آغوش مادر وطن!

امین الله مفکر امینی       2024-08-12! مــرا مادر وطن ومردمش بس گرامیســـت هرکه مادروطن…

نور کهن 

رسول پویان  نـور کهن ز روزن دل جلوه گر شدست  هـور از…

بمناسبت  ۷۶ و مین  سالروز  تصویب اعلامیه جهانی حقوق بشر  

نوشته از بصیر دهزاد  اوضاع وخیم کنونی بین المللی، حلقه تنگ…

دادخواهی برای مهاجرین افغان که از تاجیکستان اخراج اجباری می…

من محمدآصف فقیری نویسنده و پژوهشگر و مدرس حقوق و…

عرفان در سیاست

– دکتر بیژن باران ایران از سده 19 با نپذیرفتن…

دعوت صالح به آمریکا و" هفت خوان رستم "اختلاف های…

نویسنده : مهرالدین مشید  چرخش در سیاست آمریکا یا ابزاری برای…

پردۍ ناولې پروژې ودروئ

عبدالصمد ازهر                 …

حقوق بشر 

تدقیق و نگارشی از سخی صمیم.   حقوق بشرچه نوع حقوق راگویند…

ترجمه‌ی شعرهایی از آقای "آسو ملا"

(به کُردی: ئاسۆی مەلا) شاعر کُرد زبان توسط #زانا_کوردستانی  (۱) مفت مفت‌اند، شلوار،…

فرهاد پیربال

استاد "فرهاد پیربال" (به کُردی: فەرهاد پیرباڵ) نویسنده، شاعر، مترجم،…

چگونگی شرکت هوایی آریانا در چند دهه اخیر

من محمدآصف فقیری نویسنده وپژوهشگر٬ که چندین مقاله در ژورنال…

سرنوشت ناپیدای دو هم سرنوشت

نویسنده: مهرالدین مشید مناظرۀ پیر خردمند و راهرو عیار  مردی شوریده حال…

ترجمه‌ی شعرهایی از استاد "طلعت طاهر"

(به کُردی: تەڵعەت تاهێر) شاعر کُرد زبان توسط #زانا_کوردستانی  اختیار همه‌ی  اعضای…

ترجمه‌ی شعرهایی از استاد "صالح بیچار" (به کُردی: ساڵح بێچار)…

همچون خاشاکی در باد  روزی مرگ، می‌آید و به نزد عزیزانم، می‌بَرَدم  مُبدل…

ترجمه‌ی چند شعر از خانم "#سارا_پشتیوان" توسط #زانا_کوردستانی

هنوز هم از تاریکی می‌ترسم  ولی تو دیگر از ترس‌های من…

 رهبرم

                رفتی به جاودانه ونام تو زنده است در قلبها همیشه مقام…

په کابل کې د علامه عبدالشکور رشاد بابا شلم تلین…

تېره یکشنبه د لیندۍ یا قوس پر ۱۱مه په کابل…

    نیو لیبرالیزم چگونه انسان، انسانیت و ارزش های انسانی و…

سلیمان کبیر نوری امروز، اهرمن نیو لیبرالیزم خونتا یعنی امپریالیزم خون…

طالبان دستخوش بازی های آشکار روسیه و چین و بازی…

نویسنده: مهرالدین مشید سایه ی سنگین دیپلوماسی روسیه و چین و…

اشک سیل آسا 

رفتی و با رفتنت روی غزل بی رنگ شد سکته گی…

«
»

به قدرت رسیدن مجاهدین و مهاجرت  

غزال

زیباست به مثل آهوی صحرأ . . .

ز . مراد

اهدأ : به روح پاک جوانمرگ « غزال » و تمامی زنانی که مثل او از خشونت مردان و خانواده ها  مجبور به خودکشی  و خودسوزی شده  و به زندگی خود خاتمه داده اند.

قسمت چهارم:

زمانی  که  حکومت داکتر نجیب الله سقوط  کرد و هفت گانه و هشت گانه مثل مور و ملخ  به  شهر کابل  ریختند ، جنگ داخلی هم به معنی واقعی کلمه بین تنظیم های جهادی آغاز گردید . صدای توپ ، راکت و مرمی که سوت زنان به خانۀ غزال نزدیک می شد ، او را به وحشت  انداخت و با صدای بلند  به چیغ زدن شروع کرد . او ، طفل یک و نیم ساله اش را در آغوش گرفته  بود و از یک اتاق به اتاق دیگر  می دوید و بی وقفه چیغ  می زد . در میان  این  همه چیغ زدن ها  چند مرمی توپ  از  بالای سر بلاکش  گذشت و به بلاک همجوار اصابت کرد . غزال از ترس زیاد  بیهوش  گردید . هنگامی که به هوش آمد و چشمانش را گشود ، روی تخت خوابش قرار  داشت  و دید که صمد گلاس آب بدست بطرفش نگاه می کند. غزال وقتی توانست به وضعیت آگاه شود، با بدنِ لرزان به پا ایستاد و گفت:

ـــ بچیم کجاست؟

صمد برایش گفت:

ـــ آرام باش ! او را مادرم به ته کاوی برده  است . همه باشندگان بلاک بـــــه ته کاوی پناه برده اند.

