مائوئیسم در افغانستان: از نظریهپردازی تا عملگرایی بدون استراتژی
این مقاله به بررسی تاریخی و تحلیلی جنبش مائوئیستی در افغانستان میپردازد و با تمرکز بر دو سازمان معروف، «شعلهٔ جاوید» و گروه منشعب از آن، «سازمان آزادیبخش مردم افغانستان» (ساما)، دلایل ناکامی این جریان در تبدیل شدن به یک نیروی اثرگذار در عرصهٔ مبارزهٔ طبقاتی را واکاوی میکند. همچنین، با نقد فرآیند قهرمانسازی و اسطورهپردازی حول اشخاصی مانند عبدالمجید کلکانی، نشان میدهد که چگونه روایتهای احساسی میتوانند جای تحلیلهای تاریخی مستند را بگیرند. در نهایت، این نوشتار نتیجه میگیرد که شکست مائوئیسم ناشی از عدم بومیسازی ایدئولوژی، فاصله گرفتن از تودهها و جایگزینی عملگرایی ماجراجویانه به جای استراتژی انقلابی بود.
مقدمه:
تاریخ جنبش چپ در افغانستان صحنهٔ تقابل اندیشهها و آرمانهایی بود که هر یک ادعای رهاییبخشی تودهها را داشتند. در میان این جریانها، مائوئیسم به عنوان یکی از شاخههای انقلابی، هرگز نتوانست از حصار تئوریپردازیهای انتزاعی فراتر رود و به جریانی ماندگار و تأثیرگذار در عرصهٔ مبارزهٔ طبقاتی تبدیل شود. این نوشتار با نگاهی تحلیلی و انتقادی، به واکاوی تاریخچهٔ سازمانهای مائوئیستی و نقش افراد شاخصی مانند عبدالمجید کلکانی میپردازد.
بخش نخست: تاریخچهای از سازمانهای مائوئیستی و ناکامیهای آنان
مائوئیسم در افغانستان، تحت تأثیر شور و شوق انقلابیِ ناشی از انقلاب اجتماعی چین پا گرفت. هواداران این اندیشه با قرائتی خاص از مبارزهٔ خلقها، خود را پرچمداران راستین انقلاب میدانستند. اما این جریان نتوانست آرمانهای خود را با واقعیتهای پیچیدهٔ جامعهٔ افغانستان پیوند بزند.
۱. نمایش تئوریک در برابر مبارزهٔ عملی: فعالیت مائوئیستها عمدتاً به حلقههای روشنفکری محدود ماند و به یک «نمایش تئوریک» شباهت داشت. در حالی که مبارزهٔ واقعی مستلزم نفوذ در بافت طبقاتی جامعه—از کارگران معادن شبرغان تا دهقانان دشتهای نیمروز، از تودهها و قشرهای ستمدیدهٔ بدخشان گرفته تا مردم تحت ستم حکومتهای مستبد و سران گماشتهشدهٔ قومی در جنوب بود—مائوئیستها در دام مباحث انقلابیگریِ شعارزده گرفتار شدند.
۲. برهه آزادیهای نیمبند: دوران موسوم به «دههٔ دموکراسی» (سالهای ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۰ خورشیدی)، آزمونی دیگر برای احزاب و جریانهای سیاسی بود. این دوران به مثابه عرصهٔ رقابت تمام جریانهای فکری بود که در آن، احزاب موفق با سازماندهی تودهای و ارتباط مستقیم با مردم، وزنۀ سیاسی خود را تقویت کردند. تظاهرات خیابانی، از آن میان، مارش کارگران شبرغان به سوی کابل که به دست حزب دموکراتیک خلق افغانستان سازماندهی شد، نمادی زنده از توانایی بسیج امواج مردمی بود. در مقابل، مائوئیستها نتوانستند حتی یک حرکت قابل قیاس را به نمایش بگذارند.
