بهمن

بیژن باران
مرا گرفت جو سکوت سفید برف.
حال کردم با پروانه های برف.
امروز بیرون گلبرگهای برف.
در گرم اتاق مشرف
به سفید باغ پر برف-
صرف شراب سفید سر رف در ظرف.
طراوت تبسم طرف با فکر ژرف.
ما دوره می کنیم با حرف.
بر بام برف
در سینه حرف
دماوند دور با غرور سر پوش برف.
021013
بهمن 93- بیژن باران
زمان فریاد زد:
باید بخاطر بیآوری-
ای فراموشکار!
شکست شایسته نیست.
آن بهمن باشکوه
آرمانهای سترگ انسانی
شبهای سفید امید.
ولی حافظه ما زوال یافته
شادی در بند
سبز صف سروان زیر برف سفید
بندی بر مچ دست جوانان
آه ای بهمن فراموش شده!
آن زاویه کوچک آغاز نگهبان هرم
با موجهای میلیونی میدانها
جادوی آزادی خیابانها
اکنون قطری، مقابل آن شده
در سیاهی قرق و قمه.
درفش نیکی زیر دروغ سیاه چکمه.
آرزوی آزادی در بند
بهمن نخست رفیقان صف آغاز،
بعد فرزندان خود را بلعید-
در جوخه های مرگ و تباهی
با هوار هار آوار آز.
درفشهای رنگین
رفیقان جنگل دور پرستاره تا خاوران
با رویای آزادی و عدالت-
کابوس فرار از سیاهی شدند
در امن غریب بیرون مرزها-
در بهاری که تند گذشت؛ دیگر نیآمد.
هر چه از آن سفید پاک دورتر می شوم
شک به کل شکوه بهمن بیشتر می شود.
آن خاطرات، عذاب وجدان شده-
زخمی عمیقتر از انزوا،
در غربت غرب، تنها-
در سکوت، روبرو با زخم زبان عدو.
اکنون در محاصره بنیانگرایان سیاهپوش
از آفریقا تا هندوکش.
عکسها کمرنگ، فیلمها صامت، متنها خاموش.
باور تاریخ سخت تر شده؛
دیگر اصلاح و سبز بهمن باور نمی شوند.
خیر و شر- اولی ناتوانتر،
دومی پرتوان و شرورتر.
120215