غزال گفت:

ـــ لطفاً مرا هم به ته کاوی ببر!

صمد پوزخندی زد و گفت:

ـــ می برمت . دیدی! تمام وقت همرایم استدلال می کردی که خدا کند مجاهدین به قدرت  برسند  که جنگ ختم شود . از این جنگ ها دیگر خسته شده ام. این است دست آورد مجاهدینت . بعد از این هر روز و شب  باید این  صداهای دلخراش کشنده را تا که بمیریم ، بشنویم و تحمل کنیم.

غزال گفت:

ـــ نه ! من  در برابر  این همه  توپ پرانی ها تاب آورده نمی توانم . تو بالایم تهمت می بندی، دروغ می گویی. من هر گز نگفته بودم که مجاهدین به قدرت برسند . اما ، بلی! این را که خدا کند بین دولت و مجاهدین آشتی صورت گیرد که در وطن ما صلح دایمی برقرار شود ، همیشه  از دربار خدا  می خواستم و حالا هم از دربارش صلح می خواهم. نه جنگ. مرا هرچه زودتر نزد فامیلم به قندوز برسان. در این جا از ترس این که بالای پسرم چیزی شود، خواهم مُرد.

غزال  از کودکی و نوجوانی  هر روز با شنیدن صدای خوش الحان پرندگان از خواب بیدار می شد . اما حالا با صدای  مهیب و گوش خراش  فیرهای توپ و تانک و راکت انداز و مرمی از خواب می پرید…

فردا یک تاکسی را دربست کرایه  کردند و بطرف  ولایت قندوز حرکت  کردند. در راه  یک دو  جای  گروپ های راه گیر مجاهدین موتر را توقف دادند و بعد از گرفتن یک مقدار پول، ساعت و انگشتر و چله از دست صمد به خانۀ پدری غزال رسیدند.

شب مادرش از غزال سوال کرد:

ـــ دخترم ! در شهر کابل  این چند روز  بالایت زیاد مشکل  گذشت ؟ به هر صورت خوب شد به خیر گذشت.

غزال گفت:

ـــ بلی مادر ! بسیار مشکل و در ترس و دلهره گذشت . در پهلوی ترس ، هر روز زندگی ما  جنگ و بحث و کنایه  بود و صمد چنان وانمود  می ساخت که گویی مجاهدین را  من  به کابل آورده باشم . او دایم دنبال بهانه یی بود تا سر زخم کهنه  را  باز  کند . او در همان  مدت چند روز  برعکس  گذشته که تنها قیودات را بالایم وضع  کرده  بود ، برخورد زیاد توهین آمیز و در هر گپ مرا تحقیر می کرد. اگر درچند صد متری صدای فیرها می بود، او به من می گفت، این است  دست آورد  دعاهایت  و آرزوهایت که برای آمدن اینها روز شماری می کردی.

در قندوز هم در محلۀ که  فامیل غزال  زندگی  می کرد ، چندانی  وضع امنیتی اش خوب نبود و وضعیت شهر کابل هم قسماً آرام شده  بود . آنها  دوباره  به شهر کابل برگشتند . ولی دیری نگذشت که جنگ دوباره زبانه کشید و این بار غزال تصمیم  گرفت تا  نزد خواهرش که در شهر پشاور منتظر ویزه  بود ، با کودک و شوهرش بروند.

ـــ پس از ساعت ها سفر سرانجام به شهر پشاور رسیدیم . هوای پشاور گرم، مرطوب و خفقان آور بود و مردم چنان  بالای سر خود چادر انداخته  بودند و از کنار هم عبور می کردند که گویی یکدیگر را نمی بینند . من مات و مبهوت به لباس، آداب و سنن شان نگاه می کردم . تاکسی کرایه کردیم و آدرس خانۀ خواهرم را به او دادیم. راننده تاکسی ساحۀ حیات آباد را خوب بلد بود و ما را بدون کدام مشکل جلوی خانۀ که خواهرم در آن زندگی می کرد، رسانید.

یک روز غزال  به شهناز که جنگ های میان گروهی مجاهدین را ندیده بود و یک هفته قبل از آمدن آنها به شمال کشور همراه با فامیلش کوچیده  بود ، در پشاور که از تصادف روزگار در یک ساحه زندگی می کردند ، گفت:

« یک روز ، از منزل چهار خانه ام در مکروریون  به شهر زیبای کابل  نگاه کردم و دیدم که چگونه در دود و آتش و باروت می سوزد . در حالی که ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود، با خود گفتم:

ـــ افسوس بر تو ای شهر زیبا که چه سان به خاک و خون کشیده شدی و چه سان در دود و آتش می سوزی. بعد از این جز وحشیان و تاریک فکران کسی دیگر بر تو حکومت نخواهد کرد!

