهند. زیرا علم سیاست همانند تمام شاخههای علوم اجتماعی، با دشواریهای مشاهده اعمال و رفتارهای انسانی رو به روست، چرا که رفتار انسانی تنوع و گوناگونی فراوانی دارد و انسانهای متفاوت در موقعیتهای مشابه دست به انتخابهای متمایزی میزنند. بر رغم این دشواریها، علم سیاست معاصر توسط روشهای متعدد و رویکردهای نظری گوناگون پیشرفت و توسعه یافتهاست.[۱۱] اما باز هم بر خلاف رسانههای ملی، دانشمندان علوم سیاسی در صدد تحلیل و بررسی یک موضوع در طولانی مدت هستند و دربارهٔ رخدادهای حال حاضر به تحلیلهای عمیق و ارائهٔ نظریههای جدید نمیپردازند. حضور علم سیاست به عنوان یک رشتهٔ دانشگاهی توسط دانشگاههای مشخصی که این رشته را در نظام آموزشی خود با همین عنوان جای دادند، به اواخر قرن نوزدهم بازمیگردد. یعنی آن گونه که اندیشمندانی در این رشته تربیت شوند و تا دورهٔ دکترا بتوانند به ادامهٔ تحصیل بپردازند. در این میان تاریخچهٔ غنی سیاست هم به دانشگاهی شدن و تدوین واحدهای درسی آن کمک کرد و باعث شد تا رویکردهای متنوعی در تدریس این رشتهٔ جدید التأسیس ایجاد شود.
علم سیاست مدرن بخشی از علوم اجتماعی است که با مطالعهٔ دولت، حکومت و سیاست در ارتباط است. اندیش مندان سیاسی خود را درگیر در شناسایی ارتباطات اساسی میان شرایط و تحولات سیاسی میبینند و از طریق این کار سعی در ساختن اصولی اساسی برای منظم کردن علم سیاست و پیشبینی کارهای سیاسی در جای جای دنیا دارند.[۲] علم سیاست با رشتههای دیگر هم تداخل دارد؛ ازجمله، اقتصاد، حقوق، روانشناسی، تاریخ، مردمشناسی، حقوق اداری، سیاست عمومی، سیاست ملی، ارتباطات بینالملل، سیاست تطبیقی، جامعهشناسی، مؤسسات سیاسی و نظریههای سیاسی. گرچه قرن نوزدهم را زمان تدوین تمام شاخههای علوم اجتماعی میدانند، اما علم سیاست ریشههایی در دوران باستان دارد؛ در واقع، این علم تقریباً ۲۵۰۰ سال پیش توسط کارهای افلاطون و ارسطو سازمان یافت.[۳]
علم سیاست معمولاً خود به چند زیر شاخه و گرایش متمایز تقسیم میشود که در مجموع این علم را تشکیل میدهند. چنانکه بعضی از دانشکدههای علم سیاست نیز همچنین از متدلوژیهای گوناگونی استفاده میکنند و بعضاً رشتههای مختلف دیگری را به این زیر شاخههایی چون؛ سیاست تطبیقی، شامل مطالعات منطقهای، روابط بینالملل، فلسفه و اندیشه سیاسی و ادارهٔ عمومی اضافه کردهاند و زیر شاخههای جزئیتری را شکل دادهاند، مانند مطالعهٔ سیاست داخلی کشوری خاص. در تضاد با این طبقهبندی سنتی، بعضی از دانشگاهها رشتههای جزئیتر دیگری را نیز تأسیس کردهاند مانند رفتار سیاسی (که شامل نظریات مردم، اقدامات جمعی و … است) و نهادهای سیاسی (شامل مجلس قانونگذاری و سازمانهای بینالمللی). کنفرانسهای علم سیاست و نشریات آن اغلب بر دستهبندیهای مشخصتر و جزئیتری تأکید دارند. برای مثال انجمن علوم سیاسی آمریکا چهل و دو رشتهٔ نظام یافته را با روشها و عناوین متفاوت برای این علم معرفی کردهاست.[۱۳] (۷)
مارکسیسم کلاسیک، سیاست را در ایده تضاد طبقاتی می نگریست که در کمونیسم نهایی، نزاع طبقاتی مرتفع می شد و یک جامعه بی طبقه حاصل می شد. اما پسامارکسیسم لاکلائو و موفه با اشاره به بی پایان بودن عرصه نزاع های سیاسی، تضاد را عنصر همیشگی جامعه می داند و تلاش سیاست دموکراتیک رادیکال را در حفظ این تضاد نشان می دهد.