۳. مبارزه اجتماعی و سیاسی: جریانهای اصیل چپ، «معیار مبارزه» را در گرو پیوند ارگانیک با مردم میدانند. حزب دموکراتیک خلق این پیوند را در رویکردهای سیاسی خود به صورت روشن منعکس کرد و توانست از طریق نهادهای دولتی، اصلاحات ارضی و نهادهای اجتماعی نظیر «سازمان دموکراتیک زنان»، «سازمان دموکراتیک جوانان»، اتحادیههای کارگری، اتحادیهٔ دهقانان، پیشهوران، تاجران، انجمنهای صنفی فرهنگی، ادبی و حقوقی و سایر فعالیتهای سیاسی و اجتماعی که اهداف اولیهای سیاسی داشتند، آن را برقرار کند. مائوئیستها در این عرصه با «ناکامی مطلق» مواجه شدند؛ آنان هیچ راهکاری را برای چنین اهدافی نتوانستند با موفقیت دنبال کنند و از گفتمان نخبهگرایانه خود فاصله نگرفتند.
۴. توهم قهرمانسازی و فرار به گذشته: امروز بازماندگان این جریان با حسرتی تلخ به گذشته مینگرند و سعی در بزرگنمایی مبارزاتی دارند که در عمل به ثمر ننشست. این تلاش بیشتر به «خودفریبی» شبیه است تا روایتی تاریخی. مائوئیستها هیچ دستاورد بزرگ و ماندگاری برای طبقات فرودست جامعه به ارمغان نیاوردند.
بخش دوم: سازمان «ساما» و اسطورهٔ عبدالمجید کلکانی: بازخوانی یک تراژدی انقلابی
۱. تضادها و تقابلهای درونی «شعلهٔ جاوید» و چندپارچگی آن: شعلهٔ جاوید در اواسط دههٔ ۱۳۴۰، به رهبری اکرم یاری، بهعنوان یک جریان روشنفکری مائوئیستی شکل گرفت. با تشدید فضای سیاسی در اواخر دههٔ ۱۳۵۰، این سازمان دچار انشعاب شد. در این مرحله از پراکندگی شعلهٔ جاوید، «ساما» بخش برجستهای از آن بود که به ظاهر توسط مجید کلکانی (معروف به مجید آغا) رهبری میشد.
در روایت خانوادهٔ مجید گفته میشود که آنان در دوران استبداد مورد ظلم و سرکوب دولت مرکزی قرار گرفتند. پدر و پدربزرگ وی به اتهام قتل توسط رژیم نادرخان اعدام شده بودند. خود مجید به همراه برادر و خواهرش برای مدتی به قندهار تبعید شد. وی پس از تبعید، اگرچه تلاش کرد تا زندگی عادی داشته باشد، در لیسهٔ نجات کابل و سپس مدرسهٔ ابوحنیفه در پغمان به درس ادامه داد، اما ترور مدیر مدرسه، مولوی عبدالحق، که به او نسبت داده شد، بار دیگر او را به سمت زندگی مخفی سوق داد. در همین زمان بود که او مدتی کوتاه به «شعلهٔ جاوید» پیوست، اما به زودی پس از انشعاب، گروه «ساما» به نام او پیوند خورد و زندگی پرماجرای او زمینهای برای اسطورهسازی حول محور شخصیتش فراهم کرد.
فعالیتهای «ساما»: فعالیتهای این سازمان برخلاف اصول مبارزهٔ سیاسی و با روحیهای جنگطلبانه شکل گرفت. مطابق دستور مجید کلکانی، گروههای مسلحی در محلات ایجاد شد که منبع تأمین تجهیزات جنگی آنها پرسشهای جدی را برمیانگیزد. با توجه به رویکرد جنگطلبانهشان، حتی نمیتوان آن را جنگ پارتیزانی تعریف کرد. این گروه عمدتاً در مناطق شمال و اطراف کابل محدود ماند و اقدامات آن—از جمله چپاول وسایل نقلیه و ترورهای پراکنده—بیشتر رنگ و بوی ماجراجویی و خشونت محلی داشت تا کنشهای ایدئولوژیک منسجم. مصداق واضح این رویکرد، دزدی و چپاول هفتاد لک (هفتصد هزار) افغانی از یک هموطن هندوباور بود که منجر به درگیری مسلحانه آنان با گروه اخگر به رهبری معلم بصیر اخگر شد.