آه که چه روز و شب های وحشتناکی بود ! همه شهریان کابل  در آن  شب ها از کابوس های هولناکی رنج  می بردند . هر مادر و پدری  که دختر جوان در خانه داشت ، هر شوهری که زن جوان در خانه داشت، هر برادری که خواهر جوان  در خانه  داشت ، در  خوف و هراس  وحشتناکی بسر  می بردند ، آرام نداشتند و ترس شرِ تفنگداران  همچون  هولِ اشباحِ پنهان خواب شیرین را از چشمان شان ربوده بود.

در دومین سالگرد عروسی ما  که با به قدرت رسیدن جهادی ها مصادف بود، من و صمد هم  بیکار شده  بودیم . از  ترس راکت پرانی  و جنگ های  میان گروهی آنها بطرف قندوز فرار کردیم . اما در آنجا زیاد تاب آورده نتوانستیم و وقتی خبر شدیم  که آرامشی نسبی بوجود آمده دوباره به شهر کابل بر گشتیم. ولی با آغاز دوبارۀ جنگ های میان گروهی بطرف شرق کشور کوچیدیم و نزد خواهرم نادیه جان که در شهر پشاور زندگی  می کرد و منتظر ویزه بود تا در انگلستان با شوهرش که قبلاً مهاجر شده بود ، بپیوندد ، خود را رساندیم. روزی که بطرف پشاور حرکت کردیم ، چون شب زیاد گریه کرده بودم ، شدید سردرد بودم و زیاد احساس ناراحتی می کردم . صمد از نزدم پرسید:

ـــ چرا رنگ پریده ، زیاد جگرخون و متأثر معلوم می شوی ؟ فکر  می کنم از نام پاکستان و شهر پشاور می ترسی.

گفتم:

ـــ نه! تأثرم از این جهت است که هر باری که به آن همه وطنپرستان، تحصیل کرده ها، کاردانان و چیزفهمان که همه مجبور به ترک وطن شدند و می شوند ، می اندیشم ، درد و اندوهم افزون می گردد . اما چاره چه است ؟ مجبوریم تا در برابر مشکلات مقاومت کنیم.

در این جا هم  از  تنهایی و بیکاری و از این که هر دوی ما بی هدف صبح را به شب می رسانیم ، زیاد دل تنگ شده ام . اما  من سعی  می کنم  که  فضای خانواده را همراه صمد و پسرم خوش نگهدارم . می ترسم  که  وضع  عصبی صمد از این هم بدتر شود. وقتی خواهرم بطرف انگلستان پرواز کرد، هفته ها گریه می کردم و زیاد دلتنگ بودم. خوب شد بعد از یک سال مسافری در ملک بیگانه ترا تصادفی پیدا کردم و بعضی وقت ها همرایت درد دل می کنم.

ده ماهِ ما در پشاور گذشته بود که یک روز به صمد گفتم:

ـــ صمد ! از مهاجرت ما، ده ماه گذشت . در اول فکر  می کردیم که برای چند ماه آمده ایم تا وضع آرام شود و دوباره به کاشیانۀ خود بر گردیم.

او برایم گفت:

ـــ بلی ! ده ماه گذشت . گرچه این مدت  به مقایسه با عمر ما ، زمانی کوتاهی است ، ولی اگر دور از وطن باشی ، همین مدت کوتاه  بی نهایت دراز به نظر می رسد . من یک مدت زندانی بودم . فکر می کردم که زندگی در زندان  زیاد رنج آور و طاقت فرسا  است . اما  حالا  که  ما در دام بی وطنی ، مهاجرت و بیکاری گرفتاریم ، با تار و پود وجودم حس می کنم که رنج این همه از زندان زیاد بیشتراست.

من برایش گفتم:

ـــ تمام دربدری های  که  به ما  رسیده است ، از دست  همین  تاریک فکران است . چه  حوادث  غمناک و رویدادهای  ناخوش آیند و دلخراش  را از دست همین ها مردم ما متقبل شدند.

گپ های خود را ادامه دادم و گفتم:

ـــ به هر صورت . حالا  بهتر است  به این  فکر کنیم  که  با این  مشکلات که دامنگیر ما شده است  چه قسم  مبارزه  کنیم ! ما از دست همین ها مجبور به فرار شده ایم . برای نجات جان ، آبرو و عزت خود . بخصوص پسر ما . کدام چارۀ دیگری هم نداشتیم . خدا مهربان  است  که امنیت و ثبات دایمی  برقرار شود و ما دوباره به خانۀ خود برگردیم.

زمانی که غزال از کارروایی های  مجاهدین گریبان  پاره  می کرد ، صمد لذت می برد  که پیش گویی هایش  در مورد  مجاهدین به غزال هم حالا برملا شده اند.

تازه اوایل دوران مجاهدین  بود  که میان غزال و صمد شکررنجی های عمیق ایجاد شد . در اول هر دو از غرور بی جا کار  می گرفتند و  نمی خواستند  که یکی  بخاطر دیگری از خواسته و یا انتقاد  خود  چشم پوشی  کند . اما آهسته آهسته غزال عقب نشینی را آغاز  کرد . بخصوص زمانی که کودکش دو ساله شد و مشاجرۀ غزال و صمد برایش آزار دهنده بود.