هرچند سیاست از قدرت، دولت، کارکردهای دولت و فعالیت های نهادهای سیاسی در جوامع انسانی بحث می کند که با جامعه شناسی، تاریخ، اقتصاد، اخلاق، روانشناسی، حقوق عمومی، مردم شناسی، آمار و جغرافی نیز سر و کار دارد، اما موضوع اصلی علم سیاست را همان قدرت، دولت و ساختار دولت تشکیل می دهد. کسب قدرت دولت، تحکیم قدرت دولت، حفظ قدرت دولت، اعمال قدرت دولت و جلوگیری از نفوذ مخالفان در قدرت دولت موضوع سیاست را تشکیل می دهد. عناصری چون، پویایی و تحرک، تحقق سیاست در جامعه، احراز حاکمیت و بهره گیری از قدرت از عناصر مهم سیاست به شمار می رود.
عصر مدرن اروپا را مقارن با رنسانس دانسته اند که از مفاهیم بنیادین آن، مسألۀ جدایی دین از سیاست است. این گسست زمینه را برای ظهور اندیشه مدرنیسم با محور عقل خود بنیاد انسان و طرح سیاست زمینی مهیا ساخت که به زایش اندیشه هایی مبتنی بر جدایی دین و سیاست انجامید. اما در قرن بیستم شاهد بازگشت دین به عرصه سیاست و نظریه پردازی سیاسی در این زمینه هستیم. سرآغاز نظریه پردازی در باب الهیات سیاسی را می توان در آرای متفکر آلمانی “کارل اشمیت” مشاهده کرد. او با خوانش جدیدی از الهیات مسیحی، به طرد تز جدایی دین و سیاست پرداخت. اشمیت بر مبنای گزاره های الهیاتی چه خوانش جدیدی از امر سیاسی ارائه می دهد و چه فهم تازه ای از دین و نسبت آن با امر سیاسی مطرح می کند؟ وی در آخرین تحلیل، بنیاد حیات اجتماعی را دین دانسته و امر سیاسی را در پیوند با سیاست معنا می کند. از نگاه او، مفاهیم سیاسی صورت عرفی شده مفاهیم الهیاتی هستند. (۸)
با مدرن شدن علم سیاست، فلسفه وارد سیاست شد و فلسفۀ سیاست مطرح گردید که موضوع آن مطالعه مسائلی همچون سیاست، دموکراسی، حقوق بشر، آزادی، عدالت، مالکیت، حقوق، قانون و شیوهٔ اجرایی کردن آن توسط قوای حاکم از منظر فلسفی است، در این مطالعه به پرسش هایی نظیر این که این مسائل چه هستند؟ چرا مورد نیازند؟ چه چیزی به یک دولت مشروعیت میبخشد؟ چه حقوق و آزادیهایی باید پاس داشته شوند و چرا؟ عدالت چیست؟ چه شکلی باید برای حکومت اتخاذ شود و چرا؟ قانون چیست؟ و شهروندان چه وظایفی را در یک دولت مشروع برعهده دارند؟ (اگر به کل وظیفهای داشته باشند) و در چه زمانی به گونهای مشروع میتوانند دولت را به زیر بکشند؟ به معنایی عامتر فلسفهٔ سیاست اشاره به یک دیدگاه کلی یا یک اخلاقیات مشخص دارد. همچنین میتوان از آن با عنوان یک عقیده یا رفتار سیاسی نیز یاد کرد که البته در عمل سیاست لزوماً از فلسفهٔ خویش پیروی نمیکند.[۱] در تقسیمبندیهای آکادمیک، فلسفهٔ سیاسی بخشی از اندیشه سیاسی است.
