با تو فيسبوك شبى باز از آن صفحه گذشتم

همه تن چت شدم و تشنه به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن شاعر چت باز كه بودم
تا كه در صفحهء لپ تاپ تصاوير تو تابيد
همه سو عطر تو پيچيد
دلم از وسوسه لرزيد
يادم آمد كه شبى تا به سحر با تو چتيدم
قصه كرديم و نوشتيم و تپيدم
ساعتى از غزل و شعر نوشتيم
تو همه شعر و غزل بر سر زلفت
من همه محو چنان عشوه و لطف ات
همگى خواب و تو بيدار
يادم آيد تو به من گفتى كه شوهر ننمايى
هيچ بوسى ز لب دلبر ديگر نه ربايى
شوهر چيست ؟ يكى آفت جان است !
تو كه انلاينى و امشب چت من با تو روان است !
خاك بر سر شوهر كه غمى سخت و كلان است !
من وعده سپارم كه دگر كس نپسندم
من شوى دگر يار دگر بس نپسندم
تويى آن يار عزيز من و دلداده و دستم
من بگفتم كه تو نازى بخدا عاشقت هستم
تا كه عكس تو بديدم همگى بيخود و مستم
گذر از تو نتوانم ، حذر از تو نتوانم نتوانم
يادم آيد كه دگر صفحه به فيسبوك نداشتى
پاى در دامن اندوه كشيدم
چه بديدم چه چشيدم
بى تو اما به چه حالى من از آن صفحه گذشتم
زبير واعظى
جرمنى١٣.١.٢٠١٦