« من  نمی خواستم  سر و صدای ما سبب رنجش پسر دو ساله ام شود و این کار خودرا بی مهری در برابر پسرم می پنداشتم. گاهی پسرم چنان معصومانه به جنگ و جدل ما نگاه  می کرد که اعتراف  می کنم  شاید هیچ مادری نتواند نگاه معصومانۀ پسرش را ببیند و باز هم دربلند کردن صدایش اقدام کند. شاید این کرکتر هر مادر باشد که بخاطر کودکش سکوت  اختیار کند . هر عاملی که بود من توان این را در خود  نمی دیدم که زیر نگاه های کودکانه و معصومانه اش تاب بیاورم و به مشاجره با صمد ادامه بدهم … »

روزی درپشاور که از مهاجرت شان چهار سال می گذشت و غزال صاحب یک کودک دیگر شده بود و کودکش هم یک بهار را پشت سر گذاشته بود و نامش را چون دختر بود، بهار گذاشته بودند، با صمد کمی زبان بازی کرد. در همین زمان  تحریک اسلامی طالبان  اکثریت  مناطق  افغانستان را تحت  تسلط  خود درآورده  بودند و امارت اسلامی طالبان حکومت می کرد. صمد برایش گفت:

ـــ غزال ! متوجه باشی  که بعد از این تو برایم یک زن ناشزه هستی و اگر به همچو گستاخی هایت ادامه بدهی ، برایت عاقبت ناگوار خواهد داشت . تو باید تا امروز  یاد  گرفته  باشی  که  با من  چگونه  صحبت  کنی و سیلی محکمی بر رویش زد.

غزال  خاموشی  اختیار  کرد و به  آشپزخانه رفت . بغض راه گلواش را بسته بود و جای سیلی روی گونه اش می سوخت.

صمد مردی به ظاهر خنده روی تا سرحد افراط  که به  همین  خاطر بنام صمد پخ شُهره و در ضمن بد ریخت هم بود، اما در حقیقت در آنزمان بارعقده های زیادی را بر دوش می کشید . کدام  درآمدی  نداشت و چشم  امیدش  به کمک فامیل غزال که زنی هوشیار و با حوصله بود ، سیری ناپذیر بود . زندگی خود را دوزخی می دانست و همیشه در خانه می گذراند . به  ندرت بیرون از خانه می رفت . زندگی خانوادگی را به جهنم مبدل گردانیده بود. زمانی که پول شان رو به خلاصی می شد ، به غزال ناسزا می گفت و لت و کوبش می کرد. غزال ازترس و شرم سر به زیر می انداخت و دشنام ها و لت و کوبش را با حوصله مندی طاقت فرسا تحمل می کرد.

گاه گاهی  آرزو  می کرد  که  شوهرش  طلاقش  بدهد ، اما  صمد تنها در لفظ می گفت:

ـــ برو از خانه . دیگر کارت ندارم.

در حقیقت چنین تصمیمی را که غزال از خانه برود ، نداشت.

گاه گاهی غزال آرزوی فرار از خانه را می کرد ، اما شب ها  کابوس سنگسار خود را می دید و در بیداری به فکر فرو می رفت و با خود می گفت:

ـــ فرار به کجا و چگونه؟

با خود می گفت:

ـــ با این کارم ، من هم  مانند  زن های دیگر  که  تیرباران و سنگسار  شدند، سرنوشتم  را  رقم  خواهم  زد . نه ! اگر  زندگی طاقت فرسا و نا ممکن  شد، چاره یی جز خودکشی ندارم.

در یکی از شب ها ، که روزش بیش از حد  مورد لت وکوب  قرار گرفته بود، غرق در عالم خیال و با این احساس اندوهگین  که  تمام  دنیا  را  برای  خود دوزخ فکر می کرد ، به  تخت  بام رفت . به محض ورود نگاهش به زن های همسایه  افتید  که آنها هم  از شدت گرمی به تخت بام آمده و گرم قصه بودند. غزال به محض پیوستن به آنها به گریه شروع کرد و گفت:

ـــ امشب  می خواهم تمام رازهای زندگی خود را با شما در میان  بگذارم ، که بیش از این توان پنهان کردنش را ندارم. زمانی که مجاهدین به قدرت رسیدند و ما  مجبور  به  مهاجرت  شدیم ، سه سال  از  ازدواجم  می گذشت  و پسرم دو بهار زندگی را پشت سر  گذاشته  بود . با مهاجرت تقریباً  همۀ  خوشبختی های ما ، منجمله  خوشبختی زندگی زناشوهری  رنگ  باخت . همیشه با خود فکر  می کردم  که  خوشبختی ها  چقدر زود  می آیند و زود  می روند . حس می کردم  که  مورد  قهر خداوندی  قرار گرفته ایم . اما  در واقعیت ما به قهر خداوندی نه ، بلکه  به غضب جهادی های هفت گانه و هشت گانه گرفتار شده بودیم . اصلاً  بعد از آمدن مجاهدین زندگی ام سراسر پرخاش، اختلاف، گریه، اندوه، خشونت شوهر و لت وکوبش بود و بس. شوهرم همرایم چنین برخورد می کرد  و  می کند  که  گویی  سبب  این  همه  بد بختی ها  من  بوده  باشم. عکس العمل من همیشه در برابر خشونتش سکوت بود ، اما  شوهرم  مثل که اعصاب خود را از دست  داده باشد ، نمی توانست و نمی تواند آرام باشد . او نمی خواست  بپذیرد  که  بعضی  اوقات  زندگی طاقت فرسا  می شود ولی باید تحملش کرد. زمانی که خواهرم اروپا نرفته بود و ما یکجا در این خانه زندگی می کردیم  هم مصرف ما  به دوش خواهرم بود و حالا هم تمام مصارف ما را خواهرانم از خارج به ما روان می کنند . ولی  شوهرم  وقتی که  در فرستادن پول سکتگی بوجود بیاید و یا پول ما رو به خلاصی باشد ، حق و ناحق بهانه گیری می کند ، برایم  ناسزا  می گوید ، دشنام می دهد و مرا مورد  لت وکوب قرار  می دهد . من  از شما  پنهان  کرده  بودم که مکتب ناخوانده هستم . من فاکولته را خلاص کرده ام . اما افسوس که از حقوق زنان دیگر به هر صورت ، از حقوق خود دفاع  کرده  نمی توانم . اگر کدام روز دست به خودکشی زدم، لطفاً به فامیلم بگوئید که ازدست ظلم بی حد شوهرم مجبوربه این کار شدم.

زن های  همسایه  که روی تخت بام نشسته  بودند ، برای غزال زیاد نصیحت کردند و برایش دلداری دادند و او را کمی آرام ساخت.

یکبار که  پول های  شان در پشاور  رو به خلاصی  بود ، عصبانیت  صمد هم فزونی گرفت و غزال برایش گفت:

ـــ عجیب است! زمانی که خواهرم پول روان می کند و تو آن پول را می گیری می نوشی ، می خوری و می خوابی  نه عصاب خرابی  می کنی و نه  پرخاش جویی. ولی زمانی که پول رو به خلاصی می شود، جنگ و جدل تو هم شروع می شود و من باید همیشه صبر پیشه کنم و آه خود را بلند نکنم که زن هستم و باید بردۀ تو باشم.

صمد ! حقیقت این است  که من تو را زیاد بها دادم و تو را از آنچه که هستی برتر و بیشتر پنداشتم و تو همیشه از گذشت و حوصله مندی ام  سوء استفاده می کنی.

راستی هم زمانی  که  یکی از خواهران غزال  پول روان می کرد ، صمد حیله گرانه لبخند می زد و به غزال می گفت:

ـــ غزال! راستش را بخواهی من اعصاب خود را از دست داده ام. خودم هم از برخوردهایم در برابرت راضی نیستم . اما چطور کنم، برخوردهایم در اراده ام نیستند.

اما واقعیت  این  بود که  او  با فشارها  و اعصاب خرابی ها  غزال را مجبور می ساخت که به یکی از اعضای فامیلش در خارج تماس بگیرد و پول مطالبه کند.

بعضی وقت ها غزال با آرامی برایش می گفت:

ـــ صمد! ببین. ما هردو تحصیل کرده هستیم. اگر اعصابت را نظر به مشکلات زندگی یی  طاقت فرسا  از دست  داده یی ، پس  چرا زمانی  که پول می رسد، اعصابت  جور  می شود . این  خود  ثبوت  این است که تو حقیقت را از نزدم پنهان می کنی و برایم نمی گویی!

صمد با گردن پتی برایش یادآور می شد:

ـــ نه! به من باور کن! هر گز نخواسته ام بخاطر پول بهانه گیری کنم. شب ها که در بسترم منتظر آمدن خواب به چشمانم می باشم ، به عوضش  وجدانم به سراغم می آید و سرزنشم می کند و عذاب می کشم.

غزال در جواب برایش می گفت:

ـــ این همه حرف هایت  بهانه است . تو بخاطر پول  وجدانت را همیشه  زیرپا می کنی ، زندگی  خانوادگی  را  به  جهنم مبدل می سازی و همیشه مرا وادار می سازی که دست طمع به اعضای فامیلم دراز کنم.

صمد با عصبانیت برایش می گفت:

ـــ غزال ! اصلاً  قلب تو تا هنوز هم  در مورد من اسیر اوهام و شقاوت خیالی است.