اندیشه سیاسی، درک وضعیت هر جامعهای از جمله افغانستان نیازمند آشنایی با اندیشۀ سیاسی در آن جامعه دارد. رشتۀ اندیشۀ سیاسی تلاش دارد که به پرسشهای اساسی جوامع انسانی در حوزۀ سامان و نظم سیاسی و تنظیم مناسبات قدرت، پاسخ علمی داده و برای حل بحرانها راهکارهای عملی ارایه دهد. برخی از مضامین مهم در این رشته عبارتاند از: مبانی اندیشه سیاسی در اسلام، اندیشههای سیاسی کلاسیک، اندیشههای سیاسی معاصر، اندیشۀ سیاسی متفکران مسلمان و…
اندیشۀ سیاسی پای سیاست تطبیقی را به میدان کشید، سیاست تطبیقی یا سیاست مقایسهای رشته و روشی است که در علم سیاست مورد استفاده قرار میگیرد. مشخصه آن داشتن رویکرد تجربی مبتنی بر روشی تطبیقی است. ارند لیجفارت چنین استدلال میکند که در سیاست تطبیقی تمرکز اصلی بر خودش نیست، بلکه بیشتر روشی است که بر چگونگی تجزیه و تحلیل کردن تمرکز دارد و نه بر این که چه چیزی مورد تجزیه و تحلیل قرار میگیرد.[۱] به عبارت دیگر، سیاست تطبیقی بر اساس موضوعی که در آن مورد مطالعه قرار میگیرد، تعریف نمیشود بلکه بر اساس روشی که پدیدههای سیاسی را مطالعه میکند، مشخص میشود. پیتر میر و ریچارد رز تعریف نسبتاً متفاوتی را ارائه میکنند چنین استدلال میکنند که سیاست تطبیقی بر اساس ترکیبی از تمرکز اساسی بر مطالعه نظام سیاسی کشورها و روش تعیین و توضیح شباهتها و تفاوتها در استفاده این کشورها از مفاهیم مشترک تعریف میشود.[۲][۳] رز اظهار میدارد که در تعریف او تمرکز صراحتا یا ضمناً بر بیش از یک کشور است بنابراین این رویکرد مشابه از علم سیاست را میتوان در مقایسههایی که در داخل کشورها صورت میگیرد نیز استفاده کرد. از نظرروش شناسی ، مقایسه با استفاده از مفاهیمی که در بیش از یک کشور قابل اجرا است، انجام میگیرد.[۳]
بحث سیاست مقایسه ای یا رویکرد تجربی موضوع جامعهشناسی سیاسی را مطرح کرد، جامعهشناسی سیاسی، علمی است که به تحلیل پدیدههای سیاسی از منظر جامعهشناختی میپردازد و از علوم میان رشتهای مرتبط با علوم سیاسی و جامعهشناسی است. بررسی رابطه میان جامعه، نیروها و گروههای اجتماعی و ساختار قدرت سیاسی از موضوعات عمده این رشتهاست. جامعهشناسی سیاسی از پیوند دو دانش جامعهشناسی و سیاست متولد گشتهاست، و برای درک آن لازم است جامعه و سیاست را جداگانه فهم کنیم و سپس جامعهشناسی سیاسی را تعریف کنیم.
جامعه شناسی سیاسی که بیشتر به بررسی رابطه میان ساختار های قدرت و گروه های اجتماعی می پردازد؛ نیاز به اقدامات عقلانی دارد. زیرا سیاستگذاری عمومی ، مجموعهای از اقدامات عقلانی است که طی فرایندی به انجام رسیدهاند که متشکل از اقدامات سیاسی است. این اقدامات سیاسی را میتوان به عنوان فرایند سیاستگذاری قلمداد نمود و آن را همچون مجموعهای از مراحل زمانبندی شده به هم مرتبط دانست: تهیه دستور کار، تدوین و تنظیم سیاست یا مراحل سیاستگذاری، اتخاذ سیاست، تنظیم راۀ حل ها، تحقق سیاست و ارزیابی سیاست می باشد.
سیاستگذاری های عمومی نیاز به مطالعات منطقهای دارد که مجموعهای از حوزههای میان رشتهای تحقیقی و علمی است که به مطالعه مناطق جغرافیایی، ملی یا فرهنگی میپردازد. این اصطلاح بهصورت گستردهای برای حوزههای مختلف علمی و پژوهشی در علوم انسانی و علوم اجتماعی به ویژه در علوم سیاسی بکار میرود. برنامههای معمول مطالعات منطقهای شامل مطالعه تاریخ، علم سیاست، جامعهشناسی، مطالعات فرهنگی، زبانشناسی، جغرافیا، ادبیات و دیگر رشتههای مرتبط میشود.