۲. عبدالمجید کلکانی؛ شخصیت عملیاتی با شهرتی پس از مرگ: عبدالمجید کلکانی، با وجود پیشینهٔ خانوادگی تراژیک و زندگی پرمخاطرهاش، بیشتر بهعنوان یک شخصیت ماجراجو، عملیاتی و سازماندهندهٔ راهزنی و چپاول شناخته میشود تا یک نظریهپرداز یا استراتژیست سیاسی. فقدان آثار مکتوب یا تحلیلهای نظری از او، نشاندهندهٔ تمرکز وی بر اقدامات میدانی است. شهرت کلکانی عمدتاً پس از اعدامش در سال ۱۳۶۳ و از طریق روایتهای تبلیغاتی افراد کینهتوزی شکل گرفت که از عقدهٔ حقارت ناشی از شکستهای پی در پی حرکتهای نابخردانهشان رنج میبردند و او را بهعنوان یک قهرمان حماسی معرفی کردند. در واقع، منابع تاریخی معتبر نشان میدهند که نقش کلکانی بیشتر در حوزهٔ امنیتی و عملیاتی بود و در فرآیند تصمیمگیریهای کلان جنبش، جایگاه تعیینکنندهای نداشت.
۳. خشونت و ماجراجوییهای غیرایدئولوژیک: در عمل، بخشی از اقدامات ساما و شعلهایها رنگ و بوی «ماجراجویی محلی» به خود گرفت؛ چپاول ماشین حامل حقوق کارگران نساجی گلبهار، غارت قند حسینکوت، ترور مأموران عادی و درگیریهای داخلی برای حذف رقیبان نمونههای آن است. این خشونتهای کور نه تنها رژیم را تضعیف نکرد و هیچ پایگاه مردمی برایشان نساخت، بلکه به شکست اخلاقی و اجتماعی این جنبشها پیش از شکست نظامیشان انجامید.
۴. نقد اسطورهسازی و بازگشت به واقعیت تاریخی: یکی از نقدهای اساسی این مقاله، معطوف به روایتهایی است که با اغراق و اسطورهسازی، تاریخ را به افسانه بدل میکنند. نمونهٔ بارز این امر، مقایسهٔ احساسی عبدالمجید کلکانی با ارنستو «چگوارا» است. این مقایسه بیشتر بر اساس شباهتهای ناموجّه (ظاهراً جنگ چریکی) استوار است تا شباهتهای تاریخی و عینی در تأثیرگذاری و رهبری.
چگوارا یک پدیدهٔتاریخی جهانی است که در بستر یک انقلاب موفق (کوبا) به ایفای نقش پرداخت و به نمادی فراتر از مرزها تبدیل شد. او یک نظریهپرداز و استراتژیست بود که سهمی انکارناپذیر در پیروزی انقلاب کوبا داشت. او به عنوان تئوریسین، سیاستمدار و استراتژیست سیاسی و نظامی، مرزهای آمریکای لاتین را درنوردید و به شخصیتی جهانی تبدیل شد.
در مقابل،کلکانی یک پدیدهٔ محلی در حاشیهٔ یک جنبش شکستخورده بود که اسطورهٔ او پس از مرگ و عمدتاً در حلقههای خاص (خارج از کشور) ساخته و پرداخته شد.
به بیان سادهتر:چگوارا «سازندهٔ تاریخ» بود، در حالی که کلکانی «مهرهای در یک ماجرای تاریخ محلی» تعریف میشود. مقایسهٔ این دو، اگرچه از نظر احساسی جذاب است، اما از منظر تحلیلی-تاریخی نادقیق بوده و نه تنها به درک واقعی روند تاریخ لطمه میزند، بلکه گمراهکننده است. این روایتِ هویتساز به هدف ساختن یک قهرمان داخلی برای الهامبخشی به هواداران شکل گرفته، نه ارائهٔ یک تحلیل تاریخی بیطرفانه. تمرکز بیش از حد بر چنین شخصیتهایی، موجب کمرنگ شدن نقش واقعی کادرهای فکری و روشنفکران چپگرا—مانند اکرم یاری، دکتر فیض احمد و زندانیان دهمزنگ—که سهمی بنیادین در شکلگیری اندیشهٔ چپ در افغانستان داشتند، شده است.
مجید به وساطت نورالله تالقانی،رئیس نشرات اردو پس از تحول ۷ ثور، تلاش داشت با ح د خ ا (حزب دموکراتیک خلق افغانستان) همکاری کند و ملاقاتهایی با عبدالقادر (دستگیر پنجشیری) و حفیظالله امین داشت.
مجید کلکانی حتی در زمان حکومت سردار محمد داوود خان در تلاش برای ایجاد رابطه با شورویها بود.شخصی به نام نوراحمد خروش از تاشکند به مسکو رفت و با مقامات روسی ملاقات کرد، اما پس از بررسی، روسها دریافتند که این گروه وابسته به جنبش مائوئیستی است و ضد اتحاد شوروی تبلیغات دارد. آنها او را نپذیرفتند و تنها به او توصیه کردند تا با حزب دموکراتیک خلق افغانستان تماس بگیرند.