با وجودی که غزال نخستین تجربۀ زناشویی صمد نبود و او در اتحاد شوروی در پهلوی دو سه مورد دیگر چهار سال با یک دختر روسی که  بارها  خودش به غزال قصه می کرد ، زندگی کرده  بود و از نگاه  سن هم به بیشتر از چهل سال رسیده بود ، اما صمد  همیشه  بخاطر  مرد بودنش  پافشاری می کرد که حرفش  به  مقایسۀ  حرف غزال  بخاطر زن بودنش  حرف اول  باشد و همین مطلب سبب می شد که غزال ازمشاجره خودرا کنار می کشید و سکوت اختیار می کرد.

در یکی از شب ها ، غزال بعد از چند روز جنگی بودن با صمد ، اندیشناک در تاریکی شب به اتاق صمد رفت و بعد از سلام اجازۀ سخن خواست و گفت:

ـــ صمد ! می بینی که افغان ها در این جا در چه مصیبت های گرفتار هستند. برای ما شکر خدا از خارج کمک کافی صورت  می گیرد ، همیشه نان و چای داریم. چرا همیشه بهانه گیری می کنی؟

صمد با تکبر برایش گفت:

ـــ چپ شو، ور نه خفک ات می کنم.

غزال با صدای که از اضطراب می لرزید ، اول آهی کشید و بعد برایش گفت:

ـــ همه مردها  در حق زنان خود فکر می کنم که ظالم و خدانترس اند ، اما تو ظالم تر و خدانترس تر یی.

صمد بعد از به قدرت رسیدن طالبان زبانش تیزتر گردیده  بود و دیگر  برتری مرد بودن خود را بی پرده ابراز می کرد:

ـــ انسان ناقص! چرا این همه به مردها دل پُرخون داری؟

غزال با چشمان اشکبار برایش گفت:

ـــ دود از آتش بر می خیزد. اگر آتشی نباشد، دودی هم بر نخواهد خاست. اما آمدم در مورد این که برایم « انسان ناقص » گفتی ، بلی شوهر فیلسوف من! تو خو همیشه برایم در هر موضوع از فلسفه گپ می زدی. از تمام گفته های فلاسفه ، تنها همین مطلب بخاطرت باقی  مانده است ؟ من هم  در فاکولته در مضمون فلسفه خوانده ام که ارسطو بیست و سه قرن قبل ، برخلاف استادش همین حرف را  زده است . استادش افلاطون  سخت معتقد بود ، که زنان مثل مردان  می توانند  هر کاری را که  برایشان سپرده شود  به وجه خوب انجام دهند . تا رهبری حکومت و دولت . دلیلش هم این بود  که انجام دادن هر کار بر اساس « خرد » صورت می پذیرد و زنان نیز اگر همانند  مردان  آموزش ببینند و پرورش بیابند، مساوی با آنان از «خرد» برخوردار خواهند بود. ولی ارسطو بر خلاف  نظر  استادش  گفته ، که  چیزی  در زنان کم است و زن را « انسان ناقص » دانسته است. حتی به این نظر بود که طفل خصوصیات خود را فقط از پدر به ارث می برد نه مادر. البته که این اشتباهِ یک فیلسوف بزرگ و نامدار همچون ارسطو ، شگفت انگیز و متأثر کننده است. اما متأسفم که تو اینقدر زیر تاثیر نظریات طالبان قرار گرفته یی که در قرن بیست این حرف را به زبان می آوری . با آنهم که در همین مدتی که ما با مشکلات روبرو شدیم ثابت شد که در « خرد » اگر بر تو برتری نداشته باشم ، کمی هم ندارم.

صمد با وحشت به چشمان غزال نگریست و پرسید:

ـــ منظورت از این گپ ها چه است؟

غزال با ترس و دلهره برایش گفت:

ـــ هیچ ! فقط می خواهم  بسیار دوستانه تو را متوجه برخوردهای ظالمانه ات بسازم و بس.

غزال روزی به خواهرخوانده اش شهناز چنین حکایه کرد:

ـــ چند مدتی که گذشت، تمام وجود صمد مالامالِ خشم شد. خُلقش روز به روز و ماه به ماه تنگ و تنگتر گردید . خوی و خصلتش دگرگون  شد ؛ از برخورد حداقل حسنه اش هیچ نمانده بود. تحمل دیدن من واطفالم را نداشت. ازصحبتم متنفر و از افکارم منزجر بود. هر روز می خواست تمام لوازم خانه را بشکند و یک دو بار این کار را نیز انجام داد. سرانجام لحظاتی رسید که با چنان نگاه های غضبناک  و کینه توزانه  و پر از نفرتی  به  من  خیره  می شد که گویی مسئول تمام بدبختی ها و دربدری هایش من باشم. من زیاد تلاش می کردم که برخورد های نادرستش را تحمل کنم که اگر شود در روانش تغیر مثبت بوجود آید . اما افسوس که چنین نشد . ماه به ماه خُلقش بدتر می شد. مهار برخورد های نادرستش را بیشتر از دست می داد . یکی از روزها برایش گفتم:

ـــ تو را چه شده ؟ تو مقاومتت را در برابر مشکلات بکلی از دست داده یی و به یک دیوانه یی زنجیری مبدل شده یی. او بالایم بانگ زد:

ـــ چپ شو . زیاد گپ نزن . حوصله ام به تنگ آمده است . تا چه وقت به این زندگی لعنتی و جهنمی ادامه بدهم؟

 با  دقت و نگرانی بطرفش نگاه کردم . چهره اش سرخ گشته بود  و به  نحو عجیب و غریبی دگرگون به نظر می آمد. برایش گفتم:

ـــ نگذار مشکلات و تنگدستی و اعصاب خرابی  بی حدت  زندگی ما را تباه و برباد کند.