آشکارا است که مطالعات منطقه ای ایجاب می کند تا روابط بینالملل مورد مطالعه قرار بگیرد، روابط بینالملل به مطالعه روابط میان کشورها، نقش کشورهای مستقل، سازمانهای بین دولتی، سازمانهای غیردولتی بینالمللی، سازمانهای مردم نهاد و شرکتهای چندملیتی، گفته میشود. روابط بینالملل یک رشته دانشگاهی است که چون سیاست خارجی یک دولت معین را تجزیه و تحلیل و تنظیم میکند، میتواند هنجاری و اثباتی باشد. روابط بینالملل به عنوان یک فعالیت سیاسی از زمان مورخ یونانی، توکودیدس، آغاز و در اوایل قرن بیستم، به یک رشته دانشگاهی مجزا در داخل علوم سیاسی، تبدیل شد. با این حال روابط بینالملل علمی، میان رشتهای محسوب میشود.[۱]
رشته روابط بینالملل همانند علوم سیاسی مواد فکری خود را از رشتههای مهندسی، اقتصاد، تاریخ و حقوق بینالملل، فلسفه، جغرافیا، جامعهشناسی، انسانشناسی و جرمشناسی، روانشناسی و مطالعات جنسیت، مطالعات فرهنگی و فرهنگشناسی، میگیرد. هدف روابط بینالملل، درک مسائلی همچون جهانی شدن، اقتصاد سیاسی بین الملل، کشور مستقل، امنیت بینالمللی، پایداری زیستمحیطی، گسترش سلاحهای هستهای، ملیگرایی، توسعه اقتصادی و مالیه جهانی، تروریسم و جرایم سازمان یافته، امنیت انسانی، مداخله خارجی و حقوق بشر، میباشد.
هابر ماس در مورد “نسبت اخلاق و سیاست” بحث کرده و می گوید که اخلاق و سیاست در دوره کلاسیک و در سنت ارسطویی حول مفهوم “سعادت” با هم عجین می شوند، زیرا اخلاق سعادت را تعریف می کند و سیاست در خدمت تحقق مفهوم سعادت قرار می گیرد. حال آنکه در اندیشة سیاسیِ مدرن و در سنتِ هابزی، اخلاق و سیاست از هم جدا می شوند، زیرا سیاست هدف خود را نه سعادتمندکردن و بافضیلت نمودن شهروندان، بلکه کنترل و مدیریت غرایز انسانی برای ایجاد «امنیت» و تحقق «رفاه» تعریف می کند. بر همین مبنا در اندیشۀ مکتب فرانکفورت، اخلاق و سیاست همانند سنت کلاسیک حول مفهومی اخلاقی به هم پیوند می خورند، با این تفاوت که حلقه اتصال اخلاق و سیاست در مکتب یادشده، نه مفهوم “سعادت” بلکه مفهوم “رهایی” است؛ مفهومی که منطبق بر “اخلاق فضیلت” است. در همین حال هورکهایمر”خرد عینی”، آدورنو “زیبایی”، مارکوزه “بازسازی عقلانی جامعه” و هابرماس “گفت وگو” را راه رسیدن به رهایی می دانند. (۹)
از آنجا که نسبت اخلاق و سیاست، بحث سعادت و رهایی را مطرح می کند و جامعۀ انسانی زمانی به سعادت می رسد و رستگاری و رهایی به استقبال او می شتابد که در سایۀ نظام اخلاقی سیاست کند و اخلاق متعالی انسان در سیاست جلوه گر شود. این موضوع بعد عملی سیاست را نشانه رفته است. از این رو از لحاظ نظری و عملی نیز در مورد سیاست تعریف هایی وجود دارد؛ سیاست نظری مجموعه مطالعات تاریخی، جامعهشناسانه و روانشناسانه درباره رفتارهای طبیعی انسان در حوزه سیاست است اما سیاست عملی دانش دقیقتری درباره چگونگی ایجاد ثبات سیاسی، تنظیم روابط بین دولت و شهروندان و چگونگی تبدیل خواستهای عمومی به سیاستهای عمومی است. به همین گونه در مفهوم خرد علم سیاست با نظام سیاسی یا حکومت و نهادهای حکومتی، سیاستها و اعمال آنها، شیوه اعمال قدرت و اداره امور جامعه سروکار دارد اما در مفهوم کلان با زمینههای اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی، نهادهای حکومتی، استمرار روابط دولتها و زوال حکومتها و نهادهای سیاسی غیر دولتی یا NGO ها سروکار دارد.