این نشان میدهد که گروه ساما نه به ایدئولوژی و ژئوپلیتیک مائویستی ایمان داشتند و نه به کار دهقانی.سیاست آنها صرفاً مبتنی بر خشونت، ترور و ایجاد رعب و وحشت در میان مردم بود.
بازتاب یک تراژیدی تاریخی
جنبش مائوئیستی در افغانستان، گذشتهای سرشار از رنج و فداکاریهای بیثمر را به نمایش میگذارد. هواداران این جریان که روزی رهبران شوروی را به انحراف از مارکسیسم متهم میکردند، امروز شاهد تبدیل شدن چین به یک قدرت سرمایهداری هستند. این تحول، خود گویای ناکامی این ایدئولوژی در عرصهی جهانی است. نمونهی کمبودیا تحت رهبری پول پوت، بهوضوح نشان میدهد که مدل مائوئیستی نه تنها قابل قبول نیست، که به فاجعهی انسانی منجر میشود.
شکست یک استراتژی
در افغانستان، استراتژی “محاصرهی شهرها از طریق روستاها” که برای شصت سال دنبال شد، هرگز به نتیجهی عملی نرسید. این ناکامی موجب شد که باقیماندهی این جریان، برای ادامهی مبارزه، ناگزیر به ائتلاف با نیروهای قومی و مذهبی عقبماندهای شود که از بنیاد با ارزشهای مترقی در تضاد بودند.
ضرورت بازاندیشی
امروز بر تمامی نیروهای چپ دیروز—چه هواداران مسکو و چه پیروان پکن—فرض است که تجارب گذشته را با خردورزی و بیطرفی مورد نقد و بازبینی قرار دهند. باید پذیرفت که قهرمانسازی و اسطورهپردازی، بیش از آن که ریشه در بینش ماتریالیستی داشته باشد، برآمده از ایدئالیسمی سادهلوحانه است. تاریخ را باید با واقعبینی تحلیل کرد، نه با دلبستگیهای رمانتیک.
درنتیجه درسهایی برای تاریخ:
ناکامی مائوئیسم در افغانستان، درس بزرگی برای تمامی جنبشهای سیاسی دربردارد:
· بومیسازی ایدئولوژی: واردات نظریههای انقلابی بدون انطباق آن با واقعیتهای داخلی محکوم به شکست است.
· مرکزیت تودهها: مبارزهٔ واقعی در میدان عمل و در کنار مردم معنا مییابد، نه در محافل بستهٔ تئوریپردازی و پنهان شدن از مردم.
· ارجحیت عمل استراتژیک بر ماجراجویی: خشونت بدون پشتوانهٔ تئوریک و استراتژی روشن، به بیاعتمادی عمومی و انزوای سیاسی میانجامد.
· تاریخنگاری مستند: تاریخ را نتایج ملموس میسازد، نه آرزوهای بربادرفته یا روایتهای احساسی. جلوگیری از تحریف تاریخ تنها از رهگذر پژوهشهای بیطرفانه و مستند ممکن است.
در پایان، مقایسهٔ عبدالمجید کلکانی با ارنستو چگوارا، بیش از آنکه یک تحلیل تاریخی باشد، یک تمثیل احساسی و گمراهکننده است. چگوارا نماد جهانیِ یک انقلاب پیروز بود که نظریه و عمل را در هم آمیخت و به یک اسطورهٔ ماندگار بدل شد. اما کلکانی، محصول حاشیهٔ یک جنبش شکستخورده بود که اسطورهٔ او پس از مرگ و در غیاب دستاوردهای عینی، توسط بازماندگانش ساخته شد. این قیاس ناموجه، نه تنها حقایق تاریخی را تحریف میکند، بلکه با فرافکنیِ آرمانهای بربادرفته بر چهرهٔ یک ماجراجوی محلی، مانع از درک واقعیِ دلایل شکست این جریان میشود. درس نهایی این است که قهرمانسازیهای رمانتیک نمیتوانند جایگزین نقدِ بیطرفانه و بررسیِ عمیقِ اشتباهات استراتژیک شوند.
ح-فتاح