اما چهره اش همچنان گرفته و عبوس بود و برایم گفت:

ـــ از زندگی  زنا شوهری خسته  شده ام . دیگر  تاب این قدر مشکلات را در وجودم نمی بینم …

او که درروزهای آرام زندگی همیشه برایم می لافید که با هر هوا و هر دمایی؛ با هر نوع مشکلات؛ با هر نوع شکست و پیروزی به خوبی می توانم، بسازم و زندگی کنم و عادت هم کرده ام چون در زندگی زیاد نشیب و فراز ها را دیده ام. اما روزی که با مشکلات مواجه شدیم، به گرمای هوای شهر پشاور نفرین می گفت . از دیدن هیچ کس خوشحال  نمی شد . از شنیدن مزاح ها  لبش  به خنده گشوده نمی شد. از شنیدن خبرهای چه خوش و چه ناخوش بی تفاوت و غم درون می بود.

چه رخ داده بود؟

او را چه شده بود؟

همیشه وحشت زده و حیران می بودم . . .

در همین  زمان ، طالبان بر اکثریت مناطق افغانستان مسلط  گردیده  بودند. در شهر جلال آباد امنیت عام و تام  برقرار گردیده بود . امکان  پیداکردن  کار برای صمد  کم و بیش مساعد  بود. حاجی جوانشیر  که غزال و صمد  در این زمان با دو کودکش در خانۀ آنها کرایی زندگی  می کردند ، برادر کوچکش در شفاخانۀ جلال آباد داکتر  بود و در  شهر جلال آباد  همراه  فامیل خود  زندگی می کرد . حاجی جوانشیر همراه صمد کمک کرد و به شهر جلال آباد کوچیدند. برادر حاجی یک قسمت از خانۀ خود را که دروازۀ جداگانه داشت، به صمد به کرایه داد و صمد در شهر در یکی از موسسات برای خود وظیفه پیدا کرد. اما در عصبانیت و خورده گیری های صمد کدام تغیری به وجود  نیامد . روبروی خانۀ غزال و صمد جنگل قرار داشت . خزان  رسیده بود و با خود زردی برگ ها و مرگ آنها را به دنبال آورده بود . در نظر غزال زندگی اش  مانند  چهرۀ جنگل دگرگون می آمد . برگ های خشک و رنگارنگ صحن جنگل را پُر کرده بودند  و باد  با  صدای  حزن انگیزش  خبر  از  رسیدن  زمستان و سردی را می داد. آوای بلند زاغ ها، نغمه های خوش الحان و آرام پرندگان را زیر تاثیر برده بودند . غزال هر شبی که به بستر خود می رفت، به مردی  فکر می کرد که بعد از تسلط طالبان سخت اسیر خود پسندی و موقف مرد بودن خود بود و بس.

مشکلات زندگی هم  برای غزال پایانی نداشت . ولی این مشکلات دیگر چندان عذابش  نمی داد . غزال  همچون  اُقیانوس که  امواج دریاها را می بلعد و در خود مستحیل می کند ، تمام مشکلات و نگرانی های  زندگی  را که دامنگیرش بود، به جان خریده بود و با حوصله مندی و برده باری از سر می گذراند. اما بهانه گیری های  با مورد و بی مورد  و لت و کوب  و خشونت  بی حد  صمد برایش  طاقت فرسا  گردیده  بود و از برخورد های ظالمانه اش به ستوه آمده بود.

یکی  از روزها  صمد  به بهانۀ  این که  چرا  برادرانت  در قصۀ ما نیستند و دعوت نامه روان نمی کنند ، به غزال گپ های ناخوش آیند و زنند  زد . غزال در حالی که از فرط ترس رنگ به چهره نداشت ، با گام های کوتاه و سریع از اتاق برآمد و با چنان شتابی خود را به صحن حویلی رسانید که گویی از گرگ می گریزد . چند لحظه بعد دوباره به اتاق برگشت . از ترس بدنش به لرزه در آمده  بود ، اما  با  تلاش  بسیار زیاد  ترسش را پنهان  کرد ولی خشم مافوق تصور بر وجودش مستولی بود . ظاهراً خود را خونسرد نشان داد و به  صمد گفت:

ـــ فردا  باز  برای شان  نامه  می نویسم و به  یک  شکلی  برای  شان روان می کنیم و بار دیگر از برادرانم تقاضا  می کنم که  برای ما دعوت نامه  روان کنند . دیده شود که آنها چه کرده می توانند؟

در شهر جلال آباد  زندگی غزال نهایت طاقت فرسا  کردیده بود . صمد  شکوه های عادی زیر لب را  به  غالمغال  تبدیل  می کرد . صدای انتقادش در موارد پیش پا افتاده شدید و شدیدتر ، تلخ تر و خشن تر می شد. امواج دشنام هایش فضای خانواده را به جهنم مبدل گردانیده بود.