زمانیکه بحث های اخلاقی در سیاست مطرح می شود، آنجا رابطۀ اخلاق با سیاست مطرح می شود؛ زیرا که سیاست در هر گستره ای نمی تواند، فارغ از دایرۀ مباحث اخلاقی باشد. اخلاق و فضای اخلاقی در هر جامعهای را میتوان به مثابة فضای تنفسی آن جامعه درنظر گرفت که کیفیت آن، بر چگونگی شبکة روابط در نظام اجتماعی تاثیر میگذارد. ازاینرو بحث از رابطة اخلاق و سیاست به قدمت حیات جمعی بشر است که دغدغة بشر را به فضای تنفسیِ محیط بر زندگی اجتماعیاش نشان میدهد. میل به سعادت، خوشبختی، خیر اعلا و فضیلت همواره در مباحث فلسفی، اجتماعی و سیاسی مطرح بوده است؛ در یک نگرش کلی گفته می توان که که سیاست در تلاش برای حفظ وضع موجود یا تغییر آن است، بنابراین چگونگی بایدها و تفسیرهای مبتنی بر آن از وضع موجود، در محور نظرورزیها و تصمیمگیریهای سیاسی قرار میگیرد. اما سیاست برای بقا و گسترانیدن زنده گی مطلوب انسانی نیازمند اخلاق است. ازاینرو پرسش از لزوم پیوند اخلاق و سیاست، به نوعی پرسش از لزوم همبستگی جامعه و سیاست (قدرت و دولت) و به گونۀ اساسی پایداری شبکة روابط گروهی در سطوح مدنی و سیاسی آن است.
این بحث نسبت میان فضایل اخلاقی و امر سیاسی را مطرح می کند که کنشگر سیاسی باید دارای فضایل اخلاقی و مردم فضیلت مند باشد. افرادی که آراسته با فضایلی نظیر، شجاعت، صبوری، ساده زیستی، مهربانی و ایثار باشند. باید توجه کرد که در اخلاق هنجاری معاصر سه نحلۀ مهم مانند؛ نتیجهگرایی، وظیفهگرایی و فضیلتگرایی را از یک دیگر باید تفکیک کرد.
نتیجهگرایان بر این باور اند که برای رسیدن به داوری اخلاقی موجه باید در آثار و نتایج مترتب بر افعال به دیده ی عنایت نگریست و میگویند با محاسبه میزان فایده والم حاصله از هر یک از رشته های مطرح شده، میتوان به کنش اخلاقی موجه رسید. کاری از نظر اخلاقی موجه است که بیشترین فایده و کمترین رنج والم را به همراه داشته باشد.
وظیفهگرایان بر این باور اند که کنشاخلاقی موجه، کنشی است که قطع نظر از آثار و نتایج ترتب که بر افعال انجام میشود؛ در تناسب و تلایم با اصول و فرامین عقل عملی است. کانت، فیلسوف مشهور آلمانی، نمونهای از یک وظیفهگرای کلاسیک است. از نظر او عمل به وظیفه اخلاقی عقلانی که از اصول جهانشمول و تخطی ناپذیر مستفاد میشود، موجه است و انجام دادنی. فضلیتگرایان، برخلاف نتیجهگرایان و وظیفهگرایان، رسیدن به داوری اخلاقی موجه را منوط به کار بستن اصولی چند نمیدانند. بلکه معتقدند مقصود نهایی در وادی اخلاقی وابسته به تربیت کنشگر فضیلتمند است. اکثریت کنشگران اخلاقی نتیجه گرا، تعداد کمتری از کنشگران وظیفه گرا و تعداد کمی از کنشگران که در راس قرار دارند، بر وفق نظریه فضلیتگرایی عمل میکنند. در واقع، اخلاق فضیلتگرا نوعی اخلاق نخبهگرایانه است. (۱۰)
هرچند در غرب چندین نوع دولت وجود دارد که هر کدام دارای ویژه گی های خود اند که به باور جان لاک مؤلفههای نوسازی سیاسی مانند؛ هویت ملی، مشروعیت سیاسی، مشارکت سیاسی و یک پارچگی ملی از ویژه گی های دولت های آنان است که مشروعیت بالای جامعه، نهاد های سیاسی و مشارکت مردم می یتواند، از کودتا ها جلوگیری کنند. کاربرد این مولفه ها در واقع سرنوشت دولت های مختلف چون؛ دولت های حداقلی، دولت توسعه گرا، دولت سوسیال دموکرات، دولت های جمعگرا و دولت توتالیتر یا پولیسی را رقم بزنند که از جمله انواع حکومت ها شناسایی شده اند. وظایف دولت حداقلی تأمین نظم داخلی، اجرای قراردادهای داخلی و خارجی، حمایت از مردم در برابر حملههای خارجی است که این نگاه در کشورهای آمریکا و انگلیس وجود دارد. دولت توسعه گرا توجه به رشد اقتصادی، صنعتی داشته و علاقمند به توسعۀ سیاسی است که ویژگی بارز آن موجودیت گروه های