یکی از روزها صمد پشاور رفت، که نامه را به آدرس برادر غزال پُست کند و پول را که خواهر غزال فرستاده بود، تسلیم شود. زمانی که از پشاور به جلال آباد برگشت ، وقتی آمدن  بطرف خانه  در خرید مواد زیاد اسراف کرده بود و غزال با دیدن مواد خریداری شده به صمد گفت:

ـــ ما نباید اضافه خرچی کنیم . خدا می داند  باز  چه وقت  برای ما پول روان خواهند کرد.

این سخن عادی غزال  کافی بود  تا  صمد دوباره به جان زنش بیفتد، مشاجره کند و با سخنان نیشدار و زهرآگینش غزال را سرزنش کند و بیازارد.

در مقابل خشونت های بی حد صمد ، قلب غزال را خفقان می گرفت؛ مضطرب می گردید ، اما با خود سوگند یاد کرده بود که به هیچ عضو فامیلش  شکوه و شکایت  نکند و با  همه مشکلات و خشونت  شوهرش دست و پنجه  نرم کند. ولی با تمام وجود خود احساس می کرد که زمان با گام های تند در پی نابودی تمام  آرزوهایش  حرکت  می کند و خود را  در  برابر این  حرکت ویرانگر که کانون  زندگی  خانوادگی اش  را درهم  می کوفت ، بی چاره و ناتوان می دید.

یکی از روزها که صمد بالایش زیاد چیغ زد ، برایش گفت:

ـــ صمد ! بس است دیگر . زیاد بالایم  چیغ  می زنی ، در هر کار مرا  انتقاد می کنی و نق می زنی . کسی  می تواند با تو  زندگی  کند که تنها چشمانش و گوش هایش کار کنند ، ولی زبانش گنگه  باشد و گر نه  مجبور به  ترک خانه می گردد . ببین ! اگر من  یکبار هم  در مقابل انتقاد تو دلیل و یا چیزی بگویم روزها قهر می باشی و همرایم گپ  نمی زنی . به همین خاطر همیشه  ترجیح می دهم که فقط گوش کنم و بس.

صمد با شنیدن حرف های غزال برافروخته شد و گفت:

ـــ باید همین طور باشد . دیگر تحمل شنیدن یاوه سرایی های تو را ندارم. اگر راضی نیستی ، برو هر طرف که می روی . من کارت ندارم.

غزال با تأثر برایش گفت:

ـــ خیر که چنین است ، ضرورت به جنجال نیست ، می توانی طلاقم بدهی!

صمد با خشونت بی حد برایش گفت:

ـــ تو خیال می کنی من عروسک خیمۀ شب بازی تو هستم؟ برو  هر طرف که خواسته باشی. برو خانۀ پدرت. از این بیشتر تحمل دیدنت را ندارم. اما هر گز برایت طلاق نخواهم داد.

اواخر فصل زمستان بود. تمام وجود غزال از فرط خشم می لرزید. سر و صدا به اندازۀ بالا گرفت که خانم برادر حاجی جوانشیر به خانۀ غزال آمد.

« خانم برادر حاجی جوانشیر  بعد  از شنیدن غالمغال ما  و گریه ونالۀ من به اتاقم  آمد و بعد  از  کمی نصیحت و دلداری  آرام  ترکم  کرد و به  خانۀ  خود برگشت . در همان  هوای سرد زمستانی  چنان احساس گرمی  کردم که کلکین اتاقم را باز کردم . در همان روز هوا هم زیاد  توفانی بود و باران شدید شاخه های درخت را به  رقص  آورده  بودند . دلم  می خواست که توفان مرا همراه خود به یک گوشۀ دور ببرد. ولی فکر کردم که حتی توفان هم ازوجودم متنفر است. »

چند روز غزال و صمد با هم جنگی بودند و بعد دوباره آشتی کردند. روزها پی هم می گذشتند.

یکی از روزها غزال خانۀ برادر حاجی جوانشیر رفته بود . زمانی  که از خانۀ آنها برگشت ، صمد برایش گفت:

ـــ رفت و آمد از حد  بیشترت به خانۀ  داکتر احمد الدین  برایم سوال برانگیز شده است. نه که کدام تار عاشقانه را با شوهر خواهرخوانده ات دوانده یی؟

تاثیر این حرف ها  چون  زهر نیش گژدم  در تار و پود  وجود غزال تا اعماق قلبش نفوذ  کرد و او را دچار سرگیچه  ساخت و همان روز با خود عهد بست که خانۀ شوهرش را باید ترک کند.

 

ادامه دارد.