محافظهکار و ناسیونالیست در بدنۀ آن است. سویس از جمله دولت های سوسیال دموکرات است که در پیوند به دولت نگاۀ مثبت ندارد و اما برای رسیدن به آزادی و امنیت از دولت طوری استفاده شود که کمترین بار منفی را باید داشته باشد. به همین گون دولت های جمع گرا، دولت هایی اند که در همه جامعه حضور دارند و برای افراد جامعه نقش قائل نیستند؛ مانند، کشورهای کمونیستی کوبا. دولت هتلر در آلمان ( دولت های مداخله گر) از جمله دولت های توتالیتر است که افراطیترین و گستردهترین دخالت را در زندگی فردی دارند و درواقع همهجا حضور دارند. (۱۱)
اما با توجه به پیوند سیاست و اخلاق گفته می توان که دولت های رفاهی سرمایه داری در مغرب زمین از لحاظ اخلاقی در معرض ورشکستگی قرار دارند. زیرا اخلاق ریشه در ایثار دارد و ایثار عملی برضد خود و به سود دیگران است و تمدن مادی غرب از داشتن چنین جاذبه ای بدور مانده است؛ البته به دلیل آن که تمدن غرب دنبال نفع بوده و جنبه های ضد فضیلتی تمدن غرب فاقد چنین عنصر اخلاقی است. از همین رو حتا شماری دانشمندان غربی هم بدین باور اند که دولت رفاهی در غرب دجار بحران می شود. از دیدگاه کلاوس افه، برخلاف دیدگاه های ساختارگرایانه و ابزارگرایانه، دولت رفاهی سرمایه داری در مغرب زمین از استقلال نسبی برخوردار است و به صورت داوری مستقل در مبارزات طبقاتی در فرآیند انباشت سرمایه ظاهر می شود. ولی کارکردهای متعارض این دولت، آن را دچار بحران می سازد. به این ترتیب دولت از یک سو نباید در فرآیند انباشت سرمایه دخالت کند، اما در عین حال باید فرآیند انباشت را تضمین کند و به تقاضاهای طبقات بورژوازی پاسخ گوید. همچنین دولت باید هزینه های عظیم بوروکراسی دولت را از فرآیند انباشت تأمین نماید و لذا به فرآیند انباشت وابسته است. اما از سوی دیگر دولت برای جلب رضایت طبقات فرودست باید سیاست های رفاهی و توزیعی در پیش گیرد و کارکرد تضمین انباشت سرمایه خود را انکار و استتار نماید تا مشروعیتش حفظ شود. چون این کارکردها با هم متعارض هستند، لذا دولت رفاهی با بحران مواجه می شود.(۱۲)
این به معنای آن نیست که گویا غرب به کلی خالی از ارزش ها است و کاخ سر به فلک کشیدۀ تمدن آن که در ظاهرپرعظمت معلوم می شود و در اصل میان تهی است و به تعبیری ببر کاغذی را ماند؛ بلکه بر برج و باروی تمدن غرب هنوز هم ارزش هایی چون حقوق بشر، آزادی های بیان و رسانه و حق انتخاب شدن و انتخاب کردن و سایر ارزش های برخاسته از نظام مردم سالار در غرب لنگر افگنده است که با وجودی مادی بودن این تمدن و اتکای آن بر علوم و تکنالوژی معاصر آن را سر پای نگهداشته است. اما اصل مسأله این است که ارزش های یادشده هیچ گاهی نمی تواند، به نیاز های روانی شهروندان غربی پاسخگو باشد و از این لحاظ آنان را تلطیف کند. افزایش افسرده گی ها و گسترده شدن چتر یاس و ناامیدی ها در کشور های غربی نشانۀ آشکار بی پاسخی تمدن غرب است و افسرده گی به گونۀ غیر مستقیم بستروجود را برای حملۀ ویروس ها آماده تر می سازد. چنان که حوادث بزرگ طبیعی و تاریخی در غرب از گذشته تا کنون گاهی چنان کاخ این تمدن را لرزانده است و شادابی و طراوت آن را ربوده است که بسیاری فلاسفه درغرب چون سارتر وادار شده که بگوید، تمدن غرب را فاجعه تهدید می کند و غرب برای نجات خود از این فاجعه نیاز به تمدن جدید دارد. اکنون ادگار مورن فیلسوف و جامعه شناس شهیر فرانسه ای می گوید: ” بی نهایت غم انگیز خواهد بود که اگر از این بحران عظیم یک تفکر سیاسی که راه نوی را نشان بدهد، بیرون نشود”. وی به دامه می گوید: “ویریوس با کشتن ما نئولیبرالیسم را می کشد.” بدون تردید، ناممکن نیست که ویروس کرونا نظام اقتصادی جهان توازن کنونی آن را تغییر بدهد.
چنانکه می بینیم، چگونه ویروس کوید ۱۹ شور و شعف زنده ګی در غرب را برچیده است و تمامی ارزش های آن را بیرحمانه مورد حمله قرار داده است که افسرده گی ناشی از این ویروس چنان غرب را بیچاره کرده است که با داشتن تمامی توانایی ها در حوزۀ علمی و فناوری از مقابله با آن عاجز شده است و بن مایه های مادی تمدن غرب هم نمی تواند، پاسخگوی این عجز آشکارا باشد. این زمانی ممکن بود که تمدن غرب خالی از بار معنایی نمی بود و برعکس دارای روحی سرشار و از جاذبه و وجد می بود و چنان شادابی و طراوت را خلق می کرد که برای انسان غربی از نگاۀ روانی مقاومت می بخشید و از فشار افسرده گی های آنان می کاست. اما برعکس امروز می بینیم که فضای اختناق و خفقان برخاسته از ویروس چنان کابوسی بر روان انسان امروز سایه افگنده است که گویی دارد، هست و بود انسان را می بلعد و انسان با تمامی امکاناتی که در اختیار خود دارد، در برابر آن زانو زده و به کسی می ماند که در آتش می سوزد و هیچ کاری از دست اش نمی آید.
حال می بینیم که این ویروس تمدن چند صد سالۀ بشری را مورد حمله قرار داده است. تمدنی در معرض نابودی قرار گرفته است که به گفتۀ باستان شناسان پیش از این حدود چهار بار از بیخ و بن نابود شده است. تنها کرونا نیست که تمدن بشری را تهدید می کند، بلکه افزون خواهی کشور های غربی که ریشه در تمدن مصرف گرا و کم توجهی به ارزش های خلاقی آن دارد و در کنار این آلوده گی محیط زیست بیش از هر زمانی تمدن بشری را به خطر رو به رو کرده است و بیم آن می رود که سیارۀ خاکی ما به خاک و خاکستر بدل شود. نه تنها این که گسست هایی چون؛ گسست از تحت الحمایگی مزمن بیگانگان در جهت تامین استقلال و بیطرفی، گسست از گرایش های تباه کن ناسیونالیسم قومی و بالاخره گسست از “رشد اقتصادی” و دروغ را نیز در پی دارد. این زمانی ممکن است که آخرین میخ بر نظام های پوپلیست و سیاستگران مردم فریب زده شود و بساط ظلم برچیده شود تا این که جای آن را عدالت اجتماعی تحت رهبری زمامداران عادل پر نماید. از همین رو است که مارتین لوتر کینگ گفته بود: “منحنی تاریخ به سوی عدالت متمایل است. ممکن است چنین باشد. اما چنین چیزی به خودی خود شده نمی تواند.” یعنی کسانی برای تحقق این امر باید پا پیش بگذارند.
منابع و ماخذ:
۳ – https://jpq.ut.ac.ir/article_54862.html
۴ – http://siasatvadianat.blogfa.com/category/1
۵ – http://dedaban.blogfa.com/post/5
۶ – https://www.zendagi.com/new_page_2734.htm
۷ – https://bit.ly/39YSNJg ؛ https://bit.ly/2UaN3FP